هرچه هیکل بزرگ کنی
که انسان نمیشوی . .
انسانیت مربوط به داشتنِ
بزرگواریهایِ اخلاقی است ؛
-آیتاللهحقشناس
هدایت شده از کلبه هیلان|🌱
وقتی که با خدا معامله کردی، خودش
طرف حسابِ بقیهاس .
شده است حرف شود بغضِ گلو و برباید قلبی ؟
شده است رخ به رخ مردم این شهر شوی خیره به چشمانِ عدو و بسرایی شعری ؟
شده است حقِ خودت را ندهند و تو فقط بینی خودت را که مقاوم بهشان میخندی ؟
شده است در پسِ یک کوچه ی تنگ ، زیر پای مردی ،
یا به واقع نامرد (!) بکشی چادر خود را که نبازی رنگی ؟
شده است هیچ نیابی مردی که به ریسمان بکشد گردن هر نامردی ؟
#مامانمو_نزنید
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
شده است حرف شود بغضِ گلو و برباید قلبی ؟ شده است رخ به رخ مردم این شهر شوی خیره به چشمانِ عدو و بسرا
احتمالا قافیه اش یه مقدار دچارِ مشکلِ
شما شعر نو در نظر بگیرید .
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
به کمپینِ شیرکاکائو نذری بدهیم بپیوندید ؛
[ روایت ماه و آه ]
کیسه ی پر از شیر کاکائو را که روی میز گذاشتند چشمان همهیمان برق زد .
تک تکمان شیر کاکائو دوست داشتیم و تنها ۱۸ عدد برایمان آورده بودند .
اول تصمیم گرفتیم ببریم مهدکودک که با نظر مسئولمان منتفی شد .
ماهم نامردی نکردیم و نفری یکدانه برداشتیم و گذاشتیم برای خودمان .
تصمیم گرفتیم شیر ها که تمام شد به بچه ها شیر کاکائو بدهیم .
چند دقیقه ای از روضه گذشته بود که مادری را همراه دختر کوچک چادر به سرش دیدم .
سمت ما می آمدند ، دلم تاب نیاورد ، خودم شیر کاکائو را برداشتم و رفتم سمتش شیر را ازم گرفت ؛
نگاه کردم در چشمهایش ، نگاهم تار بود . تصویرش را واضح نمیدیدم .
- میشه بغلت کنم خاله ؟
خجالت کشید و روبرگرداند ، مادرش خندید .
پرده ی چشمانم هر لحظه تار تر میشد .
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
به کمپینِ شیرکاکائو نذری بدهیم بپیوندید ؛
[ روایت ماه و آه ]
لیوان های آب تمام شده بود و هرچه به مسئولین خبر میدادیم فرقی نمیکرد ، بچه ها خسته ی بازی و تشنه ی آب بودند و هرکدام از دور اطراف کلمن آب را دید میزدند که شاید لیوان پیدا کنند .
یکی اما جلوتر آمد
- خاله اب نداریم ؟
شرمم امد .
- آب داریم لیوان نداریم خاله .
سرش را پایین انداخت و لبش را گزید ، سرم را پایین انداختم .
من که بودم که مهمان اباعبدالله را تشنه نگه میداشتم ؟
به یه چمران توی زندگیمون نیاز داریم
که وسط شلوغی میدون تیر و تفنگ،
برگرده بهمون بگه:
اصلا صدای اذان رو شنیدین؟!
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
محبوبِمن ، دوست داشتن شما قیمه نذری گرفتن است ؛
محبوبِمن ، دوست داشتن شما دیدنِ پرچم مشکی اباعبدالله سر در خانه هاست ؛
طلب میکنن این جسم و روح کنج دنج گوشه ی کتابفروشی همیشگیو . .
کنجِ ادم بودنو ؛
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
🔖 شماره جدید نشریه خط حزب الله
حس کردم مطالعه اش بر همه واجبه .
چی گفته بودم راجع به جناب آقای سجاد محمدی ؟ . .
فقط یک جمله ، هیئت رو کنسرت نکنید آقا .
خود را با استغفار خوشبو كنيد
تا بوى بد گناهان را بپوشاند .
[ قالمولاعلی ع ]
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
[ روایت ماه و آه ]
با فراقت بال نشسته بودم به رسیدگی به امور شخصی که تلفنم زنگ خورد و خبر رسید که دوستان دارند میرند بهشت زهرا !
بازدمم حبس شد .
گفتند یک ربعه میرسند و حاضر باشم .
به آنی لباس پوشیدم و مقداری جزئی غذا خوردم و با تک زنگی که روی تلفنم افتاد راهی شدم .
تلفنم بدون شارژ بود و خودم بدون پوشیه ، دوربین هم که بدون شارژ . بطری آب یخ رو هم مادرم از غیب رساند .
توی راه متوجه شدیم که سخنران مجلس هم آقای پناهیان است .
رسیده و نرسیده رفتیم سر وقت مزارها .
شهید طارمی و اقوام و آخرش هم به اصرار یکی از بچه ها مزارِ آرمان !
به سختی پیدایش کردیم و بسنده کردیم به یک زیارت کوتاه .
در آن گرما راه افتادیم سمت مراسم .
بعد از سخنرانی هم جمع کردیم و برگشتیم .
حتی فرصت نشد سر مزار رفقای شهید برویم منتها هرچه فکر میکنم یکی از بهترین رزق های محرمم بود ؛
- إیـــــــهامٓ - 🇵🇸
شبِ نهم محرم ۱۴۴۵ *
[ روایت ماه و آه ]
به هیئت که رسیدیم پلاستیک لیوان یکبار مصرف را روی میز ایستگاه صلواتی گذاشتیم و با لبخند خیره ی چهره ی مسئولینمان شدیم .
- خودکفا به روایتِ تصویر !
صدای خنده ی همهیمان بلند شد .
کمبود لیوان و از طرفی هم لیوان نرساندن آقایان آنقدری بهمان فشار آورده بود که خودمان رفتیم و لیوان خریدیم .
خستگی از صبح چیره بود ولی تشنه ماندن مهمان های امام حسین شده بود بهانه ای که خودمان دست به کار شویم .
یکی از بچه ها حساب کرده بود و میگفت نذر کرده ام !
ماهم کم نیاوردیم . حس استقلال رخنه کرده بود در کالبد تک تکمان .
هیچ چیز به اندازه ی لیوان های آنشب خوشحالم نکرده بود ؛
هدایت شده از - فَأستَقِم -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرمایِ نخلِ تو :)