💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
:+پسرعمو با من اینطوري حرف نزنین
:_اصلا ببینم این پسره ي لندهور کی بود بهت زنگ زد،ها؟
خودم هم از بی ربط بودن جملاتم خبر دارم.
صدایم به طرز سرسام آوري بالا رفته... نیکی چشمانش را میبندد.
:_با توام نیکی؟ شماره ي تو رو از کجا داره،ها؟
:+شما... شما حق ندارین سر من داد بزنین!
:_من حق دارم،اینجا خونه ي منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم
بخواد توش میکنم...چرا بهش نگفتی متأهلی؟
سرش را پایین میاندازد.
جري تر میشوم،چرا نمیفهمد من دلخورم؟
چرا سعی نمیکند آرامم کند؟
مگر او منبع ارامش من نیست؟ چرا در کنارش اینطور طوفانی شدم؟
دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم..بلند میشود و با قدم هاي تند از آشپزخانه بیرون میرود.
به دنبالش میدوم
:_صبر کن... صبر کن نیکی..
میایستد.
صدایم را پایین میآورم
:_چرا به اون نگفتی متأهلی؟ چرا حلقه ات دستت نیست؟
برمیگردد،پوزخند میزند و با جمله اش قلب من را تکان میدهد.
:+چقدر این بازي رو جدي گرفتین!
فکم منقبض میشود،دوباره صدایم بالا میرود.
:_این بازي جدي هست... اسم کی تو شناسنامه اته، ها؟من شوهرتم
نیکی.. بفهم...
حس میکنم میترسد،رنگش میپرد و گریه میکند.
ریختن اشک هایش،پاي مردانگی و غیرتم را سست میکند..
صدایم،از اوج پایین میآید
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
:_گریه نکن
بیتوجه به من،دستانش را روي صورتش میگذارد.
من..من سر او فریاد کشیدم...
آرام میگویم
:_گریه نکن لعنتی...
با شنیدن این جمله،بیشتر اشک میریزد.
صدایش میلرزد...قلب من،هم.
:+اصلا..من پشیمونم... اشتباه کردم... میخوام برگردم...
قلبم از جا کنده میشود. من با او چه کردم؟؟ چرا از بودن در اینجا
پشیمان است؟ نکند... نکند برود؟
:_تو... تو پشیمونی؟
:+آره من اشتباه کردم.. اصلا مقصر منم...
و به سمت اتاقش میدودبه دنبالش میروم،در را میبندد و کلید را در قفل میچرخاند.
بازهم دیوانه شده ام... از فکر نبودنش،حالم بد میشود...
داد میزنم
:_نه مقصر منم که یه الف بچه رو وارد همچین بازي کردم..
صداي گریه اش،اوج میگیرد.
ناخودآگاه،مشتم بالا میرود و با صداي بلندي روي در فرود میآید.
من... من کاري کرده ام که نیکی پشیمان بشود؟
لعنت به من!
به طرف سالن میروم.
مدام طول و عرض سالن را زیر پاهایم کوتاه میکنم و به جاي اول
برمیگردم.
خش خش دمپایی هاي چرمی روي پارکت هاي کف خانه بیشتر
عصبی ام میکند.
انتهاي سالن،جایی که به درِ اتاق نیکی دید دارد،روي مبل مینشینم.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
آشفته ام،اصلا ذهنم یاري نمیکند.
از شهرداري شاکی ام یا از نیکی دلخور؟
باز هم فکم منقبض میشود،اعصاب،به شقیقه ام فشار میآورند و کف
دستم ذُق ذق میکند.
نگاهی به کف دستم میاندازم.
مشت گره شده ام،تازه باز میشود.
آنقدر مشتم را فشار داده ام تا رگ هاي دستم برآمده شده.
دستم را چند باري مشت میکنم و دوباره باز میکنم.
صداي نیکی در دیباچه ي ذهنم میپیچد
)آقاي شریفی،من قصدش رو هم ندارم)
پایم رامحکم روي زمین میکوبم و از بینی نفس میکشم.
صداي لرزانش،با چهره ي پر از اشکش در قلبم ظاهر میشود.
