eitaa logo
ادیت سریال های ایرانی
128 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
765 ویدیو
96 فایل
ادیت سریال های ایرانی برای تبادلات بیاید پی وی @najva138 در خدمتم🙂💕 تولد کانالمون 1399/10/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 قلبم بد جوری داشت بیتابی می کرد یاد اون روز افتاده بودم بچه بودم نمیفهمیدم و فکر میکردم آدم ازکسی خوشش بیاد یعنی عشق چه قدر خریت کردم که رفتم سراغ معراج و بهش گفتم من خیلی تورو دوست دارم و اون خنديد و دختر کوچولو دوست داشتن برای تو هنوز خیلی زوده... این شد جواب برای منو رفت از ایران اون موقع ها واقعا بچه بودم حرفمو پایه بچگیم گذاشته بود اما من واقعا اون موقع احساس می کردم که این آدم و دوست دارم اون موقع همون وقتایی بود که حافظ منو دیده بود یه بچه ۱۰ ساله بودم حافظ اگه می فهمید بچه ای که ازش حرف میزنه توی ۱۵| سالگی به پسر عموش اعتراف کرده که ازش خوشش میاد و دوستش داره چه واکنشی نشون میده؟ سکوت کرده بودم و توی فکر بودم که بالاخره به خاطر صدا کردن های حافظ به این دنیا برگشتم بهش خیره شدم معلوم هست چت شده ؟ چرا حرف نمیزنی؟ پدر و مادرت که بیان ببینن حالت خوبه دیگه نگرانی نداره که... زمزمه کردم میکردم یه نفر دیگه ام داره باهاشون میاد چشماشو ریز کرد و گفت کی داره میاد؟ که تو این قدر به هم ریختی؟ آروم زمزمه کردم معراج پسر عموم سر جاش نشست اخمی کرد و پرسید - چرا داره میاد اینجا؟ نمی خواستم چیزی از این جریان بفهمه پس گفتم خارج زندگی میکنه اومده فهمیده مامانم اینا دارن میان گفت منم دلم برات تنگ شده برم ببینمش 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 معراج داشت میومد دیدن من و من چه طور می خواستم تو روی اون نگاه کنم اون حرفی که زده بودم اون فاجعه ای که بار آورده بودم اعتراف مسخره ام یادمه هنوزم اون لبخنده مضحکه معراج که روی لبشش از شنیدن حرفم اشتباه بزرگی کرده بودم اما نمیتونستم کاری بکنم اتفاقی بود که افتاده بود و من الان فقط باید اون رو به فراموشی می دادم و اصلا به روی خودم نمی آوردم . اما اگه معراج حرف میزد باید چیکار میکردم ؟ مادرم با این خبر دادنش شبمو کاملا به هم ریخته و داغون کرد اصلا حالمو گرفته بود با خبر فردا شب اومدنشون اینجا... و من اینجا پیش حافظ خدایا چیکار باید میکردم از مادرم متعجب بودم چطور آسوده اونجا نشسته بود وقتی میدونست منو حافظ با هم توی خونه زندگی می کنیم؟ انقدر به حافظ کل خاندان اعتماد داشتن که خودم هم باورم نمیشد وقتی که حافظ برگشت صورتشو آب زده بود نه انگار دوش گرفته بود چون موهاشم خیس بود. موهای خوش حالتش روی پیشونیش ریخته بود و چقدر این طوری بامزه و خواستنی تر به نظر می رسید. با تصور کلمه خواستنی تشری به خودم زدم و گفتم معلومه چه مرگته خواستنی چیه سریع حرفی که زده بودم و توی ذهنم پس گرفتم حافظ جاشو کنارم روی زمین انداخت و گفت چراغ خاموش کنم ؟ بی هوا بی توجه به حرفی که زده بود گفتم نمی خوای موهاتو خشک کنی سرما میخوری؟ اخمش کمی باز شد کمی لبخندش جون گرفت و گفت - نه هوا خیلی گرمه فکر نکنم سرما بخورم. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 انگار عصبی و کلافه شد کمی موهاشو با دستش چنگ زد و گفت چرا باید دلش برای تو تنگ بشه؟ با خنده گفتم چرا تنگ نشه پسر عموم خوب چند ساله که منو نديده میاد که ببینتم اخمو از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت دیگه چرا این طوری میکنه کم خودم مشکل دارم کم خودم الان بدبختی دارم که اینم این طوری میکنه! رفت توی آشپزخونه بست نشست اینقدر ناراحت شده که انگار نمی خواست بیاد از جام بلند شدم و سعی کردم راه برم اما گچ پام سنگینی می کرد که نمیتونستم درست حسابی راه برم دستمو به دیوار گرفتم و آروم آروم به سمت اتاقم رفتم که حافظ از راه رسید و همونطور عصبی منو از زمین جدا کرده و توی بغلش به سمت اتاق برد و گفت مگه بهت نگفتم خودمو صدا بزن؟ آروم زمزمه کردم اما تو رفتی نشستی اونجا فک کردم کار داری گفتم مزاحمت نشم من روی تخت گذاشت و گفت هر کاری هم که داشته باشم صدام کن کارامو میتونم بعدا هم انجام بدم نمیخواد تو با این پا راه بیفتی توی خونه...دلیل این اخم و تخم شو نمی فهمیدم واقعا چرا اخم کرده بود از اینکه معراج داشت میومد اینجا اگه میدونست بین منو معراج چی شده یا از گذشته خبر داشت که اینطور داره قیافه میگیره ؟ نمی خواستم به این قیافه گرفتنش بهایی بدم پس سکوت کردم و اون به سمت در اتاق رفت و گفت - ده دقیقه دیگه برمیگردم نمی ترسی که ؟جواب شو بانه دادم و اون از اتاق بیرون رفت حالا که رفته بود خیالم راحت بود می تونستم راحت تر فکر کنم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 اشاره ای به موهاش کردم و گفتم اینطوری خیلی بهت میاد یه نگاه به خودت بنداز؟ کنار آینه رفتو خودشو نگاه کرد و گفت - مثل میمون شدم كل صورتم و سر همش موعه موهای سرم ریخته روی پیشونیم و ريشامم که صورتم و پر کرده دیگه هیچ جایی ندارم فقط چشمام بیرونه... از این حرفش با صدای بلند زدم زیر خنده خیلی بامزه گفته بود به سمتم چرخید - خیلی قشنگه که میخندی خنده ات خیلی خوبه. خندم بند اومد و نگاهم مات صورتش شد چند قدمی بینمون فاصله بود که با یه قدم بلند پرش کرد و بهم نزدیک شد و گفت - پسر عموت داره میاد اینجا خوشحالی؟ چقدر براش مهم شده بود لبمو با زبونم ترک کردم و گفتم خوشحالی نداره من و پسر عموم هم سن و سال هم نیستیم ۱۳ سال از من بزرگتره و زیر لب زمزمه کرد - درست مثل من و خودت تا حالا توجه نکرده بودم حافظ از ۱۳ سال بزرگتره درست مثل معراج... ادامه دادم وقتی که اون رفت من 15 سالم بود و دوباره | حافظ زمزمه کرد - منم وقتی ۱۰ سالت بود تورو دیدم.. نگاهش به صورتم بود اصلا از من نگاهشو نمی گرفت اینطوری ندیده بودمش چشماش چیزهایی برای گفتن داشت ولی لباش نمیگفت لب از لب باز نمیکرد تا راز دلش رو فاش کنه . دستشو به سمتم موهام آورد و گفت ۱۵ ساله بودی که من این موها رو دیدم با خودم گفتم کاش میشد این دختر کمی کنارم بشین تا من موهاشو لمس کنم دستشو کنار زدم و گفتم دیوونه ای دیگه چه فرقی میکنه مو موعه دیگه دوباره موهام و لمس کرد و گفت - موی تو فرق داشت 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 دیگه نمیتونستم حرف بزنم و مخالفتی کنم پله ها رو بالا رفت وارد اتاق شد و من دوباره چشمام به اون دست خط های روی دیوار شعر های پشت سر هم افتاد قشنگ بودن اول به نظرم مزخرف می اومدن اما الان که شخصیت حافظ بهتر می شناختم به نظرم قشنگ میرسیدن من و روی تخت گذاشت و خودش کنار تخت نشست از ین کاراش بدجوری معذب می شدم توی نگاه چیزایی می دیدم که سر ازشون در نمی اوردم. به اطراف خیره شدم نمی خواستم نگاهش کنم. با دستش چونه مو محکم گرفت و مجبورم کرد بهش خیره بشم به اجبار نگاهش کردم و اون با لبخند گفت یادم دفعه اولی که به این اتاق اومدی اصلا از اینجا خوشت نیومد. دوباره به در و دیوار نگاهی انداختم گفتم نه این جوری هم نبود اتفاقا با خودم گفتم اتاق قشنگه رو برای خودش برداشته و اتاق کوچک و برای من داده فقط این نوشته های روی دیوارا باب میل من نبود ولی الان احساس میکنم اینام قشنگ.. خودشو کنارم روی تخت انداخت و گفت - تک به تک این شعرارو را دوست دارم خیلی زیاد میدونی خودم همه اینا رو نوشتم. با تعجب به سمتش چرخیدم و گفتم پس خطاطی هم می کنی؟ لبخندی زد و گفت خطاطی که نه یه چیزایی برای خودم فقط. خودم و کمی بالا تر کشیدم و گفتم دیگه شکسته نفسی نکن خطاطیه دیگه.. من نمیتونم اینارو عمرا بنویسم این یعنی تو یه خطاطی شکسته نفسی نیست هر کسی تو یه کاری مهارت داره. شاید تو هم به کار دیگه بلد باشی که من اصلا ازش سر در نیارم. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 موهای تو کاری کرد که منه حافظ بایستم کنار پنجره و پا بذارم روی عقایدم و به تماشا بشینم پیچ تا به این خرمن سیاه رنگو... منو غرق کرد موهات من از همون بچگی عاشق موی بلند بودم هرچی سنم بالاتر رفت بزرگتر شدم این علاقه بیشتر و بیشتر شد تا تورو که دیدم فهمیدم چرا موی بلند دوست داشتنیه موی بلند زیباست چون یه چیزی مثل موهای تو ازش به وجود میاد. اخم و تخم یادش رفته بود سریع ازم فاصله گرفت و روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. این پسر عموت چه طوریه که وقتی بعد چند سال برگشته کنار خانوادش نمیمونه و میاد دیدن تو؟ مثل خودش به سقف خیره شدم و گفتم دیگه من چه میدونم میاد دیگه ایرادی داره؟ بازوشو زیر سرش گذاشت و گفت ایراد که نه ولی من از ۱۰ سالگی اگه دختر عموم نبینم یادم نمیوفته برم ببینمش ... عجب گیری داده بود چی باید بهش می گفتم واقعا خودمم نمیدونستم معراج چرا داره میاد اینجا به سمتش چرخیدم و گفتم نمی خوای از فکر این پسر عموم بیای بیرون اونم به سمت من چرخید و گفت - مشکوکه چطوری بیام بیرون؟ سرم و لبه تخت خواب گذاشتم موهام روی صورتش ریختم و گفتم فکر کنم حواست رو فقط و فقط باید با موهام پرت کنم خندید و عمیق موهامو نفس کشید و گفت بهترین راه همینه یادت باشه هر وقت خواستی حواس منو پرت کنی موهاتو مهمون صورتم کن... 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 حافظ اروم زمزمه کرد کاش تو هم مثل من بودی کاش تو هم مثل من عشقو تجربه میکردی ای کاش مثل اسمت که الان برای منه قلبتم برای من بود... احساس کردم قلبم داره میسته من ایستادن قلبمو حس کردم اون منو میخواست حرفاش چی داشت میگفت؟ از علاقه ای که من ازش بی خبر بودم اما حافظ کی فرصت کرد به من علاقه مند بشه؟ اصلا من و حافظ به هم می خوردیم مگه ؟ من یه دختر با موهای پریشون و آرایش غلیظ و حافظ به پسر که ته باغ نماز میخونه دعا میکنه........ زمین تا آسمون بين ما فرق بود دیگه خواب از سرم پریده بود تو منو دیوونه می کنی من به این شکی ندارم! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت فکر کنم بهتره بگم از اتاق از من فرار کرد تمام طول شب و حرفاش به فرارش فكر کردم و فکر کردم میدونستم به باغ پناه برده به زحمت بلند شدم آروم پرده رو کنار زدم و به باغ نگاه کردم کنار حوض نشسته بود و داشت سرش رو توی آب می کرد و بیرون می آورد وقتی چند بار این کارو کرد کنار حوض روی چمنا دراز کشید و به آسمون خیره شد آدمی شده بود که باورکردنی نبود این حافظ با اون حافظه روزه اول زیاد فرق داشت نداشت؟ نمی تونستم سرپا بایستم پس روی تخت دراز کشیدم و پلکام رو هم گذاشتم نباید به این چیزها فکر می کردم الان تنها مشکل و درگیری ذهنی من اومدن معراج بود پس فقط باید روی اون تمركز می کردم با این فکر و خیال هایی که می کردم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 خجالت زده کمی خودمو عقب کشیدم اما اون موهامو توی دستش گرفت و مانع شد چشماشو بست و گفت نمی خوام فردا بشه نمیخوام و کسی بیاد اینجا نمیخوام موهات از من دریغ کنی . این طور که حرف میزد بدجوری خجالت میکشیدم حافظ چرا این حرفها را میزد منظورش از این حرف ها چی بود؟ با خجالت زمزمه کردم قرار نیست که همیشه بمونن یکی دو روز میمونن و میرن زود تموم میشه ... اما این قدر وابسته موهای من نشو من بهت قول میدم موهای زنت از موهای من قشنگتر میشه. چشماشو باز کرد و گفت موی هیچ کس به قشنگی موهای تو نمیشه و توتم الان زن منی ... خجالت زده خشکم زد قلبم طوری می زد که حتی نمی تونستم نفس بکشم حرفی زده بود که خلع سلاحم کرده بود نگاهم کرد و دستش و عقب کشید سریع روی تخت دراز کشیدم قلبم داشت از جا کنده میشد و جوری داشت می زد و من میترسیدم این تپش قلب منو ببينه کمی خودشو بالاتر کشید و گفت میشه کنارت بخوابم میدونی که روی زمین اذیت میشم ! آب دهنم و قورت دادم گفتم اما تخت من خیلی کوچیکه برای دو نفر جا نیست اگه بخوای من روی زمین بخوابم... بلند شد دست زیر پام انداخت و بغلم کرد ترسیده دستمو دور گردنش حلقه کردم پرسیدم باز کجا داری میری؟ در اتاق باز کرد و گفت میریم بالا تو اتاق من تخته من بزرگتره برای دو نفر هم جا هست... خدایا من میخواستم ازش دور بشم و کنار من نخوابه اون داشت منو می برد تو اتاق خودش چون تختش بزرگ بود. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 خندیدم گفتم دقیقا منم توی آرایش کردن مهارت دارم...اخم کرد و گفت کاری که من خیلی ازش بدم میاد؟ با عشوه گفتم پس خدا رو شکر که تو نه بابابی نه داداشمی نه داییمی و نه عمومی وای به حال زنته تو اما اون برای بار دوم توی همین امشب به چیزی رو بهم گوشزد کرد که هاج و واج موندم - اما الان که شوهرتم... خجالت زده لب گزیدم و اون با خنده و به سقف خیره شد و گفت فکر کنم شاعر های مورد علاقمون با هم متفاوت باشه مثل خودش به در و دیوار نگاه کردم و گفتم آره معلومه که تو حافظ و سعدی و مولانا دوست داری من فروغ و مشیری و سپهری به سمتم چرخید - شعر که دوست داشته باشی چه فرقی میکنه از حافظ باشه یا فروغ مهم اینه که به دل بشینه. حرفشو تایید کردم و ادامه داد وقتی تو فروغ دوست داری یعنی به عشق معتقدی و عشق و تجربه کردی سوالی پرسیده بود جواب دادم فروع رو دوست دارم اما به عشق اعتقاد ندارم و تجربشم نکردم اما حافظ لحن خاصی گفت - کسی که فروغ دوست داره اونم فروغی که تک به تک خطای شعرش پر از عشق و خواستنه نمیتونه به عشق معتقد نباشه اگرم تجربش نکردی بهت قول میدم عشق بزرگی و تجربه خواهی کرد . خجالت کشیدم نمیدونم چرا سکوت کردم و اون دسته ای از موهامو دور انگشت شتاب داد و گفت امان از این موها که عقل از سر آدم میبره سعی کردم بهش پشت کنم و گفتم خوابم میاد دیگه بهتره بخوابیم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به خواب رفتم و صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم چشم که باز کردم حافظ کنارم نبود گوشیم اما کنار تخت داشت زنگ می خورد شک نداشتم حافظ برام آورده بوده چون وقتی توی بغلش پله ها رو تا این اتاق بالا میومدم گوشی دست من نبود نگاهی به شماره مادرم انداختم و خواب آلود جواب دادم جانم مامان مادرم خندان گفت خوشخواب نمیخوای بیدار بشی؟ مگه تو مهمون نداری؟ چشمام گرد شد گفتم مهمون که دارم اما شما که غروب می رسید مادرم خنده ای کرد و گفت - امان از دست این معراج مجبورمون کرد نصف شبی راه بیفتیم بیام اینجا الان دیگه نزدیک خونه ایم در و باز کنی رسیدیم از جا پریدم و گوشی رو قطع کردم و با صدای بلندی حافظ و صدا کردم انگار پشت در نشسته بود که ترسیده وارد اتاق شد نگران پرسید چی شده چی شده؟ منو ببر پایین منو ببر پایین مامانم اینا الان میرسن... کمی مکث کرد که برای اینکه حرفمو حلاجی کنه و بعد به سرعت نزدیک شد و منو بغل زد و از پله ها پایین رفت و بردم به اتاقم. نمیدونستم چیکار کنم که مادرم زیاد نگران نشه رو بهش گفتم میری در رو باز کنی دستش و روی چشمش گذاشت و گفت - چشم ترمه خانم شما فقط امر کن بعد از رفتن سریع خودم و کمد رسوندم و یکی از شومیزای آستین بلندمو پوشیدم نه به خاطر خودم در قید و بند این چیزا نبودم اما حافظ می دونستم که اون اذیت میشه. موهام و بالای سرم جمع کردم کمی رژ به لبام زدم تا بیرنگ نباشه و