برای ماموریت رفته بودیم پاکستان. تازه چندساعت بود رسیده بودیم به خونهی امن که خستگی امونم رو برید و پلکهام رو سنگین کرد. دو نفر بودیم و منتظر خبر. قرار شد یکی بخوابه اون یکی بیدار بمونه که اگه خبری شد رودست نخوریم. هنوز چشمهام گرم نشده بود که یکهو در چوبی با لگد باز شد و چهارنفر مسلح با صورتهای پوشیده اومدن داخل و ما رو نشونه رفتن! فارسیشون خیلی خوب بود انگار سالها تو تهران کار کرده بودن! شروع کردن به تمسخر قدرت اطلاعاتیمون و حرفهای مفت از قدرت خودشون. چند دقیقهای به سکوت بینمون گذشت اونا منتظر بودن که خبری برسه که بدونن با دو تا اسیر تر و تازهشون چیکار کنن و ما هم داشتیم سکانس آخر زندگیمون رو میدیدیم. هیچجوره تو کتم نمیرفت اینطور بمیرم! بهش گفتم مسلمونی؟ با عصبانیت سر تکون داد که یعنی اره! گفتم میشه وضو بگیرم؟ اول من و من کرد بعدش گفت مشکلی نیست. دو قدمی دستشویی و کلتی که اونجا قایم شده، بودم که گفت نه! اول وصیتت رو بنویس بعد! میخواست مثل بازجوهایی که با بیدار نگهداشتن متهم یا اینکه نذارن کارهای ابتدایی و معمول حتی دستشویی رفتن رو انجام بده و با همین شیوه فرد رو تحقیر کنن، عمل کنه! از تو کیف روی فرش خاکگرفته کاغذ و خودکار در آوردم و به جای نوشتن اطلاعات عملیات و گزارش اولیهی اینکه چطور یک روزه از مرز سیستان خودمون رو رسوندیم پاکستان، مجبور شدم وصیت بنویسم! تو دلم گفتم باز جای شکرش باقیه به جای انگلیسها و آمریکاییها داریم با کسی که میفهمه وصیت چیه و احتمالاً بذاره یه رکعت نماز هم بخونیم میجنگیم! خط دوم وصیتنامه چشمهام رو تو تهران باز کردم..
#خوابنویسیها
@ir_tavabin