منتظرانظهورولیعصر³¹³
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 #بلندی 🍃 قسمت چهارم 🍃 حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آن چه برای
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت پنجم 🍃
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیاید خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خانواده اش. توی اینکه این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ درآمد. همسایه بود. گفت تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس میگرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت:" شهلا، چه طوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند." یخ کردم. بلند و کشدار پرسیدم "چی؟"
- مثل این که به همه حرفهایی زده اید که... من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود. در این جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم. خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاد ،ذهنم مشغول شده بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه ی ما، شده بود پسر گم شده ی مامان، آن وقت.... .
مامان پرسید "کی بود پای تلفن که اینطور به هم ریختی؟" با اخم گفتم:" صفورا بود. گفت آقای بلندی منصرف شده اند." قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم ،همان چیزی است که خودم هم نفهمیده بودم ،تکرار کردم "چه می دانم، انگار به خاطر حرفهایمان بوده."
یادکار صبحم که می افتادم شرمنده می شدم می دانستم از عملش گذشته است و می تواند حرف بزند.با مهناز، دختر داییم، رفتیم تلفن عمومی. شماره ی بیمارستان را گرفتم. گوشی را دادم به دست مهناز ز و گوشی را چسباندن به آن.
خودم خجالت می کشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستاربخش گفت" با کی کار دارید؟" مهناز گفت با آقای بلندی؛ ایوب بلندی.....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظرانظهورولیعصر³¹³
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 #بلندی 🍃 قسمت پنجم 🍃 سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منت
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت ششم 🍃
مهناز سلام کرد. پرستاربخش گفت" با کی کار دارید؟" مهناز گفت با آقای بلندی؛ ایوب بلندی. صبح عمل داشتند." پرستار با طعنه پرسید" شما؟" خشکمان زد.مهناز توی چشم هایمنگاه کرد. شانه م را بالا انداختم. من و من کرد و گفت" از فامیل هایشان هستیم."
پرستا رفت.صدای لخ لخ دمپایی آمد و بعد ایوب گوشی را برداشت " بله؟" گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند می زد.
صدای کلید انداختن به در آمد.آقا جون بود.به مامان سلام کرد و گفت "طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم." آقا جون هیچ وقت مامان را به اسم خودش که ربابه بود، صدا نمی کرد. همیشه می گقت" طلا".
خیلی برایم سنگین بود. من و ایوب را پسندیده بودم و او نه؛ آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها . قبل از این که آقا جون وارد اتاق بشود، چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت" تیمورخان، انگار برای پسره یکمشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمی دانم چیست." وسط نماز لبم را گزیدم. آقا جون آمد توی اتاق، دست انداخت دور گردنم.بلند گفت" من می دانم . این پسر برمیگردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد عسلم را بگیرد، قیافه هم می آید."
یک هفته از ایوب خبری نشد. تا این که باز تلفن اکرم خانم زنگ زد و لا ما کار واشت.گوشی را برداشتم " بفرمایید". گفت " سلام ". ایوب بود چیزی نگفتم.
- من را به جا نیاوردید؟
- محکم گفتم "نخیر".
- بلندی هستم.
-متاسفانه به جا نمی آورم.
- حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
- من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید، ولی ناراحت کرون دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
- اجازه بدهید من یک بار دیگر خدمتتان بریم.
- شما فعلا صبر کنید تا ببینیم خدا چه میخواهد. خدا حافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم معذرت خواهی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادر را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار .اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد " شهلا خانم، تلفن." تعجب کردم " با ما کار دارند؟" گفت" بله. همان آقا است."
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#داستان_شب
#رمان
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
از یڪ محله به یڪ مدرسه میرفتند
اما با دو مسیرِ متفاوت..
هرچه دوستش اصرار میکرد
ڪه بیا از همین کوچه برویم
قبول نمیکرد..
میگفت:
این کوچه پُر از دختره من نمیام
معلوم نیست این کوچه به کجا
ختم میشه..
#شهید_علیصیادشیرازی
🖇|#شهیدانه 🖤
🖇| @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
فونت اسم کسی خواست بگه
اسم به انگلیسی را برای من ارسال کنید من
در کانال قرار میدهم
آیدیم : @FZM_313
روستای گرسماسر، زمستانی در دل تابستان در نزدیکی رامسر
#ایران_زیبا
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
حتےاگرخستہاےیاحوصلہندارے ؛
نمازهایت را #عاشقانه بخوان..!
تڪرارهیچچیز، جز #نماز در
این #دنیا قشنگنیست :)
#شهیدچمران💕
#دم_اذانے🌒
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#تلنگرانه♡
🔹معنای ۷ سال رو کی خوب ميفهمه؟
دانشجوهای پزشکی👨🏻⚕
🔸معنای ۴ سال رو کی ميفهمه؟
بچه های کارشناسی👨🏻🎓
🔹معنای ۲ سال رو کی خوب ميفهمه؟
سربازها💂🏻♂
🔸معنای ۱ سال رو کی خوب ميفهمه؟
پشت کنکوری ها🎓
🔹معنای ۹ ماه رو کی خوب ميفهمه؟
مادری که چشم به راه تولد نوزادش است🤰🏻
🔸معنای ۱ ماه رو کی خوب ميفهمه؟
روزه داران ماه مبارک رمضان🍔
🔹معنای ۱ روز رو کی خوب ميفهمه؟
کارگران روز مزد👨🏻🌾
🔸معنای ۱ دقيقه رو کی خوب ميفهمه؟
اونايی که از پرواز جا موندند✈️
🔹معنای ۱ ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
اونايی که در تصادف جون سالم به در بردند🚗🚶🏻♂
🔸معنای ۱ دهم ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
مقام دوم تو المپيک🥈
🔹معنای لحظه را چه کسی درک میکنه؟
کسی که دستش از دنیا کوتاهه
♦️ اما
معنای ۱۱۸۱ سال تنهایی را فقط اون آقایی میداند که منتظر است تا شیعیانش برای آمدنش خود را آماده کنند و بدانند که گناهانشان ظهور را به تأخیر می اندازد.
⊱ اَللّــهـُمَعَـجـِّللـِوَلـیِڪَالـفـَرَج ⊰
#امامزمانیباشیم.🦋
#التماس_دعای_فرج.🤲
#امام_زمانی
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋|°•@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313•°|🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تومنتظر تر از منی تموم شه غیبتم...😞🥀
#امام_زمان
#استوری
#جمعه
نگاه میکنید و استفاده عضو کانال نمیشید راضی نیستیم🙃💔
عضو شید چیزی نمیشود😔
کانال امام زمانمون نیفه خالی بمونه به خدا😞💔
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#تلنگر
#تلنگرانه
خدایا یاریم ڪݩ⇦نگاهم👀
درایݩ فضاۍ مجازے🌐
«جزبراےتو»نبیند⛔️
و⇦انگشتانم⇨✌️🏻
«جزبرای تو»💛
ڪلیدے رافشارندهد📲
‼️اگرهیچکس هم نبینه
خدا میبینه🚫
خدایۍ ڪه شاهد و قاضیسٺ❗️
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
اذکار روز #شنبه 🔖
📌 یا رب العالمین ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا غنی ⇜ ۱۰۶۰ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر ✨