eitaa logo
ایمانیسم | فاطمه‌ایمانی
29 دنبال‌کننده
7 عکس
0 ویدیو
2 فایل
📝کوتاه‌نوشته های فاطمه ایمانی 🎶شعر/ 🎭داستانک/ 📜گزین‌گویه کم‌گوی و گزیده‌گوی چون دُر @fateme_imani_62
مشاهده در ایتا
دانلود
تو عصر پنجشنبه‌ای همه دوستت دارند حتا مردگان. (جواد گنجعلی) ❤️
هدایت شده از |سبـز‌قـلم🌱|
کودک ولی برای همیشه به خواب رفت ؛ وقتی که دید قصه‌ی بابا به "سر" رسید ... 🖤
📌داستان مشهد عفت خانم هرگز از کلمه‌های «دوستت دارم» یا «عاشقتم» استفاده نکرده‌بود اما همه می‌دانستند چقدر جانش به جان همسرش بسته‌است. برادرشوهرش همیشه می‌گفت: «هیشکی مثل عفت الحاجیه هوای شوهرشو نداره.» هرچند خودش گهگاهی غر می‌زد اما حواسش جمع بود که کسی به شوهرش از گل نازکتر نگوید. مثلا در اتوبوس تهران-مشهد وقتی حاج آقا از راننده خواست برای نماز بایستد و او قبول نکرد و گفت «ناراحتی پیاده‌شو»، یکی از مسافرها گفته بود: مگه عقل نداری شیخ میخوای با زن و بچه وسط بیابون پیاده‌شی؟ عفت خانم با تغیّر به او گفته بود: «به توچه عمو کلاهی!» یا مثلا اگر کسی تلفن می‌زد و اسم کوچک آقا را می‌گفت: عفت خانم با اینکه کم سن و سال بود جواب می‌داد: «ما اینجا حاج آق جواد» نداریم» و بعد تاکید می‌کرد که اسم فامیلی حاج آقا را صدا بزنند. در مطب دکتر هم لابد یکی از دلایل عصبانی شدنش این بوده که دکتر با نگاه تحقیرآمیزی به شوهرش گفته بود : «آشیخ! اگه گدابازی در نمی‌آوردی و دوتومن میدادی برای بچه‌ت واکسن می‌گرفتی، حالا این دختر فلج نمی‌شد و تا آخر عمر روی دستت نمی‌ماند.» لابد دکتر فکرش را نمی‌کرد این خانم که پوشیه زده و گوشه‌ای ایستاده بیشتر از حاج‌آقا عصبانی شود یا حتا دلش بشکند. عفت خانم می گفت هیچ وقت مثل آن روز دلش نشکسته بود. دکتر یکدفعه می‌بیند خانم جوان بچه را از زیر دستش کشیده‌است. می‌گوید: -‌ چته خانوم چرا همچین می‌کنی ؟ و می‌شنود: -‌ چند جلسه‌س به هوای شوک برقی ما رو سر دووندی و کلی هم پول گرفتی حالا جوابت اینه؟ اصن تقصیر منه که بچه مو آوردم پیش تو. از اول باید می‌بردمش پیش امام رضا. بعد از مطب یک‌راست می‌روند حرم. با همان دل شکسته جایی مشرف به ضریح می‌نشیند و بچه را کنارش می‌خواباند وتا می‌تواند اشک می‌ریزد. آن زمان بین زن و مرد دیوار حائلی نبود و آقا هم همانجا مشغول زیارت و مناجات می‌شود که ناگهان می‌بیند عفت خانم بلند‌بلند گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. سراسیمه نماز را تمام می کند و سعی می‌کند آرامش کند. -عفت خانوم چرا همچی می‌کنی؟ چی شده باباجان؟ آروم باش. بَده کولی‌بازی درنیار نامحرم صداتو میشنوه. - اون آقا کیه که بالای ضریح ایستاده ؟ - کسی بالای ضریح نیست. خیالاتی شدی. - چرا الان یه آقایی اون بالا بود داشت با دست به من اشاره می‌کرد. شال سبز هم داشت. - نه بابا جان حتما خوابت برده خواب دیدی. هیچ کس اون بالا نیست. - خواب نبود آقا، خودم دیدمش، دستاشو به حالت تکبیر نماز بالا و پایین کرد. - پاشو بریم خونه، خسته‌ای حالت خوب نیست. *** در خاطر دختر بچه‌ی چهارساله تصویر زیادی از آن ماجرا باقی نمانده است جز اینکه یک مشت مرد بلند و کوتاه، ریش‌سفید و ریش‌سیاه دور تا دور اتاق بیرونی نشسته‌اند و با ذوق به راه رفتن او نگاه می‌کنند و دست می‌زنند و صلوات می‌فرستند. پ.ن: کاش تا وقتی عفت خانم زنده‌بود نویسنده می‌شدم. فاطمه ایمانی @imanism_f
📌 کی صبر؟ کی فریاد؟ تصور کنید فردی دارد به سمت ماشین پارک‌شده‌اش می‌رود. ناگهان می‌بیند غریبه‌ای پشت فرمان نشسته و سعی در روشن‌کردن ماشین دارد و از قضا در همین لحظه هم موفق‌شد آن را روشن‌کند. صاحب ماشین چه باید بکند؟ با توجه به اینکه فاصله‌اش تا ماشین زیاد است و احتمال رسیدن کم، آیا باید بدود؟ باید فریاد بزند؟ یا بایستد و سعی کند خونسردی خود را حفظ کند و به خود بگوید: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است؟ * حقیقت این‌است که من عاشق این غزلم اما با این حال، گاهی شنیدنش را خوش‌ندارم. وقتی که وقت دویدن و فریاد زدن‌است، جایی که جای خروشیدن و جوشیدن‌است، خواندن این بیت می‌شود نصیحت نا‌بجا. گذشته از اینکه بیت اولش یادآور جمله‌ی معروف «دنیا که به آخر نرسیده» است و این جمله را هم معمولا به کسانی می‌گوییم که از نظر آن‌ها دنیا به آخر رسیده‌است. من از آن‌دسته آدم‌ها نیستم که می‌گویند خوبی و بدی، اموری نسبی هستند اما می‌گویم به هرحال هر سخن فصلی و هر شعر بهاری دارد. فصل مربوط به دشت این شعر، خزان است پس روزی که بجنبد نفس باد بهاری و بینی که گل و لاله کران تا به کران است، نباید این شعر را بخوانی. صبر و سکوت، مربوط به فصلی است و خروش و فریاد مربوط به فصلی دیگر. اما از کجا بدانیم کی فصل کدام است؟ ملاک و معیار چیست؟ بدون معیار منطقی و ثابت، نمی‌توانیم از هیچ مفهوم خوب یا بدی دفاع کنیم یا جایگاهی برای درستی یا نادرستی آن‌ها تعریف‌کنیم. بدون ملاک و معیار همه چیز سلیقه‌ای و متزلزل خواهد بود. معیار شما برای سنجش درستی یا نادرستی پدیده ها چیست؟ پ.ن: *غزل زیبای هوشنگ ابتهاج فاطمه ایمانی ۲ تیر ۰۲ @imanism @paknewis