)اصلا من پشیمونم..اشتباه کردم... میخوام برگردم)آرنج هایم را روي زانویم میگذارم و سرم را روي ستون دستانم.
احساس میکنم کاسه ي سرم معدن آهن است و کارگران درونش
مشغول کار.
آنقدر با تیشه به جان سلول هایم افتاده اند که دلم میخواهد سرم را
به نزدیک ترین دیوار بکوبم.
سیگاري بین دستانم میگیرم،دود میکنم و با هر نفس عمیق،توتون به
خورد حلقم میدهم.
نفس میکشم و دود میشوم و سعی میکنم منشأ این نگرانی را
بفهمم...
این دل آشوب که به جانم افتاده و حتی سیگار،آرامم نمیکند.
)میخوام برگردم...)
به سرفه میافتم،مکرر و بدون فاصله...
میخواهد برگردد..میخواهد روح از کالبد خانه ام بکند و ببرد..
میخواهد ملک الموتِ جانی باشد که خودش بخشیدهدستم را روي صورتم میکشم.بلند میشوم،باید دست و رویم را
بشویم.این التهابِ صورت و جانم تا مغز استخوانم رامیسوزاند.
ته سیگار را داخل سطل زباله میاندازم و اهرم شیر را بالا میکشم.
دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
نگاهی به آینه میاندازم،چقدر از تصویر داخل آینه متنفرم وقتی
صداي مردانه اش را به رخ نیکی کشیده...
نگاهم به شلف میافتد.
برق انگشتر خیره ام میکند،حلقه!
دست میبرم و برش میدارم.
مثل گنج گران بهایی در مشتم فشارش میدهم و بیرون میآیم.
باید همانطور که ریتم آرام زندگی ام را پر از تشنج کردم،به حالت
اول برش گردانم.
باید نیکی را
نیکی،آخ نیکی!
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت
کرده ام.
نگاهی به درِ همچنان بسته ي اتاقش میاندازم.
سري تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم.
باید به مانی خبر بدهم.
گره این مشکل به دستان مانی باز میشود.
موبایل را برمیدارم،روي همان مبل مینشینم و شماره ي مانی را
میگیرم.
سه بار تماس گرفته..
بعد از بوق دوم،صداي پرانرژي اش میآید.
:_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم
:+کبکت خروس میخونه..
:_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناري بخونه.. ببین تا منو داري غم
نداري که.. با یکی از کارمنداي شهرداري منطقه حرف زدم.. قراشد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا تو بیاي.. دو روز
وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده
این همه اشتباه داره نقشه تون...
سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم
:+ممنون
مانی صدایش را پایین میآورد
:_مسیح،تو خوبی؟
برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم
:+گند زدم مانی
:_درست بگو ببینم چی شده؟
نفسم را محکم بیرون میدهم
:+قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر
کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدي.. من
همه ي عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
_:مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا
درست و حسابی بگو تا بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی
گفت؟
:+مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟
:_اي بابا..حتما یه چیزي گفته که تو این همه ناراحتی دیگه...
:+با من که حرف نزد.. اگه حرفـ میزد،از پشت تلفن مٻکشتمش...
ولی میخواست بره پیش عمومسعود..
:_آها...یعنی از نیکی خواستگاري کرد!
دندان هایم را روي هم فشارـمیدهم.
حالم بدتر میشود،میغرم
:+خفه شو مانی..
:_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟
نگاهم باز به اتاقش میافتد.
از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظرـمیرسد:+اتاقش..
:_خیلی خب الآن اومدم...
موبایل را کنارم روي مبل پرت میکنم..
این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به
سکون،دعوت...
آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته...
★
:_حالا راستی حلقه اش کو؟تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم..
حلقه را از جیبم درـمیآورم و نشانش میدهمـ.
:+تو روشویی بود...
:_واي مسیح خیلی تند رفتی...
:+ببین از کی کمک خواستیم.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
:_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا
ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف
خواستگارش...
از احساس بدي که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم.
:+مانــــــــــی؟
:_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش
عصبی میشی؟
:+مثل اینکه نیکی زن منه ها...
:_ولی صوري!
