15-1 *نیکی*
گوشی را بین صورت و شانه ام می گذارم و قوطی شیرخشک را از کابینت برمی دارم:بله،حق با شماست.. اما صلاح دونستم یک سال مرخصی بگیرم .. اینطوری خیلی بهتره. هم برای خودم،هم پسرم.
خانم موسوی،از همکلاسی های دانشگاهم می پرسد:به هرحال ما هممون دلتنگ شما شدیم،از بچه ها پرسیدم،گفتن که به خاطر کوچولوتون نمیاید دانشگاه..
دو پیمانه شیرخشک داخل شیشه شیر ایلیا می ریزم:شما لطف دارید...
صدای آیفون می آید و بعد صدای مسیح:من باز می کنم.
با موسوی خداحافظی می کنم،از فلاسک،آب جوشیده ی ولرم را داخل شیشه می ریزم و درش را خوب می بندم.
مشغول تکان دادنش می شوم که مسیح وارد می شود:نیکی؟
به طرفش برمی گردم:کی بود؟
با دیدن کیک تولد روی دستانش،ابروهایم بالا می روند.
_:این چیه؟
شانه بالا می اندازد:چی بگم؟مامان خواسته سورپرایزم کنه،با پیک اینو فرستاده..
تازه به صرافت می افتم:مگه امروز چندمه؟وای....
تقریبا ده روزی از تاریخ تولد مسیح گذشته..
تولدش،در ایامی بود که ایلیا را بستری کرده بودیم؛حتی نمی دانم چرا،پیامک تبریک تولدش از طرف بانک برای من آمده بود:جناب آقای مسیح آریا،سالروز میلادتان را تبریک می گوییم.
شرمنده سرپایین می اندازم،حتی بانک تبریک گفت و من نه:من... من یادم رفت مسیح...ببخشید
می خندد:میدونی که من در قید و بند این تاریخ ها نیستم.
سر بلند می کنم،دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد که روز تولد مهم ترین فرد زندگی ام را فراموش کرده ام:شرمنده ام مسیح... درگیری و فکر و خیال ایلیا نذاشت...حتی یه تبریک ساده هم...
کیک را روی کانتر می گذارد و جلو می آید:اگه دلیل تولدگرفتن خوشحال شدن منه،من همینجوری خوشحالم.
وقتی تو کنارمی،خیالم از ایلیا راحته،وقتی میدونم سه تایی باهم خوبیم من خوشحالم.
دیگه کیک و تولد و تبریک ، تشریفاته... زندگی من شما دوتایید؛اینو از ته دل میگم.
می خواهم چیزی بگویم اما صدای گریه ی ایلیا مانع می شود.
مسیح می خندد:وقتی گشنشه،اون روی نامهربونش رو نشون میده!
از کنار مسیح می گذرم و برمی گردم:جبران میکنم آقا.. از خجالتت درمیام..
و به طرف اتاق ایلیا می روم.
پسرم تازه از خواب بیدار شده و گرسنه است.
بغلش می کنم و شیشه را در دهانش می گذارم.
مسیح وارد اتاق می شود،موبایل در دستانش است:مامان پیام داده.
(پسرعزیزم
تولدت مبارک.
این کیک ، یه هدیه ی کوچیکه که بگم روز تولدت رو یادم نرفته بود.
نخواستیم مزاحمتون بشیم،شب خوبی داشته باشید.)
می گویم:دستشون درد نکنه..
شانه بالا می اندازد:کاش دلیل این همه اصرار مامان رو تولد رو می دونستم..
15-2 شماره ی زنعمو را می گیرد و موبایل را کنار گوشش می گذارد .
چند دقیقه که می گذرد مشغول صحبت می شود:الو مامان جان..
ممنون
خیلی لطف کردید.
مرسی زیر سایه ی شما
خواهش می کنم مراحمید..
بله بله...
چشم
نیکی هم سلام می رسونه..
باشه چشم،اولین فرصت حتما..
خداحافظ
سربلند می کنم:این اولین تولدته که سه تایی هستیم.
لبخند می زند:آره..
