🔰 رفیقی برایت نمی ماند...
✨ #امیرالمومنین صلوات الله علیه به فرزندشان محمد حنفیه فرمودند:
✨ إيَّاكَ وَ الْعُجْبَ وَ سُوءَ الْخُلُقِ وَ قِلَّةَ الصَّبْرِ فَإِنَّهُ لَا يَسْتَقِيمُ لَكَ عَلَى هَذِهِ الْخِصَالِ الثَّلَاثِ صَاحِبٌ وَ لَا يَزَالُ لَكَ عَلَيْهَا مِنَ النَّاسِ مُجَانِبٌ
✨از خودبينى و بداخلاقى و كم صبرى بپرهيز، زيرا كه با وجود اين سه خصلت، دوستى نخواهى داشت و به خاطر آنها مردم از تو دور خواهند بود.
📚 مستدرک الوسائل ج۱ ص۱۳۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدارو چه دیدی ؟👌
فقط بسپاربه خودخدا 🥰🥰🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لحاظ روحی احتیاج دارم یکی مثل جلیلی اینطوری محو تماشام باشه😅😍
خریدار عشق
قسمت7
صبح زود بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،کتابا رو گذاشتم داخل کیفم رفتم پایین
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی!
- سلام به مامان جونم...
مامان: بشین صبحانه بخور
- دستتون درد نکنه،مامان داداش رفت
مامان: اره بعد نماز رفت...
- اهوم
صبحانه رو خوردم و رفتم لباسمو پوشیدم ،و کیفمو برداشتم از مامان خدا حافظی کردم و رفتم سر کوچه ،نگاه کردم ماشین نبود
شماره سهیلا رو گرفتم...
- الو کجایین پس!
یخ زدم تو سرما
سهیلا : نزدیکیم بابا
گوشی و قطع کردم ،دستامو به هم میسابیدم تا گرم بشم با رسیدن ماشین سهیلا ،پریدم تو ماشین ....
مریم: چقدر زود اومدی
سهیلا: همش به خاطر مال دنیاستااا ...
- دیونه،بخاری رو زیاد کن ،یخ زدم
مریم : باشه
حرکت کردیم سمت دانشگاه
- خوب: مشخصات این آقا رو میخوام
مریم: سجاد احمدی ،قد ۱۷۰، رنگ پوست سفید ،دارای یه خواهر و یه پدر و مادر ، غذای مورد علاقه اش قیمه بادمجون ، رنگ مورد علاقه اس ، آبی، گل مورد علاقه اش، یاس
- هوووووو، دقیق این اطاعات از کجا اوردید
، مگه میخوام شوهرم بدین ، اسم و فامیل و شماره موبایلشو میخوام همین ،چه مخی هستین شما...
سهیلا: دیگه تو این کارا خبره شدیماااا...
- میگمااا، یه موقع خانواده ام نفهمن!
بد میشه برام....
مریم: نترس بابا، مگه میخوای چیکارش کنی میخوایم ببینیم اینم مثل پسرای دیگه هم اینکاره اس یا نه بچه مثبته..
- باشه بابا
سهیلا: راستی با بچه بسیجیا هم خیلی میپره
- بهش نمیخوره والا به خدا
مریم: دقیقن ،حالا بقیه دست خودتو میبوسه
- باشه ، فقط چون شما ها رو دیده داره ،میترسم شک کنه،تا یه مدت با هم نباشیم بهتره
سهیلا : فکر خوبیه، فقط کلاس تمام شد بیا پارک نزدیک دانشگاه ،با هم بریم...
- باشه
رسیدیم دانشگاه و رفتیم سمت محوطه
چشمم بهش افتاد ،قلبم تن تن میزد
تا حال از اینکار نکردم من...
رفتم سمت کلاس از بچه ها جدا شدم و رفتم یه صندلی نزدیک صندلی احمدی نشستم
زیر چشمی نگاهش میکردم به ببینم چکار میکنه
،سرش تو کتاب بود دستام میلرزید ،
یه نگاهی به پشت سر کردم
سهیلا و مریم هی لبخونی میکردن که تو میتونی خرش کنی ...
ای بمیرین که هر چی میکشم از دست شماهاست ...