🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت پانزدهم 🍃
خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم. منتظر بودم با هر نفسی که می کشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکاننمی خورد، ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم؛ گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم. آیینه ی کوچکم افتاده بیرون .
جلوی دهانش گرفتم. آینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که همه ی هستی و زندگی ام شده است، از دست دادهام. بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی در و دیوار هم تشویقم میکنند و میگویند :" عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است ."
اوایل روی ظرف یکبار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایهها را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را میگرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلندش می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد . عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مردها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام میشد، شل و بیحال روی زمین میافتاد.
انگشت های خونی مرا از بین دندانهایش بیرون می آوردم . نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت .
مامان و آقاجون میگفتند:: با این حال و روزی که ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید. پیش خودمان بمانید."
مامان جهیزیه م را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر چادر از سر شهید و زهرا نیفتاد. ایوب خیلی مراعات میکرد. وقتی میفهمید میخواهند از این طرف اتاق بروند آن طرف، چشمهایش را میبست میگفت :"بیایید رد شوید، نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته شده بودند و حتی او را از من بیش تر دوست داشتند. صدایش می کردند:" داداش ایوب".
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت شانزدهم 🍃
صدای دست زدن و قهقهههای بچه ها بلند بود. ترسیدم سردردهای ایوب شروع شود. خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچهها دورش نشسته اند. ایوب می خواند" یک حاجی بود، یک گربه داشت..." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند و ایوب باز می خواند.
کار مامان شده بود گوش تیز کردن. صدای بق بق یا کریم ها را که میشنید، بلند می شد و بی سر صدا از پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگوهایشان داد بکشند" آهن پاره، لوازم برقی و..." مامان خودش را به آن ها میرساند، میگفت مریض داریم و آن ها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچههای محل هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود . وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان میکرد، بچهها میفهمیدن حال ایوب خوب است و میتوانند سر و صدا کنند. دستمال را که برمیداشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست. یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود . زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند. ایوب داد زد" هر چه می گویم، نمی فهمند. باباجان هواپیمای دشمن آمده." به مگسی که دور اتاق میچرخید اشاره کرد. بلند داد کشید "آخر من به تو چه بگویم؟ بسیجی لامذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است."
دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا میشد. دادم که سرش بگذارند .هر سه با کلاه روبهروی ایوب نشستیم تا آرام شد.
توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودشان را نشان داده بودند. حالا می شد واقعیت پشت این ظاهر نسبتاً سالم را فهمید. جایی از بدنش نبود که سالم باشد. حتی فک هایش قفل میکرد؛ همان وقتی که موج گرفتش. وقتی بیمارستان بوده با نی به او غذا آب می دادند. بعد از مدتی، از خدمه ی بیمارستان خواسته بود که با زور فک ها را از هم باز کنند؛ فک از جایش در میرود. حالا بیدلیل و ناگهانی فکر قفل می شد، حتی وسط مهمانی، وقتی قاشق غذا توی دهانش بود. دو طرف صورتش را می گرفتم . دستم را می گذاشتم روی برآمدگی استخوان فک و ماساژ می دادم.
فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم می شد. بعضی مهمان ها نچ نچ میکردند و بعضی نیشخند می زدند و سرشان را تکان میدادند. میتوانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هفدهم 🍃
باید جراحی میشد. دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را تراشیدند دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد. بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد. صورت ایوب چند بار جراحی شد، تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد، عضله ی بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی میخندید یا اخم می کرد ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمی شد.
کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد :" توی کتفم، نزدیک عصب یک ترکش هست. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنند بهتر است. این بازو هم چهل تیکه شد، بس که رفت زیر تیغ جراحی."
به دستش نگاه میکردم. گفت" بدت نمی آید می بینیش؟"
بازویش را بارها عمل کرده بودند. هر بار از عضلات کتف و پشت و ران ، گوشت به آن پیوند میزدند . جای بخیه های ریز و درشت ترکیبش را به هم ریخته بود و هنوز هم خوب نشده بود.
بازویش را گرفتم و می بوسیدم" باور نمی کنی ایوب هر جایت که مجروح تر است ،برای من قشنگ تر است."
بلند خندید. دستش را دوباره گرفت جلویم" راست میگویی؟ پس یاا... ماچ کن." چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان .
وقتی رفت با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. هر سال مراسم بزرگی آنجا برپا میشد که مشکل مشهور بود و از هم تهران هم مهمان های زیادی برایشان می آمد.