📌کاش هرگز نامت را نشنیده‌بودم دوست آرام و بی‌گناه من!  اگر اکنون در هنگام وداع چنین آرزویی می‌کنم نه اینکه از تو متنفر باشم، بلکه چون عاشقت هستم آرزو می‌کنم کاش هرگز نامت را نشنیده‌بودم. کاش همچنان در بی‌خبری از تو غوطه‌می‌خوردم به‌جای اینکه اکنون از بی‌سعادتی خود حسرت‌بخورم. آری این من بودم که روزی با اشتیاق تمام به سراغت آمدم . تو قصد دوستی داشتی ولی من بی آنکه به عمق قلبت توجه‌کنم تو را از آن خود کردم. چراکه تو با آن جایگاه والا و ارجمند مایه‌ی مباهات و فخرفروشی من بودی. مایه‌ی دلگرمی من به پیشرفت و بالندگی.  با اینکه به خودم فکر می‌کردم اما همیشه خالصانه در پی فرصتی مناسب برای درآغوش‌گرفتن تو بوده‌ام، برای نگاه‌کردن به چهره‌ی زیبایت و شنیدن سخنان ارزشمندت. حق‌داری باورنکنی چون آن فرصت مناسب هرگز از راه نرسید. تنها ثمره‌ی تصاحب تو برایم توهم پرمطالعگی بود و دوره‌دیدگی و آنگاه که در دوری از تو عمر را به هدردادم، پرده از حقیقت بی‌مایگی‌ام برداشته‌شد و آنچه برایم باقی‌ماند تنها سرخوردگی بود و افسردگی.  اکنون تو را به ورثه‌ی خویش می‌سپارم و تنها می‌توانم  به آنان سفارش‌کنم که از تو به نیکی مراقبت‌کنند و بهنگام، بهره برند و خوشبینانه امیدوارباشم که  آنان وارثان حرف‌های عمل‌نکرده نباشند.  دوصد درود بر تو و بدرود.  فاطمه ایمانی پ.ن:   نامه به کتابی که هرگز خوانده نشد. @imanism .
Alireza Ghorbani - Parishani (320).mp3
11.37M
می‌روم باز میان همه‌ی رفتن‌ها ... .
📌کتاب های مرجع درباره واژه «کتاب‌های مرجع» ذهنیت ناخوشایندی داشتم که پیشینه‌اش به دوران دانش آموزی برمی‌گردد. عادت داشتم اول سال که کتاب‌ها به دستم رسید همه را کناری بیندازم و تنها کتاب فارسی یا ادبیات را با ذوق و شوق ورق بزنم ببینم قرار است چه درس‌هایی داشته باشیم، به عبارت بهتر چه شعرها و داستان‌هایی بخوانیم. علاقه‌ای به یادگرفتن قواعد درست‌نویسی یا تاریخ ادبیات به معنی تاریخ تولد و وفات ادیبان نداشتم، فقط شعر و داستان. یکی از همان سال‌ها درسی داشتیم با عنوان «کتاب‌های مرجع». دیدن این عنوان ابتدا مرا به یاد کتاب‌های «مرجع تقلید» انداخت که چندتایی‌ش را در کتابخانه پدرم دیده بودم: – چی؟ کتاب مرجع تقلید چه ربطی به ادبیات دارد؟ عکس درس هم تصویری ازخانواده پنگوئن‌های سیاه‌سفیدی بود که در قاره جنوبگان زندگی می‌کنند. -جنوبگان؟ چه کلمه عجیب و نامانوسی. متاسفانه پنگوئن هم هیچ وقت جزء حیوانات مورد علاقه من نبود: -محل زندگی: برف و یخبندان -شیوه راه‌رفتن: کاملاً شخصی (مسخره‌کردن کار درستی نیست) -شغل اصلی: شنا در آب یخ -غذای مورد علاقه: ماهی و ماهی -رنگ: سیاه‌سفید آخر سیاه‌سفید هم شد رنگ؟ اصلا کسی که هیچ وقت نمی‌تواند عکس رنگی بیندازد، چرا باید در کتاب رنگارنگ ادبیات جایی داشته باشد؟ به این ترتیب از خیر پیش‌پیش خواندن آن درس گذشتم. بعدها که نوبت به درس رسید و به اجبار معلم آن را خواندیم، فهمیدم منظور از «کتاب‌های مرجع» کتاب‌هایی است که برای مراجعه مکرر مناسب‌اند. مثل لغت نامه‌ها و دایرة المعارف‌ها. این کتاب‌ها مثل شعر و داستان نیستند که با اشتیاق بخواهید از اول تا آخرشان را بخوانید بلکه باید حتما چوب و چماقی بالای سرتان باشد تا به آنها سر بزنید یا مثلا به زندگی سیاه‌سفید پنگوئن‌های ساکن قاره جنوبگان علاقمند باشید. وگرنه اصلا لازم نیست به چنین کتاب‌های قطور و وحشتناکی حتا فکر کنید. آدمیزاد دیوانه که نیست این همه کتاب شیرین شعر و داستان را بگذارد زمین و برود ببیند خانواده پنگوئن‌ها در سرما و یخبندان جنوبگان چگونه زندگی می‌کنند، هست؟ همه این‌ها البته تفکرات من پیش از نوجوانی بود. بعدها که با دنیای کتاب و کتابت آشناتر شدم فهمیدم آنچه آدمیزاد را به سوی کتاب‌ها روانه می‌کند، اشتیاق دانستن است و هرکس به فراخور حال خود اشتیاق ویژه‌ای دارد که شاید دیگران نامش را دیوانگی بگذارند. ضمنا تعریف کتاب‌های مرجع نیز در ذهنم به کلی عوض شد. حالا از نظر من کتاب‌های مرجع دو دسته‌اند: -کتاب‌هایی که مجبوریم بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کنیم. -کتاب‌هایی که مختاریم و مشتاقیم که بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کنیم. پیداست که دسته دوم طبق سلیقه هر شخص متفاوت است. اگر کتابی شما را چنان شیفته خود کرد که حس‌کردید یک بار خواندنش کافی نیست و دوست دارید بارها به بهانه‌های مختلف به آن مراجعه کنید، می‌توانید آن را دردسته‌ی کتاب‌های مرجع مخصوص به خودتان قرار دهید. اگر کتابی شما را چنان شیفته خود کرد که دوست داشتید بارها و بارها آن را به دیگران هم معرفی کنید و درباره‌اش با کتابدوستان حرف بزنید، نه تنها آن را در طبقه اول کتاب‌های مرجع خود قرار دهید، بلکه درباره‌اش بارها و بارها بنویسید و نوشته را در کانال یا سایت شخصی خود بگذارید. به این ترتیب کتابدوستان بیشتری از آن بهره خواهند برد و به قول معروف حق مطلب بهتر ادا خواهد شد. پ.ن: -این توصیه‌ها را اینجا نوشتم تا مقدمه‌ای باشد برای عمل کردن به آن‌ها. و من الله التوفیق. فاطمه ایمانی هیجدهم بهمن سنه‌ی یک هزار و چهارصد و ۲. @imanism
