🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_دوم
🔹 یوسف علیه السّلام فرصت را غنیمت شمرد «۱»🔹
اما قبل از آنکه دو جوان درباری به یوسف علیه السّلام مراجعه کنند، خدا یوسف را به رسالت فرمان داده بود و آنچه به او وعده داده بود به وی عطا کرد. خدا به یوسف دستور داد که وظیفه پدران خویش را در دعوت به توحید و افروختن نور ایمان تعقیب کند. یوسف در محیط زندان به پیشرفت دعوت و نفوذ بیانش امیدوار بود. او در بین بیچارگانی که فقر روحشان را صیقل داده و ستمدیدگانی که مظلومیت آنها را به خدا نزدیک تر کرده زندگی می کند و این دو دسته از مردم، برای پذیرش حق و هدایت و ارشاد استعداد بیشتری دارند.
همان طور که یوسف علیه السّلام خود را برای تبلیغ و ابلاغ دین توحید آماده می ساخت، ناگهان آن دو جوان برای تعبیر خواب خود نزد یوسف آمدند. یوسف فرصت را غنیمت شمرد و از این فرصت برای تبلیغ دین خود بهره جست و زندانیان را مخاطب قرار داد و گفت: در وراء بتهایی که می پرستید و به آنها تقرب می جویید، خدایی وجود دارد که به من وحی کرده شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم. به شما بگویم «رع» و «أبیس»[رع، علامتى از خورشید و أبیس، علامتى از گوساله بود که خدایان قدیم مصریان بودند] و هر مجسمه یا بت دیگر فقط مخلوق خیالات شما و پدرانتان هستند و شما برای پرستش و ستایش آنها هیچگونه دلیل و برهانی ندارید. اگر مایلید دلیلی بر صحت گفتار من بدست آورید و برهانی برای صدق دعوت من پیدا کنید، به تعبیر خواب این دو جوان توجه کنید، اگر به حقیقت پیوست، بدانید که من از عالم غیب وحی می گیرم، آنگاه گفت: یکی از این دو جوان به زودی از زندان آزاد می گردد و به شغل سابق خود گمارده و ساقی سلطان می شود و بین وی و ندیمان او قرار می گیرد، ولی جوان دیگر به زودی به دار آویخته می شود و لاشخوران به سر و صورت او هجوم می برند. من این تعبیر را برحسب تعلیم وحی بدست آوردم، نه از راه غیبگویی و یا منجمی و امثال آن. آنچه گفتم از پروردگارم آموخته ام و من دین مردمی را که به خدای یکتا ایمان نمی آورند و به رستاخیز کافر باشند، قبول ندارم.
یوسف علیه السّلام از صحت ... (ادامه دارد)
#یوسف_علیه_السّلام_فرصت_را_غنیمت_شمرد
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_سوم
🔹 یوسف علیه السّلام فرصت را غنیمت شمرد «۲»🔹
یوسف علیه السّلام از صحت تعبیر خود آگاه بود و یقین داشت پیشگویی او واقع می گردد.
ازاین رو چون می دانست ساقی آزاد می شود به او گفت: چون از زندان خارج شدی و به کاخ سلطنتی و جایگاه خود بازگشتی، به پادشاه بگو که مظلومی بی گناه و متهمی بی تقصیر در زندان تو در غل و زنجیر بسر می برد.
بزودی صحت تعبیر یوسف علیه السّلام عیان شد، یکی از آن دو جوان نجات یافت و نفر دوم اعدام شد و چون ساقی سلطان به جایگاه خود بازگشت، پیغام یوسف را فراموش کرد و شیطان یاد یوسف را از خاطر ساقی پاک کرد و یوسف پس از این جریان نیز سالها در زندان بماند.
پس از مدتی پادشاه مصر در خواب رؤیایی دید که او را در غم و اندوه و پریشانی خاطر فروبرد، لذا اندیشمندان دولت و بزرگان ملت خود را احضار و خواب خود را برای آنان بیان کرد.
پادشاه مصر گفت: من در خواب، هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر را می خورند، هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشک، را در خواب مشاهده کردم. [3] سپس رو به بزرگان قوم کرد و تعبیر و تأویل خواب را از آنان جویا شد.
تمام دانشمندان مصر از تأویل و تعبیر آن عاجز ماندند و گفتند: ... (ادامه دارد)
#یوسف_علیه_السّلام_فرصت_را_غنیمت_شمرد
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_چهارم
🔹 یوسف علیه السّلام فرصت را غنیمت شمرد «۳»🔹
تمام دانشمندان مصر از تأویل و تعبیر آن عاجز ماندند و گفتند: خواب شما از نوع خیالی و وهمی و از خوابهای شوریده و شیطانی است و ما تأویل و تفسیر این گونه خوابها را نمی دانیم.
اما این خواب یک نفر فراموشکار را متوجه و بیدار ساخت تا خاطرات دور و روزگار گذشته اش را به یاد آورد. ساقی پادشاه تا این جریان را شنید و رغبت پادشاه را در تأویل این خواب متوجه شد، به یاد یوسف زندانی افتاد. به یاد آن مردی که خواب او را تعبیر کرد، و صدق تعبیرش آشکار شد ولی از همان روز که ساقی در دریای نعمت و رحمت غرق شد او را فراموش نموده بود.
ساقی گفت: ای پادشاه! در زندان جوان بزرگواری در بند است که فکرش صحیح و رأیش آسمانی است، با نور عقل خویش حوادثی غیبی را کشف می کند و با تدبیر نافذ خود به حقیقت واقف می شود. موقعی که خواب بر او عرضه می شود، آن را زیر و رو و تجزیه و تحلیل می کند. پس از بررسیهای کامل رأی مطمئن و تأویل صحیح خود را بیان می نماید. اگر مایلید او را نزد شما حاضر کنم.
ساقی به دیدار یوسف شتافت و دید یوسف مانند همان روزهای نخست همچنان بردبار و صبور به امر به معروف و نهی از منکر و شب زنده داری مشغول است.
ساقی به یوسف علیه السّلام گفت: ای مرد راستگو! من برای کار مهمی نزد تو آمده ام که امیدوارم تو را از زندان نجات بخشد و از این سختی عافیت دهد. درباره این خواب چه می گویی؟
هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر را خورده اند و هفت خوشه سبز را، هفت خوشه خشک در خود حل کرده اند. شاید از سرچشمه علم خود، دلهایی که تشنه این تعبیر هستند سیراب و پریشانی افکار آنها را برطرف سازی و پس از این تعبیر خواب، مردم فضل فراوان و علم سرشار تو را درک کنند.
#یوسف_علیه_السّلام_فرصت_را_غنیمت_شمرد
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_چهارم
🔹 یوسف علیه السّلام فرصت را غنیمت شمرد «۳»🔹
تمام دانشمندان مصر از تأویل و تعبیر آن عاجز ماندند و گفتند: خواب شما از نوع خیالی و وهمی و از خوابهای شوریده و شیطانی است و ما تأویل و تفسیر این گونه خوابها را نمی دانیم.
