eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_45 بعد دو ساعت بالاخره رسیدیم. _آقا م
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رسول: با صدای آقا محمد که دستور داد مسلح کنیم همه با عجله اسلحه ها را از کمر باز کردیم. نگاهی به موتور سوار ها کردم... با سرعت زیادی به سمت میدان اصلی در حرکت بودند. شاید برای انتحاری آمده بودند...یا شاید می خواستند حرم را ناامن کنند. بالاخره داعشی بودند...از داعشی جماعت انتظاری نمی رفت که به زن بچه ی مردم رحم کند... در دلم بسم اللهی گفتم. نگاهم را به آقا محمد دادم... صورتش از خشم سرخ شده بود....غیرتش ستودنی بود... ناگهان... محمد: نمی شد ریسک کرد...اگر بمب انتحاری بسته بودند قطعا با شلیک من منفجر می شد.....اگر هم به دست یا پایشان شلیک می کردم امکانش بود که ضامن را بکشد... چاره ای نداشتم جز اینکه... فرشید: آقا محمد بلند فریاد زد. _هیچ کس به اولی شلیک نکنه. از چشمانش خواندم چه تصمیمی دارد...خطر داشت..خیلی... مخصوصا برای آقا محمد که مجروح هم بود. نباید می گذاشتم آقا محمد این کار را انجام دهد... همین که می خواست فکرش را عملی کند... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16345383087804
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_45 عزیز: منتظر بودم... ولی خدا محمد را
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 عطیه: غم کل صورت عزیز خانم را احاطه کرده بود... سعی داشت بخندد... _مبارک باشه عطیه جان...مثل خودت به دل میشینه... _لطف داری عزیز... _به مهتاب و مامانت زنگ زدم.. نیم ساعته می رسن.. غمت نباشه ها..خودم پیشتم نمیذارم دلت بلرزه تا وقتی خود محمد بلند شه.. من میرم بیرون می شینم کارم داشتی صدام کن _چشم ممنون نگاهم به سمت پیراهن خونی محمد رفت... دخترم را روی تختش گذاشتم و پیراهن را برداشتم. میان دستانم.... پیراهن طوسی رنگش.... بوی عطرش در اتاق پیچید.. انگار دخترم از بوی پدرش به شوق امده بود... لبخند صورتش شده بود ارامش قلبم. نگاهم سمت جیبش رفت. چیزی توجهم را جلب کرد... دستم را داخلش کردم و کاغذ و سنجاقی را بیرون اوردم. سنجاق نوزادی... سنگ عقیق سبز یشمی که روی آن وان یکاد حک شده بود... زیبا بود... یعنی حتی در عملیات به فکر من و دخترش بود... ارام سنجاق سینه را به لباس سفید رنگش بستم... لبخندی از ته قلب زدم. کاغذ را باز کردم. وصیتنامه بود... اسم مهدی اولش توجهم را جلب کرد... نتوانستم بیشتر از این بخوانمش... خون کل کاغذ را گرفته بود و مرکب سیاهش را پخش کرده بود. حالم بهتر شده بود... به سختی از جایم بلند شدم.. چادرم را از کمد برداشتم.. دستم را به کمر دخترم قفل کردم و جسم کوچکش رو در آغوش گرفتم... حالا وقتش بود که محمد را بلند کنم.. بسش بود اینهمه خواب... ................. _دکتر اگه ممکنه بزارید دخترمم ببرم... _اما این محیط مناسب نیست... _برای بار اول و اخر. میدونم جواب میده خواهش میکنم دکتر... _بسیار خب...فقط زیاد طولش ندید... روپوش فراموش نشه. _ممنونم... روپوش را تنم کردم. داخل اتاق شدم.. کنار تخت ایستادم... باز نگاهم به جای خالی پایش افتاد... دخترم را دقیقا روی دستش گذاشتم... صدای نفس های پدر و دختر یکی شده بود و ارامشم را کامل میکرد. _محمد نگاش کن... ببین چقدر ارومه، ببین چقدر شبیهته... در حالی که اشک چشمم را خیس کرده بود گفتم... _کاش خودت این سنجاق سینه رو برای اولین بار هدیه میکردی به دخترت... راستی... اسمشو هنوز نذاشتی ها... منتظرم بلند شی.. اذان بگی تو گوشش.. اسمشو انتخاب کنی... دلش خیلی برات تنگه که اینقدر کنارت ارومه... بلند شو... نذار یه عمر داغ نبود آغوش پدر قلبشو خاکی کنه... نکنه گرد خاک بشینه رو قلبش... نکنه فکر کنه که بهش اهمیت نمیدی.. جون عطیه یه این بار رو بگذر... بلند شو... تو رو قسمت میدم به نویسنده اون وصیتنامه... لرزش بدنش را زیر دستانم حس کردم... صدای ویبره دستگاه... نمیدانم خوشحال باشم یا مضطرب... نکند...