📌بدون مفعول، بدون ترتیب ۱.چک کردن ۲.ذوق‌کردن ۳.خواندن ۴.کیف‌کردن ۵.تصور‌کردن ۶.انگیزه‌گرفتن ۷.کامنت‌گذاشتن ۸.مصدرنوشتن ۹.خوشحال‌شدن ۱۰.آرام‌شدن ۱۱.فراموشیدن ۱۲.ادامه‌دادن ۱۳.اندیشیدن ۱۴.مرورکردن ۱۵.برنامه‌ریختن ۱۶.امیدوار‌شدن ۱۷.فلاش‌بک‌زدن ۱۸.پست‌گذاشتن ۱۹.جدول کشیدن ۲۰.خواندنوشتن ۲۱.ضربدرزدن ۲۲.تکمیل‌کردن ۲۳.ظرف‌شستن ۲۴.تشرزدن ۲۵.ملاقات کردن ۲۶.استقبال کردن ۲۷.دست دادن ۲۸.لپ کشیدن ۲۹.تعریف کردن ۳۰.آشنا شدن ۳۱.مهمان کردن ۳۲.سفارش دادن ۳۳.گفتگوکردن ۳۴.لبخندزدن ۳۵.نیمه‌کاره ماندن ۳۶.خداحافظی کردن ۳۷.سکوت‌کردن ۳۸.شکلک‌درآوردن ۳۹.عذاب‌وجدان‌گرفتن ۴۰.بی‌خیال‌شدن ۴۱.صرف‌نظرکردن ۴۲.کم‌کردن ۴۳.زیادکردن ۴۴.وزن کردن ۴۵.پیمانه کردن ۴۶.شیرینی‌پختن ۴۷.انتخاب‌کردن ۴۸.هدیه‌دادن ۴۹.آرزوکردن ۵۰.پیام‌دادن ۵۱.افطارکردن ۵۲.بستنی‌خوردن ۵۳.تصمیم‌گرفتن ۵۴.کنسل‌کردن ۵۵.صفادادن ۵۶.جمع‌کردن ۵۷.تذکردادن ۵۸.سربسته‌گفتن ۵۹.شوخی‌کردن ۶۰.پشیمان‌شدن ۶۱.شاکی‌شدن ۶۲.باج دادن ۶۳.شرکت‌کردن ۶۴.خیره‌شدن ۶۵.تکرارکردن ۶۶.گوش سپردن ۶۷.به‌یادآوردن ۶۸.حدس زدن ۶۹.تاییدکردن ۷۰.ویرایش کردن ۷۱.قول دادن ۷۲.راضی کردن ۷۳.اخم کردن ۷۴.توضیح دادن ۷۵.نصیحت کردن ۷۶.دلداری دادن ۷۷.دوختن ۷۸.عجله کردن ۷۹.حوصله نداشتن ۹۰.تعجب کردن ۹۱.اکتفا کردن ۹۲.کپی کردن ۹۳.همرسانی کردن ۹۴.اعتمادکردن ۹۵.توکل کردن ۹۶.کمک خواستن ۹۷.به خداسپردن ۹۸.بدرقه کردن ۹۹.نازکشیدن ۱۰۰.دیرکردن ۱۰۱.رساندن ۱۰۲.خرد کردن ۱۰۳.سیر کردن ۱۰۴.دلسوزی کردن ۱۰۵.سینه سپر کردن ۱۰۶.ورزش‌کردن ۱۰۷.تیک‌زدن ۱۰۸.تحویل گرفتن ۱۰۹.کد دادن ۱۱۰.افسوس خوردن ۱۱۱.دم کردن ۱۱۲.زیاده روی کردن ۱۱۳.گیج شدن ۱۱۴.دست‌دست کردن ۱۱۵.پنهان کردن ۱۱۶.بدشانسی آوردن ۱۱۷.خوش‌شانسی آوردن ۱۱۸.قطع کردن ۱۱۹.تمرین کردن ۱۲۰.بازی کردن ۱۲۱.پسندیدن ۱۲۲.سعی کردن ۱۲۳.چرت زدن ۱۲۴.پچ پچ کردن ۱۲۵.پوست کندن ۱۲۶.جستجو کردن ۱۲۷.توجه کردن ۱۲۸.زمزمه کردن ۱۲۹.ایده گرفتن ۱۳۰.تشکر کردن ۱۳۱.روشن شدن ۱۳۲.منتظر شدن ۱۳۳.کلافه شدن ۱۳۴.مردد شدن ۱۳۵.تغیر عقیده دادن ۱۳۶.حرص خوردن ۱۳۷.قرص خوردن و... -برخی‌ از مصادر اتفاقیه‌ی امروز (۵/فروردین۰۳) پ.ن: -به یاد اسم «بدون تاریخ، بدون امضا» -دوست‌داشتم فقط ۱۰۰تا بشه، باید ۳۷ تا رو حذف‌کنم. @paknewis
📌یاد من باشد... تا به حال چندین بار این وسوسه به جانم افتاده که بروم عمل بلفاروپلاستی انجام دهم؛ همانکه چربی و افتادگی پلک را حذف می‌کند. از وقتی به زمره‌ی سایه‌زنان و خط چشم‌کِشان پیوستم، تازه فهمیدم که این پف پشت پلک هم عجب دردسری است. (حتا تلفظش، گاهی که با عجله بگویی می‌شود پش پفت پلک) خوشبختانه اطرافیانم هیچ مشکلی با این افتادگی نداشتند و فکر حذفش را هم نمی‌کردند؛ فقط خودم حساس شده بودم. اما هر بار این وسوسه قوت می‌گرفت و نزدیک بود نیتم را عملی کنم، کسی درونم صدا به اعتراض بلند می‌کرد که: «زشته جلوی خدا. ینی میخوای بگی سلیقه‌شو نمی‌پسندی؟ خجالت نمی‌کشی؟» بعد هم آیه‌ای را می‌خواند که از زبان شیطان است : «فَلَاَمُرَنَّهم فَلَیُغَیِرُنَّ خَلقَ الله» -به آنها امر می‌کنم که خلقت خدا را تغییر دهند. خجالتکی می‌کشیدم و بعد هم با خودم می‌گفتم «همینه که هست. میخوای بخواه نمیخوای هم بخواه.» چند روز پیش دوباره یاد آن وسوسه و آن اعتراض افتادم؛ همان وقت که هوس کرده بودم برای بچه‌ها یک خرگوش بگیرم و با کمی جست و جو فهمیدم نگهداری‌اش آداب خاصی دارد. مثلا اینکه برای رفع برخی دردسرها باید حیوان را عقیم کرد. از خیر خریدنش گذشتم و به همان جوجه‌رنگی رضایت دادم. از اینکه می‌شنوم حیوانات را عقیم می‌کنند دلم به درد می آید. چرا زبان‌بسته باید عقیم شود؟ چون من می‌خواهم او را مثل یک اسباب‌بازی پیش خودم نگه‌دارم و دوست ندارم خانه‌ام کثیف شود؟ گاهی فکر می‌کنم همه‌ی مشکلات آدمیزاد از همین تغییرهای بی‌دلیل سرچشمه می‌گیرد. از اینکه سعی می‌کند همه چیز را طبق میل و سلیق‌ی خودش تغییر دهد نه بر اساس سلیقه‌ی صاحب آفرینش. وقتی سلیقه‌ی خودش را با سلیقه‌ی سازنده‌اش جور نمی‌کند، شبیه رباتی است که بخواهد از سلیقه‌ی مخترعش سرپیچی کند. شاید بگویید پس چرا از اینکه گوسفند را می‌کشی و می‌خوری دلت به درد نمی‌آید؟ می‌گویم چون این کار هم جزئی از چرخه‌ی خلقت است. صاحبش اجازه داده. من هم مثل دیگر حیوانات برای ادامه‌ی حیات به خوردن گوشت نیاز دارم. مساله این است که کدام دخل و تصرف، موافق قوانین خلقت است و کدام مخالف؛ و برای این منظور هر کس استدلال‌های خودش را دارد. از نظر من تغییر، فقط جایی صحیح است که سعی کنیم آنچه را از مسیر درست خلقت خارج شده، به جای اصلی‌اش برگردانیم. همین. به قول سهراب: یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بربخورد... فاطمه ایمانی ۲ فروردین ۰۳ @paknewis