اما این خواب یک نفر فراموشکار را متوجه و بیدار ساخت تا خاطرات دور و روزگار گذشته اش را به یاد آورد. ساقی پادشاه تا این جریان را شنید و رغبت پادشاه را در تأویل این خواب متوجه شد، به یاد یوسف زندانی افتاد. به یاد آن مردی که خواب او را تعبیر کرد، و صدق تعبیرش آشکار شد ولی از همان روز که ساقی در دریای نعمت و رحمت غرق شد او را فراموش نموده بود.
ساقی گفت: ای پادشاه! در زندان جوان بزرگواری در بند است که فکرش صحیح و رأیش آسمانی است، با نور عقل خویش حوادثی غیبی را کشف می کند و با تدبیر نافذ خود به حقیقت واقف می شود. موقعی که خواب بر او عرضه می شود، آن را زیر و رو و تجزیه و تحلیل می کند. پس از بررسیهای کامل رأی مطمئن و تأویل صحیح خود را بیان می نماید. اگر مایلید او را نزد شما حاضر کنم.
ساقی به دیدار یوسف شتافت و دید یوسف مانند همان روزهای نخست همچنان بردبار و صبور به امر به معروف و نهی از منکر و شب زنده داری مشغول است.
ساقی به یوسف علیه السّلام گفت: ای مرد راستگو! من برای کار مهمی نزد تو آمده ام که امیدوارم تو را از زندان نجات بخشد و از این سختی عافیت دهد. درباره این خواب چه می گویی؟
هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر را خورده اند و هفت خوشه سبز را، هفت خوشه خشک در خود حل کرده اند. شاید از سرچشمه علم خود، دلهایی که تشنه این تعبیر هستند سیراب و پریشانی افکار آنها را برطرف سازی و پس از این تعبیر خواب، مردم فضل فراوان و علم سرشار تو را درک کنند.
#یوسف_علیه_السّلام_فرصت_را_غنیمت_شمرد
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_پنجم
🔹 یوسف علیه السّلام و تعبیر خواب سلطان مصر «۱»🔹
کار یوسف تنها تعبیر خواب نبود. او پیغمبری مصلح بود که خدا او را برای هدایت امور دنیا و آخرت و معاش و معاد مردم فرستاده است، لذا هرگاه فرصتی به دست می آورد، آن را غنیمت می شمرد و از آن طریق هدف خود را تعقیب و توحید را تبلیغ می کرد. یوسف وقت مناسبی نمی یافت مگر اینکه از این فرصتها که شایسته دعوت و تبلیغ است بهره برداری کند.
سال ها قبل که دو جوان زندانی، از تعبیر خواب خود سؤال کردند، فرصتی برای ترویج یکتاپرستی و توبیخ بت و بت پرستی پیش آمد که از آن بخوبی استفاده کرد و امروز سلطان مصر تعبیر خواب خود را از یوسف می خواهد، یوسف که به خوبی تعبیر خواب او را می داند، درصدد استفاده از این فرصت برمی آید تا همراه تعبیر خواب، هدف اصلی خود را تعقیب کند و رسالت خود را به گوش مردم برساند.
یوسف علیه السّلام در تعبیر خواب سلطان چنین گفت: شما هفت سال نیکو در پیش دارید. در سبزترین سرزمین و آبادترین دشت ها بسر می برید. باغهای شما شکوفا و حبوبات شما افزون می گردد، زندگی شما خوش و مرفه می شود و در آسایش کامل بسر خواهید برد. سپس هفت سال سخت در پی آن می آید که آرزوهای شما برآورده نمی شود، ابرهای بدون باران بر سر شما می آیند و برق آن کمتر به چشم می خورد، نیل به وعده خود وفا نمی کند و تشنگان خود را سیراب نمی کند. شما زمین را زیر و رو می کنید ولی از منافع درون آن بهره ای نمی گیرید. کشتزاری را برای درو و حبوباتی را برای انبار کردن نمی یابید و به مصیبتی آشکار و بلایی بزرگ مبتلا خواهید شد.
(ادامه دارد...)
#یوسف_علیه_السّلام_و_تعبیر_خواب_سلطان_مصر
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_ششم
🔹 یوسف علیه السّلام و تعبیر خواب سلطان مصر «۲»🔹
سپس بار دیگر روزگار بر وفق مراد شما شده و به شما روی می آورد، سیمای پیروزی به شما لبخند می زند و گره مشکلات زندگی شما گشوده می شود. آبادی و برکت بر شما سایه می افکند و از محنت نجات می یابید و مفاسد اجتماعی محو می گردند، زمین به شما گندم و جو می بخشد و شما استفاده می کنید. دانه های روغنی، زیتون و کنجد شما می رویند و شما روغن آن را می گیرید و در غذای خود از آن استفاده می کنید. تعبیر خواب سلطان و آنچه من از طریق وحی کسب کردم، چنین بود.
در تحقق آنچه من به شما خبر دادم، تردیدی وجود ندارد. راه کار شما این است که در سالهای فراوانی، محصول خود را با خوشه بچینید و در مخازن و منازل خود انبار کنید تا سالم بماند و به قدر ضرورت مصرف کنید تا بتوانید در هفت سال سخت و خشکسالی، مقاومت کنید.
هنگامی که این تعبیر و تدبیر به پادشاه رسید و از این پند و اندرز آگاه شد دریافت که صاحب این تعبیر، دارای عقل نافذ و فکری سرشار است لذا یوسف علیه السّلام را احضار کرد تا حقیقت وجود او را بیشتر درک کند و از عقل و تدبیر شایسته او استفاده کند و از رأی و علم او بهره مند گردد.
#یوسف_علیه_السّلام_و_تعبیر_خواب_سلطان_مصر
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_هفتم
🔹 شرط یوسف علیه السّلام برای خروج از زندان🔹
فرستاده پادشاه مصر پیش یوسف آمد و گفت: ای یوسف! پادشاه تو را دعوت کرده و به مجلس خود فراخوانده است او از تعبیر خواب و تدبیر تو، به حکمت و علم سرشار تو پی برده و امید می رود ستاره اقبال تو طلوع کند و شأن و مقام تو نزد او اوج گیرد.
اما یوسف علیه السّلام رسول شایسته و بزرگوار خداست، پروردگارش به او آموخته است که چگونه بردبار و حلیم باشد، لذا این بشارت اثری در او نگذاشت و در این مرحله دعوت نماینده پادشاه را نپذیرفت. راستی چه مدت است که یوسف آرزوی آزادی از قیدوبند زندان را دارد، او مدتهاست که در وحشت و ظلمت زندان بسر می برد.
سال های متمادی بر غم و درد او سپری شده و شاید در این مدت از دیدن خورشید درخشان، ماه تابان، چشمک ستارگان، کشتزارهای سبز و زیبا و بوستان های باصفا محروم بوده است و در این مدت غیر از نانی خشک و آبی ناگوار و بدمنظره نچشیده است و شاید یک روز پاهایش از قید و دستهایش از بند و زنجیر آزاد نشده باشد و شبها از رمل فرش و از سنگ بالش برای خود ساخته و با دلی پردرد خوابیده است.
