eitaa logo
ادیت سریال های ایرانی
129 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
765 ویدیو
96 فایل
ادیت سریال های ایرانی برای تبادلات بیاید پی وی @najva138 در خدمتم🙂💕 تولد کانالمون 1399/10/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 با آمدن معراج و نشستنش کنار پدرم اخمام تو هم رفت که این اخمام از نگاه پدرم و نه معراج دور نموند مادرم وقتی با سینی چایی برگشت نگران گفت - این بچه کجا رفته هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده معراج با یه لحن خاصی گفت - بچه؟ فکر میکنید اون مرد گنده بچه است ؟ حتما یک کاری داشته دیگه چیکارش داری زن عمو مادرم اخم شیرینی کرد و گفت: نگو این جوری به خدا که حافظ از هر بچه ای بچه تره امیر حافظ یه دونه است قربونش برم راست می گفت امیر حافظ لایق این تعریف مادرم بود اخمای معراج بیشتر و بیشتر توی هم رفت سرگرم حرف زدن بودن و من توی فکر و خیال که با شنیدن حرف معراج سرم طوری بالا آمد که احساس کردم مهره های گردنم شکست و صدا داد - خوب عمو جون تکلیف چیه باید چی کار کنیم من به زودی باید برگردم نمیتونم بیشتر از این منتظر بمونم بابا نگاهش و به من داد و گفت تكليف همه رو که باید ترمه خانم روشن کنه دلم میخواد دخترم به همه چیز فکر کنه و این وسط یه نگاهی هم به دلیل پدرش بندازه این یعنی این که ترمه من دوست دارم تو زنه معراج بشی و من بیچاره جلوی پدرم خیلی خجالتی بودم وقتی بحث خواستگاری این چیزا پیش می آمد شروع کردم به بازی کردن با انگشتامو که مادرم به دادم رسید محمد جان با هم حرف زدیم و گفتم که بهت من با ترمه حرف زدم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 پدرم دستش رو دور شونه من انداخت و گفت می دونم خانوم اما می خوام خودمم با دخترم حرف بزنم شاید به خاطر دل پدرش یکم نظرش عوض کنه مگه نه ؟ نه نمی خواستم نظرم عوض کنم اما نمی تونست اینو راست به پدرم بكم مظلوم به مادرم خیره موندم و اون چایی رو به سمت پدرم گرفت و گفت حالا بذار دخترت حالش بهتر شه سرخ و سفیدش نکن میبینی که حالش خوب نیست بعدا راجبش حرف میزنیم معراج خودشون نزدیک مادرم رسوند و کنارش نشست و گفت - زن عمو تورو خدا این قدر دخترتو لوس نکن بزار تکلیفمون روشن بشه مادرم خندید و دست معراج و توی دستش گرفت و گفت - تکلیف تو که روشن عزیزم تو نور چشم عمو تاج سر منی خودم هر دختری که بخوای برات میگیرم کی میتونه به تو نه بگه ؟ معراج با نگاه پر از حرفی بهم خیره شد و گفت دختر شما دختر شما داره به من میگه نه... مادرم ناراحت به من نگاه کرد و گفت عزیز معراج جان ترمه تصمیم نداره فعلا ازدواج کنه ما که نمیتونیم مجبورش کنیم این همه دختر خیلی خوشگل تر و بهتر از ترمه اخه دختر شر و شیطون من چی داره که تو انقدر پافشاری میکنیی روی ازدواج باهاش! با اومدن صدای ماشین حافظ از توی حیاط حواسم کاملا دیگه از اینجا پرت شد دیگه برام اهمیتی نداشت که این آدما چی دارم میگن و راجع به چی حرف میزنن حافظ برگشته بود و من کمی آروم شده بودم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به قول تو من و تو صوری صیغه خوندیم فقط تا وقتی که صیغه مني محرم منی ناموس منی پاهاتو فراتر از خط قرمزی من نزاری بعد وقتی این صيغه ای که خوندیم تموم شد میتونی هر کاری بکنی اما الان نه! قول بده الان کاری نکنی.. نمی خواستم راجبم بد فکر کنه نمی خواستم این طوری ببینمش دوباره مصمم شدم تا دستشو بگیرم این بار نزدیک تر رفتم و کنارم زد دست یخ زدشو توی دستم گرفتم و گفتم داری اشتباه می کنی چیزی بین من و معراج نیست سکوت کرد به دیوار روبرو خیره موند جلوی روش ایستادم آهسته دستمو بالاتر بردم روی صورتشو ریش سیاه رنگش که بی اندازه بهش میومد کشیدم و گفتم یه نگاه به من بنداز نگاه کن ببین چی میگم میدونم بین من و تو چیزی نیست میدونم همه چیز صوریه اما نمیخوام این جوری بکنی به جون مادرم چیزی بین من و معراج نیست