📌 روانشناسی و نوشتن «اثر ‌زیگارنیک» در مورد این مفهوم است که افراد از اینکه کارهایی را که شروع کرده‌اند، ناتمام باقی بگذارند متنفرند و اگر کار نیمه‌تمام بماند ذهن فرد همچنان درگیر کار نیمه‌تمام است. پس اگر فردی، پروژه‌ای را شروع می‌کند، بیشتر از اینکه آن را معوق کند، علاقه دارد که به اتمامش برساند. وقتی افراد موفق می‌شوند تا کاری را آغاز کنند، بیشتر تمایل دارند تا آن را به اتمام برسانند. و به اتمام نرساندن کار تنش اضافه بر فرد وارد می‌کند. هرچند در اعتبار اثر زیگارنیک تردیدهایی هم وجود دارد و در برخی تحقیقات، نظریاتی در تضاد با آن هم ارائه شده است. (ویکی پدیا) «اثر زیگارنیک»؛ این واژه را برای اولین بار، دیروز در یادداشت آقای مدیر دیدم. مساله برایم جالب شد، پس سرچ کردم و به مطلب بالا رسیدم. سپس به طور ناگهانی و کاملاً خودجوش و طی نظریه‌ای ناروانشناسانه به ذهنم رسید قضیه این است که کارها در نظر ما دو دسته‌اند: کارهایی که از نیمه‌تمام گذاشتنشان متنفریم، کارهایی که از نیمه‌تمام گذاشتنشان خشنودیم. سپس مصداق هر کدام از این دسته‌ها، می‌تواند از فردی به فرد دیگر متفاوت باشد. مثلاً کارهایی هستند که بالاجبار شروع می‌کنیم، به این دلیل که کارهای دیگری متوقف بر انجام آنها است؛ چنین کارهایی معمولا عذاب آورند و عجله داریم تمامشان کنیم تا به سراغ کارهای بعدی برویم. این دسته از کارها باید تمام شوند تا ذهن ما برسد به «آخیش، راحت شدم». در دیگرسو، کارهایی هستند که برای انجامشان شوق داریم و خودشان هدف اصلی محسوب می‌شوند. این دسته از کارها نیز دو دسته‌اند: کارهایی که از تمام شدنشان شاد می‌شویم وکارهایی که ذهن ما دوست ندارد به «تمام‌شدن»شان فکرکند. مثلاً اگر به یک بازی علاقه داریم، دوست داریم مرحله‌های آن بازی هیچ وقت تمام نشوند و حتا درحین انجام سایر کارها نیز، ته ذهنمان کودک خوشحالی هست که می‌گوید: «آخ جون! یه کار باحال نیمه‌تموم دارم که بعد از انجام این کار، میتونم برم سراغش.» مثل رمان مورد علاقه یا سریال محبوبمان یا هر کار طولانی‌مدت دیگر؛ برای شخص من، بعضی از پروژه‌های بافتنی اینچنین‌اند. در این دستهٔ اخیر، به احتمال زیاد بازهم پای «دوپامین» درمیان است. مسأله مهم اینجاست که چطور می‌توانیم از «اثر زیگارنیک» در مدیریت کارها و رسیدن به بهره وری بیشتر کمک بگیریم؟ با گوگلیدن عبارت «اثر زیگارنیک» می‌بینید که در این زمینه نیز ده‌ها مقاله‌ی جالب و کاربردی نوشته شده‌است. مقالاتی درباره‌ی استفاده از اثر زیگارنیک در رشد کسب و کار، تقویت حافظه و حتا در برگرداندن عشق. از آن مقالاتی است که خیلی دلمان می‌خواهد به طور ناگهانی و کاملا خودجوش، درباره‌شان نظر غیر کارشناسی بدهیم و ژست روانشناسانه بگیریم. راستی چرا ما دوست داریم درباره‌ی برخی مسائل روانشناسی ژست بگیریم و نظر کارشناسانه بدهیم؟ اینبار بیایید به جنبهٔ مثبت قضیه فکر کنیم: اینگونه موضوعات، سوژه‌های بسیار خوبی برای نوشتن هستند؛ خصوصاً اگر دربارهٔ آنها تحربهٔ زیسته‌ای هم داشته باشیم. نوشتن از این نظریه‌پردازی‌ها، برای ارزیابی سیر تحولات فکری‌مان بسیار کاربردی و حتا ضروری‌اند. فقط مراقب اظهاراتتان باشید، چون ممکن است بعدن برعلیه شما استفاده شود. فاطمه ایمانی ۲۰/خرداد/ ۰۳ @imanism @paknewis
آلفرد ویشکا🍝 -مامان! این دیگه چیه؟ -ماکارونی دیگه، همونجور که گفته بودی. -من کی گفتم ماکارونی؟ من گفتم پاستا آلفردو. -همونه دیگه مادر. -پس چرا انقد شله؟ -خب خامه کم داشتم یه ذره شیر بیشتر زدم توش. -مزه ماست میده که. -آها آره یه ذره ماستم ته سطل مونده بود، ریختم توش گفتم حیف نشه. -حالا چرا نارنجیه؟ این باید سفید سفید باشه. -نه بابا سفید بی‌حال که خوب نیست، یه ذره رب و زردچوبه زدم بهش خوشرنگ بشه. -این ریز ریزا چیه توش؟ -پیازه دیگه، گوشت که بی پیاز نمیشه ، بو زحم میده. -مامان‌جان! این غذا که گوشت نداره، دستورشو نوشته بودم که برات. -گوشت قرمز بهتر از مرغه، هم گرمه هم طعم‌دارتره. -پاستاش چرا رشته‌ایه؟ باید فتوچینی باشه. -ای مادر! توام چقد گیر میدیا، مزه هاش که عین همه، چه فرقی میکنه؟ به قول مامان بزرگم «شیکم که پینجِله ندِرِه».* پ.ن: به معنای «شکم که پنجره نداره»؛ گویا در گذشته فقط به آنچه در معرض دید بود اهمیت می‌دادند. فاطمه ایمانی ۲۱/خرداد/۰۳ @paknewis
