eitaa logo
کانال آموزشی انجمن ادبی ایماژ
45 دنبال‌کننده
2 عکس
3 ویدیو
0 فایل
کانال آموزشی انجمن ایماژ : https://eitaa.com/image_khorasan گروه ایماژ: https://eitaa.com/joinchat/2212299269C92b8eed7a6
مشاهده در ایتا
دانلود
بومی‌های اسماعیل‌آباد، آنها که نسل به نسل اینجا بزرگ شده‌اند غریبه‌ها را دوست ندارند، تازه‌واردها مهاجرانی هستند از راه‌های دور و نزدیک. آدم‌هایی که آمده‌اند و با خودشان حرف و حدیث آورده‌اند. حبیب می‌گوید: «ما نمی‌توانیم از اینجا برویم؛ ریشه‌های ما اینجاست، وگرنه می‌رفتیم. چهار هکتار زمین کشاورزی داریم، خانه و زندگی و فامیلمان اینجاست. اما الان دیگر خیلی وقت است احساس امنیت نداریم. از کل شهر هر کسی که بخواهد مواد تهیه کند می‌آید اینجا. چرا؟ چون خوش‌مسیر است. دسترسی‌اش بهتر است. تا بخواهند بروند قلعه ساختمان دو ساعت توی ترافیک طول می‌کشد. اما همه از بلوار خیام می‌اندازند ده دقیقه‌ای می‌رسند اینجا.» اعتیاد به چشم بچه‌های محله غریبه نیست علی، محمدرضا و دو تا محمد، آنها را کمی آن‌طرف‌تر از خانه بهداشت می‌بینیم؛ چهار نفرند با دو تا دوچرخه. دو به دو نشسته‌اند پشت رکاب. صدای خنده‌هایشان از دور بلند است. به چشمشان غریبه می‌آییم، نزدیک‌تر که می‌شوند می‌ایستند. بچه همین محل هستند؛ بچه اسماعیل‌آباد. علی ۱۳ ساله است، محمدرضا ۹ ساله. محمدها همسن و هم‌نامند؛ حتی نام فامیلشان هم یکی است؛ نسبت فامیلی دور دارند. بچه‌ها دانش‌آموز مدرسه شهید اقبالی هستند. معتادها به چشم آنها هم غریبه نیستند؛ مثل خیلی دیگر از اهالی منطقه. آنها هم همیشه یک گوشه، کنج یک دیوار، زیر سایه یک درخت کارتن‌خواب‌ها را دیده‌اند؛ حتی آن طرف دیوار پشتی مدرسه‌شان. «معتادها ما را اذیت می‌کنند، ما هم آنها را با سنگ می‌زنیم. چند روز پیش با سنگ زدیم، چرتشان پرید. دنبالمان کردند.» این را علی می‌گوید و بقیه می‌خندد. محمدرضا هم می‌گوید: «یک بار هم من را گرفتند زدند، چاقو هم داشتند خدا رحم کرد.» می‌پرسیم: تا حالا دیدی مواد بکشند؟ علی زودتر جواب می‌دهد: «همیشه ... هر جا خلوت باشد مواد می‌کشند.» چطوری می‌کشند؟ علی دستش را جلوی دهانش می​گیرد و با انگشت‌هایش برای ما ادای مصرف مواد را درمی‌آورد و دوستانش باز می‌خندند. «نمی‌ترسید از معتادها؟» این را ما می‌پرسیم و این بار محمدرضا زودتر جواب می‌دهد: «نه، چرا بترسیم؟ بیشترشان ما را می‌بینند فرار می‌کنند.» علی هم می‌گوید: «اینجا پر از معتاد است، ما دیگر عادت کردیم.» پدر و مادرتان نمی‌گویند نزدیک معتادها نروید؟ علی: می‌گویند اما ما گوش نمی‌کنیم. محمد: ما نمی‌رویم، آنها خودشان می‌آیند. پشت مدرسه ما پاتوق معتادهاست. محمدرضا: خودمان یک وقت‌هایی می‌رویم بیرون مدرسه آنها را تماشا می‌کنیم. چه چیزی را تماشا می‌کنید؟ علی صدایش را آهسته‌تر می‌کند: «آنجا بیشتر سرنگ می‌زنند چون خلوت‌تر است ... روی زمین پشت مدرسه پر از سرنگ است. من چند بار دیدم که به پهلوهایشان سرنگ می‌زنند.» معلمتان نمی‌گوید نزدیک معتادها نروید؟ محمد: چرا معلم ما می‌گوید آنها ویروس دارند، مریض هستند، نزدیکشان نشوید! اما ما گوش نمی‌کنیم. چرا گوش نمی‌کنید؟ علی: خب وقتی خمارند آواز می‌خوانند، ما هم می‌خندیم. بعضی وقت‌ها هم با هم آواز می‌خوانیم. مصرف مواد مخدر برای بچه‌های این محله تصویر غریبی نیست؛ آنقدر آشنا و عادی است که مایه تفریحشان بشود گاه و بیگاه. این واقعیت محله اسماعیل‌آباد است؛ آسیب‌های اجتماعی رهایشان نمی​کند و حتی تا پشت دیوار مدرسه هم دنبالشان می​آید؛ مشکلی که دلیل نگرانی خیلی از ساکنان این منطقه است. و این گزارش خبر آنلاین که سال ۱۴۰۰ منتشر شده است: به فاصله  دو یا سه بار پلک زدن تصویر استخرهای روباز به صحرای بی‌در و پیکر آوارگی بدل شد؛ انگار کسی پرده‌ی نمایش را جمع کرد تا بخشی از شهر که جمعیتی حدود  ۶ هزار و ۵۰۰ نفر را در خود جای داده با بازنمایی وقایع سیاسی اجتماعی روز به صورتمان سیلی بزند. چندین هکتار زمین خاکی و وسیع می‌بینی که یک سمتش جرثقیل‌ها مشغول گودبرداری و کارگران مشغول کف سازی‌اند؛ آن سمت دیگر مردم فارغ از هرچیز به زندگی مشغولند و مثل همه ما امیدوارند که زندگی روی خوشش را نشانشان دهد. کمی دورتر هم جمعی از مصرف کنندگان مواد، مثل هزاران گردان بی‌فرمانده، انگار که پایشان به منطقه آزاد رسیده باشد، خسته از به دوش کشیدن زباله‌های شهر وسط زمین‌های بایر، خودشان را می‌سازند. «بودن» در کوچه‌های «اسماعیل‌آباد» با ریتمی کند جریان دارد؛ روی دیوارها درد و دل‌های عاشقانه نوشته شده؛ عکس مردی ۴۸ ساله را که برای اهالی آشناست روی شیشه اغذیه فروشی چسبانده‌اند و زیرش بزرگ و خوانا نوشته شده گمشده! آن چه بیش از همه جلب توجه می‌کند، ساختار و شکل خانه‌هاست. چند خانه کنار هم مجتمعی کوچک تشکیل داده‌اند و یک در بزرگ و مشترک دارند. زنی میانسال با پیراهن مشکی و روبند از درِ یکی از این خانه‌ها خارج می‌شود و می‌گوید دو ماه پیش وضعیت سروسامان پیدا کرده؛ او از امنیت منطقه رضایت کامل دارد.