یوسف تمام این ناراحتیها و مصائب را در حالی مظلومانه تحمل می کرد که کوچکترین گناهی مرتکب نشده بود و تنها به جرم عفت و پاکدامنی و پرهیزکاری چنین بهای سنگینی را می پرداخت.
اما یوسفی که تا این حد محتاج آزادی است، با این وجود حاضر نشد زیر بار منت و ترحم شاه و تفضل دربار برود. لذا به نماینده سلطان مصر گفت: پیش پادشاه بازگرد و از او درخواست کن که در مورد زنانی که در منزل عزیز دستهای خود را بریدند و مرا از روی ستم و به جرم دیگران زندانی کردند تحقیق کند، تا برائت من قبل از آزادیم روشن و حقیقت داستان من قبل از اینکه مشمول عفو شوم، آشکار گردد آنگاه من از زندان خارج می شوم.
#شرط یوسف علیه السّلام برای خروج از زندان
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_هشتم
🔹 اعتراف زنان دربار🔹
پادشاه مصر فکر خود را بر کار یوسف علیه السّلام متمرکز کرد و داستان زنان اشراف مصر را مورد بررسی مجدد قرار داد تا به حقیقت قضایا پی برد و اسرار یوسف زندانی بر او عیان شد، گرچه پیش از این، پادشاه یوسف را جوانی معتمد و امین می دانست ولی امروز از حقیقت حال یوسف بیشتر آگاه شده و او را به جهت فضل و علم و عقل سرشار به سوی خود فرامی خواند.
پادشاه ناگزیر، زنان اشراف را احضار و از آنان سؤال کرد: چه چیز سبب شد که شما یوسف را به سوی خویش دعوت کردید و به او نسبت ناروا دارید؟
زنان دربار دیدند دیگر نمی توانند منکر حقیقت شوند، با کمال صراحت حقیقت را آشکار ساختند و گفتند، پناه بر خدا که هیچگونه رفتار ناشایستی از یوسف دیده باشیم. چیزی که ما شاهد آن بودیم تنها عفت و پاکدامنی او بود و وجود او از هرگونه تهمت ناروا به دور است.
زلیخا که روزها و سال ها از ماجرایش گذشته بود گفت: اکنون که حق آشکار شد بدانید که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم و به خاطر عشق سوزانم به او، بازویش را گرفته و به سوی خود کشاندم، زیرا او جوانی خوش سیما، زیبا و نورانی بود. اندام موزون او همواره در نظر من مجسم و قلب من اسیر او بود و نتوانستم خود را از این بند برهانم. ناچار او را به سوی خویش خواندم، اما او اعتنایی نکرد، دعوتش کردم نپذیرفت، یوسف حرمت مرا رعایت کرد و حافظ دستورات پروردگار خویش و به همسر من وفادار بود.
اینک من با کمال صراحت می گویم، یوسف عفیف ترین مردان و پاکدل ترین مردم است، او درحالی که بی گناه است درد و رنج زندان را تحمل کرد. من بودم که یوسف را به زندان افکندم و او را به این عذاب دردناک گرفتار ساختم. این است حقیقتی که اکنون مانند روز روشن و همچو نور خورشید عیان است و من در مقابل پادشاه و درباریان و اطرافیان او، به آن اعتراف می کنم. من اعتراف کردم تا یوسفی که در زندان است بداند که من او را متهم به ننگ نکرده و تهمتی به او روا نداشتم. من قبلا نیز به زنان مصر با کمال صراحت گفته بودم که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم ولی او خودداری کرد و اکنون بار دیگر اعتراف می کنم که من او را به سوی خویش خواندم اما یوسف مرا ناکام گذاشت و اعتنایی نکرد، این اعتراف را کردم تا یوسف بداند که من، در غیابش به او خیانت نکرده ام «و خدا نیرنگ خیانتکاران را به هدف نمی رساند.»
#اعتراف_زنان_دربار
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_نهم
🔹 یوسف علیه السّلام حاکم مصر «۱»🔹
بعد از ماجرای مکر زلیخا درباره حضرت یوسف، و رسوا شدن زلیخا، گواهی و اعتراف او، یوسف را از تهمت مبرا و پاکدامنی او را بر همگان ثابت کرد. شهادت ساقی درباره اخلاق یوسف در زندان، صحت گفته های زن عزیز را تقویت کرد. ساقی گفت: او صبوری بردبار و عالمی متواضع است. اعتراف زلیخا و شهادت ساقی به آنچه پادشاه مصر از حسن تعبیر و هوش و ذکاوت و تدبیر او درک کرده بود افزوده شد و بعلاوه عدم تمایل به خروج از زندان قبل از اثبات برائت و بی گناهی او، همه حکایت از علم، تقوی و پاکدامنی او داشت و شخصیت واقعی او را نمایان ساخت. اخلاق شایسته، پاکدامنی و علم سرشار یوسف موجب شد که پادشاه مصر او را به خود نزدیکتر سازد و او را به عنوان ریاست دولت و دربار خود برگزیند.
یوسف علیه السّلام به دربار مصر راه یافت و پادشاه او را نزد خود خواند و با او سخن گفت و وی را از جهت عقل و تجربه سرآمد یافت. نظر پادشاه مصر با اخباری که درباره او شنیده بود یکسان شد و آنچه دیده بود و سابقه ای که از او داشت، موافق درآمد و یوسف را مردی لایق یافت.
پادشاه رو به یوسف کرد و گفت: ... (ادامه دارد)
#یوسف_علیه_السّلام_حاکم_مصر
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه
🔹 یوسف علیه السّلام حاکم مصر «۲»🔹
پادشاه رو به یوسف کرد و گفت: ای یوسف! اخلاق شایسته ای که تو را زینت داده، نام نیکی که از تو به یادگار مانده، سابقه درخشانی که تو داری و آنچه در کردار و حلم سلیم و عقل رشید تو نمودار است، همه و همه مقام و منزلت تو را نزد من بسیار ارجمند و بلندمرتبه کرده است، اکنون و از این پس تو امین دولت مایی، باید برای منافع مملکت ما بکوشی و به اصلاح امور آن اقدام کنی. در این راه برای صدور هر فرمان و دستور و اجرای هر عملی مختاری!
یوسف می دانست که ملت مصر ایام آسایش و سپس روزگار محنتی در پیش دارند، رود نیل چندین سال برای آنان منبع خیر و برکت خواهد بود و آنگاه سالها فیض خود را بر آنان قطع خواهد کرد و از مردم روی برخواهد گرفت و سالها به وعده خود وفا نخواهد کرد. یوسف می دانست که در چنین شرایطی برای اداره امور مردم مصر، باید حساب خزانه را در کنترل داشته باشد و بنابراین باید حفظ خزانه و امور اقتصادی و دارایی کشور را نیز خود به عهده گیرد تا موجب دوام و بقای مملکت شود.
