eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
432 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
💠♥️💠 ♥️💠 💠 با تعجب به طرفش برمیگردم. :_چی؟ :+داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن.. نگاهش میکنم،او هم مرا... :+امتحان کن... جواب میده.. برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روي کاپوت میگذارد... به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد. با صداي خفیفی میگویم:خدا قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روي گونه ام میغلتد و همراه با نم نم باران،خاك زیر پایم را تر میکند. قطرات بعدي سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ي کوه ترك میکنند گویی براي هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند. محکم،بلند و با آواي خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاري آتش میزند. دوباره عصیانِ اعصابم را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا همه ي غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهاي صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده. روي زمین مینشینم. چشمانم را میبندم،سنگینی و گرماي اورکت مسیح روي شانه هایم میافتد. توجهی نمیکنم. تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صداي گریه ي ابرها گوش هایم را میسپارم. این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟ کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الآن که خوب میداند چطور میشود آرامش را به جانم برگرداند. آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را.. رگـ برجسته ي گردنش را فراموش کنم،یا برق چشم هاي خندانش را.. بلند میشوم،اورکت را به طرفش میگیرم. بیتوجه،سیگارش را زیر پا له میکند و به طرف ماشین میرود. به دنبالش کشیده میشوم،در را برایم باز میکند. مینشینم و کت را روي صندلی عقب میگذارم. مسیح هم مینشیند،باران،شدید نبود اما سرشانه هاي او را خیس کرده. ماشین را روشن میکند و بعد درجه ي بخاري را بالا میبرد. :+آروم شدي؟ قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 سر تکان میدهم. +:دستاتو بگیر جلو دریچه،سرما نخوري.. این دو رفتار،از یک انسان،آن هم در یک روز واقعا عجیب است.. چند دقیقه میگذرد،نمیدانم چرا راه نمیافتد... :+نیکی؟ به طرفش برمیگردم،نگاهش روي گونه هایم میلرزد. اشک هایم را با نگاه میشمارد. دستش روي زانویش مشت میشود. :+نیکی میشه کمکم کنی؟ نگاهم را به روبه رو میدوزم. انگار نه انگار که من از رفتارش شاکی ام.. البته،حق دارد.. چه توقع بیهوده اي دارم... مگر جایگاه مسیح در زندگیمن بیشتر از یک...صدایش،فکرم را قفل میکند :+لطفا کمکم کن... سر تکان میدهم،بدون اینکه نگاهش کنم ادامه میدهد :+راستش من تا حالا از کسی معذرت خواهی نکردم...ولی الآن مجبورم،یه کاري کردم که باید براي جبرانش از یه نفر عذرخواهی کنم،ولی نمیدونم چطوري ؟ سعیـمیکنم لحنم بیتفاوت باشد و نگاهم فقط به جلو.. میگویم :_واقعا از کسی معذرت خواهی نکردین؟ :+تو دبیرستان،با اینکه از بهترین دانش آموزا بودم ولی به خاطر معذرت خواهی نکردن،یه هفته از مدرسه اخراج شدم... :_معذرت خواهی کار سختیـنیست،دل شکستن خیلی سخت تر از معذرت خواهیه...