من از مردم متنفر نیستم فقط احساس بهتری دارم وقتی آدم هایی که درکی از من ندارن دور و برم نیستن
تصور میکردم با رها کردن دست هایت ، مرگ به سراغم خواهد آمد
اما چنین نشد!
هنگامی که دست هایت که از بند دست هایم رها شدند آغاز دوران عذاب من بود
من عادت به گم شدن میان تیرگی چشمان تو داشتم ، نه تیرگی عذاب هایم
تو را میان تیرگی دنیایم و خودم را میان تیرگی رنج هایم گم کرده ام
و حالا آینده ام اینطور تصور میشود
رها شدگی و گم شدگی میان دنیای خونین ذهنم
من برای اولین بار ، به تنهایی زیستن میان جهان خودساخته ام عادت ندارم
-¹⁰5