📌مبالغه‌ی خارج از نوبت در صف طولانی کتاب‌هایی که برای معرفی به صف کرده‌ام، کتاب‌های ارزشمندی هستند که بسیار مشتاقم هر چه زودتر از آن‌ها بگویم. اما در این میان کتابی تازه به دستم رسید که سزاوار است خارج از نوبت از آن گفته شود. «یادداشت‌ها و گفتاره‌های خارج از نوبت» از مرحوم رضا بابایی. این کتاب شامل دو بخش است. مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده که هر کدامشان نکته‌ای تازه و دلنشین به همراه دارد و مجموعه‌ای از گفتاره‌ها یا همان گزین‌گویه‌های نویسنده که هر کدامشان تاملی عمیق را برمی‌انگیزد. درباره‌ی هرکدام از یادداشت‌ها و گزین‌گویه‌های این کتاب می‌توان یادداشتی نوشت و به تقلید از زبان سالم و زیبای نویسنده، از او بهتر نوشتن* و دگرگونه‌اندیشیدن را آموخت. رضا بابایی در این کتاب یادداشتی دارد با عنوان «مبالغه مستعار» که اکنون قصد دارم از آن بنویسم. این عنوان را از شعر سعدی گرفته که در حکایتی از او به نام «جدال سعدی با مدعی» آمده است: هان تا سپر نیفکنی از حمله‌ی فصیح کو را جز این مبالغه‌ی مستعار نیست دین ورز و معرفت که سخن‌دان سجع‌گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست او در توضیح می‌گوید «مبالغه‌ی مستعار» یعنی «حرف مفت اما زیبا»، یعنی حرفی که در بلاغت آن مبالغه شده است اما این بلاغت در جای خود ننشسته و عاریتی (مستعار) است. نتیجه‌ی این بلاغت بی‌جا، گمراهی شنونده‌ای است که سخن زیبا را مساوی با سخن درست می‌داند. او می‌گوید: «مبالغه‌ی مستعار، کلاهی است که گوینده بر سر شنونده می‌گذارد.» و معتقد است همانگونه که در باب خدمات نویسندگان و سخنوران سخن‌ها گفته می‌شود، از خیانت آنان نیز نباید غافل‌ شد. در این یادداشت به کلاهبرداری مبالغه‌ی مستعار اشاره شده است اما راه حلی برای رهایی از آن بیان نشده است، نکته‌ی مهمی که سعدی علیه الرحمه از آن غافل نبوده و در بیت دوم به راه حل مشکل اشاره کرده‌است. این راه حل چیزی نیست جز «دین ورزیدن و کسب معرفت». من همواره در باب مقایسه‌ی دو دانش محبوبم یعنی «فلسفه و ادبیات» بسیار اندیشیده‌ام و دیده‌ام که شیفتگان ادبیات بسیار پر تعدادتر از دلسپردگان به فلسفه‌اند. فلسفه چندان محبوب نیست و یکی از دلایلش هم این است که او حرفش را رک و راست می‌زند، بدون استعاره و کنایه. فلسفه رو در روی آدمی می‌ایستد و حقیقت را چون مشتی تکان‌دهنده بر سینه‌اش می‌کوبد. او اگر حمله‌ای می‌کند، جوانمردانه فرصت دفاع می‌دهد و آشکارا نهیب می‌زند: برخیز و از خودت دفاع کن. در برابر فلسفه، فرد آزاد است که گارد بگیرد و بجنگد. اما ادبیات نفطهٔ مقابل این روش است. او از نقطه‌ضعف آدم‌ها استفاده می‌کند که همانا احساسات آن‌هاست. با درگیرکردن احساسات، حرف خود را به کرسی می.نشاند بی هیچ جنگ و خونریزی. انسان‌ها در برابر ادبیات بی‌سلاح و سنگرند. چنان که سعدی در نهایت ایجاز می‌گوید و راهکار ارائه می‌دهد: دین ورز و معرفت که سخن‌دان سجع‌گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست. پانویس: *«بهتر بنویسیم» نیز عنوان کتابی است از همین نویسنده، رضا بابایی. فاطمه ایمانی ۲۲/خرداد/۰۳ @paknewis_ir
📌یه روز خوب بساز و برو بعدی امروزه خیلی‌ها اصرار دارند که راه و رسم موفقیت را به آدم نشان بدهند و خب قاعدتن اول باید تعریفی از موفقیت ارائه کنند و سپس براساس آن راه‌نمایی بفرمایند. مثلا یک‌نفر فرموده: «موفقیت یعنی یک روز خوب بساز و بعد تکرارش کن.» همین؟ خب پدربیامرز مشکل سر همان تکرار‌کردن است دیگر. گذشته از اینکه ساختن یک روز خوب خودش کار پر چالشی است، تکرار آن در روزهای بعدی تازه اول ماجراست. چطور یک روز خوب را تکرار کنیم؟ مگر می‌شود روز خوب را گذاشت داخل دستگاه کپی و مثلا چندصد نسخه از آن تحویل‌گرفت؟ اصلا روزهای خوب که همه یک‌شکل نیستند. یک روز می تواند روز خوبی باشد چون همه‌ی کارهایمان را سر وقت انجام داده‌ایم. یک روز ممکن است روز خوبی باشد چون به استراحت و وقت گذراندن با خانواده گذرانده‌ایم. یک روز ممکن است برای خوب‌شدن، یک دل سیر گریه کرده باشیم یا حسابی خندیده باشیم چون آدمی هستیم که مدیریت احساسات هم جزء معیارهای ما برای ارزیابی روز است. یک روز ممکن است مثل ربات کارکرده باشیم و شب از خستگی مثل یک تکه سنگ به خواب رفته باشیم و همه‌ی این روزها هم روزهای خوبی باشند. البته هستند کسانی که روزهای خوبشان بیشتر شبیه به هم است اما من شخصن روزهای خوبم اشتراکات کمی با هم دارند. شاید بتوانم معیارهایی برای نمره‌دهی به روزها در نظر بگیرم اما جمله‌ام در نهایت این می‌شود که «یک روز را با نمره‌ی بالاتری به شب برسان و روزهای بعد را هم سعی‌کن با نمره‌ی بالا به شب برسانی.» یا به عبارت مختصرتر «یه روز خوب بساز و برو بعدی». این جمله هم که گفتن ندارد چون هرکس که اهل برنامه‌ریزی مکتوب است، دقیقن همین نیت را در سر دارد که از روزش بهترین بهره را ببرد. به هرحال این جمله که «یک روز خوب بساز و بعد همان را تکرار کن» از هر زاویه که نگاهش می‌کنم جمله‌ی بی‌پایه‌ای است. شاید برای دیگران دنیایی از معانی در خود داشته باشد. الله اعلم. اگر شما هم جزء آن دیگرانید، لطفاً بنده را نیز روشن کنید. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۲ @imanism @paknewis
