eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
استوری جدید استاد رسول😂 @RRR138
شما نمی توانید....😂 @RRR138
پارت جدید تا دقایقی دیگر
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_37 محمد: _چس داری میگی؟ پشت سرم؟ سرم را
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ از میزش دور شدم...حالا باید با اقای عبدی هماهنگ می کردم. ..................... _اقا این تنها راهه....ما نمی تونیم مستقیما روش سوار شیم... _خیله خب...اگه این تنها راهه من هماهنگ می کنم....با فرشید حرف زدی؟ _نه هنوز... _حرف بزن... هر چه سریعتر...در ضمن..خانم توفیقی ....خانم ملکی و احسان هم ببین می تونی وارد این سیستم کنی؟ _پیشنهاد خوبیه...با اجازتون.. _به سلامت. _فرشید جان تو مشکلی نداری؟ _نه اقا محمد.. _خب پس من هماهنگ می کنم... _ممنون. بعد از اینکه با فرشید صحبت کردم به سمت خانه راه افتادم. در را با کلیدم باز کردم.. عزیز کنار حوض نشسته بود. _سلام عزیز _سلام محمد جان..خوبی؟ _خداروشکر. نگاهی به حیاط انداختم. _عطیه کجاست؟ _داره اماده میشه. الان میاد. _پس بی زحمت بگید تو ماشین منتظرم. _باشه محمد جان به سلامت. _مراقب خودتون باشید. در را نیمه باز گذاشتم و داخل ماشین نشستم...احساس نا امنی داشتم...انگار که کسی تعقیبم کند. چند دقیقه بعد عطیه در ماشین را باز کرد و با خوشحالی گفت: _سلام اقا محمد... _سلام عطیه خانوم...بشین. _حالت خوبه؟ _ممنون..بریم؟ _بله بفرمائید. _بسم الله... ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. _خب عطیه جان....حالا کجا بریم؟ _ معلومه دیگه.....خرید. _اون که بعله... ولی برای کی؟ با اخم امیخته به خنده گفت. _عهه... که اینطور...هنوز هیچی نشده داری ازش طرفداری می کنی؟ _چرا حسودی میکنی عطیه خانم....اصلا اول برا مادر اون کوچولو خرید می کنیم بعد واسه خودش... _اهممممم....حالا شد. بعد با هم خندیدیم. _بفرما...رسیدیم. _خیلی ممنون.. دونفره قدم می زدیم و به لباس های دلبر ویتریم نگاه می کردیم... عطیه: بعد مدت ها کنار هم بودیم... قدم می زدیم و ارام میخندیدیم... یک لحظه محمد از حرکت ایستاد.. _چی شد محمد جان. در حالی که به لباسی اشاره می کرد گفت. _ببین چه کوچولو و قشنگه... _پس تو هم معتاد شدی اقا محمد....بریم تو؟ _بله....بفرمائید. دوساعتی گشتیم... خسته شدم... _محمد وایستا... _چی شده؟ _خسته شدم...بقیه اش بمونه واسه بعد؟ با خنده گفت: _چه زود سیر شدی....باشه بریم. محمد: سوار ماشین شدیم و راه افتادیم... _خب الان کجا بریم عطیه خانم؟ _خیلی گشنمه محمد.. _امممم پس بریم رستوران...مهمون من.. ناگهان موتوری به سرعت به سمتمان امد. چیزی روی ماشین نصب کرد و رد شد... بمب ساعتی... سرم را به سمت عطیه برگرداندم... با صدای بلند گفتم... _عطیه.......هر موقع گفتم از ماشین بپر پایین. با ترس و نگرانی گفت. _چی شده محمد؟ _وقت ندارم واسه توضیح.... در رو باز کن. در را باز کرد..... سرعتم را کم کردم. وقت تعلل نبود... هلش دادم. پایم را روی پدال گاز گذاشتم... فرمان را برگرداندم و خودم را پرت کردم بیرون... همان لحظه بمب منفجر شد... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16341069496984
😂😂خیلی ممنون عالیم...میگم لینک کانالت رو بفرست بیام😂😁 اوااااا چرا گل🤔😂
گفتی لینکم رو بفرستم بیای بفرما @gando_gando _________ عضو شدم کمک خواستی بگو😂
هیجانش رو ببر بالا تر 😈 ___________ چشم..
تو چرا میخوای همرو شهید کنی😐 خب بزار این بیچاره ها یکم زندگی کنن تو همشششش داری شهیدشون میکنی ولی امانت خوبه اگر همه رو فیض شهادت ندی😐 __________________ 🙏😑
بابا چیکارش داری این آقا محمد بنده خدا رو قراره جلو چشم زنش جون بده😠 __________ 💔
میشه ایدیت رو بدی تو پیوی کارت دارم ___________ @Hoonarman بفرما