خودمو لنگان به پذیرایی رسوندم میخواستم حالم خوب بینن و مادر و پدرم و نگران نکنم با سر و صدایی که توی حیاط پیچیده فهمیدم که رسیدن نفس عمیقی کشیدم و خودم و برای روبرو شدن با معراج آماده کردم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدای پدرم داشت میومد که گلایه می کرد برای پیشواز نرفتن من و حافظه بیچاره داشت کلی بهانه سر هم می کرد تا دلخوری پدرم رفع بشه وقتی وارد خونه که شدن قبل از هر حرفی نگاهشون به پام افتاد هم پدرم هم مادرم نگران کنار در خشک شدن کمی که گذشت و به خودشون اومدن سراسيمه خودشونو بهم رسوندن و کنارم نشستن پدرم گفت چی شده دخترم این چه حال و روزیه پات چرا این جوریه؟ مادرم دستمو تو دستش گرفت و نگران شروع کرد به پرسیدن همین سوالات حافظ به جای من جواب داد چیزی نیست نگران نباشید به تصادف جزئی بوده حال ترمه خانم الان خوبه... خبری از معراج نبود نگاهم به دره ورودی بود حافظ نگاه منتظر منو شکار کرد و بهم خیره شد سریع نگاه از در گرفتم اما با وارد شدن معراج دوباره نگاهم به سمت در کشیده شد صورتش مردونه تر شده بود مثل همیشه بی اندازه خوشتیپ بود چشمای براقش صورت خندونش درست مثل گذشته بود نگاهش که به من افتاد اونم نگران به سمتم اومد و گفت چی شده ترمه پات چرا تو گچه؟ از حافظ نذاشت من جوابی بدم و خودش به جای من گفت چیزی نیست به تصادف کوچیک بود که بخير گذشت نگاهم روی حافظ بود خیلی بد داشت به من نگاه می کرد اما من که کاری نکرده بودم یا حتی هنوز هیچ حرفی به زبون نیاورده بودم معراج کمی بهم نگاه کرد و بعد بی هوا توی یه حرکت غیر منتظره منو محکم بغل کرد و گفت دلم برات تنگ شده بود وروجک مو فرفری 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 اونجا بیشتر از هرکسی به یاد تو بودم باورت نمیشه وقتی رفتم تازه فهمیدم که دور بودن از تو یکی چقدر سخته! بغل کردن معراج برای من مشکلی نداشت من اون توی یه خونه زندگی می کردیم چند سال پیش که عمو و زن عمو توی تصادف فوت کردند معراج به خونه ما اومد و با ما زندگی کرد همه عادت داشتیم رفتارامون با هم خیلی راحت و صمیمی بود... درسته خانواده بی قید و بندی نبودیم به هیچ وجه اما حضور معراجع توی خونه ما خیلی عادی بود و این حرکت ها و بغل کردناش به چشم هیچ کسی نمی اومد. اما حافظی که از این چیزا خبر نداشت کارد می زدی خونش در نمی اومد من دیدم که دستش مشت شده بعد توی جیب شلوارش رفت و عصبی از ما فاصله گرفت و به سمت آشپزخونه رفت وقتی معراج از من جدا شد نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن حافظ آروم پرسيد تو با این تنها زندگی می کنی؟ مادرم گفت حافظ خیلی پسر خوبیه عین چشمامون بهش اعتماد داریم. عمه خانومم تویه بیمارستان به زودی مرخص میشه برمیگرده خونه اون وقت که ترمه هم تنها نیست . اما معراج اما روی مبل نشست و گفت اما من فکر نمی کنم درست باشه موندنت با این مرد توی این خونه! پدرم روی شونه معراج زد وگفت ۔ خیالت راحت باشه پسر من به حافظ مثل چشمام اعتماد دارم. پدر بیچاره ام بی خبر بود که همین حافظ الان شوهر موقت دخترشه! 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 با ورود حافظ با سینی پر از شربت و اومدنش جمعمون نفس آسوده ای کشیدم. کمی انگار بهتر شده بود نزدیک معراج نشست و بهم خیره شد از این که نگاهش روی من ثابت بود خجالت میکشیدم میترسیدم پدر و مادرم به چیزی شک کنن اما خوب می دیدم که معراج خیلی تیز نگاهش فقط و فقط روی حافظه. حافظ بالاخره سکوتش روشکست و شروع کرد با پدرم حرف زدن و این طوری خیلی جوی که بینمون بود بهتر شد... بالاخره وقتی همه برای استراحت به اتاقهایی که حافظ بهشون داده بود رفتن من توی پذیرایی تنها شدم از این که نگاه هر دو نفره این آدما روی من