eitaa logo
کانال تبلیغی امامعلی پور
95 دنبال‌کننده
139 عکس
55 ویدیو
0 فایل
کانال پاسخ به سوالات شرعی ودینی @jabimamalipour
مشاهده در ایتا
دانلود
هر گاه عیبی در من دیدی، به خودم خبر بده نه کسی دیگر. چون تغییر آن دست من است. کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم می شود اما گزینه دوم غیبت است و مرا در تاریکی نگه می دارد. جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد: اگر سبب رضایتت شدیم از ما سخن بگو، وگرنه به خود ما بگو. بااینگونه صحبت کردن، غیبت از میانمان میرود. بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم.
🔅 ✍ دلی که تو داری... 🔹روزی واعظی به مردمش گفت: هرکس دعا را از روی اخلاص بگوید، می‌تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. 🔸جوانی ساده و پاک‌دل که خانه‌اش در خارج از شهر بود و هر روز می‌بایست از رودخانه می‌گذشت، در پای منبر بود. 🔹چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. 🔸هنگام بازگشت به خانه، دعاگویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت. 🔹روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می‌کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. 🔸روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. 🔹واعظ نیز دعوت جوان پاک‌دل را پذیرفت و با او به راه افتاد. 🔸چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام برنمی‌داشت. 🔹جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک بر جای خود ایستاده‌ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! 🔸واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می‌گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم!
✨﷽✨ 🌼فرصت‌های انجام کار خیر را از دست نده ✍دو غلام در رکاب سلطان برای شکار به دامن صحرا رفتند. سلطان چون شکار کرد تیروکمان به غلام داد تا آنان هم شکاری کنند. یکی از غلام‌ها وقتی تیروکمان به دست گرفت، به ناگاه بالای درخت متوجه شد کلاغی که در لانه خود نیست جوجه‌اش در لبه لانه آویزان شده و صدایش بلند است. غلام تیروکمان بر زمین نهاد و بالای درخت رفت و جوجه‌کلاغ را در لانه‌اش نهاد. آن غلام دیگر به او گفت: فرصت شکار از دست مده که شاه اکنون آهنگ رفتن کند. غلام چون از درخت پایین آمد، سلطان فرمان رفتن داد و غلام را فرصت شکار نشد. در راه غلام دیگر که آهویی شکار کرده بود به غلام نخست گفت: فرصت شکار، حیف از دست دادی! غلام گفت: من به حال تو افسوس می‌خورم که فرصت شکار از دست دادی و کار خیری را فرصت سوزاندی. شکار آهو همیشه هست، ولی شکار جوجه‌کلاغی که نیاز به کمک دارد و احسان است، شاید همیشه نباشد. ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄
🔅 ✍ به خدا اعتماد کن 🔹پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد؛ مدرسه، خانواده، دوستان و… 🔸مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید: کیک دوست داری؟ 🔹و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. 🔸مادربزرگ: روغن چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه! 🔸مادربزرگ: و حالا دو تا تخم‌مرغ؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! 🔸مادربزرگ: آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش‌شیرین چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به‌هم می‌خورد. 🔸مادربزرگ: بله، همه این چیزها به‌تنهایی بد به‌نظر می‌رسند. اما وقتی به‌درستی باهم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. 🔹خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به‌درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. 🔸ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها باهم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.
