eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رسول: بعد اینکه اقا محمد با عجله از سایت خارج شد،حسابی رفتم تو فکر... _به استاد رسول.... شکست عشقی خوردی؟ _ای بابا شما هم گیر دادین به من..... به خداا من زن دارم... _باشه بابا چرا عصبی میشی حالا؟ _کارتو بگو.....وقتم تنگه... دنیا گیره توعه هاا. _بیا این کاغذ هارو نگا کن.... ببین کم و کسری نداشته باشه. _باشه. ولی واقعا اگه اگه من نبودم تو چیکار می کردی؟ _شاید یه نفس راحت از دستت می کشیدم. اینقد نمک نریز. _اخ اخ اخ داووود.... دیدی چی شد؟ _ یا خدااا چی شد؟ بعد یک مکث کوتاه گفتم. _نمکم تموم شد..... حالا چی کار کنم. _واقعا که ترسیدم نمکدون..... کارت تموم شد بیا نهارتو بخور سرد شد. _برو که داری وقت منو و این دنیا رو می گیری داوود. با خنده از من دور شد. _به هم می رسیم رسول... صبر داشته باش. محمد: رسیدم روبه روی اتاق... هنوز چشمانش بسته بود.... لعنت به تو محمد... اخه چرا بیشتر حواست رو جمع نکردی... _دکتر حالشون چطوره؟ _بخیر گذشت... ولی برای اینکه مطمئن بشیم به قفسه سینه اسیبی نرسیده، امشب رو مهمون ما هستن. _ممنون.. می تونم ببینمشون؟ _بله فقط کوتاه . تا چند دقیقه دیگه بهوش میان. ارام وارد اتاق شدم.. پایش صدمه دیده بود و سرش باند پیچی شده بود.. با رسول تماس گرفتم. _سلام رسول... _سلام اقا محمد... اتفاقی افتاده؟ _الان تو سایتی؟ _بله.. _خوب گوش کن.. تو منطقه 27 نزدیک ساعت سه یه تصادف اتفاق افتاده.. می خوام دوربین هارو چک کنی به احتمال زیاد عمدی بوده.. _کی تصادف کرده؟ _فرشید... _یا خدااا. الان حالش چطوره؟ _نگران نباش خوبه... تو سریع تر دوربین هارو چک کن... وقت نداریم. _چشم. نگاهم به چشم هایش بود. ارام ارام چشمانش را باز کرد. _سلام آقا فرشید.... احوال شما. _ممنون خوبم... کی به شما خبر داد؟ _امممم... کلاغا.. _شوخی می کنید؟ _اره خوب.. دوساعت بود که بهت زنگ می زدم برنمی داشتی... اخر یه پرستار جواب داد و گفت اوردنت اینجا... _شرمنده.. _این چه حرفیه... با صدای الارم گوشی از جایم بلند شدم.. _چی شد رسول... _حدس بزنید کی بوده..." _میلاد رها اون هم با یه ماشین سرقتی... صورتش هم پوشیده بوده حتمااا. _شما از کجا می دونید؟ _خوب وقتی که یه پیام تهدید امیز از طرف الکساندر برام ارسال شد متوجه شدم که قراره یه اتفاقی بیفته... حالا اگه قرار بود کسی رو برای این کار انتخاب کنه .... چه کس بهتر از میلاد که خواهرش پیش الکساندره و هرچی که داره از صدقه سری اونه... که اگه قبول نمی کرد،هم جون خواهر و مادر رو از دست می داد و هم تمام سرمایه ای که الکساندر در اختیارش قرار داده بود می رفت به فنا... البته با این کار می خواست مطمئن شه که میلاد گوش به فرمانشه... _خوب اقا شما که می دونستید چرا از من خواستید که دوباره در موردش تحقیق کنم؟ تازه لذت توضیحش رو هم ازمن گرفتید. _چون می خواستم مطمئن شم... مطلبی نموند؟ _چرا... میلاد ماشین رو از یه گاراژ تحویل گرفته که قبلا الکساندر به اونجا رفت و امد داشته. بعد تصادف هم ماشین رو تو خیابون ول کرده و رفته. _کارت عالی بود رسول جان. _خجالتمون میدید اقا. _ راستی یه نفر از بچه هارو بفرست بیاد اینجا.. _چشم داوود رو می فرستم. _خوبه منتظرم. کلافه بودم. اصلا فکرش را نمی کردم که رفیق دوران جوانی ام اینطور مقابلم قرار بگیرد. تماسی با اقای عبدی گرفتم و ماجرا را برایش توضیح دادم... داوود که امد به سمت خانه راهی شدم. در را که باز کردم مینو و مهدی پریدند بغلم... از درد چشمانم را بستم.... سعی کردم به روی خودم نیاورم. لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_11 داوود: پرستار ها جلوی چشمانم بلندش
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 حسام: هر دو دستم را روی گردنم گذاشتم... حس کردم نیمی از گردنم را برید... خون با فشار از میان انگشتانم بیرون می جهید.... چشمانم را محکم روی هم فشار دادم.... گلویم خس خس می کرد... روی زمین افتادم... نامرد با اخ و ناله از جایش بلند شد... روی سینه ام نشست... دستش را روی زخمم گذاشت...و دور گردنم قفل کرد... هرچه در توان داشت فشار می داد. همین جور نفس برای کشیدن کم داشتم.... با کاری که می کرد هم خون بیشتری بیرون می زد و هم زخمم عمیق تر می شد... نفسم تنگ شد... تقلا می کردم... اما نتیجه ای نداشت... دهانم از خون پر شده بود.. صدایی نداشت جان دادم... داوود: حالم خوب نبود....حس بدی داشتم...سعید با رسول حرف زده بود...حالش از من بدتر بود... نگرانی ام بیش از حد بود. حس می کردم اتفاقی افتاده. نگاهی به دست خون الودم انداختم. دلم لک زده بود برای خنده اش. _بچه ها شما اینجا باشید.من میرم ببینم حسام چرا نیومد... فرشید:_منم میام داوود. تو اتاق با صحنه ای که دیدم خشکم زد.‌..داشت خفه اش می کرد...اتاق شده بود حمام خون... خون جلوی چشمانم را گرفت.. یورش بردم سمتش.... از رو سینه حسام برش داشتم و تا می خورد زدمش ... بد زدمش.. فرشید دستانش را از پشت گرفت... یک ضربه به کمرش زد... پخش زمین شد. رفتم سمت حسام زانو زدم کنارش چشمانش نیمه باز بود... _به....خاطـــــ...ر...اتفـــ...اقی...که .... برا....اقا...محــــ...مد...افــــــ...تاد... خودم...رو...نمی...بخشم.... دستانش را محکم در دستانم فشردم... _نه...خواهش می کنم حسام خواهش می کنم.... سرش افتاد... جوشش خون از رگ هایش ارام شد.. حسامم رفت...گردنش خون الود بود...فریاد زدم: _ نهههههه.....بی وفاااااا چشمات رو باز کن.... نفس بکش لعنتی....نگام کن بی معرفت....بلند شو... نگاهی به چشم های فرشید کردم... سرخ بود.... چرااااا حسام هم روی پای من جان داد... لعنت به من... لعنت به من که کاری نتوانستم انجام دهم... چقدر ناتوان بودم... همان طور شکه به صورت ارامش نگاه می کردم... تمام لباس سفیدش رنگ خون گرفته بود... بوی عشق... حسام دستش را دراز کرد... شانه اش می لرزید.. دستش را نوازش وار روی صورتش کشید... حالا چشمانش هم بسته شد... تمام... به همین راحتی جانش را معامله کرد. @Hoonarman