یوسف علیه السّلام تصمیم گرفت ... (ادامه دارد)
#یوسف_علیه_السّلام_حاکم_مصر
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه و یکم
🔹 یوسف علیه السّلام حاکم مصر «۳»🔹
یوسف علیه السّلام تصمیم گرفت زمام امور مردم را در اختیار خود درآورد. تا کشتی نجات آنها را به ساحل مقصود برساند. لذا به پادشاه گفت: اگر می خواهی من مسئولیت کشور و این مردم را بپذیرم و پاسخگوی عملکرد خود نیز باشم، باید مرا امین خزائن و دارایی های کشور قرار دهی تا به خواست خداوند بتوانم خواسته شما را برآورده نمایم و اوضاع کشور و مردم را سامان بخشم و آسایش خیال شما و مردم را فراهم کنم.
خداوند به یوسف قدرت و عزت داد و در مدت یک شبانه روز او را بر مسند حکومت و وزارت نشاند. یوسف در این جایگاه دارای نفوذ کلامی بسیار و قدرت عملی فراوان بود و توجه بسیاری از رجال و بزرگان و نیازمندان را به خود جلب کرده بود. فردی که تا دیروز اسیری زندانی و پیش از آن غلامی مورد معامله بوده، اکنون به مقام وزارت رسیده است. این لطف خدا است که به هرکس که بخواهد عنایت می کند، زیرا خداوند کریم و دارای فضلی عظیم است.
#یوسف_علیه_السّلام_حاکم_مصر
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_دوم
🔹 قحطی در سرزمین کنعان🔹
یوسف علیه السّلام در هفت سال اول زمامداری خود به امور ذخیره سازی پرداخت. رود نیل در این هفت سال آب فراوان داشت، زمین ها به وفور غله آوردند و زندگی مردم مصر رونق یافت و خیر و برکت آنان فراوان شد و در سایه نعمت و آسایش بسر می بردند.
یوسف که حاکمی بیدار و سیاستمداری هوشیار بود فرصت را غنیمت شمرد و به احداث انبارهای گندم پرداخت و سیلوهای بزرگی بنا کرد و آنها را از غلات خاصی پر کرد، تا روزگار قحطی و خشکسالی، مردم با کمبود مواد غذایی و گرسنگی مواجه نشوند. هفت سال سختی از راه رسید اما با تدبیر و دوراندیشی یوسف، سختی و مشقت متوجه مردم مصر نشد و فقر و تنگدستی و ضعف و بیماری گریبانگیر مردم نگشت.
اما قحطی و خشکسالی مصر به شهرهای مجاور و سرزمینهای اطراف نیز سرایت کرد و دامنه آن به شهر کنعان همان سرزمین یعقوب پیغمبر و فرزندان او رسید، از طرفی نام و آوازه یوسف علیه السّلام و تدبیر او در مقابله با خشکسالی در مصر و سرزمین های اطراف بین مردم منتشر شد و همه شنیدند که در مصر وزیر دانایی با تدبیر و دوراندیشی خود، کشور را برای پذیرش سالهای قحطی و گرسنگی به گونه ای آماده کرده که اکنون تمام مردم به قدر نیاز خود به غله و حبوبات دسترسی دارند و بدین گونه زندگی مردم با حکمت و کفایت این وزیر لایق، روند عادی خود را دارد و تمامی افراد از جیره و قسمت مساوی برخوردارند و بین آنها به عدالت و مساوات رفتار می شود.
یعقوب علیه السّلام به فرزندان خود گفت: ای نوردیدگان من! خشکسالی سرزمین ما را فراگرفته و بیم آن می رود که قحطی زندگی ما را تهدید کند. هرچه زودتر وسایل سفر را مهیا و شترهای خود را آماده سازید و به سوی سرزمین مصر بشتابید، زیرا اخبار و گفت وشنود مردم حکایت از آن دارد که عدل و رأفت و مهربانی در حکومت آن سرزمین جاری است.
اما در این سفر برادر خود بنیامین را نزد من بگذارید تا در فراق شما، وجود او مرا تسلی دهد تا دوباره شما به وطن بازگردید. خداحافظ و پشتیبان شما است و شما را به دیده رحمت و عنایت، راهنمایی و هدایت می کند.
#قحطی_در_سرزمین_کنعان
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_سوم
🔹 دیدار یوسف علیه السّلام با برادران🔹
دربان یوسف اطلاع داد که ده مرد که از نظر ظاهر شباهت زیادی به هم دارند و آثار مجد و کمال از صورتشان هویداست اجازه ملاقات می خواهند و از آداب و رفتار و حیرت و تردید آنها چنین برمی آید که اهل این سرزمین نیستند. ایشان از شما اجازه ورود می خواهند تا با شما صحبت کنند.
یوسف علیه السّلام به آنان اجازه ورود داد و چون با آنها مواجه شد، دریافت که این ده نفر برادران او و فرزندان یعقوب هستند، گذشت ایام هیچ تغییری در صورت و ظاهر آنها ایجاد نکرده است. اینها برادران یوسفند که با یکدیگر پیمان قتل او را بستند و برای آزار او دست بدست یکدیگر دادند و بین یوسف و پدرش جدایی افکندند و چشمانی گریان و قلبی مجروح برای او باقی گذاشتند. اکنون این برادران یوسفند که بدون فکر و تدبیر، بلکه با تقدیر خداوند مهربان و آگاه به سوی او رانده شده اند.
یوسف علیه السّلام ایشان را به خوبی شناخت، ولی برادران او را نشناختند و شاید هرگز چنین تصوری نمی کردند، یوسفی که او را در چاه افکندند و نمی دانند که آیا در چنگال مرگ اسیر شده و یا درنده ای او را دریده و یا در بازار برده فروشان او را فروخته اند، چه ارتباطی به این فرمانروای تاجدار و مقتدر و چه نسبتی به این جاه و جلال دارد؟!
امّا یوسف، عاقل و دانا است و در تدبیر، زیرک و دوراندیش است. لذا ابتدا خود را معرفی نکرد و حقایق زندگی خود را فاش ننمود و سعی کرد از اسرار و منویات ایشان سر درآورد و از افکار و اندیشه آنها آگاه شود تا از آنچه که بی خبر است مطلع گردد و این کار را باید با زیرکی و احتیاط کامل انجام دهد.
