گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_37 محمد: _چس داری میگی؟ پشت سرم؟ سرم را
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_38
از میزش دور شدم...حالا باید با اقای عبدی هماهنگ می کردم.
.....................
_اقا این تنها راهه....ما نمی تونیم مستقیما روش سوار شیم...
_خیله خب...اگه این تنها راهه من هماهنگ می کنم....با فرشید حرف زدی؟
_نه هنوز...
_حرف بزن... هر چه سریعتر...در ضمن..خانم توفیقی ....خانم ملکی و احسان هم ببین می تونی وارد این سیستم کنی؟
_پیشنهاد خوبیه...با اجازتون..
_به سلامت.
_فرشید جان تو مشکلی نداری؟
_نه اقا محمد..
_خب پس من هماهنگ می کنم...
_ممنون.
بعد از اینکه با فرشید صحبت کردم به سمت خانه راه افتادم.
در را با کلیدم باز کردم..
عزیز کنار حوض نشسته بود.
_سلام عزیز
_سلام محمد جان..خوبی؟
_خداروشکر.
نگاهی به حیاط انداختم.
_عطیه کجاست؟
_داره اماده میشه. الان میاد.
_پس بی زحمت بگید تو ماشین منتظرم.
_باشه محمد جان به سلامت.
_مراقب خودتون باشید.
در را نیمه باز گذاشتم و داخل ماشین نشستم...احساس نا امنی داشتم...انگار که کسی تعقیبم کند.
چند دقیقه بعد عطیه در ماشین را باز کرد و با خوشحالی گفت:
_سلام اقا محمد...
_سلام عطیه خانوم...بشین.
_حالت خوبه؟
_ممنون..بریم؟
_بله بفرمائید.
_بسم الله...
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم.
_خب عطیه جان....حالا کجا بریم؟
_ معلومه دیگه.....خرید.
_اون که بعله... ولی برای کی؟
با اخم امیخته به خنده گفت.
_عهه... که اینطور...هنوز هیچی نشده داری ازش طرفداری می کنی؟
_چرا حسودی میکنی عطیه خانم....اصلا اول برا مادر اون کوچولو خرید می کنیم بعد واسه خودش...
_اهممممم....حالا شد.
بعد با هم خندیدیم.
_بفرما...رسیدیم.
_خیلی ممنون..
دونفره قدم می زدیم و به لباس های دلبر ویتریم نگاه می کردیم...
عطیه:
بعد مدت ها کنار هم بودیم...
قدم می زدیم و ارام میخندیدیم...
یک لحظه محمد از حرکت ایستاد..
_چی شد محمد جان.
در حالی که به لباسی اشاره می کرد گفت.
_ببین چه کوچولو و قشنگه...
_پس تو هم معتاد شدی اقا محمد....بریم تو؟
_بله....بفرمائید.
دوساعتی گشتیم...
خسته شدم...
_محمد وایستا...
_چی شده؟
_خسته شدم...بقیه اش بمونه واسه بعد؟
با خنده گفت:
_چه زود سیر شدی....باشه بریم.
محمد:
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...
_خب الان کجا بریم عطیه خانم؟
_خیلی گشنمه محمد..
_امممم پس بریم رستوران...مهمون من..
ناگهان موتوری به سرعت به سمتمان امد.
چیزی روی ماشین نصب کرد و رد شد...
بمب ساعتی...
سرم را به سمت عطیه برگرداندم...
با صدای بلند گفتم...
_عطیه.......هر موقع گفتم از ماشین بپر پایین.
با ترس و نگرانی گفت.
_چی شده محمد؟
_وقت ندارم واسه توضیح.... در رو باز کن.
در را باز کرد..... سرعتم را کم کردم.
وقت تعلل نبود...
هلش دادم.
پایم را روی پدال گاز گذاشتم...
فرمان را برگرداندم و خودم را پرت کردم بیرون...
همان لحظه بمب منفجر شد...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16341069496984
گفتی لینکم رو بفرستم بیای بفرما @gando_gando
_________
عضو شدم
کمک خواستی بگو😂
تو چرا میخوای همرو شهید کنی😐 خب بزار این بیچاره ها یکم زندگی کنن تو همشششش داری شهیدشون میکنی ولی امانت خوبه اگر همه رو فیض شهادت ندی😐
__________________
🙏😑
بابا چیکارش داری این آقا محمد بنده خدا رو قراره جلو چشم زنش جون بده😠
__________
💔