خوش به حال من
چون یکی رو دارم که
میتونم بهش تکیه کنم
یکی که خیلی دوسم دارم
عشقم خداروشکر که تو زندگیمی
خیلی دوست دارم😍😘💕❣💕
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست من نیست عشقت افتاده به جانم🙊❤️
قفل قلبمباز شد ❤️
عشق تو دوا شد 😍❤️
#استوری
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
عشـق آن قَدَر از موی تـو♥️
زنجیـر بـه هـم بـافـت
تـا سـاخـت کمنـدی
کـه کشـانیـد بـه بنـدم ...!
#حسین_منزوی
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
.
♥️ ⃤--- ɪ ᴡᴀɴᴛ ʏᴏᴜ ғᴏʀ ᴍʏsᴇʟғ
♡و من برای خود تو را میخواهم ♡
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
I ℓσνє уσυ αвσνє му ℓιƒє
بالاتـر از جـان
#دوستـت_دارمـ 😘😍💕❣💕
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
.
دسـتِ خـودم نیـست !
صبـح ڪہ میشـود ؛
بیاختیـار دنبـالِ اتفـاقاتِ خـوب
میڪَردم دنبـالِ آدمهاےِ خـوبی
ڪہ حالِ خـوبم را با لبخنـدهایـشان
بہ روزڪَارم سنـجاق ڪنم ...
یڪ روزِ خـوب
اتفـاق نمیافتـد
ساختہ میشـود...🌤♥️🌿
#نرگـس_صرافيانطوفان❣
🌸✨
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
بند بند زندگی من،
بین هر بند انگشتان #تُ خلاصه می شود❤️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
"تــ♡ــوٰ"
دلنشین تریـن "فــــرد" رویـٰای منی😘😍❤️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
به مغازه هاي اطراف نگاه میکنم،به تکاپو و تلاش ها و دویدن
هایشان...
بوي عید را از همین فاصله میشود حس کرد.
سال گذشته اصلا فکرش را هم نمیکردم،که امسال متأهل باشم و
فردي مثل مسیح،سایه وار در زندگی ام.
آه میکشم و نگاهی به دست چپم میاندازم.
چشمانم جاي خالی حلقه را میکاوند.
تازه به یاد میآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد..
از حلقه اي که موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش..
صداي مسیح در سرم میپیچد،چقدر ترسناك شده بود..
(من حق دارم،اینجا خونه ي منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد
توش میکنم...)
آرنجم را کنار شیشه میگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم.
چقدر جمله اش میتواند مرا بترساند...اگر بخواهد... نه... امکان ندارد... اگر قصد چنین چیزي....
نفسم را باصدا بیرون میدهم.
انگار با دو مسیح روبه رویم.
مسیحی که سر میزـنهار نشسته بود،با عشق از نهج البلاغه برایش
میگفتم و او گوش میکرد...مسیحی که هیچ وقت صبحانه نمیخورد و
به خاطرـمن...
یا مسیحی که فریاد میکشید و اصرار داشت بداند چرا ماجراي تأهلم
را کسی نمیداند...
آخ آقاي شریفی،ظهر وقت زنگ زدن بود؟
اصلا چرا با شماره ي پرستو ؟
سکوت ماشین را صداي زنگ موبایل میشکند.
از دنیاي فکر و خیال بیرون میآیم.
مانی با تلفن حرف میزند،نگاهم را از پنجره به آدم ها میخ میکنم.
نم نم باران،سنگ فرش عابرپیاده را خیس میکند.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
شیشه را پایین میکشم و دستم را تا مچ زیر باران میگیرم.
صداي مسیح میآید،بدون اینکه برگردد
:+شیشه رو بده بالا،سرما میخوري...
نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم.
مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الآن نمیشه که..باشه.. ببینم
چی کارـمیکنم...
کنار خیابان پارك میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش
شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی مهمی پیش اومده،ببخشید...
میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه..
مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین..
مسیح میگوید:پس خودت چی؟
مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست...
نگران نباش...شما برین خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش...
میگویم:آخه...مانی پیاده میشود،مسیح هم.
باهم دست میدهند و مانی میرود.
مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو...
پیاده میشوم و روي صندلی شاگرد مینشینم.
مسیح راه میافتد : کجا برم؟
:_بریم خونه...
:+تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی...
چیزي نمیگویم. چیزي ندارم که بگویم.
با همین قلدر بازي ها وارد زندگیم شد.
دوباره به مردم و زندگی هایـرنگی شان خیره میشوم.
دریاي مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند.
بازي عجیبی دارد سرنوشت...
و از آن عجیب تر،بازي انسان هاست با هم...)اصلا پشیمونم...میخوام برگردم...)
من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ي عقد دانیال
بنشینم؟
نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم
ندارد...
این مهم ترین مزیت زندگی با اوست...
حس میکنم مغزم درد میکند...
بازهم فشار هاي عصبی،منِ بی پناه را دچار کرده اند.
سرم را روي شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم.
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ي طوفان هاي زندگی ام
خوابیده باشد..
نمیدانم چقدر میگذرد..
+رسیدیم..
چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
با تعجب به طرفش برمیگردم.
:_چی؟
:+داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن..
نگاهش میکنم،او هم مرا...
:+امتحان کن... جواب میده..
برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روي کاپوت
میگذارد...
به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را
فشار میدهد.
با صداي خفیفی میگویم:خدا
قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روي گونه ام میغلتد و
همراه با نم نم باران،خاك زیر پایم را تر میکند.
قطرات بعدي سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ي کوه
ترك میکنندمسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود.
کمی میترسم.
در را برایم باز میکند.
:+نترس،بیا پایین
پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ي خاکی جاده
متوقف شده..بیرون شهر است،بالاي کوه
انگار لبه ي پرتگاهی ایستاده ایم..
مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند
:+بیا اینجا
از تاریکی خوفناك فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم.
کنارش میایستم.
دست هایش را در جیب هاي شلوارش کرده و نگاهش به شهر
است،که مثل نقطه اي براق،میدرخشد.
:+داد بزن
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