eitaa logo
گــــاندۅ😎
342 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_44 _نیکلاس جزو اعضای ارشد داعش
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _رسول پس چی شد؟....همینجوری دیرمون شده ها.. _نگران نباشید...الانه که هواپیما بشینه... سعید:_اقا محمد؟....خبریه؟ مگه قرار نیست بریم قم؟....پس چرا اومدیم فرودگاه اخه؟ _یه نیروی جدید تو راهه... _کیه؟ _عجله نکن....صبر داشته باش متوجه میشی. رسول: _آقا محمد با اجازتون من برم یه پرس و جو کنم ببینم هواپسما نشسته یا نه. _برو....زود برگردی ها...دیر شه از قطار جا می مونیم.. _چشم... به سرعت پرس و جو کردم...هواپیما نشسته بود ولی از خودش هیچ خبری نبود. داشتم به جانش غر می زدم که دستی روی چشمم نشست. بعلهههههه....از بوی عطری که زده بود فهمیدم کلام گل پسر است. _وقت دنیارو می گیری با این شوخی هات...شناختمت حسام... _ای بابا...حیف شد...از کجا فهمیدی؟ _از بس عطری که می زنی ضایع است...هزار بار گفتم این عادتت رو ترک کن...خفه شدم بابا....با عطر که حموم نمی کنی. _ولش...بیا بغلم استاد.... _اووووو.... مهربون شدی ها.. هم را در آغوش گرفتیم. _بالاخره برگشتی...ببین چند وقته نیستی... _اقا محمد خوبه؟ _چی بگم؟....اون که تازه از بیمارستان مرخص شده...معلومه حالش خوب نیست....راستی حسام؟ _بله؟ _تو نمی خوای زن بگیری؟.... _از دست تو اینقدر وقت دنیارو نگیر رسول.... تلفنم زنگ خورد. _اوه اوه اوه....بفرما...انقدر حرف زدی یادم رفت اقا محمد منتظره...الان یه توبیخی واسم رد می کنه...بدبخت شدم رفت. _حالا جواب بده نگران میشه ها. _شما اگه وقت کائنات رو نگیری و با من بیای زود می رسیم دیگه توبیخ نمی شم...فقط بدو. _خیله خب بابا... به سمت در خروجی دویدیم...اقا محمد هم پشت سر هم داشت به گوشی ام زنگ می زد.. من هم که انگار حال جواب دادن نداشتم... محمد: فرشید:_پس کجا موندن؟ _اوناهاش اومدن....اینم از نیروی جدید...اقاحسام نور چشمی گروه... سعید:_اقا محمددددد؟ هنوز نیومده شد نور چشمی؟ _حسودی نکن شازده دوماد... بالاخره رسید. مقابلم ایستاد.. حسام:_سلام اقا محمد...مشتاق دیدار... سعید:_به به اقا حسام...چه عجب.. _ای بابا این پسر رو اذیت نکنید... _اخبار جان فشانی هاتون تا اونور دنیا رسیده ها... _از دست تو حسام. نگاهم را به رسول دادم... _الان چطور بیست دقیقه ای بریم راه اهن؟ _شرمنده اقا محمد...گرم صحبت شدیم یکم دیر شد. _فقط یکم استاد؟....سریع برید سوار شید... اگه دیر برسیم همتون رو توبیخ می کنم. راه افتادیم سمت ماشین به مقصد راه آهن. دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. _هوفففف. کم مونده بود ها. _دقیق و به موقع.....ایوووووللللل. لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16344584808604
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_45 محمد: _رسول پس چی شد؟....ه
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ بعد دو ساعت بالاخره رسیدیم. _آقا محمد الان کی میاد دنبالمون؟ _محسن _محسن؟ اون کی وقت کرد خودش رو برسونه قم؟....مگه شیراز نبود؟ رسول:_محسن رو دست کم نگیر....واسه خودش جن و اِنسیه... نگاهم را جدی کردم... بیچاره خنده اش درجا خشک شد. عجب حالی می داد ضایع کردنش. _فعلا زنگ بزنید به محسن بگید رسیدیم خودش رو سریع برسونه... رسول: _الو... سلام محسن جان...کجایی؟...گوشی دستت. آقا با شما کار داره... _بده من. گوشی را از دستش گرفتم. _سلام آقا محسن. _سلام محمد جان. _چی شده؟ _ما زیر نظریم محمد...انگار این پسره...چی بود اسمش؟ _نیکلاس؟ _اره...همون...متوجه حضورمون شده...چند باری تعقیبمون کردن...خیلی باهوشه... _خب الان چی کار کنیم؟ _من ادرس رو براتون می فرستم شما از در پشتی خونه بیاید...البته من که فک می کنم جاسوس داخلی داریم کع اینقدر راحت ما رو پیدا کردن. _باشه محسن جان...تو حواست به همه چی باشه ما یه سر می ریم حرم بعد راه می افتیم سمت آدرس. _باشه....راستی تو نمی دونی این کیس رو چرا دادن به من؟ من که اقتصادی کار می کنم.. _اول اینکه یه ربطایی داره...کم کم متوجه می شی....دوما، با این جاسوسی هم که زیر نظرمون داره تو بهترین فرد برای همکاری محسوب میشی...