📌وسوسه‌ی خواب بعضی از ساعات عصر که دارم می‌میرم برای یک لقمه خواب، به خودم می‌گویم « نه نه تو نباید بخوابی» و صحنه‌ای از بعضی فیلم‌ها در ذهنم تداعی می‌شود که در سرما و یخبندان یکی دارد به دیگری می‌گوید: «نه تو نباید بخوابی. اگه بخوابی یخ می‌زنی می‌میری.» این که «خواب برادر مرگ است» استعاره نیست. خواب نسبت نزدیکی دارد با مرگ، تمام شدن و از دست دادن. به تجربه ثابت شده که هر یک ساعت خواب روز، راحت تا چهار-پنج ساعت آدم را از کارهایش عقب می‌اندازد؛ من که پس از بیداری عصرانه هم تا ویندوزم بالا بیاید و بفهمم کی‌ام و اینجا کجاست نیم‌ساعتی طول می‌کشد و بعد تازه می‌بینم در این مدت که خواب بوده‌ام، همان یک مثقال کار باقیمانده تبدیل به خروار شده و یک دریا فرصت باقیمانده هم شده آب‌باریکه‌ای به قدر دم موش. اما خواب شب، درست برعکس خواب روز، هر یک ساعتش جسم و فکر را صد قدم جلو می اندازد و صبح که برمی خیزی، انگار دوباره متولد شده‌ای. اگر هر صبح که بیدار می‌شویم خود را موجودی ببینیم که فرصت تازه‌ای برای زندگی به او داده شده، حتمن لحظه‌های روزمان را بیشتر غنیمت خواهیم شمرد. بعدنوشت: -وقتی خطاط شدم حتمن تابلویی مزین به این حدیث خوش‌آهنگ و درخشان روبه روی چشمم نصب خواهم کرد: الماضی مَضیٰ و ما سَیأتیکَ فأین؟ قم فٱغتنم فرصت بین العدمَین. (گذشته گذشت و آنچه در پی می‌آیدت پس کو؟ پاشو، پاشو و فرصت بین این دو نیستی را غنیمت بشمار.) فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۴ @paknewis_ir
📌کوبیدن و ساختن پسرک کلمه‌باز قهاری است. ذهنش درگیر کلمه‌هاست، برای نام‌ها دلیل می‌تراشد یا از دلیلشان می‌پرسد. مثلن دیروز گفت: -مامان میدونی اسم الانِ قسطنطنیه چیه؟ -نه نمیدونم. یادم نیست، همون قسطنطنیه؟ -نه، اسم الان قسطنطنیه استامبوله. احتمالن اون وقتا اسم «استامبولی پلو» هم «قسطنطنیه پلو» بوده. یا وقتی خواهرش را تهدید می‌کند می‌گوید «تهدید» کردم یعنی ته را دیدم. کشفش درباره ماموریت نهنگ عنبر هم که دیگر گفتن ندارد. کلمه پراکنی می‌کند، جملات موزون می‌سازد و همانقدر که از نوشتن متنفر است، عاشق حل کردن ریاضی است. دخترک اما بی‌آنکه خواندن بداند، نوشتن را تمرین می‌کند، کلمه می‌نویسد و سه شغل مورد علاقه‌اش هم دوبلوری، ورزشکاری، نویسندگی و نقاشی است. شاید اگر در گذشته بود، به شوخی می‌گفتم باید این دوتا را بکوبیم روی هم تا دو عدد آدم نرمال (بخوانید آدم مورد پسند من) تحویل بگیریم. حتمن شما هم از این‌گونه تعابیر شنیده‌اید: اگر فلان آدم لاغر را با فلان آدم چاق روی هم بکوبیم دوتا آدم نرمال در می‌آید، یا فلان بلندقد را با فلان کوتاه‌قد، فلان کم‌رو را با فلان پررو و... . من اما دیگر آن شوخیِ کم و بیش توهین‌آمیز را به‌کار نمی‌برم که آدم‌ها را آنطور که هستند نمی‌پذیرد و آرزوی تغییرشان را دارد. فکرمی‌کنم تغییر تنها جایی مجاز است که داریم مسیری را اشتباه می رویم و نزدیک است به جای کعبه سر از ترکستان درآوریم؛ فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۳ @paknewis
📌قدرت یادگیری زیادی آورده‌اند که روزی داوود علیه السلام پسرانش را جمع کرده بود و می‌خواست آن‌ها را محک بزند. پرسید: «اگر کسی در حق شما بدی کرد شما چه عکس العملی نشان می‌دهید؟» یکی گفت درس عبرتی به او می‌دهم که دیگر از این غلط‌ها نکند. دیگری گفت با او عین خودش رفتار می‌کنم و بدی‌اش را با بدی تلافی می‌کنم. اما سلیمان گفت: من به او خوبی می‌کنم. پدر پرسید: اگر پر رو شد و دوباره بدی کرد چه؟ سلیمان پاسخ داد باز هم خوبی می‌کنم؛ و این پرسش و این پاسخ چند بار تکرارشد. بعد جناب داوود علیه السلام به سلیمان گفت: «تو آن کسی هستی که شایسته‌ی مقام پیامبری و جانشینی من است.» متأسفانه یا خوشبختانه از آنجا که بنده قرار نیست به مقام پیامبری نائل شوم، نیازی هم نمی‌بینم از این داستان عبرت بگیرم و خود را ملزم کنم که بدی دیگران را با خوبی پاسخ دهم؛ در واقع یکی از استعدادهای من این است که زود یاد می‌گیرم با هرجماعتی مثل خودشان رفتار کنم. این البته به معنای همرنگ جماعت شدن نیست؛ تنها به این معناست که نمی‌توانم مثل لقمان حکیم از بی‌ادبان ادب بیاموزم یا مثل سلیمان نبی در مقابل بدی‌کنندگان خوبی کنم. هرچند این‌ها ویژگی‌های مثبتی محسوب می‌شوند و قدرت کنترل نفس را نشان می‌دهند، اما از آنجا که من زنم و زنان اساساً قرار نبوده به پیامبری برسند، می‌توانم این خصلت را جزء خصوصیاتی محسوب کنم که از ابتدا برای آن‌ها توصیه نشده است و ای بسا زیرمجموعهٔ همان سه صفتی هستند که جز محاسن زنان و معایب مردان شمرده شده‌اند: «بخل، ترس و تکبر». «خوبی کردن در مقابل بدی» هم نوعی از سعه‌ی صدر و تواضع را لازم دارد که با «تکبر» پسندید‌ه‌ی مخصوص به زنان سازگار نیست. پاره‌ای توضیحات: ۱-همیشه که نباید همه چیز به خیر و خوشی تمام شود. ۲-ذهن وی براثر شدت گرما و طولانی شدن قطعی برق، اتصالی نموده بود. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۵ @paknewis