اول بگید که متأسفید بعدش این همه کلمه و اصطلاح هست ،ببخشید،عذر میخوام،متأسفم...+:چطوري باید بگم؟یعنی با چه لحنی؟ :_اگه از ته دل از کارتون پشیمون باشید،لحن خودش درست میشه.. :+ببین اینطوري بگم،خوبه؟ به طرفش برمیگردم :+من خیلی اشتباه کردم.. بایت رفتارم واقعا متأسفم.. ببخشید،عذر میخوام،متأسفم.. لحنش،پشیمان است... سر تکان میدهم و برمبگردم :_آره خوبه.. :+نیکی؟ببخش منو...میبخشی؟ سرم را پایین میاندازم و با انگشتانم بازي میکنم. مخاطب حرف هایش من بودم؟ با این روش،از من معذرت خواهی کرد؟ قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+هیچ وقت تو عمرم،معنی شرمندگی رو حس نکرده بودم...ولی الآن...با تک تک سلول هایم میفهممش... شرمنده ام نیکی.. ببخش... با دست راستم،اشک هایم را میگیرم. :+میبخشی؟ نمیتوانم نبخشم... نمی شود از التماسِ کلامش،ساده گذشت.. سرم را آرام تکان میدهم میخندد :+خب بریم یه شام دونفره ي...یه شامِ دونفره ي همسایه اي بخوریم. دو هفته است من مهمون دستپخت تو ام،امشب مهمون من..آها راستی؟ سرم را بالا میآورم،دست راستش را به طرفم میگیرد. حلقه ي ظریفم روي دست مردانه ي مسیح... جدي میگوید :+لطفا همیشه دستت کن،همیشه.. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 حلقه را برمیدارم.. ذوق زده،با لبخند میگوید :+مانی صحبت کرده با مامانینا.. که مثلا مسافرتمون تموم شده،تا دو روز برمیگردیم... دیگه مجبور نیستی دروغ بگی.. راه میافتد. نگاهش میکنم نه شک ندارم.... مسیحِ واقعی کنارم نشسته.. مسیحِ بیاحساسِ سردي که همه میگویند، نمیشناسم... مسیح،همین پسربجه ي مغروري است که حرفش را در حجاب لفافه زد و حالا؛سرخوش از پیروزي؛روي ابرها سیر میکند. سرم را پایین میاندازم و لبخندـمیزنم. تلخی ماجراي ظهر را میشود از یاد برد،با آرامشی که حالا دارم... خدایا،ممنون!*نیکی* جزوه ها را داخل کیف میچپانم. شام دیشب را مهمان مسیح بودم و دیر به خانه برگشتیم. چادرم را سرمیکنم و از اتاق بیرون میروم. به گمانم مسیح هنوز خواب است،پاورچین پاورچین و بی صدا حرکت میکنم مبادا بیدار شود. میخواهم از جلوي آشپزخانه رد بشوم که صدایی میآید :_صبح بخیر هیــــــن بلندي میکشم و دستم را روي قلبم میگذارم. لب هایش به لبخند بزرگی باز شده اند و او سعی میکند،پنهانش کند. سریع،خودم را جمع و جور میکنم. با اعتماد به نفس میگویم :+سلام،صبح بخیر:_ترسیدي؟ :+نه خیر.. مگه شما اجنه اي که من بترسم؟ خنده اش را کنترل میکند. :_ولی انگار ترسیدي.. :+مگه شما از خودتون میترسین؟ به نظر من که ترسناك نیستین.. دست هایش را بالا میآورد :_تسلیم بابا،تسلیم...ولی ترسیدي دستم را مشت میکنم. :+پســـرعمو؟ این بار به وضوح میخندد،میخواهم بروم که میگوید :_بیا همسایه.. صبحونه آماده کردم،بشین.. و از جایش بلند میشود و صندلی کناري اش را بیرون میکشد. تعجب میکنم،چه تناقض رفتار عجیبی! قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 این مرد متشخص امروز،همان مسیح روزهاي قبل است؟ :+آخه من... دیرم شده :_بیا صبحونت رو بخور.. خودم میرسونمت... نمیتوانم دعوتش را رد کنم،دعوت این همسایه ي دوست داشتنی را.. دوست داشتنی؟ تکلیف من با دلم روشن نیست... جلو میروم و روي صندلی مینشینم. مسیح،سنگ تمام گذاشته است. :_بخور دیگه..نوش جون تکه اي نان برمیدارم و رویش عسل میریزم. نگاه خیره ي مسیح به انگشت حلقه ي دست چپم را به خوبی حس میکنم. خنده ام میگیرد.نگران است که من بدون حلقه،راهی دانشگاه شوم. انگشتر را درون انگشتم میچرخانم و مسیح نگاهش را با خیالِ راحت میگیرد. لقمه را داخل دهانم میگذارم. :_قراره مانی به مامانینا بگه امشب برمیگردیم لقمه ي جویده شده را قورت میدهم و میگویم :+چه خوب.. :_نیکی؟ نگاهش میکنم. :_میشه از این به بعد تا وقتی که اینجایی... آب دهانش را قورت میدهد،سپاه نگرانی به قلبم هجوم میبرد. :_میشه باهم غذا بخوریم؟ نفس راحتی میکشم.:+باهم میخوریم دیگه.. :_نه..تا حالا من مدام تو خونه بودم،ولی خب از فردا که برمیگردم سرکار...شاید نهار رو نتونم بیام خونه،ولی واسه شام حتما خودمو میرسونم. خواسته اش،غیرمعقول و ناهنجار نیست. :+باشه،حتما... چشم هایش برق میزنند،حس میکنم چهره اش شبیه پسربچه ها شده؛معصوم و دوست داشتنی. نگاهم را از صورتش میگیرم.. *مسیح* :_خب.. اینم جلو در دانشگاه... امیدوارم بدقول نباشم و به موقع رسیده باشی... کمربند ایمنی اش را باز میکند قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+بله،ممنون.. خیلی لطف کردین... فقط پسرعمو من بعدازظهر تولد دوستم،دعوتم... از اینجا باید برم براش کادو بگیرم.. از ماکارونی دیروز،فکر میکنم به اندازه ي یه تهبندي مونده باشه.. بیزحمت اونو گرم کنید بخورید.. _:یعنی واسه نهار نیستی؟ :+نه باید برم خرید...ولی قول میدم واسه شام یه غذاي خوب درست کنم.. _:قبلا گفتم،وظیفت نیست که... خوش بگذره لبخند میزند،دلنشین و ملیح. چادرش را مرتب میکند.به روبه رو نگاه میکنم. چند دختر و پسر جوان روبه روي در دانشکده ایستاده اند. :_نیکی دوستاتن؟ سرش را بلند میکند:+نه.. اون دو تا دخترخانم و اون آقاپسر،از هم کلاسیام هستن.. بقیه رو نمیشناسم... سعی میکنم انقباض فکم را تصغیر کنم. :_شریفی هم بینشونه؟ نگران به طرفم برمیگردد :+پسرعمو من فکر کردم اون قضیه دیروز تموم شد به اجبار میگویم :_حق با توعه،تموم شد... من فقط کنجکاو شدم ، اصلا مهم نیست... چند ثانیه میگذرد،دوباره پسرها را میکاوم :_حالا کدومشونه؟ نیکی میخندد :+میگین مهم نیست ولی دوباره میپرسین... دست هایم را بالا میآورم،به نشانه ي تسلیم! قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 براي بار دوم.... به راستی من تسلیم این دختر شده ام؟ :_باشه،تسلیم حق با توعه... لبخند میزند و از ماشین پیاده میشود. در هنوز باز است،خم میشود و رو به من میگوید :+خداحافظ.. ممنون که منو رسوندین... سرم را تکان میدهم،میخواهد در را ببند که میگویم :_نیکی؟ دوباره سرش را خم میکند :_پول داري ؟ لبخند گرم او ،در سردترین روزهاي اسفند رگ هایم را ذوب میکند. :+بله،دارم..ممنون...خدانگه دار.. :_مواظب خودت باش.. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 امروز،اختیار زبانم را ندارم... نیکی آرام و موقر وارد دانشگاه میشود. استارت میزنم و راه میافتم. چند خیابان آن طرف تر،ماشین را پارك میکنم و پیاده میشوم. کاپشن زرشکیسرمهاي ام را از صندلی عقب برمیدارم. زمستان آخرین نفس هایش را عمیق میکشد. زیپ کاپشن را تا سینه ام میکشم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو میکنم. به سمت دانشگاه،آرام قدم برمیدارم. هنوز نمیدانم دقیقا چه در سر دارم و آرامش درونم،هشداردهنده ي کدام طوفان است؟ فقط میدانم که نیرویی از درون ، مرا به سمت دانشگاه هل میدهد. جلوي در که میرسم،پسرجوان حدودا بیست ساله اي میبینم که مشغول صحبت با موبایل،از دانشکده بیرون میآید.جلو میروم و دست روي شانه اش میگذارم. برمیگردد،موبایل را جلوي دهانش میگیرد. :_گوشی...جانم؟ :+ببخشید... شما از بچه هاي حقوق هستین؟ :_من،نه... به طرف ورودي برمیگردد :_مجیــــد؟ مجیـــــد؟؟ بیا ببین این آقا چی کار دارن؟ دو پسر هم و سن و سال مانی،شیک پوش و منظم به طرفم میآیند. یکی چهارشانه تر است و کت قهوه اي پوشیده.. دیگري، شلوار مشکی و کت چرم مشکی تن کرده. :_اینا از بچه هاي حقوقن.. +:ممنون به طرف مجید و دوستش میروم. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+سلام مشکوك نگاهم میکنند. :_سلام دستم را دراز میکنم و با هردو دست میدهم. :+یه چند تا سوال داشتم،ممکنه کمکم کنین؟ به هم نگاه میکنند. پسر قدبلند تر که چند سانتی از من کوتاه است میگوید :_بفرمایید :+راجع یکی از بچه هاي دانشکده تون،چند تا سؤال داشتم... پسر کوتاه تر،سقلمه اي به دوستش میزند و با شیطنت میخندد. پسر قدبلند میگوید :_عه آقا پس امر خیره... در خدمتم حس میکنم تکه اي از قلبم کنده میشود.آب دهانم را قورت میدهم :+شما شریفی نامی میشناسین؟؟ :_شریفی؟ :+آره بهم گفتن از بچه هاي حقوقه... :_ورودي چنده؟؟ :+نمیدونم راستش... با تعجب به هم دیگر نگاه میکنند.. پسر کوتاه تر میگوید :+من شریفی نمیشناسم بین بچه ها... ولی از ما میشنوین،دختر به دانشجوي حقوق ندید... ما از صبح تا شب با جرم و شکایت و پزشکی قانونی سر و کار داریم.... مصرانه میگویم :+آخه بهم گفتن اینجا دیدنش... قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 پسر قدبلند میگوید :_منم دانشجویی به اسم شریفی نمیشناسم..ولی یه استادشریفی هست،از اساتید دانشکده ي ماست... استاد شریفی! استاد؟ یعنی او استاد نیکی است؟؟ با تعجب میگویم :+چند ساله است؟؟؟ پسر ها نگاهم میکنند :_حول و حوش سی... از هیئت علمی نیستا... با صداي بلند فکر میکنم :+یعنی خودشهه؟ سرم را بلند میکنم :+بچه ها کمکم میکنین برم پیشش؟پسر قدبلند میگوید :_باشه،ولی از استاد سخت گیراست ... +:باید ببینمش :_باشه.. بیا از ورودي ردت کنیم... همراهشان راه میافتم و وارد دانشکده میشوم. از بین شمشادها رد میشویم و جلوي ساختمان میرسیم. :_ببین داداش،الآن باید تو اتاق اساتید باشه... دستم را دراز میکنم :+ممنون رفقا پسر کوتاه تر میگوید :_گفتم به دانشجوي حقوق دختر نده؟حالا میگم به این شریفی دختر بده... داماد بهتر از این آدم پیدا نمیکنی.. سر تکان میدهم و به طرف ساختمان حرکت میکنم.جلوي اتاق اساتید،دستی به کت و موهایم میکشم.میخواهم خوش پوش تر از همیشه به نظر بیایم. دلیل این یکی را هم نمیدانم... چند تقه به در میزنم. صداي مردانه اي میگوید :_بفرمایید در را باز میکنم و وارد میشوم. مرد جوانی روي مبل نشسته و فنجانی چاي در دست دارد. کس دیگري در اتاق نیست. جوان تر از سی سال به نظر میرسد. موهاي بور،چشم هاي روشن و ریش مرتب و کوتاه . پیراهن چهارخونه ي کرم به تن کرده و شلوار قهوه اي. :_جانم ؟ کاري داشتین؟ اخم ابروهایم را باز میکنم. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+شما آقاي شریفی هستین؟ :_بله،امرتون رو بفرمایید... فنجانش را روي میز میگذارد و بلند میشود. :_بگو جانم.. در خدمتم.. از بچه هاي حقوق هستی؟ :+من آریا هستم آقاي شریفی.. مسیح آریا همسر شاگردتون... خانم نیایش به وضوح جاخوردنش را میبینم. رنگش میپرد و باتعجب نگاهم میکند. :_واقعا؟؟ خیلی از دیدنتون خوش بختم.. دستش را دراز میکند..با سرانگشتانم دستش را میگیرم. دستم را رها میکند و میگوید :_بفرمایید بشینید.. دستانم را روي سینه ام قلاب میکنم+:ممنون.. نگاه بیتفاوت و سردم را به صورتش میدوزم.حالا شبیه خودم شده ام. مغرور و سرد... این نیمه ي جذاب ترم را چند وقتی است از یاد برده ام... +:مزاحمتون نمیشم آقاي شریفی... فقط اومدم خانمم رو برسونم،گفتم سلامی هم به شما عرض کنم..خدانگه دار برمیگردم تا از اتاق بیرون بروم. :_آقاي آریا؟ :+بله؟ :_تبریک میگم،بابت ازدواجتون... امیدوارم خوشبخت بشید :+ممنون از اتاق بیرون میروم. حس بهتري دارم،همین عرض اندام کوچک در دانشگاه تا حدودي اتفاقات مشابه شریفی را از دور نیکی میپراند. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 شاید نیکی با دانستنش حتی از دستم عصبانی بشود اما چاره ي دیگري ندارم! دوست داشتم یقه ي شریفی را بگیرم و رخوت مشت هایم را روي صورتش پیاده کنم... اما این رفتار متشخص و متین،براي نیکی بهتر است.. از دانشگاه خارج میشوم. ★ :_الو مانی پشت فرمونم..کارواجب داري بگو.. :+مسیح من به مامانینا گفتم شما چهار پنج ساعت دیگه میرسین ایران... :_چی؟؟ نه نیکی قراره بره تولد امروز.. نمیشه،کنسلش کن :+مسیح،من خانم نیازي نیستم قراراي کاریت رو کنسل کنما.... مگه شوخیه میڱي کنسل کن؟ :_بگو پروازشون تأخیر داشته.. بگو شب میرسن...ترجیحا بگو نصفه شب،حوصله ندارم تا فرودگاه برم :+به خاطر مهمونی نیکی من برم یه دروغ دیگه بگم؟مسیح تو چته؟؟ :_مانی نمیتونم حرف بزنم.. باید برم غذا بخرم..نیکی الآن خسته و گشنه میرسه خونه :+الو؟ببخشید میتونم با آقاي مسیح آریا صحبت کنم؟ :_چرا چرت میگی مانی؟؟ +:تو مسیح،برادر من نیستی...تو یه پسر عاشق پیشه ي شونزده ساله اي.. نمیفهمم مانی چه میگوید... :_مزخرف نگو :+حواست باشه داري با چشم باز،پا تو چه چاهی میذاري... :_مثل آدم حرف بزن ببینم دردت چیه مانی؟ :+دردم اینه که برادر لجباز کله شقم،عاشق زنِ صوریش شده...من؟ عاشق نیکی شده ام؟؟از صراحت کلامش دهانم خشک میشود. سعی میکنم تلخی کلام مانی را با لبخندِ تصنعی ام بگیرم. :_چرا؟ چون گفتم نیکی تولد دعوته؟ چون میخوام براش غذا بگیرم؟ فکر کردیعاشقش شدم؟من،مانی؟ من عاشق میشم؟ +:یه کم به کارات فکر کن،یه روز به مسیح میگفتن قراره سیل بیاد،قراره هممون بمیریم اصلا اگه خبر میدادن نصف دنیا با هم خراب شده،پوزخند میزد... راست میگوید،منِ واقعی را نشانم میدهد.. :+الآن همون مسیح نگران گرسنگی یه دختربچه است...اونم یه دختر مثل نیکی... :_مانی... :+مسیح.. یادت نره،به نیکی قول دادي یه ماه بعد این ماجرا تموم میشه.. ده روزش گذشته :_بسه مانی قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