بود معذب بودم. حافظ عصبی بهم نگاه میکرد و معراج مشکوک! خسته شده بودم از این که سرمو پایین بندازم و نگاه از دو نفرشون بدزدم . از جام بلند شدم تا آروم آروم به اتاقم برم قبل از این که حافظ برگرده اما توی راهرو بی هوا دوباره توی بغلش فرو رفتم میدونستم که این عطر فقط و فقط متعلق به حافظه بدون حرفی منو از زمین جدا کرده بود و به سمت اتاق می رفت . رو بهش گفتم یکی میبینه زشته آبرومون میره ها! اما حافظ بیخیال در اتاقمو باز کردم من روی تخت گذاشت و گفت - هیچ کس نمی بینه همه توی اتاق شونن؟ دستی به صورتم کشیدم و گفتم خواهش میکنم این ۳ روزی که مامانم اینا اینجان رو مراعات کن خودم میتونم راه برم این همه آدم پاشون میشکنه هیچکی ام بغلشون نمیکنه! اما حافظ با اخم صندلی روجلو کشید کنار من نزدیک تخت نشست و با چشمهای ریز بینش بهم خیره شد و گفت خوب توضیح بده ؟ متعجب از حرفی که زده بود پرسیدم چی رو باید توضیح بدم؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 هر فکر و خیال دیگه ای توی سرت داری از سرت بیرون کن! حافظ هیچ خبر دیگه ای بین ما نیست. اما اون خودش روی تخت سمت من کشید و روی تنم خیمه زد و گفت چه بخوای چه نخوای الان تو صیغه منی یعنی ناموس منی زن منی دوست ندارم حتی اگه صيغه صوری باشه زن من تو بغل این و اون بره میفهمی؟ عصبی کنارش زدم و گفتم برو از اتاق بیرون نمیخوام اینجا باشی اصلا حالا که اینطور شد من با خانواده ام برمیگردم به يزد اون موقع دیگه این صيغه مسخره هم هیچ به درد نمیخوره؟ و من راحت میشم البته توام راحت میشی کنار نکشید با چهره اخموش دوباره به حرف اومد و گفت اگر این فکر را به سرت بزنه ترمه شک نکن اون صیغه نامه رو میزارم جلوی پدر تو میگم دخترت زن منه و تا من نخوام هیچ جایی نمیتونه بره... باورم نمی شد که این آدم همون حافظ دیشب و پریشبه و این اواخره واقعا باور نکردنی بود چطور می تونست انقدر عوض بشه! چی باعث شده بود که این طور رنگ عوض كنه؟ نمی خواستم داد و بیداد کنم نمیخواستم آبروریزی بشه پس این بار خواهش کردم خواهش می کنم برو بیرون نباید اینجا باشی از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت میرم بیرون اما این سه روزی که اینجان با پدر و مادرت هیچ مشکلی ندارم بعد قدمشون سر چشم اما پسر عموت بحثش فرق داره! ترمه فاصله تو باهاش حفظ کن من از نگاهش به تو هیچ خوشم نمیاد میفهمی که اینو ؟ گفت و از اتاق بیرون رفت و من ماتم موندم و به جای خالیش خیره موندم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 نگاهی به لباسم کرد و گفت این لباسات و آغوش گرمی براش باز کرده بودی.. چی بینتون هست ؟ با چشمای گرد شده بهش خیره شده بودم چی داشت میگفت لباس های من خیلی خوب بود فقط موهام باز بود که اونم همیشه بازه! رو بهش گفتم حافظ حالت خوبه من همیشه این جوری ام الان چی داری میگی؟ عصبی خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت اون غلط کرد که تورو بغل کرد قبلا هر چی که بودی هیچ ولی الان تو این جایی و محرم منی؟ حتما یه چیزی هست که اون به خودش جرات میده کلا نگاهش روی تو باشه! بی شک یه چیزی بین شما دوتاست. ترسیده از دیدن این حافظ عصبی کمی خودم و عقب تر کشیدم از این همه شکی که بدبینی داشت متعجب بودم گفتم تو حالت خوب نیست اصلا نمی فهمی که چی میگی؟ چی باید بینمون باشه منو اون تو یه خونه زندگی می کنیم انتظار نداری که مثل دوتا غريبه با هم رفتار کنیم؟ دست به سینه شد اخم بین ابروهاش بیشتر شد و گفت اما من دوست ندارم کسی زن منو بغل کنه هیچ کس حتی اگه اون آدم پسر عموش باشه و باهاش یه خونه زندگی کنه! این بار دیگه عصبی شدم و گفتم معلوم هست چی میگی زن تو یعنی چی؟ انگار باورت شده که من زن توام؟ من و تو فقط و فقط عقد صوری کردیم عقدم که نه صیغه صیغه خوندیم که تو توی خونه راحت باشی و توی دانشگاه من بیشتر از این بی آبرو نشم فقط همین! 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 واقعا چی داشت می گفت این آدم چرا این شکلی شده بود هنوز حرفاشو حضم نکرده بودم که صدای روشن شدن ماشینش توی حیاط بهم فهموند داره از خونه میره بیرون و احتمالا میره به دانشگاه. گوشیمو برداشتم و به توسکا پیام دادم حافظ اومد دانشگاه بهم خبر بده نمیدونم چرا نگرانش بودم نگران اینکه با حال بد از خونه بیرون رفته و الان ممکنه اتفاق بدی براش بیفته نگرانم میکرد. توی اتاق موندگار شدم دو ساعتی همه خوابیده بودن و خونه توی سکوت مطلق فرو رفته بود که زنگ گوشیم به صدا دراوند با دیدن اسم توسکا سريع جواب دادم و گفتم چیزی شده؟ - ترمه این شوهرت خیلی عصبانیه سر کلاس پاچه سه نفر وگرفت.. خنده مو به زور قورت دادم و گفتم خبر نداری که عصبانیه در اینکه عصبانیه شکی نیست بكو چراشو حالا؟ دیوونه شده مادرم و پدرم و پسرم عموم اومدن دیدن من و این آقا از اینکه پسر عموم با من راحته ومنو بغل کرده و ابراز دلتنگی کرده عصبانی شده دعوا راه انداخت بعدم که مستقیم اومده دانشگاه توسکا خندان گفت پس دیگه بادا بادا مبارک بادا... گفتم یعنی چی دیوونه خره عاشقته حسودیش شده میفهمی؟ عاشقمه؟ حسودیش شده؟ - چرا این قدر احمقی ترمه هیچی از این جریانات عشق و عاشقی نمیدونیا کمی فکر کردم راست میگفت حسادت کرده بود به معراج! اگه می فهمید من واقعا به معراج چه پیشنهادی دادم اون موقع چه عکس العملی نشون می داد؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 بعد این که قطع کردم دوباره به فکر رفتم یعنی حافظ عاشقم بود؟ اما مگه میشد ؟ حافظ که سرش همیشه روی مهر بوده و در حال عبادت عاشق یکی مثل من بشه؟ از روی تخت بلند شدم و لنگ لنگان خودم و جلوی آینه رسوندم برام حتی عصا نگرفته بود تا من مجبور بشم توی بغلش این ور اون ور برم. الان که توسكا از حسادت بهم گفته بود به این چیزا دقت میکردم نگاهی توی آینه به خودم انداختم تغيير کرده بودم اون ترمه که روز اول پا تو این خونه گذاشت نبودم آرایشی روی صورتم نبود موهام آن چنان مرتب نبود من اون ترمه سابق نبودم و اینا فکر کنم همه و همه به خاطر حضور حافظ بود که منو طوری از کارهایی که همیشه عاشقش بودم دور کرده بود که خودم متوجه نبودم چون از بس از من تعریف می کرد از موهام میگفت دیگه نیاز نمی دیدم بهشون برسم و صبح تا شب مشغول بافتن و بستن و باز کردن شکن بشم آروم روی پیشونیم زدم و گفتم آدم باش ترمه دل نبنديا ترمه حافظ آدمی نیست که تو بتونی دلت باهاش باشه تو با اون هم خیلی فرق داری! در اتاق باز شد مادرم با خنده وارد اتاق شد و گفت حال دخترم چه طوره این جا راحتی عادت کردی این خونه رو دوست داری ؟ کمی فکر کردم اینجا رو دوست داشتم درست برعکس روز اول دیگه اینجا خیلی راحت بودم این قدر اراحت بودم که شاید توی خونه خودمون نبودم با یه لبخند به مادرم گفتم آره خوبه همون طور که گفتی جای بدی نیست. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مادرم به گج پام خیره شد و گفت کسی رو گچت یادگاری نوشته.؟ نمی تونستم بگم حافظ نوشته اگه میگفتم واقعا بهم شک می کردند یعنی این قدر این مدت کوتاه صمیمی شدیم که حافظ روی گچ پام یادگاری بنویسه ؟ پس بدون فکر گفتم بله هم کلاسیم توسکا نوشته اومده بود عیادتم گفت به یادگاری بنویسم. مادرم باز لبخند زد و گفت پس دوستم پیدا کردی؟ با یادآوری توسکا و شیطنت هاش با خنده گفتم آره مامان چه جورم ان قدر دختر بامزه ايه میگم حالا بیاد ببینیدیش خیلی دختر خوبیه ! مادرم هی این دست اون دست کرد و گفت عزیز دلم میخواستم یه چیزی بهت بگم یعنی من و بابات به خاطر همین اومدیم اینجا . منتظر بهش نگاه کردم که ادامه داد معراج از وقتی که برگشته و پاش رسیده ایران همش از تو میپرسه مرتب از تو حرف می زنه .. . بعدم این که به من و پدرت چیزی گفته چیزی ازمون خواسته که مجبور شدیم تا اینجا بیایم. قلبم داشت میستاد و از تپش می افتاد یا خدا ... نکنه غلطی که کرده بود مو بهشون گفته بود ؟ حتما گفته آبروم رفته احساس کردم تو یک لحظه رنگم زرد شد لرزش دستام و با مشت کردنشون پنهون کردم و گفتم چی شده مگه مامان اتفاق بدی افتاده؟ مادرم از جاش بلند شد و نزدیکم اومد پشت من ایستاد و شروع کرد به باز کردن موهام که بالای سرم جمع کرده بودم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 شونه رو از روی میز برداشت و شروع کرد به شونه کردن و گفت انشاالله که خيره عزیزم معراج میگه برگشتم برای اینکه ازدواج کنم میگه ترمه رو دوست دارم. شوکی بزرگتر از این برای من وجود نداشت معراج بعد چند سال اومده بود که بگه منو دوست داره؟ مگه این آدم همونی نبود که وقتی از احساسم بهش گفتم منو مسخره کرد و گفت برو کوچولو برو بازی تو بكن! الان چی شده که فهمیده منو دوست داره؟ مادرم که از توی آینه بهم خیره بود گفت نظرت چیه دخترم واقعأ عجله داره چون به مدت کوتاهی اینجاست میگه اگه بشه عقد کنیم و برم خیلی برام بهتره! نمیتونستم جلوی پوزخند مو بگیرم و به مادرم گفتم پس قرار عقد و این چیزا رو هم گذاشتین؟ مادرشونه رو کنار گذاشت روی میز و گفت این چه حرفیه عزیز دلم اومدیم از خودت بپرسیم بپرسیم که راضی هستید که می خواهی این آدم و یا نه؟ اجباری در کار نیست من فقط حرفی که معراج زده بود و بهت گفتم و بس قصدم ناراحت کردن یا اذیت کردن تو نبود. نگاهم از مادرم گرفتم و گفتم بهش بگین من قصد ازدواج ندارم من کم سن و سالم و بچه نمیخوام ازدواج کنم. مادرم تره ای از موهامو به دست گرفت و بوسید و گفت اما دختر من بزرگ شده داره میره دانشگاه ترمه کوچولوی سابق نیست. ناراحت گفتم خیلی عجله دارین که منو شوهر بدین ؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 این بار باز اخم کرد و جواب داد این چه حرفیه دیوونه مگه من چند تا دختر دارم که بخوام عجله کنم برای شوهر دادنش ؟ دورت بگردم معراج مثل پسر ماست معراج نور چشم مونه مثل چشمامون بهش اعتماد داریم تو که میدونی پدرت چقدر معراج و دوست داره اگه بکی نه پدرت هم دلش میشکنه. شروع کردم به بازی کردن با ناخن های انگشتام گفتم پس دارین مجبورم میکنید آره؟ من نمیخوام ازدواج کنم من معراج و دوست ندارم این حرفی که زده بودم و خودم هم دقیق مطمئن نبودم نمیدونستم چند سال پیش که به معراج گفتم دوست دارم چرا این حرف زدم شاید به خاطر صورت قشنگش بود شاید به خاطر تیپ و ظاهر محشرش بود که منه دختربچه اون طوری احساس میکردم دلداده شدم اما الان الان ان قدر از این آدم های خوش تیپ و خوش چهره دیده بودم که دیگه معراج به چشم نمی اومد و اون عشقی که احساس می کردم بهش دارم چیزی ازش توی وجودم نمونده بود. یکی از اون آدم های خوش تیپ و خوش صورت همین حافظ بود که الان ناخواسته شوهرم بود هیچ کسی نمیدونست... مادرم کنار صندلی روی زمین نشست و صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت - هیچ اجباری نیست تو میتونی بگی نه تموم میشه اما یه دلیل بیار به دلیل بیار که بگیم معراج دلیل دختر من برای اینکه نمی خواد با تو ازدواج کنه اینه.. دستمو روی دستهای مادرم گذاشتم و گفتم دلیل بزرگتر از این که من هیچ حسی جز برادر بودن به معراج ندارم مثل برادر مه من دوسش ندارم. من نمیخوام برم اون سر دنیا زندگی کنم مگه من تک دختر تو نیستم چه طوری دلت میاد منو بفرستید اون سر دنیا چند سال يكبار منو ببينيد؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
شروع زنگ پروف