🔅 ✍️ ما به محیط عادت می‌کنیم 🔹آیا تابه‌حال به‌اجبار به دستشویی عمومی رفته‌اید که بوی بد بدهد، به‌طوری که حالت خفه‌شدن به شما دست بدهد؟ 🔸دقت کرده‌اید که بعد از پنج دقیقه، دیگر به آن شدت بوی بد را احساس نمی‌کنید؟! و اگر تصادفا یک ساعت آنجا گیر بیفتید، ممکن است بگویید: انگار اصلا بوی بدی نمی‌آید. 🔹این به این خاطر است که ما به محیطمان عادت می‌کنیم. 🔸اگر با آدم‌های بدبخت نشست و برخاست کنید، کم‌کم به بدبختی عادت می‌کنید و فکر می‌کنید این طبیعی است! 🔹اگر با آدم‌های غرغرو همنشین باشید، عیب‌جو و غرغرو می‌شوید و آن را طبیعی می‌دانید. 🔸اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می‌شوید، ولی در نهایت شما هم عادت می‌کنید به دیگران دروغ بگویید. 🔹و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت. 🔸اما اگر با آدم‌های خوشحال و پرانگیزه دمخور شوید، شما هم خوشحال و پرانگیزه می‌شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است. 🔹تصمیم بگیرید به مجموعه‌افراد مثبت ملحق شوید، وگرنه افراد منفی شما را پایین می‌کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی‌شوید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/Imamalipour
✨﷽✨ 🔴شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر نعمت، از کفت بیرون کند ✍ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد.پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ می‌توانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ می‌کرد. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: می‌توانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ. ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمی‌توانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه می‌اندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ. ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰﯼ نمی‌خوﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم.ﻭﻟﯽ ما ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ نمی‌دﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به‌جا نمی‌آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم. ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🙏🤍 ✍️ این نیز بگذرد 🔹بزرگی در عالم خواب دید کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. 🔸دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید، به آن حمام مراجعه کرد و دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم‌کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. 🔹نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیارسختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و... 🔸حمامی گفت: این نیز بگذرد. 🔹یک سال گذشت. برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. 🔸مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیارسختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری. 🔹حمامی گفت: این نیز بگذرد. 🔸دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید. 🔹وقتی جویا شد، گفتند: او دیگر حمامی نیست. در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. 🔸به بازار رفت و آن مرد را دید و گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای. 🔹حمامی گفت: این نیز بگذرد. 🔸مرد تعجب کرد و گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری. چرا بگذرد؟ 🔹چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آنجا نبود. 🔸مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه‌داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست، وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. 🔹کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد. اکنون او پادشاه است. 🔸مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود. 🔹جلو رفت. خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم. 🔸پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. 🔹مرد شگفت‌زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ 🔸مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است. 🔹ناراحت شد. به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. دید بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده کرده، نوشته است: این نیز بگذرد. ◽هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد ◽هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد ◾گر ناملایمی به تــو کـرد از قضــا ◾خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
🔅 ✍️ به خدا نزدیک شو 🔹در پای منبر عالِمی بزرگ مردم زیادی می‌نشستند. روزی عالم متوجه شد جوانی مدتی است که در پای منبر او حاضر نمی‌شود. پس سراغ او را گرفت. 🔸گفتند: آن جوان دیگر از خانه بیرون نمی‌آید و مشغول عبادت است. 🔹عالِم پیش او رفت و پرسید: ای جوان! چرا درب خانه بر روی خود بسته‌ای و عبادت می‌کنی؟ 🔸جوان گفت: برای نزدیک‌شدن به خدا باید درب بر روی خود بست و خانه‌نشین شد. 🔹عالم گفت: هرگاه دیدی به مردم نزدیک‌‌تر می‌شوی و در میان مردم و برای مشکلات آنان همت می‌کنی، بدان به‌ خدا نزدیک شده‌ای. تو که درب بر روی خود بسته‌ای و از مردم گریزان هستی بدان از خدا دورتر می‌شوی. 