سرم را خم می کنم:ایلیاجان نظرت چیه لباس خوشگلامون رو بپوشیم با کیکی که مامان بزرگ فرستاده عکس بگیریم و بعدم یه جشن کوچولو واسه بابامسیح؟
ایلیا با چشمان باز به صورتم خیره شده و مشغول مکیدن شیشه شیر است.
_:خب ایلیا موافقه.نظر شما چیه مسیح جان؟
مسیح سرتکان می دهد:مگه میشه رو حرف ایلیاجان حرف زد؟
می خندم:پس بابای ایلیا،لطفا پیراهن چهارخونه آبی آسمانی تون رو بپوشید که با ایلیاجان ست بشید.
ایلیا هم سرهمی آبی آسمانی شو می پوشه،مامان ایلیا هم پیراهن همین رنگی شو..
دور دهان ایلیا را تمیز می کنم و روی تخت می خوابانمش تا از کمد لباس هایش را دربیاورم.
صدای آیفون می آید و بعد صدای مسیح:بیا تو
می خواهم لباس ایلیا را عوض کنم که مسیح در چهارچوب در ظاهر می شود:مانی عه..
چادر رنگی ام را روی مبل اتاق می گذارد و در را می بندد.
دلم ضعف می رود برای غیرتش.
پیراهن ایلیا را درمی آورم و با پسرم حرف می زنم:خب مثل اینکه عموجون هم اومدن.
خیلی هم عالیه،به هرحال با حضورعمومانی خیلی هم بهمون خوش می گذره. مگه نه پسرم؟
#زیبایی‹🧸🧴›
داشتن پوستی زیبا💞🐋^-^
◇-----------------------------◇
[ خوردن ویتامین🍒🐣 ]
کرمهای ضدپیری اغلب حاوی ویتامین C یا E هستند اما بهتر است با مصرف این آنتی اکسیدانها به آنها اجازه دهید که از درون عمل کنند،خوردن غذاهای سرشار از ویتامین C و E و سلنیوم کمک میکند که از آسیبهای ناشی از نور خورشید در امان باشید،این ویتامینها از بروز علائم پیری مانند چین و چروک و تغییر رنگ پوست جلوگیری میکنند🌸🧘🏼♀️•.•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ᐪᐢᑋᏌᐣᑋᐠᙆᐠᑊᑉᕪᕻᕪᑋᕪᙏᐡᑉᓐᑋᐞᒄᔇᒃᐡᒄᓫᏅᐞᔿᕪ ꜛꜜ ⸦ 🏀 ⸧
•🥀`تو زندگیمـ تنها چیزیـ کهـ بهمـ وفادار بودِهـ غمهـ
•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
15-3 برس نرم ایلیا را روی موهایش می کشم و نگاهش می کنم:به به.. چقدر ماه شدی پسرم،عسلم، میوه ی دلم...به قول شاعر : در لباس آبی از من بیشتر دل می بری/آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم...دورت بگردم مامان
صدای خوش و بش مسیح و مانی می آید.
چادرم را سر می کنم و ایلیا را با احتیاط بغل می گیرم و از اتاق بیرون می روم.
_:سلام آقامانی..
مانی نگاهی کوتاه به صورتم می کند و بعد تمام توجهش جلب ایلیا می شود:سلام زنداداش...
وای به به سلام عموجون،الهی قربونت برم،خوش تیپ و جذاب و جنتلمن من...
نگاهم به جعبه کادوی بزرگ روی دستان مانی می افتد،بیشتر شرمنده ی مسیح می شوم.
مانی جعبه را به دست مسیح می دهد و به طرفم می آید:بیا بغلم ببینم عموجون.
ایلیا را به آغوشش می دهم.
سرش را می بوسد:جایی می خواستید برید؟من بدموقع اومدم؟
سر تکان می دهم:نه؛می خواستیم عکس بگیریم.اتفاقا خیلی خوب شد اومدید..
مسیح جعبه را تکان می دهد:چقدر سنگینه این مانی...
شرمنده می گویم:دستتون درد نکنه آقامانی.. فقط کاش یه یادآوری هم به من می کردید که شرمنده ی مسیح نشم.