زیارت عاشورا را می خواندند که خوابم برد. توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند" تو بارداری، ولی بچهات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری .با التماس گفتم" آقا من برای رضای شما ازدواج کردم . برای رضای شما این مشکلات را تحمل می کنم . الان هم شوهرم نیست. تلفن بزنم بگویم چی؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک . روی سرم دست کشید و گفت :"خوب می شود."
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هجدهم 🍃
بیدار شدم . یقین کردم رویایم صادقه بوده است؛ بچه دار شده ایم و بچه نقصی دارد . حتماً هم خوب می شود. چون امام گفته است.
رفتم مخابرات زنگ زدم به ایوب. تا گفتم خواب امام حسین را دیدم، زد زیره گریه . بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد دوباره شما را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم . فقط خبر بچه دار شدن ما را دادم. با صدای بغض آلود گفت :"میدانم شهلا. بچه پسر است. اسمش را می گذاریم محمد."
نیت کرده بودیم که اگر خدا اندازه ی یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد ، اول اسم همه را محمد بگذاریم.
گفتم:" بگذاریم محمدحسین؛ به خاطر خوابم.... اما تو از کجا می دانی پسراست؟" جوابم را نداد. چند سال بعد هم که هدی را باردار شدم، می دانست فرزندمان دختر است.
مامان و آقا جون کنارم بودند، اما این از دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد. روزها با گریه می نشستم . شش هفت برگه امتحانی برایش نامه مینوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام نشدنی بود.
تلفن کرد. همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم را گرفت:" سلام ایوب."
ذوق کرد، گفت:" صدایت را که می شنوم، انگار همه ی دنیا را به من میداده اند."
زدم زیر گریه "کجایی ایوب ؟پس کِی برمی گردی؟"
- میدانی چند روز از هم دوریم؟ من حساب دقیقش رو دارم ؛ دقیقاً بیست و پنج روز.
حرفی نزدم. صدای گریه ام را میشنید.
- شهلا ولی دنیا خیلی کوچکتر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر می کنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم "خب معلوم است، تو انگلستانی، من تهران. خیلی از هم دوریم ایوب."
- نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو هست، بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا زمین همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی ،خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم. خب؟
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#بلندی
🍃 قسمت نوزدهم 🍃
تا ۱۱ شب را به هر ضرب و زوری گذراندم . شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه . حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه می کرد .
لباس هایی که روی طناب پهن کرده بودم، فردا با همان آفتابی خشک می شد که لباسهای ایوب را خشک می کرد . زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود که میتوانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوب.
نامه اش از انگلستان رسید." خبر بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. همسر عزیزم، شرمنده ام که در این وضع کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سایه ات بالای سرم باشد، گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دوماه ایوب برگشت از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد .می گفت:" عادت کرده که مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با آن همه پرستار امکانات راحت نبودم."
با لبخند نگاهش کردم. تکیه دادم به پشتی "شهلا، این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست .هست؟ چشمهایم ریز کردم" چشمم روشن کدام خانم ها خانمهایی اینجا و آنجا که بودم خنده ام گرفت "نخیر. مال خودشان نیست، رنگشان می کنند ."
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت بیستم 🍃
-خب چرا تو نمی کنی؟
-تو خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم . خیلی خوشش آمد. گفت:" قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا."
دو برابر از ایوب پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبتنام کرد برود جبهه.
- کجا به سلامتی؟
- می روم منطقه.
- با این حال و روزت ؟آخه تو به چه درد جبهه می خوری با این دستهای بسته؟
- سر برانکارد رو که می توانم بگیرم.
از همان روز اول می دانستم به کسی دل می بندم که به چیز با ارزشترین دل بسته است و اگر راهی پیدا کند تا با آن برسد، نباید مانعش بشوم.
موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقا جون و مامان من را به بیمارستان بردند. محمد حسین که به دنیا آمد، پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفته و خوب شد.
دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج .ترکش توی سینه ی ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیاد بود، آنقدر که حتی اگر همه ی زندگیمان را هم می فروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضاء می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظرانظهورولیعصر³¹³
دیروز و امروز به دلیل بعضی مشکلات نشد رمان رو بزارم انشاءالله فردا جبران میکنم🙃🌻
دیروز مشکل نت داشتم🙏🏻🌼
امروز ۱۰ قسمت (پارت) گذاشتم 👌🏻
به جبران اینکه چند روز رمان نذاشتم😕
مارو به دوستانتان معرفی کنید✌️🏻
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313