نوه‌اش پشت سرش ایستاده می‌گوید ۶ ماه است کابلشان را دزدیده‌اند و تلفن ندارند اما آنتن‌دهی تلفن همراه مشکلی ندارد و به درس و مدرسه‌اش می‌رسد؛ آن‌ها حتی از شهروندان معمولی هم مطالبات کمتری دارند. کمی بعد یکی از همسایه‌ها همراه بحثمان می‌شود و می‌گوید تحت حمایت کمیته‌ امداد است و وقتی از سال ۶۳، روستا و دامداری را به شوق شهرنشینی رها کردند ساکن اسماعیل‌آبادند. میلی به فروش خانه‌اش ندارد و از مسئولان گله‌مند است. اسم چند مسئول و مدیر را ردیف می‌کند و لب‌های آدم‌های اطرافمان پشت سرشان به گلایه تاب می‌خورد. کمی جلوتر می‌رویم، درست کنار بسترکال از در یک خانه که هنوز سرپاست مردی بیرون می‌آید. او اهالی را از وابستگی به مخدرها مبرا می داند و آنطور که می‌گوید بیشترشان در میدان بار مشغولند. در مورد زاغه‌نشینی که می‌پرسم، چرتش پاره می‌شود و می‌توپد و سال ها کپرنشینی را توهین به ریشه و اصالت اهالی تلقی می‌کند. در همین حین زنی جلو می‌آید؛ زنی مجرد است و همراه مادرش از مشکلاتشان می‌گویند. رد نگاهم را می‌گیرد و وقتی نگاهم به سیاهی بزرگ روی دیوار حیاطشان می‌رسد، می‌گوید معتادان برای مصرف، پلاستیک می‌سوزانند. او می‌گوید روز و شب را با خماری و نئشگی معتادان آواره معنا می‌کنند: «آنها تعادل ندارند، فحش می‌دهند، جیغ می‌کشند و لوازم خانه‌ها را می‌دزدند.» دستم را می‌کشد و پشت دیوار خانه‌اش را نشانم می‌دهد. می‌گوید برادرش دیشب با مصرف‌کنندگان درگیر و با سرنگ زخمی شده است و بیمه هم نیست؛ چون فرآیند مهر کردن دفترچه روستاییان زمانبر و از حوصله خارج است. خواهرش انگار بخواهد از او سبقت بگیرد می‌گوید شبی دو مرد و یک زن که تحت تعقیب بودند وارد خانه‌شان شده‌اند. خبری از دزدی و گروگان‌گیری نبوده؛ آنها را با عنوان پیک مواد مخدر می‌شناسند که معمولا نزدیک میدان فهمیده و بلوار خیام مشتری‌ها را سوار می‌کنند و برای استعمال مواد مخدر به خانه‌ها می‌رسانند. چشم می‌چرخانم سمت مادرشان؛ با گوشه لباس راه اشک را روی صورتش می‌بندد. سرم را برمی‌گردانم، تا چشم کار می‌کند خاک و ضایعات است. آدمی گوری است برای آنچه در او مرده   خانه‌ها زیر تیغ آفتاب یکی درمیان تخریب شده و ضایعات و زباله‌های عفونی غاصبانه جایشان را گرفته اند. روی یکی از آوارها، بین زباله‌های خونی و سنگ و آجر با بنر ترحیم و چند سنگ پناهگاه بنا کردند. چند مرد با چشمانی که می‌درخشد بزمی کوچک تشکیل داده‌اند. مراسمی شبیه به معامله کوکائین با یک کارتل کلمبیایی؛ آنطرف‌تر کمی که چشم تیز کنی چهار آدم را می‌بینی با چشمان بسته و دهان باز که دو نفرشان زیر کیسه سفید روی دوپایشان نشسته‌اند. یکی از آنها سنش بالاست، حتی رمق ندارد سرش را بالا بگیرد. دست می‌اندازد توی کیسه  پارچه‌ای بی‌رنگ و روی کنارش و کارتی را نشان می‌دهد. به مرد کنار دستش نگاه می‌کنم، ارتباط چشمی‌مان طولانی نمی‌شود و خماری قاپ نگاهش را می‌دزدد. اما آن دونفر دیگر جوان ترند و خوش صحبت. کارد میوه خوری و سرنگ و فندک جلویشان پهن است و کلمات را با تسلط ادا می‌کنند. بحث ترک کردن پا می‌گیرد. یکیشان کشیده و بلند می‌گوید هزاران بار ترک کردم اما تنش همراهی نمی‌کرده و درد امانش را می‌بریده، هربار  بدتر . می‌گوید نزدیک‌ترین گرم‌خانه، گرمخانه مصطفی درویش است که نامه دادگاه می‌خواهد و به رنجش نمی‌ارزد: «روی همین آوارها هم می‌شود شب را سحر کرد.» دوستش که تازه کارش را تمام کرده کیسه را کنار می‌زند و می‌گوید یکی از هم خدمتی‌هایش را برای ترک به کمپ بردند، آنقدر کتکش زدند که جانش را باخته! وضعیت خودش را بهتر می‌بیند و می‌گوید: «ترک هم که بکنیم  وقتی کار نیست یعنی باید دزدی کنیم تا نان درآوریم.» هرطرف را نگاه کنی مردان و زنانی تنشان را لای لباس‌های مندرس پیچیده‌ و روی آوارها آوار شده‌اند! زندگی با یک تن و چند لباس روی تکه‌ای زمین که سهمی از آن نداری تا زمانی که خون در رگ‌هایت بایستد. در همین حال زنی دیگر می‌آید سمتمان. یک دوهزار تومانی مچاله توی مشت بسته‌اش می‌بینم. صورت کبود اما بزک کرده‌اش را از من برمی‌گرداند. با یک نوشابه و بیسکوئیت برمی‌گردد و می‌نشیند روی تلی از خاک که حکم خانه را برایش دارد و مشغول صرف وعده نهار می‌شود. اینجا اسماعیل‌آباد است. بخشی از شهر که هرچقدر هم آن را بزک کنند پذیرای آوارگان است. 