#دیدار_یوسف_علیه_السّلام_با_برادران
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_چهارم
🔹 استمداد برادران و شرط یوسف علیه السّلام«۱»🔹
یوسف برادران خود را استقبال کرد و مقدم ایشان را گرامی داشت و از آنان به نحو شایسته ای پذیرایی کرد، سپس روزی آنان را به حضور خویش فراخواند و به آنان گفت: به شما احترام گذاشتم و شما را خدمت کردم، پس به خود حق می دهم که از شما سؤالاتی کنم تا از وضع شما مطلع گردم. شما کیستید؟ شغل شما چیست؟ من در تعداد و کار شما مشکوکم و بیم آن می رود که برای جاسوسی آمده باشید و می ترسم شما مأموران حکومت خود باشید! آیا در میان شما کسی هست که حقیقت را برای من بیان کند، شاید پرده های شک و تردید بالا رود و سوءظن ما برطرف گردد؟
فرزندان یعقوب گفتند: ای عزیز! ما دوازده برادریم که فرزندان پیغمبر بزرگوار خدا هستیم. ما ده نفر از این برادران و فرستاده یعقوب پیغمبر خدا هستیم. سرزمین ما را قحطی فراگرفته و ما به قصد برآوردن حاجت، حضور شما شتافته ایم، برادر یازدهم ما نزد پدر مانده است تا کارهای او را اداره و از او محافظت نماید، برادر دوازدهم ما مدتی است که ناپدید شده است. نمی دانیم که به رحمت الهی پیوسته یا در دشت و کوه و بیابان و در نشیب و فرازهای آن سرگردان است، این خلاصه ای از ظاهر و باطن کار ماست.
یوسف علیه السّلام گفت: ... (ادامه دارد...)
#استمداد_برادران_و_شرط_یوسف_علیه_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_پنجم
🔹 استمداد برادران و شرط یوسف علیه السّلام«۲»🔹
یوسف علیه السّلام گفت: ممکن است آنچه شما می گویید صحیح باشد، ولی گفتار بدون دلیل و شاهد ارزشی ندارد و قابل اعتماد نیست، شما باید دلیل و یا شاهدی برای صحت گفته خود بیاورید تا من به حقیقت حال شما واقف و به صحت گفته شما مطمئن شوم.
برادران گفتند: ای عزیز ما در سرزمین غربت هستیم، از دوست و بستگان خود دوریم و انجام تکلیف شما برای ما محال است. در این دیار کسی ما را نمی شناسد تا گواهی بر صحت گفته های ما باشد شما راه دیگری پیشنهاد کنید که ما را توان انجام آن باشد.
یوسف علیه السّلام گفت: من بار حیوانهای شما را پر از آذوقه می کنم و وسایل بازگشت شما را نیز مهیا می سازم ولی شرط این کار این است که در سفر بعد برادر دیگرتان را هم بیاورید تا به صحت گفته شما گواهی دهد و گفتار شما را تصدیق نماید. اگر برادر خود را آوردید، من به اکرام شما می افزایم و یک بار شتر بر غلات شما اضافه می کنم، این است شرط و معاهده من و اگر برادرتان را همراه خود نیاوردید، گندم و غله ای نخواهید داشت!
برادران یوسف گفتند: ما گمان نمی کنیم که پدر ما اجازه سفر او را بدهد و در فراق او صبر کند ولی ما تلاش خود را می کنیم و از پدر خواهش می کنیم، شاید او را با ما همراه کند.
یوسف علیه السّلام به مأمورین خود دستور داد بارهای آنها را پر از گندم کنید و بهایی را برای خرید آذوقه آورده اند در میان گندمهای آنان پنهان کنید تا تمایل به بازگشت در آنها تقویت شود.
#استمداد_برادران_و_شرط_یوسف_علیه_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_ششم
🔹 وزیر سخاوتمند«۱»🔹
برادران یوسف در حالی مصر را به قصد دیار خود ترک گفتند که بهترین و شیرین ترین خاطرات را از عزیز مصر در ذهن داشتند، یعقوب به دیدار فرزندان خود شتافت و درباره سفر از آنان توضیح خواست.
فرزندان یعقوب گفتند: پدرجان! ما مرد بزرگی یافتیم. او وزیر بزگوار و کریمی بود، او موقعیت ما را دریافت و از ما پذیرایی شایان کرد، گندم فراوانی به ما داد، ما را در بهترین منزل جای داد ولی هنگام بازگشت از ما عهد و پیمانی گرفت. او گفت:
دیگر به ما گندم نمی دهد مگر اینکه ما در سفر بعد برادر دیگر خود را به همراه خویش ببریم تا او به حقیقت حال ما واقف شود. زیرا عزیز در کار ما مشکوک شده و مسافرت ما به مصر برایش سوءتفاهمی ایجاد کرده است. واضح است که بزودی آذوقه ما به پایان می رسد و ما بار دیگر احتیاج به غله پیدا می کنیم، پدرجان! بنیامین را به همراه ما بفرست، تا در گرفتن غله به ما کمک کند و موجب کرم و بخشش بیشتر عزیز گردد.(ادامه دارد...)
#وزیر_سخاوتمند
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_هفتم
🔹 وزیر سخاوتمند«۲»🔹
یعقوب علیه السّلام در مقابل درخواست فرزندان خود گفت: من اجازه نمی دهم بنیامین را با خود ببرید، من تاب فراق او را ندارم، فکر می کنید همان طور که درباره برادرش شما را امین دانستم، اکنون هم شما را امین می دانم، حیله و مکرتان را از من بگردانید و دست از من بردارید.
فرزندان یعقوب بارهای خود را باز کردند و آن را بررسی نمودند و ناگهان متوجه شدند سکه هایی که برای خرید غله با خود برده بودند به ایشان بازگردانده شده، لذا بی درنگ نزد پدر شتافتند و با خوشحالی موضوع را برای او نقل کردند و گفتند: پدر جان! تعریف و تمجید ما از عزیز مصر و توصیف کرم و سخاوتمندی او بی جهت نبود و ما قصد دروغگویی نداشتیم.
اگر از شما می خواهیم که اجازه دهید برادر خویش را با خود به مصر ببریم، بخدا سوگند نیت فریب شما را نداریم، سرمایه ما که به ما بازگشته، دلیلی بر کرم و مردانگی عزیز مصر و صدق ادعای ما است، برادر ما را به همراه ما بفرست تا سوءظن عزیز نسبت به ما برطرف شود، ما هم متعهد می شویم با جان و دل از او مراقبت و او را زیر پروبال مهر و محبت خویش محافظت کنیم.
#وزیر_سخاوتمند
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_هشتم
🔹 دیدار یوسف و بنیامین علیهما السّلام«۱»🔹
یعقوب چون دید نیازشان به آذوقه جدی و رغبت برادران در بازگشت به مصر بیش از حد است با ایشان شرط کرد که برادر خویش را با خود ببرند، ولی به پیمان خود وفادار باشند. چون عزیز با فرزندان یوسف شرط کرده بود که هنگام بازگشت برادر خود را به همراه ببرند، ناچار یعقوب با خواسته آنها موافقت کرد.
یعقوب علیه السّلام به فرزندان خود اجازه داد که بنیامین را با خود ببرند ولی پیمان محکم و شرط مؤکدی با آنان منعقد کرد که بنیامین را بار دیگر با صحت و سلامت نزد او باز گردانند. و تنها در صورتی که حادثه غیر قابل پیش بینی متوجه آنان شود، مسئول نخواهند بود.
