#زیبایی•-• ⃟👩🏻🦱🍒♥️^^
#ماسک_طبیعی_صورت 🌸🦋
❷قاشق غذاخوری روغن کرچک
❸قاشق غذاخوری روغن هسته انگور
❷قاشق غذاخوری روغن جوجوبا
15قطره روغن درخت چای
👈ضد التهاب و باکتری و جوش
👈مواد را باهم ترکیب کرده وبه مدت15 دقیقه روی صورت ماساژ دهید
#دنیای_دخترونه 🎈🎀
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش بافت حصیری 5تایی👩🏻
#آمــوزشــے 🍭
#ایــده_بــگــیــریــم
#ایده🙂
#ترفند🙃
#دخترونه🍓
💄🔗💕
#دنیای_دخترونه 🎈🎀
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید
:_لبخند بزن
چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم.
همان پسري ݣه بار اول جلوي خانه دیدمش،وارد میشود. همان که
مرا با خدمتکارخانه اشتباه گرفت.
پس مانی،این است.
نفس نفس میزند
:_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده...سلام افسانه جون
و دست مامان را میفشارد.
:_سلام عموجان،خوبین؟
به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند.
:_سلام نیکی جان...
هم الآن است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده..
*مسیح*
حس میکنم چیزي از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذي
کنار پایم افتاده. مانی به طرف نیکی برمیگردد.
خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار
است ،با اینکه از خلقیات نیکی خبر دارد،اما...کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم
:_دستت رو بنداز مانی...
بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده...
مانی دست در موهایش میکند
:+شرمنده... ببخشید حواسم نبود...
عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند.
نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست..
پاي راستش را روي پاي چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد.
درست روبه روي نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حرکات
جمع را کنترل میکنم.
مانی هم کنار من مینشیند.
مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند..
نیکی با گوشه هاي روسري اش بازي میکند. و سکوت وحشتناکی
بین عمومسعود و بابا برقرار است...
تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود.
مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد
:_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
عمو سرش را پایین میاندازد.
هیچ نمیگوید،غرورش براي من اما ستودنی است...
پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم..
باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته...
بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد
مدت ها باعث دیدار من و مسعود شدن..
عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا
حرف دیگه اي جز این دو نفر زده نشه...
لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند.
چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید
دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه...
خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و
دوختن... میمونه چیزایی که واسه ما بزرگتراست..
پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند.
مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم.
بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟
نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند.
درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز
را مثل یک معامله تصور کند.
به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند.
لب میزنم:مهریه
متوجه میشود،آهان میگوید و سرش را تکان میدهد.
عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید:پسرت چند
تا میتونه بده؟
مثل خودش،با غرور میگویم:هرچند تا امر کنید عموجان
نیکی آرام میگوید:فقط یکی..
این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او
میشود،سرش را پایین میاندازد.
عمو میپرسد:چی؟
نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره
میشود:باباجان..فقط یه سکه...
بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس،یه دونه واسه
خود عروس خانم.
باز هم تعجب و اخم مهمان صورت نیکی میشود.
نمیدانم چرا اینقدر ناراحت است...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
معمولا دختران هم سن و سال او،از مهریه ي بالا استقبال میکنند.
عمومسعود میگوید:باشه
بابا میگوید:شرط دیگه چی؟
عمومسعود به طرف من برمیگردد:نیکی حتما بهت گفته.. باید درسش
رو ادامه بده..
سرم را تکان میدهم.
بابا دوباره میپرسد:دیگه؟
صداییاز ورودي میآید،برمیگردم.
:_مسیح باید حق طلاق رو بده به نیکی...
عمووحید است.
همزمان با نیکی به احترامش بلند میشویم.
چشمم به چشمان نیکی میافتد.
تنها نقطه ي اشتراکمان این است که هر دو عمووحید را عاشقانه
دوست داریم...
عمو کنار نیکی مینشیند و لبخند گرمی به صورت او میپاشد.
حس میکنم غم به یک باره از صورت نیکی پرواز میکند.
مامان میگوید :ولی وحیدجان.. زندگی که با عشق شروع بشه،نیازي
به این چیزا نیست..عشق!!
به زحمت،لبخند بزرگم را قورت میدهم و میگویم:عیبی نداره.. حق
طلاق مال نیکی جان
سرم را پایین میاندازم،اما نفس راحت عمووحید را به خوبی حس
میکنم.
سرم را پایین میاندازم،تا چشمم به نیکی نیفتد..
احساس شرم میکنم..
مامان میگوید:خب اگه حرف دیگه اي نیست، نیکی و مسیح فردا برن
آزمایش بدن..
مام بریم دنبال سور و سات و جشن و مراسم دیگه
و از ته دل میخندد..
نیکی با اضطراب و یک باره میگوید :نه...
باز هم،نگاه ها به سمت او برمیگردد..
اینطور نمیشود،دستپاچگی این دختر کار دستمان خواهد داد...
میفهمم... همین الآن هم معذب است،چه برسد بخواهیم عروسی
بگیریم!
نیکی متوجه اشتباهش میشود و درصدد جبرانش
برمیآید:یعنیـمنظورم اینه که ما تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
♥️ℒℴνℯ♥️
حُضورت...
عارامِشهِ یه دنیارو بِهَم میریخت..
من که دیگه جای خود دارم🙊💋
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
♥️ℒℴνℯ♥️
دوصِــت دارم
و بــرای اثبــاتِ ایــن جــمله
تمـــامِ "جانــم" را میدهــم
بــاورَش بـــا تـــو ...♡🌸💗
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS