🌺رمان🌺
#قسمت_صدو_سی_وششم
فریباقراره فردا مدیر کل بنیاد شهید استان ورئیس بنیاد شهید ارومیه و چند نفر دیگه از طرف بنیاد بیاین عیادت مادرتون!
چه خوب ، عیادت از طرف بنیاد شهید برای روحیه ی مادرم خیلی خوب، پس باید صبح زود بریم که قبل از اومدنشون اونجاباشیم!
صبح ناصر زودتر از همه رفته بود پیش مادر و مهمونا هم قبل از فریبارسیده بودن ، فریبا که وارد سالن بیمارستان شد ناصر جلو اومد و گفت فریبا مهمونا اومدن مادر یه چیزایی میگه که من متوجه نمیشم زود بیا ببین چی میگه ! وقتی فریباپیش مادر رسید دید چند نفر کنار تخت مادر ایستادن و مادر با یه دستش با گوشه روسریش روش رو گرفته بود تا فریبارو دید گفت فریبا اینا کین ؟واسه چی اومدن ؟
مادر این آقایون از بنیاد شهید برای عیادتت اومدن !
رقیه باشنیدن این حرف سریع موضعشو که احساس نگرانیو بیگانگی باهاشون داشت رو عوض کردو بااشاره ی سر ازشون تشکر کرد .
بعد از اومدن اوناجعفر با دکترش صحبت کرد که بقیه مداوای مادر تو خونه انجام بشه جعفر گفت که همه کارای تزريق رو خودش انجام میده وآقای عبدیل زاده هم به عنوان پرستار روزانه بیادو بهش رسیدگی کنه و دختراش هم ازش پرستاری میکنن . دکترا هم گفتن اول باید همه اون دستگاه ها خریداری بشه بعد همه رو بیارین اینجا آزمایش کنیم اگه جواب داد میتونین مادرتون رو ببرید خونه . وقتی به رقیه گفتن خیلی خوشحال شد جعفر با سپاه صحبت کرد و از طریق سردار ملکانی یه سری از دستگاهها خریداری شد و بقیه اش رو هم بنیاد شهید تهیه کرد و یه چیزایی رو هم خودشون خریدن . تخت بیمار رو بردن خونه باغ . دستگاهها رو برای تست به آی سی یو آوردن، در تمام این مدت رقیه خوشحال بود و ثانیه شماری میکرد که زود بره خونه!
آقای عبدیل زاده ،شلنگ گلوی مادرم دراومده،لطفأوصلش کنید!
خانم صدریفر(کادر آی سی یو مریموفریبا روبا فامیلی رقیه مخاطب قرار می دادن )، قرار مادرتونو ببرین خونه ،باید دیگه این کارهای ساده رو یاد بگیرینوخودتون انجام بدین، بیا ببین چجوری وصلش میکنم!
مریم بادقت حرکات دستان آقای عبدیل زاده رو نگاه می کردکه اگه دوباره شلنک دراومد خودش با ملایمت بزاره سرجاش!
دستگاه ها وصل شد، کم کم رقیه عرق کرد وتند تند نفس کشید، همه لباساش خیس عرق بود انگار زیر دوش وایستاده ،چند لحظه ی بعد بیهوش شد سریع دستگاهها رو باز کردن و از دستگاهها ی بیمارستان استفاده کردن و بعد از یکی دو ساعت کم کم حالش بهتر شد و پرسید نتیجه چی شد میتونیم بریم خونه ، فریباگفت: مادر دستگاه جواب نداد نمیشه !
اما رقیه اصرار کرد که دوباره امتحان کنین باید بشه من دیگه نمیتونم تو بیمارستان دووم بیارم .
به اصرار رقیه دوباره آزمایش کردن و دوباره حالش بدتر از قبل شد. بعد از چند ساعت که حالش بهتر شد!
دوباره پرسید :چی شد ؟میتونیم بریم خونه؟
ناصرو جعفر یه نگاه به مادر کردن و یه نگاه به فریبا و با اشاره گفتن تو بهش بگو که نمیشه !
فریبا دید اگه اینو بگه کلا روحیشو از دست میده و به دروغ گفت: بله اینبار جواب داد!
ورقیه باخوشحالی که از از تمام وجودش نشأت گرفت بلافاصله گفت:خب پس لباسامو بیار بپوشم و بریم خونه باغ ، آخه فریبا به پرستارا گفتم رفتم خونه باغ فریبا شمارو دعوت میکنم بیایین اونجا .
فریبا مونده بود حالا چی بگه؟ لحظه ی سختی بود، از عهده ش خارج بود،ناامید کردن مادرِ امیدوار، نفس فریبا تو سینه ش حبس شده بود،چشمان منتظر رقیه به دهان فریبا دوخته شده بود!
ادامه دارد...