درود به یاران همیشه همراه ایماژ! انجمن ادبی ایماژ هر پنجشنبه در میان برگزار می شود. ان شاالله هفته آینده همین روز در خدمت عزیزان گرامی هستیم. سپاسگزارم از همراهی سبز شما🙏🌹
4_5981158391119090480.mp3
18.14M
فایل شنیداری «بررسی ادبیات معاصر مکزیک» با حضور: کریستوفر دومینگز (نویسنده‌ و منتقد برجسته‌ی مکزیک) عبدالله کوثری علی‌اکبر فلاحی https://eitaa.com/image_khorasan
"برای رساندنِ "چیزی" ، برای انتقالِ "معنا" ما همواره نیازمند معانیِ مازاد یا اضافی هستیم. " این همان چیزی ست که به عنوان مازاد نشانه شناسی برمعنا شناسی طرح می کند. گزینش و ترجمه : https://eitaa.com/image_khorasan
"حضور خلوت انس است و دوستان جمع‌اند" در دومین نشست محفل ادبی ، با افتخار در خدمت شما عزیزان هستیم.🕊 با اجرای: حسین سیدبر 📆 زمان: پنجشنبه، ۱ آذر، ساعت: ۱۶ تا ۱۸ 🪑مکان: سه راه کاشانی، پارک کودک، کتابخانه فردوسی https://eitaa.com/image_khorasan🕊🌼
80.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارشی مختصر از دومین نشست محفل ادبی 🕊 یکم آذرماه هزار و چهارصد و سه ممنونیم از حضورتون🕊🌼
نامه به یک‌استاد داستان نویسی جان اشتاین بک اگرچه به نظر می‌آید که قرن‌ها از وقتی که در کلاس داستان‌نویسی شما در استانفورد شرکت می‌کردم گذشته، تجربیات آن دوران خوب به خاطرم مانده. آن روزها با چشمانی باز و ذهنی تیز آماده بودم تا راز و رمز نوشتن داستان‌های کوتاه خوب و حتی عالی را بقاپم. اما شما خیلی زود این توهم را باطل کردید. گفتید تنها راه نوشتن داستان کوتاه خوب، نوشتن داستان کوتاه خوب است. و تنها پس از نوشتن داستان می‌توان آن را جداگانه نقد و ارزیابی کرد. و باز گفتید داستان کوتاه مشکلترین قالب ادبی است و دلیلش هم این است که تعداد داستان‌های کوتاه موفق جهان بسیار کم است. اما در ضمن قاعده‌ای اساسی به ما آموختید که ساده ولی مردافکن بود. گفتید داستانی گیراست که چیزی را از نویسنده به خواننده منتقل کند و معیار سنجش ما هم همان قدرت تأثیرگذاری آن است. غیر از این دیگر قانون و قاعده ای وجود ندارد، داستان می‌تواند راجع به هر چیزی باشد و هر فن و ابزاری را به کار بگیرد، مشروط بر اینکه گیرا باشد. به اعتقاد شما یکی از اجزای این قاعده، نویسنده را ملزم می‌کند که بداند چه می‌خواهد بگوید و راجع به چه حرف بزند. و به عنوان تمرین باید سعی کنیم شاخ و برگ‌های داستان را بزنیم و آن را در یک جمله بنویسیم؛ چون فقط از این طریق می‌شود داستان را خوب درک کرد و آن را تا سه، شش یا ده‌هزار کلمه بسط و گسترش داد. باری. گفتید فرمول جادویی و رموز داستان‌نویسی همین است. و ما را فقط با همین سخنان، بر جادۀ خلوت و دلتنگ‌کنندۀ نویسندگی گذاشتید. و ما باید داستان‌های بد را کنار می گذاشتیم. من توقع داشتم که بگویید به اوج کمال و شکوفایی دست یافته‌ام اما نظری که شما درباره کارهایم می‌دادید، فوری مرا سرخورده و مأیوس می‌کرد. احساس می‌کردم کارهایم را غیرمنصفانه نقد می کنید، با وجود این سردبیران و ویراستاران با قضاوت‌هایی که سال‌های بعد [در مورد کارهایم] کردند، جانب شما را گرفتند نه جانب مرا. و این غیرمنصفانه می‌نمود. من می توانستم با استفاده از تعلیمات شما، داستان‌های خوب را انتخاب کنم و بخوانم و حتی بفهمم که چگونه آنها را نوشته‌اند. اما چرا خودم نمی‌توانستم داستان خوبی بنویسم؟ باری، نمی‌توانستم. چون شاید امکان ندارد دو تا داستان خوب شبیه هم باشد. سال‌های بعد من داستان‌های زیادی نوشتم اما هنوز نمی‌دانم چطور داستان بنویسم. فقط دست به قلم می‌برم و شانسم را امتحان می‌کنم. اگر هم در عالم داستان‌نویسی قاعدۀ سحرآمیزی در کار باشد، که من مطمئنم هست، کسی نمی‌تواند آن را به صورت دستورالعمل درآورد و در اختیار دیگران بگذارد. به نظر می‌رسد که آن قاعده همان تمایل شدید نویسنده در انتقال احساسات والايش به خواننده باشد. اگر نویسنده چنین دغدغه‌ای داشته باشد گاهی -و البته نه همیشه- شیوۀ مناسب این انتقال حس را نیز پیدا می‌کند. پس از نوشتن داستان، قضاوت در مورد آن خیلی مشکل نیست. اما هنوز هم پس از سالها وقتی می‌خواهم داستانی بنویسم، زهره‌ترک می‌شوم و حتی باید بگویم که نویسنده‌ای که موقع نوشتن داستان هراسان نیست خوشبختانه خبر از شکوه و جلال دوردست و دست‌نیافتنی ابزارش ندارد. بریده از نامه‌ای به ادیت میریلیز۱۹۶۲ (Edith Mirrielees) 📕 «فن داستان‌نویسی» گردآوردۀ محسن سلیمانی، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۴، صفحات ۳۲۳ تا ۳۲۶ https://eitaa.com/image_khorasan
داستان شیطان و میخ طویله گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را کشت سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند یک رفتار یا یک کلام شان : – مشکلات زیادی را ایجاد می کند – آتش اختلاف را بر می افروزد – خویشاوندی را برهم می‌زند – دوستی وصفا صمیمیت را از بین می‌برد – کینه و دشمنی می آورد – طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند – دل ها را می‌شکند  بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است! قبل از اینکه حرفی را بزنیم، مواظب باشیم ! مواظب باشیم میخی را تکان ندهیم. 🆔 https://eitaa.com/image_khorasan
مصوت و صامت حرف ملفوظ بر دو گونه است: مصوت و صامت. مصوت: زبان فارسی دارای سه مصوت کوتاه و سه مصوت بلند است. مصوت های کوتاه (= حرکات عبارتند از:   َ    ِ   ُ مثلاً در کلمات « سَر » , « دِل » , « پُل » , حرکات حرف هستند اما در خط فارسی به صورت اِعراب رو يا زير حرف قرار می گيرند و بعد از آن تلفظ می شوند, مثلاً در کلمه ی « دِل » که به صورت « د ِ ل » به تلفظ در می آيد.) مصوت های بلند عبارت است از « و » , « ا » , « ی » مثلاً در واژه های « کو » , « پا » ,« سی » . ـ علامت « و » در خط فارسی نماينده ی سه حرف ملفوظ است. مثلاً در واژه های « تو » , « سود » ,« وجد ». به علاوه در کلمه ای مثل « نو » (ن +  ُ + و ) نماينده ی دو حرف ملفوظ است. علامت « ی » نيز نماينده ی دو حرف ملفوظ متفاوت است. مثلاً در واژه های « سی » که مصوت بلند است و « وی » که صامت است. صامت: زبان فارسی دارای 23 صامت است: ء (= ع) , ب , پ , ت (= ط) , ج , چ , خ , د , ر , ز (= ذ, ظ, ض) , ژ , س (= ث, ص) , ش , غ (= ق) , ف , ک ,   گ , ل , م, ن , و (در اول کلمه ی « وجد » ) , هـ (= ح) , ی (در اول کلمه ی « ياد »)   هجا هجا (بخش) يک واحد گفتار است که با هر ضربه ی هوای ريه به بيرون رانده می شود.   