📌تصویرهایی لاینقطع گذران |«هر گوشه‌ی این معبد برهان غبارآلودی بر ذهن خلاق است.» بالاخره با دوستان همداستان شدیم و «شب هول» می‌خوانیم. پیش از خواندنش یک «درباره» از آن خوانده‌بودم که به نظرم کمی هولناک بود و به همین دلیل رغبت چندانی برای شروعش نداشتم. شاید نویسنده فکر کرده‌بود درباره‌ی شب هول باید کمی هولناک بنویسد و شاید هم بی قصدی، اینچنین نوشته بود. شاید هم می‌خواست بگوید اثر شگفتی است که نمی‌شود درباره‌اش ساده و سرراست حرف زد و گذشت. البته از خواندن آن «درباره» پیش از خواندن خود اثر، پشیمان نیستم و باز هم آن را خواهم خواند چون همیشه خواندن «درباره‌ها» را دوست دارم و کمک‌کننده می‌دانم. البته اگر «درباره‌ای» باشد که آدمی را از خواندن اثر مهمی منصرف کند، نباید تسلیمش شد؛ مثل حرف‌هایی که درباره‌ی بوف کور می‌زنند. به جای «نقد اثر» هم از تعبیر «دربارهٔ اثر» استفاده می‌کنم و می‌گذارم کلمه‌ی «نقد» در معنای تخصصی‌اش به کار گرفته شود آنگونه که منتقدان اهل فن گفته‌اند. به نظرم همه حق دارند درباره‌ی هر اثر هنری حرف بزنند ولی بهتر است اسم حرفشان را «نقد» یا «نظریه‌پردازی» نگذارند. من هم درباره‌ی هیچ رمانی نظر کارشناسانه ندارم و فقط آنچه به ذهنم خطور کرده می‌گویم. درباره‌ی «شب هول» فعلا همان را هم نمی‌گویم و می‌گذارم تمام شود و گرد و خاکش کمی ته‌نشین شود تا ببینم کی به کی است. فقط همین دو حرف را می‌گویم: یک. نوشته‌ای را که می‌نویسانَدَم دوست دارم؛ چه داستانی باشد مثل گاوخونی، چه غیر داستانی مثل زبان زنده و ایضاً دوست دارم داستان‌ها، ناداستان‌ها، شعرها و آدم‌هایی را که می‌شاعرانندم. دو. این قصه را که می‌خوانی نباید از قصه بزنی بیرون و بروی مثلن بچه را ببری دست به آب و بعد یادت بیفتد زیر غذا را خاموش نکرده‌ای و بعد هر خاله خامباجی تلفن کرد کلی حرف بزنی و فلان و فلان، بعد از دوساعت که چرخ‌هایت را زدی بیایی دوباره بروی توی قصه. باید از سر تا تهش را یک نفس بخوانی. فقط گاهی بیایی روی آب که نفسی تازه کنی و بعد دوباره شیرجه بزنی توی قصه تا رشتهٔ کلام از دستت در نرود. باید بگذاری هر آنچه دیده‌ای وشنیده‌ای با طمانینه و پشت سر هم بر ذهنت «محیط» شود؛ البته اگر از شنا در «اقیانوس» نمی‌ترسی. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۶ @paknewis
📌۱۰ دلیل برای امید به آینده حتما شما هم متن‌ها یا فیلم‌هایی را دیده‌اید که با هزار حسرت و آرزو، از روزگار خوش گذشته یاد می‌کنند و سرکوفتش را به روزگار تلخ و سیاه امروز می‌زنند. آیا شما هم با چنین سخنانی همراه می‌شوید و به حسرت‌خوردن می‌پردازید یا بی‌تفاوت از کنارشان عبور می‌کنید؟ آیا تا کنون اندیشیده‌اید که چرا از نظر بعضی‌ها، همیشه گذشته بهتر از حالا بوده‌است؟ درباره‌ی وضع زندگی خودتان در دوران کودکی چگونه می‌اندیشید؟ تا به حال با خود گفته‌اید گذشته‌ی من خیلی هم بد و ناخوشایند بود و خوب شد که گذشت؟ البته که فراموشی سختی‌ها و اتفاقات ناگوار، در جای خود موهبت محسوب می‌شود و انسان را برای ادامه‌ی زندگی یاری می‌کند. اما اگر این فراموشی موجب شود خوبی‌های اکنون را ندیده بگیریم و بدی‌های پیش رو را با خوشی‌های گذشته مقایسه کنیم، باز هم به دام آسیبی جدی افتاده‌ایم. یوهان نوربرگ در کتاب «انسان پیروزمند» این موضوع را به تفصیل بررسی می‌کند و با مرور و واکاوی ۱۰ موضوع مختلف از جمله: غذا، بهداشت، طول عمر، سواد، آزادی، برابری و... سعی در یادآوری پیشرفت‌های تدریجی جامعهٔ بشری و گرامی‌داشت آن‌ها دارد. او در جایی از مقدمه می‌گوید: «این کتاب جشن‌نامه ی پیروزی انسان است.» سپس اضافه می‌کند: «وقتی پیشرفت‌ها را نمی‌بینیم، به دنبال مقصری برای مسائل پیش رو هستیم. گویا فقط در پی فردی عوام‌فریب هستیم که به ما بگوید راه حلی سریع و آسان برای بازگشت عظمت ملت ما دارد، خواه این راه حل، ملی‌کردن اقتصاد باشد یا ممنوعیت واردات یا بیرون کردن مهاجران. اگر فکر می‌کنیم امتحان کردن این اقدامات ضرری ندارد، حتما حافظه‌ی خوبی نداریم.» در این کتاب نویسنده سعی می‌کند به طور مستدل و با بررسی و مقایسه‌ی آمارهای معتبر در زمینه‌ی پیشرفت بشر، اثبات کند که: «روزهای خوب گذشته فقط محصول حافظه ی ضعیف ما هستند.»* پ.ن: *این جمله به نقل از فرانکلین پیرس آدامز در مقدمهٔ کتاب «انسان پیروزمند» ذکر شده‌است. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۷ @paknewis
