eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
💠♥️💠 ♥️💠 💠 نگاهم روي بشقاب غذایش متوقف میشود.. حتی دلِ سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد. لعنت به تو شریفی... صداي در زدن میآید و بعد صداي مانی :_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟ چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روي در میکوبد :_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟ نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم. به مانی نگاه میکنم. مانی کف دستش را روي در میکوبد و میگوید :_زنداداش؟؟ نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه یمحکم روي در میزنم.+:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوي؟ دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است! بلند میگویم :+نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟ تپش هاي قلبم، بی حساب بالا رفته... مانی میخواهد آرامم کند. :_مسیح آروم باش.. شاید خوابه... دوباره روي در میزنم :+نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی.. لحنم به التماس میزند. صداي چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم میکند. در آرام باز میشود،نیکیـبا چادر سفید با گل هاي کوچک بنفش،در قاب در ظاهر.. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 عقب میکشم،مانی هم. به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد. آرام میگوید:سلام زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده.. مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم. نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را بزنم،نمیتوانم حتی سلام بگویم... چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم. من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟ چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟ چرا به رفتارهاي کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟ چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟ اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟چرا دهانم قفل شده؟ سکوت بدي حاکم است.. مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم... نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخندم... مانیـمیگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یه سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه دوري بزنیم نیکی نگاهی سرسري به من میاندازد،پر از دلخوري و آزردگی... نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم. میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از دعوتتون مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... رویمنو زمین نندازین دیگه.. نیکی میگوید:آخه آقامانی... قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون نمیآییم... اما این تنها راهیست که مانی دارد... مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول نکشه.. بریم دیگه،باشه؟ راه فرار ندارد... سرش را تکان میدهد. میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ي آریا شده... *نیکی* عجب پیشنهاد مسخره اي.. الآن وقت گشت و گذار است؟ بین دو برادرِ دیوانه ي آریا گیر افتاده ام... یکی فریاد میکشد و صداي خشنش را به رخم میکشد،دیگري بذر محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد! الحق که دیوانه اند...زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیبـ میزنم که حواسم به فکر هایم باشد... در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ي لباس پوشیدن را ندارم. اولین پالتویی که روي رگال میبینم،برمیدارم. مانتو کرم و روسري صورتی ام را برمیدارم. نگاهی به صورتم در آینه میاندازم. زیر چشم هایم گود افتاده... سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ي فکر کردن را ندارم... چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم. باید از فاطمه خواهش کنم یک روز براي خرید چادر،همراهی ام کند. این روزها،رسما یک بانوي چادري ام! و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاري میکند.از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روي مبل نشسته اند و مسیح،در فکر فرو رفته. نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم :_آقامانی من آماده ام. نگاهم میکنند. سرم را پایین میاندازم. بلند میشوند. مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره چیزي نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش... نفسمـ را بیرون میدهم. نباید فکر کنم،حتی از یادآوري اش اعصابم بهم میریزد. از خانه بیرون میرویم. مثل همان شب،سوارـماشین مانی میشویم و راهی خیابان ها. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
  ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ ‏هوشنگ ابتهاج گفت: خیال دیدنت چه دلپذیر بود؛ جوانیم در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد شهریار گفت: نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا...؟ هیچوقت دیر نکن؛ همین °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
خوش به حال من چون یکی رو دارم که میتونم بهش تکیه کنم یکی که خیلی دوسم دارم عشقم خداروشکر که تو زندگیمی خیلی دوست دارم😍😘💕❣💕 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
  ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ ‏هوشنگ ابتهاج گفت: خیال دیدنت چه دلپذیر بود؛ جوانیم در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد شهریار گفت: نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا...؟ هیچوقت دیر نکن؛ همین °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
خوش به حال من چون یکی رو دارم که میتونم بهش تکیه کنم یکی که خیلی دوسم دارم عشقم خداروشکر که تو زندگیمی خیلی دوست دارم😍😘💕❣💕 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست من نیست عشقت افتاده به جانم🙊❤️ قفل قلبم‌باز شد ❤️ عشق تو دوا شد 😍❤️ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
عشـق آن‌ قَدَر از موی تـو♥️ زنجیـر بـه هـم بـافـت تـا سـاخـت کمنـدی کـه کشـانیـد بـه بنـدم ...! °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
.   ♥️ ⃤--- ɪ ᴡᴀɴᴛ ʏᴏᴜ ғᴏʀ ᴍʏsᴇʟғ ♡و من برای خود تو را میخواهم ♡ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
I ℓσνє уσυ αвσνє му ℓιƒє بالاتـر از جـان 😘😍💕❣💕 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
. دسـتِ خـودم نیـست ! صبـح ڪہ می‌شـود ؛ بی‌اختیـار دنبـالِ اتفـاقاتِ خـوب می‌ڪَردم دنبـالِ آدم‌هاےِ خـوبی ڪہ حالِ خـوبم را با لبخنـدهایـشان بہ روزڪَارم سنـجاق ڪنم ... یڪ روزِ خـوب اتفـاق نمی‌افتـد ساختہ می‌شـود...🌤♥️🌿 ❣ 🌸✨ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS