#تلنگرانه #تلنگر
حاجآقادانشمندمیگفتن↯
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمنسیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمانخوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ'
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ میره
همینڪهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
اشڪ توچشاشودیدم!
میگفت:خدایا...
مندرتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد😞😭
#الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج 🤲🏻
#امام_زمان
#میلاد_حضرت_زینب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ⁱᵐᵃᵐ ᶻᵃᵐᵃⁿ
🌹اینک شوکران🌹
# بلندی
🍃 قسمت بیست وچهارم 🍃
بالا مریض های دیگری هم بودند ،خوابیده اند اگر میآمدی آنها را بیدار می کردی. صدای ایوب را از پشت سرم شنیدم." سلامبابا" برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه داده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد .صدای نگهبان بلند شد "آقا کجا "
محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد .
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد." بابایی من برای اینکه تو را ببینم این همه پله رو آمدم پایین . آن وقت تو از من می ترسی؟"
محمدحسین بلند بلند گریه میکرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود.
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که یا باید برگردی سر شغلت یا با باید این مدت که نیامده ای ۵۰ هزار تومان خسارت بدهی. ایوب فوق دیپلم تربیت معلم بود ۵۰ هزار تومان برای ما پول زیادی بود.
- گفتم بالاخره چه کار می کنی؟
-گفت:" برمیگردم سر همان معلمی. امان تو ی شهر .میرویم روستا.
- تو که حال و روزت را میدانی، هر جایی برویم باید نزدیک بیمارستان باشیم اگر توی روستا حالت بد شد ،من چه کار کنم؟ایوب خندید "اگر خدا بخواهد کسی را نگه دارد، نگه میدارد .انقلاب نکردیم که توی شهر بنشینیم. شهر به اندازه کافی معلم دارد."
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌹اینک شوکران 🌹
#بلندی
🍃قسمت بیست و پنجم🍃
اسباب و اثاث مان را جمع کردیم و رفتیم قره قره چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت یک ساعت و نیم فاصله داشت .دختر های روستا دبیرستان نداشتند. راهنمایی را که می خواندند ، بعد درس را رها میکردند و بیشترشان ازدواج میکردند. راه روستا تا نزدیکترین دبیرستان دخترانه خیلی دور بود و مردم اجازه نمیدادند دخترها مسیر روستا تا دبیرستان را تنها بروند و بیایند .دست به کار شد .
شناسنامه همه دخترهای روستا را جمع کرد. حتی دخترهای ازدواج کرده و فوت شده را. غیرقانونی بود ،ولی اگر با همان تعداد محصل های مدرسه میخواست دبیرستان بسازد، آموزش و پرورش اجازه ساخت نمیداد. چند نفر از معلمهای متاهل را جمع کرد و شروع کردند به درس دادن. هر وقت هم از آموزش و پرورش بازرس میآمد و تعداد کم بچههای کلاس را میدید ،ایوب میگفت: "بقیه نیامدهاند. یا مریض اند یا برایشان کاری پیش آمده است،ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه این بار که جبهه رفته بود ما هم خانه خودمان تنها مانده بودیم .
ما یا هر روز تلفنی از مخابرات با هم حرف میزدیم ،یا همراه یکی از دوستانش که برای مرخصی می آمد، نامهای برای ما میداد. حتی با دو سه کلمه از سلامتی خودش خبر میداد و حال ما را می پرسید .
چند روزی بود خبری از او نداشتیم تنهایی و بی همزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. محمدحسین راه افتاده بود و حسابی شیطنت میکرد .دلم برای ایوب شور میزد و صدای مارشی که تلویزیون و رادیو پخش می کرد، معلوم بود عملیات شده است. شب خواب دیدم. ایوب میگوید :"دارم می روم مشهد. شستم خبردار شد که دوباره مجروح شده است.. .
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ادامه دارد ....
#داستان
#رمان
# داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313