📌پاره‌هایی از آن شب هول ▫️چند تصویر تقریباً داستانی ✓نشانه‌های تمول و نوکیسگی، اتومبیلهای کوچک و بزرگشان را به زور در کوچه‌باغهای تنگ و باریک و مالرو می‌برند. حرکت و صدای اتومبیلها، سقفهای چندصدساله را فرو می‌ریزد. شهری باستانی به معجونی از فلز و آجر و آدم تبدیل می‌شود. دماغی خوشگل و فرنگی پسند در چهره‌ای پیر و پر چین و چروک. ✓ بچه‌بازها در همه‌جای اصفهان پراکنده‌اند، مثل شاه عباس که در همه‌جای شهر پراکنده است؛ همه او را تنفس می‌کنند. مثل بوی بازار، مثل بوی کودی که همیشه در هواست. مثل بوی ماست ترشیده، ترشی کپک‌زده، نان تازه، نعنا و چغندر و پهن گوسفند و یونجه و گوشت که در بازارچه‌ها جاری است. مثل صدای بازارچه، صدایی معجونی از صداهایی: صدای زنانی که با بقال و قصاب و میوه فروش چانه می‌زنند.صدای چکاچک قلم حکاکی و پتک آهنگری و صدای اسب گاری و خر و قاطر، صدای دوچرخه وصلوات طلبه‌ای که تسبیح می‌گرداند و زنجمورهٔ پیرمردی که عصازنان گدایی می‌کند. مثل نور بازارچه، آمیزه‌ای از نور چراغ‌های توری پایه‌دار، لامپ‌های زرد و سرخ و شعله‌های هیزم دکان نانوایی و نور رقیق آفتاب. ✓ گاهی یکی از بچه‌ها حرکتی می‌کرد یا چرتی میزد. به ناگهان رشته‌ی کلام معلم می‌گسیخت. مثل باز شکاری بر سر موشی فلک زده فرود می‌آمد، گریبان او را چنگ می‌زد. و با قدرتی هیولاوار با چشمهای دریده و دهان کف‌کرده موش خیانکار را از لابه لای نیمکت‌ها بیرون می‌کشید. ▫️چند تکرار تقریباً شاعرانه ✓ تصویرهایی لاینقطع در خواب و در بیداری از ذهنم می‌گذرد. سرطان‌وار رشد می‌کند. بر هر دیدنی و شنیدنی، بر هرچه دیده‌ام و شنیده‌ام محیط می‌شود. تصویرهایی لا ینقطع گذران. ✓ مسخ شدن. پراگماتیک: کلمه‌اش انگلیسی‌ست. شخصیتی هم که تولید می‌کند انگلیسی است. ... ماکیاولیسم، کلمه‌اش انگلیسی است. شخصیتی هم که تولید می‌کند انگلیسی است. ... ✓ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات شاعرانه. مثلا:... ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات عارفانه. مثلا: ... کجابودم؟ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. کودکانه. مثلا: ... ▫️و بسیار سخنرانی که یکی‌اش اینجاست: ✓ آدمی مثل درخت است. شرایط محیط پیوسته چگونگی رشدش را معین می‌کند. اگر محیط به آرمان طلبی فرد میدان بدهد و بر ارزش‌های اخلاقی ارج بگذارد، فرد آرمان‌خواه و از خود گذشته خواهد شد. و اگر محیط و رویدادهای سیاسی بیهودگی تلاش‌ها و از خودگذشتگی‌های فرد را نشان بدهد، شخص به تدریج اعتقادش را به آرمان و ارزش‌های اخلاقی از دست می‌دهد. ▫️ کلمه بیآموزم «دودسته چسبیدن» درست تر است از «دودستی چسبیدن». ▫️ و کاملاً همینطوری یادم افتاد که «شب طولانی موسا» را بیشتر دوست داشتم؛ داستان‌تر بود. آیا پس از هر شب هول، روز آرامشی هم هست؟ ۱۴۰۳/۵/۹ @paknewis_ir
📌تجربه‌هایی که صدایمان می‌زنند گاه اتفاق می‌افتد که وقتی برای دومین بار کتابی را در دست می‌گیریم بسیار بیشتر از بار اول (که نگاهی سرسری به آن انداخته بودیم) به دلمان می‌نشیند. می گویند هر کتاب زمانی برای خواندن دارد و هرگاه زمانش فرا برسد تو را به سوی خود فرا می‌خواند. امروز در حال کند و کاو برای نوشتن صفحه‌ای دربارهٔ «یادداشت نویسی روزانه» یاد یکی از کتاب‌هایم افتادم که مدت‌هاست در صف خوانده‌شدن قرار دارد و به نظرم رسید او می‌تواند در زمینه نویسندگی نکات خوبی داشته‌ باشد. کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم؟» نوشتۀ بهار رهادوست، نویسنده، شاعر و پژوهشگر موفق حوزهٔ ادبیات. این کتاب در قالب گفتگوی نویسنده با خودش نوشته شده و با نثری سرراست و روشن به تشریح سوال اصلی کتاب می پردازد: «چرا نویسنده ی بزرگی نشدم؟». سپس گام به گام پاسخ‌ها را بیان می‌کند. با اینکه مسیر زندگی من ظاهراً هیچ وجه اشتراکی با زندگی نویسنده نداشت، اما احساس قرابتی پنهان، سبب شد کتاب را یک نفس بخوانم. اما این احساس قرابت چه علتی داشت؟ خود نویسنده در جایی از کتاب با بیان نقل قولی از آلدوس هاکسلی به این سوال پاسخ می‌گوید: «تجربه خود رخداد نیست بلکه نحوهٔ تعامل ما با رخداد است.» به این ترتیب ما می‌توانیم حادثهٔ مشترکی را از سر نگذرانده باشیم اما تجربه‌های مشترکی کسب کرده باشیم. همچنین او دربارهٔ دو گونۀ متفاوت از تجربه سخن می‌گوید که جان دیویی در کتاب تجربه و آموزش به آن پرداخته است: «تجربهٔ با ارزش و مفید، کنجکاوی و اشتیاق به یادگیری را بر می‌انگیزد، ابتکار را تقویت می‌کند و باعث می‌شود شخص برای حفظ خود از آسیب مشکلات به شدت تلاش کند. درحالیکه تجربهٔ بدآموز (غیر آموزنده و غیر مفید) باعث توقف یا تحریف رشد می‌شود.» این توضیح دربارهٔ انواع تجربه، می‌تواند مکمل تعریف آلدوس هاکسلی باشد با این توضیح که تجربهٔ خوب لزوما به معنای وقوع رخداد خوب نیست چرا که تجربه، خود رخداد نیست. بلکه تجربهٔ خوب آن نحوه از تعامل ما با رخدادها است که درسی بیاموزد و موجب رشد شود، چه‌ آن رخداد خوب باشد و چه بد؛ به این ترتیب بسیاری از حوادث ناگوار زندگی را می‌توان جزء تجربه‌های خوب به حساب آورد و بالعکس. همچنین می توان با این دیدگاه نحوهٔ تعامل با رخداد ها را بهتر مدیریت کرد. فاطمه ایمانی @paknewis