چیزایی که شنیدی درست نیست هیچ وقتی چیزی بین من و اون نبوده باور کن نگاهش رو بهم داد رنجور بود و مغموم و عصبانی! رو بهم گفت اما من چیزایی که شنیدم درست و به موقع بود انگار تک به تک حرفهایی که زد واقعیت بود و تو اصلا نمی خواستی کتمان شون کنی باید چه طور بهش توضیح میدادم خودشو عقب کشید به سمت در اتاق رفت صداش کردم امیر حافظ به سمتم چرخید و گفت: عشق دوران بچه گیت که دوستش داشتی الان که اومده از حافظ تبديل شدم به امیر حافظ؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 این همه نگرانی براش از کجا نشأت می گرفت نمی دونستم اما الان تازه احساس کردم به آسودگی دارم نفس میکشم امیر حافظ ماشین و تو حياط پارک کرد اما اومدنش داخل خیلی طول کشید این قدر زیاد که پدرم از جاش بلند شد و گفت من برم ببینم این پسر کجا موند نمیاد با نگاهم پدرم و راهی کردم تا از جلوی دیدم دور شد مادرم به آشپز خونه رفته بود و معراج دوباره کنارم نشست سرمو چرخوندم این قدر بهم نزدیک شده بود که صورتامون درست مقابل هم بود کلافه و عصبی بهش نگاه کردم گفتم این کارا چیه که می کنی مگه منو تو حرف نزدیم؟ من که بهت گفتم هیچ علاقه ای به تو ندارم نمیخوام باهات ازدواج کنم و نه تو نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه منو مجبور کنه که باهات ازدواج کنم پس بی خیال من شو از من دور باش این قدر نزدیکم نشو حالمو به هم میزنی چرا نمیزاری دوستای قدیمی که بودیم بمونیم چرا نمیذاری همون معراج پسر عموی خوبم برام باقی بمونی؟ دوست داری ازت متنفر بشم؟ این آدم چیزی کم نداشت همه چیزش تكمیل بود اما چه گیری به من داده بود نمیدونستم با اخم ریزی که روی صورتش بود رو بهم گفت تموم کن این بازی رو من خوب میدونم چی میخوای و توی قلبت چی میگذره پس با من بازی نکن بهت قول میدم همه چیز این قدر خوب پیش بره که تو خاطره تلخ گذشته رو فراموش کنی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 با هم زندگی خوبی میسازیم نه واقعا این آدم نمیخواد بفهمه که من از اون غلطی که کرده بودم بعدها خیلی ازش پشیمون بودم عصبی با صدای بلندتری گفتم نه انگار تو نمی خوای بفهمی من چی دارم میگم حرف من اینه من اون غلطی که چند سال پیش کردم و باعث شرمندگیم میدونم من هیچ حسی به تو ندارم اون موقع از روی بچگی یه حرفی زدم چرا تمومش نمیکنی؟ این بازی رو تو شروع کردی خودتم تمومش کن حضور معراج برای من اینجا واقعا دیگه عذاب آور شده بود دوست داشتم زودتر از اینجا بره و من نفس راحت بکشم این که میدیدم حافظ رو به هم ریخته و ناراحته منم ناراحت می کرد حافظ تو روزای سختم کنارم مونده بود کمکم کرده بود و منو تنها نگذاشته بود مطمئنأ فرق زیادی بین حافظ و معراج برای من بود. معراجی که هرگز کنار خودم احساسش نکرده بودم حتى زمانی که توی خونه ما زندگی می کرد هیچ وقت از اتاقش بیرون نمیومد اون نور چشمیه پدر و مادرم بود و هرگز خودشو عضو خانواده نمی دونست خودشو توی تنهایی و درس غرق کرده بود و از ما فاصله می گرفت و الان فکر میکردن ازدواج من و معراج یه سند برای اتفاق خوب برای این که همه ما رو دور هم جمع کنه و این فاصله ای که افتاده رو از بین ببره... همه اینارو میدونستم اما من قلبم پیش معراج نبود من نه دوسش داشتم نه عاشقش بودم تنها حسی که بهش داشتم حس به فامیل خیلی نزدیک بود دستمو به مبل گرفتم و از جام بلند شدم عصایی که پدرم غروب برام گرفته بود برداشتم و به کمک اون به سمت حیاط رفتم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 نگاه عصبی معراج و پشت سرم احساس می کردم اما برام اهمیتی نداشت با هر سختی بود به خاطر استفاده اولین بار از این عصا به حیاط رسیدم نگاهم دوره باغ چرخید پدرمو حافظ و دیدم که کنار ماشینش دارن حرف می زنن حتی از اون موهای به هم ریخته اش معلوم بود حالش خوب نیست اما پدرم اندازه من امیر حافظ نمی شناخت و الان اونو به صحبت گرفته بود اون نمیدونست حافظ هر چه قدر ناراحت و دلگیر باشه ولی هرگز کسی رو ناراحت نمی کنه اون با پدرم به صحبت نشسته بود تا احترام و ادبو به جا بیاره اما من خوب می دونستم الان چه حالو روزی داره روی ایوان نشستم رو به باغ و درختا توی این تاریکی خیره شدم این خونه برعکس روز اول برام بی نظیر و قشنگ به نظر می رسید دوسش داشتم از نگاه کردن بهش لذت می بردم بالاخره پدرم رضایت داد و به سمت خونه اومد وقتی من اونجا رو ایوان دید نزدیک شد و گفت - دختر تو اینجا چیکار می کنی ؟ پات گیر میکنه به جایی خدایی نکرده اتفاقی میفته باز برات لبخندی زدم و گفتم نگران نباشید هیچ اتفاقی نمی افته فقط باید یکم هوا بخورم ناراضی اما به اجبار از من دور شد به سمت خونه رفت نگاهم دنبال حافظ میگشت حافظی که الان دیگه از نگاه من دور شده بود غیب شده بود و اصلا دیده نمیشد خدا میدونست کجا رفته بین درختا هر چی که دنبالش گشتم نبود که نبود دوباره اعصار و برداشتم و از پله ها پایین رفتم راه رفتن بین چمنا و علفا واقعا سخت بود اما برای پیدا کردن حافظ مجبور بودم.. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به سختی خودمو به انتهای باغ برسونم به همون جایی که حافظه همیشه اونجا نماز میخوند از دور دیدمش که کنار به درخت نشسته و بهش تكيه داده وقتی بهش نزدیک شدم سرشو بالا آورد و با دیدن من سر جاش ایستاد و عصبی گفت تو اینجا چی کار می کنی با این پات؟ اگه بیفتی چی؟ راه افتادی وسط باغ برای چی؟ سر جای اون کناره درخت نشستم و گفتم اومدم حرف بزنیم بشینی همین جا حرف بزنیم باید حرف می زدیم باید همه چیز رو بهش می گفتم که خیالش راحت بشه که بفهمه من دروغ و دغل توی کارم نیست نفسش را بیرون داد دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و با فاصله از من کنار درخت دیگه ای نشست از این که از من فاصله می گرفت ناخداگاه دلخور می شدم اما به روی خودم نیاوردم باید شروع می کردم به حرف زدن اما نمی دونستم دقیقا باید از کجا شروع کنم بالاخره به حرف اومدم گفتم وقتی 15 سالم بود درست همان زمانی که تو میگی اومده بودی يزد دنبال مادرت من اصلا اون روزا انگار یادم نیست همون روزا بود که معراج برای من خیلی پررنگ شده بود بچه بودم احساس می کردم کسی خوش تیپ تر و مهربون تر از معراج وجود نداره انقدر بچه بودم که برم سراغش بهش بگم دوست دارم و اون با خنده منو رد كنه خداروشکر میکنم که ردم کرده چون الانی که توی این سن و سالم خوب فهمیدم که اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 منو رد کرد و رفت خارج از کشور وقتی که رفت زندگی برام رنگ و بوی دیگه ای گرفت فهمیدم تنها آدمی که میتونه خوشتیپ مهربون باشه معراج نیست خیلی ها هستند که از معراج بهترن ... من اون موقع بچه بودم اشتباه کردم اما انگار معراج هوایی شده بود اشتباه من یادش مونده که الان اومده برای خواستگاری من... وقتی اسم خواستگاری آوردم رگهای گردنش بیرون زد دستهاش مشت شد و اخم چاشنی صورت مهربونش دیده شد خودمو کمی به سمتش کشیدم و گفتم بهش گفتم نه نمیخوامش خواستگاری کرده منم نه گفتم حافظ اما ناراحت و دلگیر از من رو گرفت و گفت - این جور که معلومه پدر و مادرت خیلی دوسش دارن تو خودت کل بچگی و نوجوانی تو عاشق این آدم بودی الان چرا بهش نه گفتی یعنی الان معراجو نمیخوای؟ عصبی شدم بیشتر و بیشتر بهش نزدیک شدم درست جلوی روش نشستم و گفتم منو ببین من اونو دوست ندارم اگه توی بچگی یه اشتباهی کردم دلیل نمیشه که الان به پای اون اشتباهم بسوزم و پاسوز اشتباهم بشم من اون موقع بچه بودم میفهمی اشتباهی کردم اما الان اون بچه کم عقل نیستم عاقل شدم فهمیده شدم نگاهش رو به چشمام داد و گفت موقعی که ۱۰ سالت بود من دل به تو دادم موهاتو دیدم دلم رفت شیطنت هاتو دیدم دلم رفت و درست همون موقع تو عاشق یه نفر دیگه بودی من گفتم بچه است حرفی نزدم حتی به مادرم نگفتم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
شروع زنگ تم