فرزندان یعقوب پیمان خود را محکم و با سوگند آن را تأکید نمودند و خدا را ناظر گفتار خود قرار دادند و سپس بار دیگر راه مصر را پیش گرفتند و بیابانهای پست و بلند را پیمودند تا به مصر و منزل یوسف بار یافتند. یوسف تا برادر خود را دید، متوجه او شد و درحالی که بسیار متأثر بود، عواطف خود را مخفی و اسرار خود را پنهان کرد. یوسف برادران خود را به میهمانی خویش خواند و آنها را دونفری کنار یکدیگر نشاند و بنیامین تنها ماند.
در این لحظه ناگهان بی اختیار اشک از دیدگان بنیامین سرازیر شد و گفت: اگر برادرم یوسف زنده بود، اکنون کنار من بر سر سفره غذا می نشست. یوسف بنیامین را در کنار خود نشاند، تا صرف غذا تمام شد، سپس دستور داد آنها دو نفر، دو نفر در اطاق مخصوص خود قرار گیرند و این برادر شما که تنها می ماند، با من باشد.
یوسف نزد بنیامین خوابید و به او گفت: آیا دوست داری که من جای برادر از دست رفته تو باشم؟
بنیامین گفت: ... (ادامه دارد)
#دیدار_یوسف_و_بنیامین_علیهما_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_نهم
🔹 دیدار یوسف و بنیامین علیهما السّلام«۲»🔹
بنیامین گفت: کیست که برادری مثل شما پیدا کند؟! ولی افسوس شما را یعقوب و راحیل بوجود نیاورده اند.
یوسف با شنیدن نام پدر و مادر به گریه درآمد و دست به گردن بنیامین انداخت و گفت: من همان برادری هستم که در جستجوی او هستی و برای یافتن او نامش را فریاد می زنی و برای دیدارش گریه می کنی!
من طعم تلخ حوادث روزگار را بسیار چشیدم و در دامهای بسیاری از جمله جفای برادرانت گرفتار شدم، از مکر و حیله آنها بسیار محنت کشیدم و پس از ایشان به سختی در دام بلاهای مختلف افتادم، ولی همواره صبر و پایداری کردم تا به این وضعی که می بینی رسیده ام.
خدا سختی مرا به نعمت، فقر مرا به ثروت، ذلت مرا به عزت و تنهایی مرا به کثرت مبدل کرد، اما فعلا این راز را برای برادرانت نقل نکن و آن را مکتوم بدار.
روح بنیامین آرامش یافت، اندوهش برطرف و غم او زدوده شد و اطمینان پیدا کرد که از این پس در سایه نعمت و عزت برادر خویش بسر خواهد برد و از عواطف برادری او برخوردار خواهد شد.
#دیدار_یوسف_و_بنیامین_علیهما_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت
🔹 شرمندگی برادران یوسف علیه السّلام«۱»🔹
با پایان مدت اقامت، کاروان برادران یوسف آماده حرکت شد. یوسف تدبیری اندیشید و برای نگهداشتن بنیامین تصمیم گرفت فکر تازه ای را در مورد آنها به اجرا گذارد، لذا به مأمورین خود دستور داد هنگامی که کاروان آماده حرکت شد، پیمانه طلایی گندم را در میان بار بنیامین بگذارند.
آنگاه که برادران یوسف آماده حرکت و وداع با شهر بودند، منادی با فریاد بلند اعلام کرد: ای قافله ای که آماده حرکتید، صبر کنید! بارهای خود را پایین آورید که شما متهم به دزدی هستید.
برادران یوسف وحشت زده، خود را فراموش کرده و رو به منادی کردند و گفتند:
این حرف نامربوط چیست؟! چرا ما را مورد تهمت و افترا قرار می دهی؟! مقصودت چیست؟! چه چیز از تو گم شده است؟!
منادی گفت: پیمانه طلایی پادشاه مفقود شده و بیم آن می رود که شما آن را دزدیده و مخفی کرده باشید، اگر پیمانه را برداشته اید آن را بازگردانید و ترس نداشته باشید که خطری متوجه شما نخواهد شد! هرکس پیمانه پادشاه را بیاورد به او یک بار شتر غله اضافی تعلق می گیرد. من به این شرط پای بند و ضامن اجرای آن هستم.
برادران یوسف گفتند: به خدا سوگند که ما برای خیانت و فساد نیامده ایم و دزد هم نیستیم.
منادی گفت: ما قصد اذیت شما را نداریم و دامی برای شما نگسترده ایم، اما اگر پیمانه زرین را در خورجین یکی از شما یافتیم، خود حکم کنید که درباره او چه باید بکنیم و قانون شما در این مورد چه می گوید؟
فرزندان یعقوب گفتند: ما دارای قانون و دین هستیم، معتقد به پیمان و قرارداد هستیم. مطابق قانون ما اگر پیمانه خود را در زاد و توشه هرکس یافتید، می توانید او را اسیر و بنده خود سازید، این حکم قانون و آداب ماست و ما به پاکی و برائت دست و دل خود یقین داریم.
یوسف علیه السّلام از این پیمان... (ادامه دارد)
#شرمندگی_برادران_یوسف_علیه_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_یکم
🔹 شرمندگی برادران یوسف علیه السّلام«۲»🔹
یوسف علیه السّلام از این پیمان خرسند و از این رأی خوشحال شد، زیرا قانون سلطنتی مصر اجازه نمی داد که سارق دستگیر و درباره او چنین حکمی اجرا گردد، ولی خدا به یوسف این فرصت و قدرت را عنایت کرد تا برادران خود را به حکم قانون دینی خود محکوم کند تا به مقصود خود نایل شود.
وسائل سفر برادران یوسف یکی پس از دیگری بررسی شد تا نوبت به بازرسی بار بنیامین رسید و پس از بررسی کامل، ناگهان پیمانه را در میان بار گندم او یافتند، مأمورین پیمانه را در مقابل چشم برادران بیرون آوردند و به همگان نشان دادند، رنگ از چهره برادران پرید و قدرت تکلم از زبانشان گرفته شد، خود را فراموش کردند و وحشت زده و از روی شرم و حیا سر به زیر انداختند.
یوسف به برادران خویش گفت: اینک به شرط و پیمان خویش عمل کنید و کسی را که پیمانه ما را برداشته به ما بسپارید تا درباره او حکم کنیم و حق خود را از او استیفا نماییم.
برادران یوسف گفتند: ای عزیز! این برادر ما، پدر پیری دارد که عمرش به هشتاد رسیده است. او علاقه عجیبی به این فرزندش دارد. او از ما پیمان گرفته که با جان و دل از برادر خود محافظت کنیم و او را به سلامت نزدش بازگردانیم، اکنون ما ده نفر در اختیار تو هستیم، شما یکی از ما را به جای او نگهدار، که ما تو را از نیکوکاران می دانیم.
یوسف گفت: «غیر ممکن است که ما غیر از آن کس که متاع خویش را پیش او یافته ایم بگیریم، اگر چنین کاری کنیم ستمکار خواهیم بود!»
آنگاه که برادران یوسف یقین کردند که عزیز شفاعتشان را درباره برادر نمی پذیرند و پیشنهاد آنها فایده ای ندارد به مشورت با یکدیگر پرداختند.