:+هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده
ازش...
مانی،نگاهم میکند،طوري که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را
نفهمیده...
:+مانی خودتو بذار جاي _:مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی...
:+نمیخوام چیزي بشنوم.. اگه میتونی کاري کن از اتاق بیاد بیرون..
:_پس نگرانشی...
سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود.
:_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟
:+باشه..
بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم.
از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روي بشقاب هاي پر از
ماکارونی خیره میماند.
برمیگردد و نگاهم میکند
:_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل
کلافه هواي ریه هایم را بیرون میدهم.
وارد آشپزخانه میشوم و روي صندلی نیکیـمینشینم.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
نگاهم روي بشقاب غذایش متوقف میشود..
حتی دلِ سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد.
لعنت به تو شریفی...
صداي در زدن میآید و بعد صداي مانی
:_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟
چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روي در میکوبد
:_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟
نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم.
به مانی نگاه میکنم.
مانی کف دستش را روي در میکوبد و میگوید
:_زنداداش؟؟
نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه یمحکم روي
در میزنم.+:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوي؟
دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است!
بلند میگویم
:+نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟
تپش هاي قلبم، بی حساب بالا رفته...
مانی میخواهد آرامم کند.
:_مسیح آروم باش.. شاید خوابه...
دوباره روي در میزنم
:+نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی..
لحنم به التماس میزند.
صداي چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به
نفس راحتی میهمانم میکند.
در آرام باز میشود،نیکیـبا چادر سفید با گل هاي کوچک بنفش،در
قاب در ظاهر..
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
عقب میکشم،مانی هم.
به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد.
آرام میگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده..
مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم.
نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را
بزنم،نمیتوانم حتی سلام بگویم...
چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم.
من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟
چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟
چرا به رفتارهاي کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟
چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟
اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟چرا دهانم قفل شده؟
سکوت بدي حاکم است..
مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم...
نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخندم...
مانیـمیگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم
بریم یه سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه
دوري بزنیم
نیکی نگاهی سرسري به من میاندازد،پر از دلخوري و آزردگی...
نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم.
میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از
دعوتتون
مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... رویمنو زمین
نندازین دیگه.. نیکی میگوید:آخه آقامانی...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون
نمیآییم... اما این تنها راهیست که مانی دارد...
مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول
نکشه.. بریم دیگه،باشه؟
راه فرار ندارد...
سرش را تکان میدهد.
میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ي آریا شده...
*نیکی*
عجب پیشنهاد مسخره اي.. الآن وقت گشت و گذار است؟
بین دو برادرِ دیوانه ي آریا گیر افتاده ام...
یکی فریاد میکشد و صداي خشنش را به رخم میکشد،دیگري بذر
محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد!
الحق که دیوانه اند...زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیبـ میزنم که حواسم به فکر
هایم باشد...
در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ي لباس پوشیدن را
ندارم.
اولین پالتویی که روي رگال میبینم،برمیدارم.
مانتو کرم و روسري صورتی ام را برمیدارم.
نگاهی به صورتم در آینه میاندازم.
زیر چشم هایم گود افتاده...
سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ي فکر کردن را ندارم...
چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم.
باید از فاطمه خواهش کنم یک روز براي خرید چادر،همراهی ام کند.
این روزها،رسما یک بانوي چادري ام!
و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاري میکند.از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روي مبل نشسته اند
و مسیح،در فکر فرو رفته.
نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم
:_آقامانی من آماده ام.
نگاهم میکنند.
سرم را پایین میاندازم.
بلند میشوند.
مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره
چیزي نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش...
نفسمـ را بیرون میدهم.
نباید فکر کنم،حتی از یادآوري اش اعصابم بهم میریزد.
از خانه بیرون میرویم.
مثل همان شب،سوارـماشین مانی میشویم و راهی خیابان ها.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
به مغازه هاي اطراف نگاه میکنم،به تکاپو و تلاش ها و دویدن
هایشان...
بوي عید را از همین فاصله میشود حس کرد.
سال گذشته اصلا فکرش را هم نمیکردم،که امسال متأهل باشم و
فردي مثل مسیح،سایه وار در زندگی ام.
