چرا محمد این جوری نماز میخونه تا میخواد بگه الله اکبر سرشو بالا میبره بعد میگه بسم الله الرحمن الرحیم و سرشو سفت میندازه پایین 😐😐😬😬 خب دادا از همون اول سرتو پایین بگیر 🤐🤐من دیگه حرفی ندارم😂😐
__________
منم حرفی ندارم😂
گــــاندۅ😎
فعالیت کنم؟؟؟😁 #خادم_الزهرا
والا بنده گفتم از این مطالب گذاشته نشه
دلیلم هم اینه که این فیلم ها ادم رو از واقعیت های زندگی دور می کنه
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_52 _می دونی که..... داعشی جماعت رحم و مر
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_53
محمد:
_ کثافت حروم زاده....جرعت داری دستم رو باز کن تا نشونت بدم...
ناگهان انگشتانش را مشت کرد و آن را محکم روی صورتم فرود آورد...
دهانم پرخون شد.
خون دهانم را روی پایش تف کردم.
_عوضی.....
می خواست دوباره مشتش را به صورتم برگرداند که تلفنش زنگ خورد.
_بیا پایین.
تماس را قطع کرد و با عصبانیتی که از چشمم پنهان نماند گفت:
_می دونی فرمانده...این کسی که قراره بیاد سراغت معروفه به زجرکشی....برخلاف الکساندر...دیگه از این به بعد بلاهایی که سرت میاد به من مربوط نمیشه...امیدوارم سر عقل بیای....قبل از اینکه جنازه ی تیکه تیکه شدت بیفته دست رفیقات..
رسول:
اعصابم داغون بود.
حس می کردم قرار است اتفاق بدی بیفتد.
تلفنم زنگ خورد.
_جانم داوود؟
_رسول همین الان یه دختر رفت داخل ساختمون...
_ببینم داوود...احتمالا خارجی نبود؟
_چرا چرا...خیلی شبیه بود..البته فک کنم رئیسشونه...همش امر و نهی می کنه.
دستور چیه؟
_ویکتوریاست داوود...نیکلاس هم از اون دستور می گیره..
خوب گوش کن ببین چی میگم...چشم ازش برنمی داری ها..مثل سایه دنبالش کن..
نباید از دستش بدیم...
_حله رسول...روش سوار می شم...
_خیلی مراقب باش.
_یا علی.
فرشید:
_فرشیدددد؟
_جانم آقا؟
_سریعتر آماده شو...باید بری جای داوود...
خدا خواسته از جایم بلند شدم.
راستش از بس یکجا نشسته بودم عذاب وجدان گرفته بودم.
رفتم اتاق تجهیزات.
از حسام اسلحه ام را تحویل گرفتم.... ولی هرچه اصرار کرد جلیقه را نپوشیدم..
آقا محمد آنجا زیر دست داعشی جماعت زجر بکشد و من برای جانم جلیقه تن کنم؟
اصلا...
امکان نداشت...
_خیله خب... تو که حرف گوش نمی دی.
موتور تو حیاط پشتی هست..با اون برو.
_ممنون حسام.
_خدا به همرات.
محمد:
_معروفه به خونخوار....به قاتل بچه...به زجر کشی...با سابقه ی درخشان...چطوره؟...به نظرم که خیلی به کارمون میاد جناب فرمانده.
ببینم می تونی زیر دست این غول دووم بیاری یا نه.
_خیالاتت خامه...من سرم بره قولم نمی ره.
_جوجه رو آخر پاییز می شمرن جناب فرمانده.. بچرخ تا بچرخیم فرمانده.
با دستش اشاره ای به افراد پشت سرش کرد...
_ببریدش اتاق شکنجه.
_صبر کن نیکلاس..
نگاهی به پشت سرش کرد.
_تو اینجا چیکار می کنی ویکتوریا؟
_می دونی...خیلی مشتاق بودم این فرمانده ای که ازش تعریف می کردی رو ببینم...پس اینه...عجب...
نه خوشم اومد...
نزدیکم شد.
دستش را به سمت صورتم دراز کرد.
چشمانم را بستم و با عصبانیت فریاد زدم
_دستت رو بکش کنار زنی.....
لا اله الا الله...
انگار که از عکس العملم جا خورده باشد فریاد زد..
_نیکلاس این طعمه ی خودمه...خودم سر از تنش جدا می کنم....
فهمیدی؟....خوددددددم.
همان طور که فریاد می زد از در خارج شد.
_چرا دارین نگا می کنید...ببریدش..سریعتر...
::::::::::::::::::::
پ.ن:سرم بره قولم نمیره✌
پ.ن:خودم سر از تنش جدا می کنم😖😰
پ.ن:طعمه خودمه😱
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16349037547754
شرمنده اگه ناشناس هارو چک نمی کنم
لینک تغییر کرده.
پیاماتون رو اینجا بفرستید
https://harfeto.timefriend.net/16349037547754