یهودا گفت: مگر یادتان رفته که پدرمان، از شما پیمان گرفت و شما را چندین بار سوگند داد که بنیامین را نزد او بازگردانید و به پیمان و سوگند خویش وفادار باشید.
شما اکنون برای او چه پاسخی دارید، ما همان فرزندان یعقوب هستیم که سوگندها خوردیم و اکنون با از دست دادن بنیامین، زیر بار تعهد خود نرفته ایم.
#شرمندگی_برادران_یوسف_علیه_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_دوم
🔹 حضرت یعقوب علیه السّلام و فراقی جانسوز«۱»🔹
یهودا در ادامه گفت: هنوز زخم جگر پدر از فراق یوسف بهبود نیافته، هنوز اشک چشمان او خشک نشده است، ما در مورد فرزند اول او مرتکب جنایت شدیم و اکنون برای فرزند دومش نیز چنین پیشامدی واقع شده است. من هرگز از این سرزمین بیرون نمی آیم مگر اینکه اجازه پدرم صادر شود و یا مرگم فرارسد. خدا درباره من و پدرم داوری کند، زیرا او بهترین حاکم است، شما نزد پدر بازگردید و به او بگویید:
پدرجان! فرزندت دزدی کرد ما فقط درباره آنچه می دانستیم گواهی دادیم و از غیب و وجود پیمانه در بار بنیامین خبری نداشتیم. از مردم شهری که در آنجا بودیم و از قافله ای که همراه ما بود تحقیق کن تا به صحت گفته ما واقف شوی.»
برادران، یهودا فرزند بزرگ یعقوب را در مصر به جای گذاشتند و نه برادر دیگر به سوی کنعان بازگشتند. یعقوب با مشاهده کاروان هرچه به دنبال بنیامین گشت، او را نیافت. حالی به او دست داد که گویا بند دلش یا پاره ای از جگرش جدا می شود و سپس با فریادی سوزناک گفت: با برادرتان چه کردید؟ با سوگندهای خود چه کردید؟
فرزندان یعقوب علیه السّلام داستان برادر خود را برای پدر نقل کردند و مشکل خود را بیان داشتند، یعقوب از فرزندان خود روی گرداند و گفت: چنین نیست و شما باز دچار فریب نفس شدید، اما من چاره ای جز صبر نکو ندارم خداوند به آنچه شما بیان می کنید آگاه و علیم است. قبلا یوسف را از دست دادم و امروز بنیامین و یهودا را، «شاید خدا همه را به من بازگرداند، که خدا دانا و حکیم است.»
اندوه شدید به یعقوب روی آورد، سختی فراق فرزندان، خواب از چشمش ربود، دیگر راهی برای دلداری و تسلیت او باقی نمانده بجز زمانی که به خدا پناه می برد، نماز می خواند و سجده می کرد و در حین عبادت و شب زنده داری از خدا طلب صبر می کرد و ایمان و یقین خود را تقویت می نمود.
و گاهی نیز در خود فرومی رفت و حق یادبود فرزندان خود را ادا می کرد، سپس خود را با گریه و زاری آرامش می داد و سیل اشک مانند ابر بهاری بر چهره او جاری می شد.
بدین ترتیب یعقوب با نماز و ذکر خدا، صبر و ایمان خود را تقویت می کرد و با اشک گرم راحتی و اطمینان قلبی خود را حاصل می کرد.
شاعر در این باره می گوید:
لم یخلق الدمع لاری و عبثا
اللّه ادری بلوعة الحزن
یعقوب در فراق فرزندان به قدری اشک ریخت که بینایی او به ضعف گرایید و جسم رنجورش، نزار و چهره اش پرچین و چروک شد. (ادامه دارد...)
#حضرت_یعقوب_علیه_السّلام_و_فراقی_جانسوز
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_سوم
🔹 حضرت یعقوب علیه السّلام و فراقی جانسوز«۲»🔹
روزگار بر همین منوال می گذشت تا اینکه روزی یکی از فرزندان یعقوب به خلوتگاه پدر راه یافت و متوجه شد که او پس از اینکه نماز و دعای خویش را به پایان رساند، به ناله و زاری پرداخت و سیلاب اشک بر گونه های او جاری گشت و در همان حال مرتب نام یوسف و بنیامین را بر زبان می راند و با ناله های جانکاه و اندوه فراوان می گفت: ای دریغ از یوسف!
او با مشاهده این صحنه متأثر شد و سپس برادران خویش را فراخواند تا شاهد رنج و درد پدر باشند. یکی از فرزندان یعقوب گفت: پدرجان! تو رسول گرامی و پیغمبر بزرگواری هستی، وحی به تو نازل می گردد، ما هدایت و ایمان را از تو می آموزیم و به خود اجازه نمی دهیم شما را راهنمایی کنیم، ولی چرا این همه بی تابی می کنی، آخر خود را هلاک خواهی کرد. چرا غم و اندوه را بر خود مستولی ساختی و خود را در آن غرق نموده ای؟! سیل اشکهای جاری تو در این مدت فروغ چشمانت را ربوده و نور دیده و صحت خود را از دست داده ای؟! چرا دست از این آه و ناله بر نمی داری؟! به خدا سوگند، آن قدر که تو در فراق یوسف بی تابی می کنی، خود را گرفتار بیماری یا تسلیم مرگ می سازی.
یعقوب در پاسخ به اعتراض فرزندان گفت: سرزنش شما، ناراحتی مرا افزایش می دهد و درد قلب مرا تشدید می کند. غیر ممکن است که بدون دیدار یوسف اندوه من برطرف و اشک چشمم خشک شود.
گرچه شما ادعا می کنید یوسف را گرگ خورده و مرگ او را در ربوده است، ولی من یقین دارم که او زنده است و در زیر این آسمان نیلگون از لذت حیات برخوردار است.
من این مطلب را در قلب خود احساس می کنم و آن را از وحی دل و مژده ضمیر خود یافته ام، اما نمی دانم که یوسف در کدام سرزمین زندگی می کند و از چه مسیری رفته است و همین امر است که اندوه مرا دوچندان می کند و غصه های مرا دامن می زند.
اگر شما تصمیم گرفته اید که مرا از غم فراق او برهانید و لباس سختی و محنت را از تن من خارج سازید، سزاوار است که در زمین جستجو کنید تا یوسف و برادرش را پیدا کنید و در این راه باید با صبر و پشتکار و بدون یأس و ناامیدی از رحمت خدا به کار خود ادامه دهید، «زیرا کسی غیر از قوم کافران از رحمت خدا مأیوس نیست».
برادران یوسف در اعماق قلب خود نظر پدر را تصدیق می کردند و با رأی او موافق بودند، زیرا خود یوسف را در چاه انداختند و او را در بیابان رها کردند و بازگشتند، بعید نیست که از چاه بیرون آمده و از مرگ نجات یافته باشد. ولی اکنون او کجا است؟ در چه سرزمینی و در کدام وادی بسر می برد؟ زمین خدا پهناور است، کجا را به دنبال او بگردند؟
فرزندان یعقوب از یافتن یوسف ناامید بودند ولی جایگاه بنیامین را می دانند. پس به این فکر افتادند که نزد عزیز مصر بروند و از درخواست بخشش کنند و به وی متوسل گردند، شاید بنیامین را به پدرشان بازگردانند و مقداری از اندوه پدر را تسکین دهند و با نجات بنیامین سوز غمش را فرو نشانند.