آه میکشم و نگاهی به دست چپم میاندازم.
چشمانم جاي خالی حلقه را میکاوند.
تازه به یاد میآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد..
از حلقه اي که موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش..
صداي مسیح در سرم میپیچد،چقدر ترسناك شده بود..
(من حق دارم،اینجا خونه ي منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد
توش میکنم...)
آرنجم را کنار شیشه میگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم.
چقدر جمله اش میتواند مرا بترساند...اگر بخواهد... نه... امکان ندارد... اگر قصد چنین چیزي....
نفسم را باصدا بیرون میدهم.
انگار با دو مسیح روبه رویم.
مسیحی که سر میزـنهار نشسته بود،با عشق از نهج البلاغه برایش
میگفتم و او گوش میکرد...مسیحی که هیچ وقت صبحانه نمیخورد و
به خاطرـمن...
یا مسیحی که فریاد میکشید و اصرار داشت بداند چرا ماجراي تأهلم
را کسی نمیداند...
آخ آقاي شریفی،ظهر وقت زنگ زدن بود؟
اصلا چرا با شماره ي پرستو ؟
سکوت ماشین را صداي زنگ موبایل میشکند.
از دنیاي فکر و خیال بیرون میآیم.
مانی با تلفن حرف میزند،نگاهم را از پنجره به آدم ها میخ میکنم.
نم نم باران،سنگ فرش عابرپیاده را خیس میکند.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
شیشه را پایین میکشم و دستم را تا مچ زیر باران میگیرم.
صداي مسیح میآید،بدون اینکه برگردد
:+شیشه رو بده بالا،سرما میخوري...
نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم.
مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الآن نمیشه که..باشه.. ببینم
چی کارـمیکنم...
کنار خیابان پارك میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش
شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی مهمی پیش اومده،ببخشید...
میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه..
مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین..
مسیح میگوید:پس خودت چی؟
مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست...
نگران نباش...شما برین خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش...
میگویم:آخه...مانی پیاده میشود،مسیح هم.
باهم دست میدهند و مانی میرود.
مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو...
پیاده میشوم و روي صندلی شاگرد مینشینم.
مسیح راه میافتد : کجا برم؟
:_بریم خونه...
:+تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی...
چیزي نمیگویم. چیزي ندارم که بگویم.
با همین قلدر بازي ها وارد زندگیم شد.
دوباره به مردم و زندگی هایـرنگی شان خیره میشوم.
دریاي مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند.
بازي عجیبی دارد سرنوشت...
و از آن عجیب تر،بازي انسان هاست با هم...)اصلا پشیمونم...میخوام برگردم...)
من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ي عقد دانیال
بنشینم؟
نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم
ندارد...
این مهم ترین مزیت زندگی با اوست...
حس میکنم مغزم درد میکند...
بازهم فشار هاي عصبی،منِ بی پناه را دچار کرده اند.
سرم را روي شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم.
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ي طوفان هاي زندگی ام
خوابیده باشد..
نمیدانم چقدر میگذرد..
+رسیدیم..
چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
با تعجب به طرفش برمیگردم.
:_چی؟
:+داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن..
نگاهش میکنم،او هم مرا...
:+امتحان کن... جواب میده..
برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روي کاپوت
میگذارد...
به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را
فشار میدهد.
با صداي خفیفی میگویم:خدا
قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روي گونه ام میغلتد و
همراه با نم نم باران،خاك زیر پایم را تر میکند.
قطرات بعدي سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ي کوه
ترك میکنندمسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود.
کمی میترسم.
در را برایم باز میکند.
:+نترس،بیا پایین
پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ي خاکی جاده
متوقف شده..بیرون شهر است،بالاي کوه
انگار لبه ي پرتگاهی ایستاده ایم..
مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند
:+بیا اینجا
از تاریکی خوفناك فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم.
کنارش میایستم.
دست هایش را در جیب هاي شلوارش کرده و نگاهش به شهر
است،که مثل نقطه اي براق،میدرخشد.
:+داد بزن
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