انواع هجا در وزن شعر, هجاهای فارسی از نظر امتداد (تعداد حروف) سه نوع اند: کوتاه , بلند , کشيده: 1ـ هجای کوتاه: که دارای دو حرف است با علامت U مانند کلمات نَ (نه), تُ (تو). 2ـ هجای بلند: که دارای سه حرف است با علامت ـ مانند کلمات سر, پا. 3ـ هجای کشيده: که دارای چهار يا پنج حرف است با علامت ـ U مانند کلمات نرم, سرد, پارس و کاشت. هر هجای کشيده معادل است با يک هجای بلند و يک هجای کوتاه. يعنی سه حرف اول برابر يک هجای بلند و يک يا دو حرف بعد معادل يک هجای کوتاه است. مثل واژه های: نَََر م       سَر د ـ  U      ـ  U   ادامه دارد... https://eitaa.com/image_khorasan
سعدی و ده درس مهم برای زندگی بهتر: درس اول تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد هر پیسه گمان مبر نهالی است شاید که پلنگ خفته باشد درس دوم صراف سخن باش، سخن بیش مگو چیزی که نپرسند تو از پیش مگو درس سوم اندازه نگه‌دار که اندازه نیکوست هم لایق دشمن است، هم لایق دوست درس چهارم چو دیدی یتیمی سر افکنده بیش نزن بوسه بر روی فرزند خویش درس پنجم طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست درس ششم ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری شادی مکن که با تو همین ماجرا رود درس هفتم به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز درس هشتم یا مکن با فیل بانان دوستی یا بنا کن خانه‌ی در خورد فیل درس نهم نه چندان درشتی کن که از تو سیر شوند نه چندان نرمی کن که برتو دلیر شوند درس دهم سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن کانال آموزشی انجمن ایماژ : https://eitaa.com/image_khorasan گروه ایماژ: https://eitaa.com/joinchat/2212299269C92b8eed7a6
همه ما نابینائیم، هر کداممان به نوعی آدم‌های خسیس نابینا هستند چون فقط طلا را می‌بینند، آدم‌های ولخرج نابینا هستند چون امروزشان را می‌بینند، آدم‌های کلاهبردار نابینا هستند، چون خدا را نمی بینند، آدم‌های شرافتمند نابینا هستند، چون کلاهبردارها را نمی‌بینند، خود من هم نابینا هستم چون حرف می‌زنم اما نمی‌بینم که شما گوش‌هایی شنوا ندارید. 📘مردی که میخندد کانال آموزشی انجمن ایماژ : https://eitaa.com/image_khorasan گروه ایماژ: https://eitaa.com/joinchat/2212299269C92b8eed7a6
📌چگونه داستانک بنویسیم: پنج توصیه‌ی نگارشی برای نوشتن داستانک ( داستان کوتاه ِ کوتاه ) ▪️نکاتی برای نوشتن داستانک یک: تنش را وارد داستان کنید  صرف‌نظر از طول داستان، تنش، موتور محرک آن است. بدون تنش و درگیری، داستان بی‌معناست. داستانک شما نیز باید تنش و درگیری داشته باشد. این درگیری می‌تواند بیرونی یعنی بین دو کاراکتر، بین کاراکتر و جامعه و یا بین کاراکتر و طبیعت باشد. یا درگیری از نوع درونی باشد، و کاراکتر در درون ذهنش با خود درگیر باشد.  دو: از بیان جزییات بپرهیزید شما وقت و فضای کافی برای توصیف، ارائه پیش داستان، فلسفه بافی یا هر کاری که از سرعت داستان‌تان کم می‌کند ندارید. به‌جای آنکه کل چیدمان داستان را برای خواننده توصیف کنید، جزییاتی را وارد کنید که ذهن خواننده را به تکاپو وا می‌دارد. مهم‌تر از آن مستقیماً وارد داستان شوید. شما کلمات کافی برای تلف کردن بر سر معرفی کاراکترهایتان ندارید. سه: مقتصدانه از دیالوگ استفاده کنید. دیالوگ‌های داستانک را فقط در حد رفع ضرورت قرار دهید. وقتی برای سلام و احوال‌پرسی و خاله‌زنک‌بازی وجود ندارد. دیالوگ‌های داستانک باید داستان را به جلو براند، کاراکترها را آشکار کند و داستان را جلو ببرد.  