🌺رمان🌺
#قسمت_صدو_سی_وپنجم
فریبا !
جانم مادر!
از پولهای من یه مقدار پول ۱۰هزار تومنی بیار واسم!
چشم میارم اما واسه چی پول می خوای؟
می خوام بدم به کادر آی سی یو!
به تک تکِ کادر آی سی یو نفری ۳۰هزار تومن(مردادماه سال ۹۷ داد، که با نرم افزار و اپلیکیشن محاسبه ی پول به نرخ روز برای هرنفر
32,700 تومان در سال ۱۴۰۲ میشه ) پول دادو ازشون حلالیت می خواست که اگه من باعث اذیتتون شدم حلالم کنید!
حدودا روزسی ام بود،فریباسمت راستش ایستاده بودوبا اشاره باهام صحبت میکردن !
فریبا:👈یک لحظه دیدم بی اختیار، انگار که کسی اومده باشه پایین پاش، صورتش رو از طرف من برگردون و پایین پاشو نگاه کرد،چشماش خیره شد، ناباورانه نگاه میکرد ، با چشماش وحرکت سرش اون شخص رو دنبال کرد، تا اینکه کاملا برگشتو سمت چپش رو نگاه کرد ,رنگش عین گچ سفید شد،تمام بدنش لرزید خونی روی لباش نموند،به سمت چپش خیره موند ! بعد برگشت رو به من؛ و گفت: فریباااا می بینی ؟گفتم مامان کی روباید ببینم؟کسی اینجا نیست،سمت چپش رو دوباره نگاه کرد و گفت: یعنی تو الان یعقوب رو نمی بینی؟ گفتم :نه مامان ، دوباره صورتشوبرگردوند سمت چپش، با یه غمی گفت :یعقوب رفت... بهش گفتم مامان چرا اینجوری شدی؟ مگه دلت نمی خواست یعقوب رو ببینی ؟خوب پسرت اومده دیدنت، حالا بعد از سی و پنج سال دیدیش ؛چرا اینجوری شدی؟ گفت: نمیدونم, نمیدونم، چرا ؟تمام روح و جسمم لرزید..
یعقوبش اومده بود عیادتش،از بین همه ی آدمهای زمینی ردشد اما فقط به چشم مادر دیده شد و برای یعقوب چقدر درد ناک بوده که ببینه مادری که از جان براش مایه می ذاشت داره ذره ذره آب میشه!
بچه هاش پروانه وار دورِ شمع وجود پُرمهرش می چرخیدن!
تو این مدت که توی آی سی یو بود؛ فریباناخناشو کوتاه می کرد،صورتشو با موبراصلاح کرد!خانم مُحرمی(دوستِ دوران تحصیلِ مریم) که بهیار آی سی یو بود گفت: فریبا خانم من یه زمانی آرایشگاه داشتم،بزار ابروهای حاج خانمو من مرتب کنم! مریم هر بار که به دیدن مادر می رفت با برس پلاستیکی موهاشو شونه می کرد صورتو دهنشو با گازاستریل خیس تمیز می کرد!
خانم صدریفر امشب نوبت حمامته!
حمام؟؟
چجوری ؟ بااین همه دستگاهی که بهش وصلِ؟
منظورم حمام روی تخته!
رقیه با لب خوانی گفت: مریم نری ها
نه مادرنِمیرم کنارتم!
مریم کناری وایستاد ، هر از گاهی می گفت: مادر همینجام ها نرفتم !
ودر طول این مدت ،رقیه با بودنِ تک تک بچه هاش کنارش احساس آرامش داشت!
فریبا خانم خسته شدی ببین از کی سرپایی،یه تختی اون روبرو خالیه،برو یه ساعت بخواب دوباره بیا کنار مادرت بایست!
باشه ،ممنونم خانم محرمی جان!
پرده های تختی که فریبا روش خوابیده بود از چهار طرف کشیده شده بود و کسی متوجه حضورش نبود! فریبا شنید که دوتا پرستار داشتن باهم حرف می زدن، که یکیشون گفت : پاشم داروهای مریضارو بدم، میگم ؛ این دکترا چقدر دارو برای خانم صدریفر تجویز کردن،طفلک زن بیچاره! آره راست می گی ولی خب به ما چه ما باید به کارخودمون برسیم. ببین تو یه لیوان آب اونقدرقرصوکپسولوشربت قاطی کردم که عین زهرهلاهل سیاه شده ،معده چیکارکنه بااین همه داروی تلخ و شیمیایی!!