💠 چه زیبا مولای متقیان حضرت علی (علیه‌السلام) در نهج‌البلاغه فرمودند: كُن فِی النَّاس فَلا تَكُن مَعَهُم؛ در میان مردم باش، اما مانند آنان مباش. (یعنی دلت با خدا باشد و جسمت در بین مردم) ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🔅 ✍️ عادت‌ها بیشترین نقش را در ایجاد هویت انسان بازی می‌کنند 🔹هویت شما از عادت‌های شما سرچشمه می‌گیرد. شما با باورهای کنونی خودتان متولد نمی‌شوید. 🔸هر باوری از جمله آن‌هایی که درباره خودتان تصور می‌کنید از طریق تجربه آموخته و شرطی می‌شوند. 🔹هنگامی که هر روز تختتان را مرتب می‌کنید، شما هویت یک فرد مرتب و منظم را به تصویر می‌کشید. 🔸هرچه بیشتر رفتاری را تکرار کنید، بیشتر هویت مرتبط با آن رفتار را تقویت می‌کنید. 🔹هرچه شواهد بیشتری برای اعتقاد و باوری داشته باشید، باورتان نسبت به آن عمیق‌تر می‌شود. 🔸بعید است تنها با زدن یک ضربه به توپ، خودتان را فوتبالیست بدانید، اما وقتی این کار را تکرار کنید، شواهد بیشتر می‌شوند و خویشتن‌شناسی شما شروع به تغییر می‌کند. 🔹این یعنی عادت‌ها بیشترین نقش را در ایجاد هویت شما بازی می‌کنند. 🔸ما با زدن یک بشکن تغییر نمی‌کنیم، ما ذره‌ذره، روزبه‌روز و عادت‌به‌عادت تغییر می‌کنیم. 🔹هر اقدامی که انجام می‌دهید، رای‌دادن به نوع شخصیتی است که می‌خواهید باشید. 🔸مسلما برعکس آن هم صادق است. هر زمان بخواهید عادت بدی را انجام دهید، مانند این است که یک رای به صندوق هویت قبلی خود ریخته‌اید. 🔹هویت‌های جدید نیازمند شواهد جدید هستند. این یک فرایند ساده‌ دومرحله‌ای است. 🔸درمورد شخصیتی که می‌خواهید داشته باشید، تصمیم‌گیری کنید. این شخصیت را با پیروزی‌های کوچک به خودتان اثبات کنید. 🔹همیشه باید تمرکز شما روی رسیدن به آن شخصیت باشد، نه دستیابی به یک نتیجه خاص. ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🔅 ✍️ پنبه‌دزد، دست به ریشش می‌کشد 🔹تاجری کارش خریدوفروش پنبه بود و کار و بارش سکه که بازرگانان دیگر به او حسودی می‌کردند. 🔸یک روز یکی از بازرگان‌ها نقشه‌ای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه‌ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه خودش انبار کرد. 🔹صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه‌هایش به غارت رفته است. 🔸نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه‌خراب شدم... 🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس‌وجو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه‌ها را. 🔸قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟ 🔹ماموران گفتند: چرا بعضی‌ها درست جواب ما را نمی‌دادند. ما به آن‌ها مشکوکیم. 🔸قاضی گفت: بروید آن‌ها را بیاورید. 🔹ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. 🔸قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت: به کدام‌یک از این‌ها شک داری؟ 🔹تاجر پنبه گفت: به هیچ‌کدام. 🔸قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن‌قدر دست‌پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آینه برود و پنبه‌ها را از سر و ریش خودش پاک کند. 🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیرشده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند. 🔸قاضی گفت: دزد همین است. همین حالا مامورانم را می‌فرستم تا خانه‌ات را بازرسی کنند. 🔹یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه‌ها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. 💢 آدم خطاکار خودش را لو می‌دهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
💞💞 زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ . ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ . زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت: ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ . ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟ ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت: ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... 👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺
✨﷽✨ ✅اندازه تلاشت توقع داشته باش ✍پادشاهی در حال قدم زدن در باغش بود. باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت:پادشاه! فرق من با وزیرت چیست که من باید این‌گونه زحمت بکشم و عرق بریزم، ولی او در ناز و نعمت زندگی می‌کند و از روزگارش لذت می‌برد؟شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند.پادشاه گفت: در گوشه باغ گربه‌ای زایمان کرده، بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده! هر دو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خود را اعلام کردند. ابتدا باغبان گفت: پادشاها! من آن گربه‌ها را دیدم؛ سه بچه‌گربه زیبا به‌دنیا آورده است. سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگه‌ای باز کرد و از روی نوشته‌هایش شروع به خواندن کرد:پادشاها! من به دستور شما به ضلع جنوب‌غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم. او سه بچه به‌دنیا آورده که دو تای آن‌ها نر و یکی ماده است. نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه‌گربه ماده، خاکستری‌رنگ است. حدودا یک‌ماهه هستند. من به‌صورت مخفی مادر را زیرنظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه‌غذاها را به مادر گربه‌ها می‌دهد و این‌گونه بچه‌گربه‌ها از شیر مادرشان تغذیه می‌کنند. همچنین چشم چپ بچه‌گربه ماده عفونت کرده که ممکن است برایش مشکل‌ساز شود! شاه رو به باغبان کرد و گفت: این است که تو باغبان شده‌ای و ایشان وزیر.گاهی‌ اوقات ما سزاوار خیلی از جایگاه‌ها نیستیم و فقط توهم برتر بودن داریم. ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