جزییات اضافی را از دیالوگ‌ها حذف کنید و چیزی که باقی می‌ماند قدرت بسیار بیشتری دارد. به‌یاد داشته باشید آنچه ناگفته باقی می‌ماند می‌تواند معنای شگرفی داشته باشد. چهار: قلب داستان را نشانه بگیرید. حتی در داستانی ۱۰۰ کلمه‌ای، باید به دنبال ایجاد رابطه‌ای عاطفی باشید. داستان شما باید قدرت تاثیرگذاری داشته باشید شما دوست دارید خواننده را بخندانید، به گریه بیاندازید یا منقلب کنید.  قبل از آنکه آغاز کنید ببینید می‌خواهید خواننده از داستان شما چه دستاوردی داشته باشد و احساس کند. این گونه می‌توانید داستانی بنویسید که حقیقتا در خاطرها باقی بماند. پنج: انتهای داستان را در نظر داشته باشید.   از اولین کلمه داستان‌تان بدانید که به کجا می‌خواهید برسید. هر جمله‌ای باید به سمت جمله آخر نشان‌گیری شده باشد. لحن نوشته شما باید در سرتاسر داستان یکسان باشد. داستانک نیازمند ویرایش شخصی تهاجمی‌تر و سخت‌گیرانه‌تر است. متن خود را به طور کامل ویرایش کنید تا کل نوشته‌تان نگاهی به پایان داستان داشته باشد. این می‌تواند تمرین بسیاری خوبی برای رسیدن به جایگاهی باشد که از هر کلمه رضایت دارید. کانال آموزشی انجمن ایماژ : https://eitaa.com/image_khorasan گروه ایماژ: https://eitaa.com/joinchat/2212299269C92b8eed7a6
کانال آموزشی انجمن ادبی ایماژ
سکوت سرد زمستان: شاهکار زندگی روزمره "شکارچیان در برف" (The Hunters in the Snow) اثر پیتربروگل مهتر (Pieter Bruegel the Elder)، یکی از شناخته‌ شده‌ ترین نقاشی‌ های منظره در تاریخ هنر است که در سال ۱۵۶۵ خلق شد. این اثر بخشی از یک مجموعه شش‌ گانه است که به ماه‌ های سال می‌ پردازد و این تابلو، ماه دسامبر و ژانویه را به تصویر می‌کشد. تحلیل هنری و جزئیات پنهان در این منظره، سه شکارچی خسته همراه سگ‌هایشان از شکار برمی‌گردند؛ اما موفقیت چندانی نداشته‌اند. فضای اثر سرد و خشن است و این حس، با شاخه‌های خشک درختان و رنگ‌های سردِ سفید، خاکستری و سبز تقویت شده است. لایه‌های اثر: ▪️1. پیش‌زمینه: شکارچیان و سگ‌ها در حالی که از دامنه کوه پایین می‌آیند، در تضاد با وسعت پوشیده از برف دیده می‌شوند. ▪️2. میانه‌ زمینه: زندگی روزمره روستایی در زمستان به تصویر کشیده شده است؛ از مردمی که روی یخ اسکیت می‌کنند تا کسانی که آتش روشن کرده‌اند. ▪️3. پس‌ زمینه: رشته‌ کوه‌های دور دست که فضای بی‌پایان زمستان را تداعی می‌کنند. بروگل، زندگی روزمره مردم عادی را با دقت و هم دلی خاصی نشان داده است. جزئیات، مانند کودکانی که در برف بازی می‌کنند یا اسب‌ هایی که برای کار در مزرعه آماده می‌شوند، به اثر نوعی پویایی و حیات می‌بخشند. نمادها و پیام‌های اجتماعی: شکارچیان نمادی از تلاش انسان برای بقا در شرایط سخت. این شکارچیان که فقط یک روباه شکار کرده‌اند، واقعیت زمستان سخت و کمبود منابع را بازتاب می‌دهند. طبیعت: بروگل طبیعت را نه صرفاً پس‌زمینه، بلکه عنصری زنده و مسلط به نمایش می‌گذارد. سرمای