قابل اعتمادی دیگه. _فرمایشات شما متین....پس منتظیم...در امان خدا. _خدانگهدارت. سرم را برگرداندم. _خب...الان می ریم حرم... _ایوووووولللللل. _البته پیاده.. بیچاره دپرس شد... _اقا شما هنوز حالتون خوب نشده...راهم که زیاده. _شما نگران من نباشید...یکم ورزش واسه قبل عملیات خوبه. _عملیات که امشب نیست.. _از کجا معلوم.... _اما اقا.. _اما و اگر نداریم...کم غر بزنید..هر کس می خواد توبیخش کنم با تاکسی بیاد. همین که این جمله را گفتم رسول و داوود با عجله از کنارم رد شدند. _سعید، فرشید،حسام، بدویید دیگه...این اقا محمد قسم خورده امشب همه مارو توبیخ کنه.. خنده ام را خوردم. _بسم الله... رسول: انگار خستگی نمی شناخت. ما از پا افتاده بودیم ولی اقا محمد حتی نفسش هم ریتم داشت. واقعا ایول داشت. _اقا یکم استراحت کنیم؟ زخم پهلوم بدجور تیر می کشه. _چند قدم دیگه می رسیم...نگا...اینم گنبد.. با دیدن گنبد تمام خستگی ام رفع شد... اقا محمد ایستاد...دست به سینه اش گذاشت چیزی زیر لب زمزمه می کرد... لحظه ای بعد گوشی اقا محمد زنگ خورد. محمد: تلفنم زنگ خورد. محسن بود. _جانم محسن؟ _محمد چند نفر مشکوک دارن میان سمت حرم..نزدیک شمان... _از کجا می دونی موقعیتمون چیه؟ _از گوشیت محمد...مراقب باش... _سوارن؟ _اره... موتور...صورتشون پوشیده است... سرم را برگرداندم... چند موتور سوار سیاه پوش به سرعت به سمتمان می آمدند. تماس را قطع کردم. _بچه ها مسلح کنید.. خفه کن را با عجله روی اسلحه کمری ام بستم... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16344702561624
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_44 سعید: قلبم کم مانده بود از جایش کن
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 عزیز: منتظر بودم... ولی خدا محمد را به من بخشیده بود، هرگاه می خواست پسش می گرفت.. چشم دوخته بودم به اتاق عملی که قرار بود یادگار محمد در آن متولد شود.. شاید به عشق دخترش چشم باز کند... فقط لحظه ای... یک مادر چه کاری جز دعا و توسل برای فرزندش می توانست انجام دهد؟؟ نزدیک ایام فاطمیه بود... چه کسی بیشتر از حضرت فاطمه الزهرا حال مادری دل سوخته را درک می کرد... در خیالاتم دست به شبکه های ضریح نداشته حضرت زهرا قفل کرده بودم... قسمش میدادم و همراهش اشک می ریختم... _اللہ هم صل علے فاطمہ و ابیــــها و بعلــــها و بنیــــها.... فرشید: _فعلا که تو همون شرایطه...تغییر زیادی نکرده. _تا کی تو این وضعیته؟ _مشخص نیست...ممکنه یه شک عاطفی بتونه برشگردونه.. اگه بخواید میتونید ببینیدش... _ممنون.. قرار بود فرمانده جدیدی گروه را فرماندهی کند تا اقا محمد سرپا شود.. دمغ بودم.. عطیه: چشمانم را باز کردم... نفس می کشید.. مگر میشد پدری بی در آغوش کشیدن فرزندش به راحتی برود؟ مگر میشود داغ نفس هایش را بر دل تک دخترش بگذارد و برود.. محمد آنقدر بی وفا نیست که من و این دخترک را در این دنیا تنها بگذارد... در این خیالات بودم و داشتم خود را ارام می کردم که پرستار وارد اتاق شد.. نگاهی به دستش کردم... _سلام عزیزم...این دختر خوشگل تحویل مامانش... بلند شدم و به سختی نشستم... آغوشم را باز کردم.. دختر زیبایی که نیامده مرا به یاد محمد می انداخت... دستان کوچکش را میان انگشتانم گرفتم و بوسیدمشان... ای کاش پدرش هم چنین حسی را تجربه کند... _ببخشید خانم پرستار؟ _جانم عزیزم؟ _میشه برم پیش همسرم؟ قبل از اینکه جواب بدهد زینب با شلوغی همیشگی اش وارد اتاقم شد... _سلاممممممم سلاممممم.... عطیه جونممممم خوبی؟؟؟ _ممنون....تو خوبی؟ با خنده گفت: _از روز اول گفتن دختر باید یه روز بعد درداش سرحال به زندگیش ادامه بده... همه زخمام خوب خوب شده.... با ذوق و شوق نزدیکم شد... _واییییی چه نازه عطیههه... اسمشو چی میزاری؟ با لبخند تلخی گفتم... _محمد اسمشو میزاره... بلند میشه مگه نه؟ _معلومه که بلند میشه...با شناختی که از آقا محمد دارم حتما برمیگرده... فقط یکم باهاش حرف بزن... امیدوارش کن... صداتو می شنوه... _یعنی الان میتونم ببینمش؟ _نه الان...فعلا استراحت کن... عزیز خانم منتظره... من برم قشنگم... _زینب؟؟؟ _جانم. _میشه لباسای محمد رو برام بیاری؟ بعد مکث کوتاهی گفت... _تمام سعیمو میکنم....