مانی با انگشتش موهای روی پیشانی ایلیا را مرتب می کند و گیج می پرسد:برا چی؟چه یادآوری ای؟
_:تولد مسیح رو دیگه.. باز دست شما و زنعمو درد نکنه که یادتون بود...
مانی سربلند می کند:مگه تولد مسیحه؟وای یادم رفته بود...
ابروهایم بالا می روند:نمی دونستید؟پس این کادو....؟
لبخند می زند:آها اون که واسه ایلیاست... البته ناقابله..
لب هایم را داخل دهانم فرو میبرم که نخندم.
به مسیح نگاه می کنم که با کادوی روی دستانش،ایستاده و نمی داند چه بگوید...
مانی خونسرد می گوید:آها فکر کردی اون برا توعه؟نوچ نوچ دیگه بزرگ شدی مسیح... این برا ایلیاست ولی اگه قول بدی معدلت این ترم بالای بیست بشه شاید یه کارت صدآفرین واست خریدم...
و دوباره قربان صدقه ی ایلیا می رود.
نگاهی به مسیح می کنم و هر دو،با هم می زنیم زیر خنده...
کبوتر خوشبختی،خانه مان را بغل گرفته،خدایا!ممنون....
* 🎀ادامہ دارد.🎀
نویسنــ✒️ـــده: نظـــفاطمہــــرے
🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.
۱۶-۱
بسماللهالرحمنالرحیم
.
*مسیح*
سرم را از روی نقشه ها برمی دارم،خیلی خوابم می آید اما باید اوضاع شرکت را سامان بدهم.
هوا ابری است و نمی دانم چرا اینقدر دلم گرفته...
مانی تماس گرفت و گفت که کارهای حسابداری را انجام داده و مدارک همه درست و بدون اشکال هستند.
می خواهم خودکار را بردارم که آرنجم به فنجان قهوه می خورد و محتویاتش روی برگه ها می ریزد:وای
بادستپاچگی بلند می شوم و کاغذها را برمی دارم.
نیکی وارد اتاق می شود:چی شده؟
سر تکان می دهم:دستم خورد همه چی خراب شد..
جلو می آید و فنجان خالی را از روی میز برمی دارد:نقشه خراب شد؟
نفسم را با صدا بیرون می دهم.
نیکی با آرامش دستش را روی بازویم می گذارد:عیبی نداره آقا.. فدای سرت.
اگه کمکی از دست من برمی آد بگو.
_:تا فردا باید اینا رو تحویل می دادم نیکی..ساعت چنده؟
لبخند می زند:یازده...تا فردا کلی وقت هست،مطمئنم از پسش برمیای. اگه میتونم کمکت کنم بهم بگو..
_:نه ممنون... باید ببینم فایل اینا رو دارم یا نه..
نگران می شود:اگه خدای نکرده نداشتی چی؟
لبخند می زنم: اگر اینجا نباشه حتما تو سیستم شرکت هست. یه مقدار کارم زیاد میشه فقط،باید برم تا شرکت و بیام.
نیکی سری تکان می دهد:امیدوارم همین جا داشته باشیش؛که این موقع شب مجبور نشی بری..
روی صندلی می نشینم و نیکی از اتاق بیرون می رود.
لپ تاب را روشن می کنم و وارد فایل نقشه ها می شوم.
نیکی با یک سینی وارد اتاق می شود.
سینی را روی پاتختی می گذارد:برات قهوه ریختم،می ذارمش اینجا که دوباره دچار دردسر نشی..
لبخند می زنم:ممنون
کنار کتابخانه می ایستد:راستی مسیح.. اس ام اس های تراکنش بانکی ات به سیم کارت من میاد.
اینکه چقد پول برداشتی یا چقد به حسابت واریز شده یا موجودی ات چقدره..
دستم را پشت سرم می گذارم:میدونی روزی که برای زایمان رفتی بیمارستان ، من رفتم کارت بگیرم.
اشتباهی به جای شماره ی خودم شماره ی تو رو نوشتم..
اگه اذیتت می کنه فردا پس فردا میرم عوضش می کنم.
سر تکان می دهد:نه بابا،اصلا... خواستی تراکنش هات رو چک کنی موبایلم رو
بردار
.
@siibgolab