زمستان بر همه چیز حکم‌فرماست. جامعه: روستای کوچک در مرکز تابلو، بیانگر هماهنگی و تلاش جمعی برای مقابله با زمستان است. تأثیر و اهمیت: این اثر، یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های هنر منظره‌نگاری در دوره رنسانس شمالی است. توجه بروگل به زندگی روزمره و بازنمایی طبیعت به گونه‌ای که حس همدلی و در عین حال عظمت طبیعت را القا کند، تأثیر بسزایی بر هنرمندان پس از خود، از جمله نقاشان رمانتیک و امپرسیونیست‌ ها، گذاشته است. این شاهکار در موزه تاریخ هنر وین نگهداری می‌شود و همچنان الهام‌بخش هنرمندان، نویسندگان و حتی فیلم‌سازانی مانند آندری تارکوفسکی است. "شکارچیان در برف" فراتر از یک منظره زمستانی است؛ این اثر، روایتی عمیق از تلاش انسان، زیبایی طبیعت و گذر زمان است که بیننده را به سکوت و تأمل فرا می‌خواند.
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب "گرسنه" سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید "خداوند" چیزی "نصیبش" گرداند. مرد "تور ماهیگیری" را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به "دریا" می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک "ماهی خیلی بزرگ" به تورش افتاد. او خیلی "خوشحال" شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ "غافلگیر" می شوند؟! همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گذار می کرد، "پادشاهی" نیز در همان حوالی "مشغول گردش" بود. "پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟" او به پادشاه گفت که "خداوند" این ماهی را به "تورم انداخته" است... پادشاه آن ماهی را "به زور" از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او "سرافکنده" به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با "غرور" تمام به کاخ بازگشت و جلو "ملکه" خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، "خاری به انگشتش" فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و "قطع انگشت" پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و "چند روز" به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز "ازدیاد درد" موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی "احساس آرامش" کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به "بیماری روانی" شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی "ظلمی" نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به "یاد مرد ماهیگیر" افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر "ماهیگیر فقیر" را پیدا کردند و او با "لباس کهنه و قیافه ی شکسته" بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا "حلال کنی." -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم؛ "چه گفتی؟!" گفت؛ به آسمان نگاه کردم و گفتم: * پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! گر بر سر نفس خود امیری مردی بر کور و کر ار نکته نگیری مردی مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتاده ای بگیری مردی کانال آموزشی انجمن ایماژ : https://eitaa.com/image_khorasan گروه ایماژ: https://eitaa.com/joinchat/2212299269C92b8eed7a6