#حضرت_یعقوب_علیه_السّلام_و_فراقی_جانسوز
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_چهارم
🔹 برادران یوسف علیه السّلام، او را شناختند🔹
فرزندان یعقوب برای سومین بار در حالی که برای تحقق آرزوهای خود در خوف و رجاء بودند وارد مصر شدند، در مقابل عزیز مصر قرار گرفتند و با ذلت بعد از عزت و سرافکندگی بعد از دوران عظمت و اقتدار، رو به عزیز مصر کرده گفتند:
ای عزیز! روزگار بار دیگر ما را به حضور تو فرستاده است و ما را ناگزیر ساخته که با خواری و ذلت و حالی پریشان در مقابل تو قرار بگیریم. روزگار نشیب و فرازهای زیادی دارد. ما اکنون در شرایطی سخت و بضاعتی اندک پیش تو آمده ایم، وضع ما رقت آور و زندگی ما سخت است و عصر و زمانه با ما سازگار نیست.
ای عزیز! اگر ما یلی به ما لطفی کنی تا رنج ما را تسکین و ضعف کالبدمان را قوت دهی، از سر احسان و مهربانی برادرمان را آزاد کن تا شاید اشک چشم پدر پیر ما خشک و اندوه و حزن سوزان او تسکین یابد.
آنگاه که داستان یعقوب و یوسف علیه السّلام به نهایت خود رسید و نمونه اعلای ایمان به قضا و قدر و صبر بر شداید گشت، خدای یکتا به یوسف اجازه داد که خود را به برادران خویش معرفی کند و آنان را از وضع خود آگاه سازد. او مأمور شد تا کرم خود را در قبال لغزش برادران اعمال و از بدی آنان صرف نظر کند، تا به داستان یوسف و یعقوب فصلی از کرم بخشش و لطف و عطا افزوده شود.
یوسف علیه السّلام رو به برادران خود نمود و گفت: آیا به خاطر دارید در دوران غرور و جوانی، روزی هوی و هوس بر شما غلبه و شیطان شما را وسوسه نمود تا حیله ای درباره یوسف و برادرش بکار برید و یوسف را به چاه افکنید و با برادرش با خشونت و آزار رفتار کنید؟
آیا به خاطر دارید، روزی یکی از شما با پنجه نیرومند خود جامه یوسف ضعیف را از تنش بیرون آورد و درحالی که یوسف، به شما متوسل می شد و شفاعت می خواست و با گریه و ناله ترحم شما را می طلبید به او رحم نکردید، بلکه! جسم ناتوان او را در قعر چاه انداختید و او را به دست حوادث روزگار سپردید!!
با شنیدن این سخنان، فرزندان یعقوب درباره عزیز مصر به شک و تردید افتادند و در حقیقت حال او مشکوک شدند. عزیز، مطالبی را می گوید که کسی حاضر و ناظر بر آن نبوده است، چه کسی او را از این قصه آگاه ساخته؟ آیا بنیامین او را از این راز با خبر ساخته؟ اما بنیامین هم مانند سایر مردم از این موضوع بی خبر بوده است.
برادران یوسف بعد از لحظاتی اضطراب و حدس و گمان به چهره عزیز خیره شدند و او را به دقت نگریستند و نشانه هایی که از یوسف به خاطر داشتند در نظر خود مجسم ساختند و غیبت طولانی او را نیز مد نظر قرار دادند و پس از مدت کوتاهی یکی از برادران فریاد زد: «تو حتما یوسفی!»
یوسف علیه السّلام بدون درنگ اشاره به بنیامین کرد و گفت: آری «من یوسفم و این برادر من است، خدا بر ما منت گذاشت، زیرا هرکس تقوا پیشه کند و بر شداید فائق آید، خداوند او را اجر می دهد، زیرا خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمی سازد.»
#برادران_یوسف_علیه_السّلام_او_را_شناختند
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_پنجم
🔹 بوی پیراهن یوسف!🔹
با شناسایی یوسف رنگ چهره برادران تغییر کرد، افکارشان مضطرب شد، زبان هایشان به لکنت افتاد و آرزو کردند در زمین دهانی باز شود و آنان را ببلعد و یا از آسمان صاعقه ای فرود آید و آنان را بسوزاند.
اما روح یوسف علیه السّلام مهربانتر از آن است که اجازه دهد ترس آنان ادامه یابد و کریم تر از آن است که لغزش آنان را مکافات کند. گرچه آنها برای کشتن او پشت به پشت یکدیگر دادند و او را مورد حمله قرار دادند و در مکر و خدعه علیه او و برادرش زیاده روی کردند، ولی به هرحال آنها برادران وی هستند، لذا یوسف رو به آنها کرد و گفت: «امروز بر شما سرزنشی وارد نیست، خدا شما را بیامرزد، زیرا او از همه رحیمان مهربان تر است.»
به داستان یعقوب بازگردیم، یعقوب که روزگار درازی گرفتار محنت و مصیبت شده بود، در بوته آزمون الهی با صبر و بردباری بر مشکلاتی که کوه را از پای درمی آورد فائق و پیروز شد و ازاین رو نام او در ردیف اول صابران و پرهیزکاران درآمد و نام او در جمع پیامبران بزرگ ثبت شد و بهشت جاودان پاداش صبر و زحمات وی گردید و خداوند برای جبران صبر و بردباری و برای تسلیت و تشویق صابران و رنج کشیدگان در دنیا نیز او را پاداش خیر داد.
روزی یعقوب به مصلای خویش رفت، نماز خواند و ذکر خدا گفت، سپس طبق معمول بسیار گریست ولی ناگهان، دلش آرام و اشکش خشک گردید و قلبش قوت گرفت. سبحان اللّه، این احساس عجیبی است؟! این درک تازه چیست؟!
یعقوب علیه السّلام اکنون در اعماق روح خود احساس آسایش می کند، وجدان خود را مسرور می بیند و در تمام اعضا و جوارح خود درک نشاط می کند. این حالتی که او را فراگرفته و این فیض که او را احاطه نموده شباهت تامی با وضع جوانی و دوران طلایی او دارد، وضع وی شبیه زمانی است که یوسف در مقابل چشمش بود و لبخند زندگی و حیات بر لبهای او احساس می شد.
این احساس او سبب شد که یعقوب با شدت خوشحالی و مسرت بگوید: «من بوی یوسف را استشمام می کنم.» بوی او اعصاب مرا به وجد آورده و مرا به نغمه سرایی واداشته و صفای باغ و بوستان در قلب من ایجاد کرده است.
#بوی_پیراهن_یوسف!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
✅ کانال قرآن کریم
@ImamHadi_alashtar