eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
20.9هزار ویدیو
218 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین دوم یه ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا از شوک خارج بشم همش میرفتم تو فکر باخودم میگفتم یعنی اقا طلبیده منو بااین فکرا اشک مهمونه چشمام میشد😭 بعداز اون که از شوک خارج شدم محدثه (نورمحمدی)و جوجه (صادقی) دورم رو گرفتن و گفتن اون لحظه تو غش کردی عظیمی گوشیت برداشت گفت شوهرته اولش شوکه شدم ولی خودمو جمع کردم گفتم -بنده خدا خب نگران بوده فقط همین من اونو خیلی وقته میشناسم اصلا به ازدواج فکرنمیکنه تمام عشق فکرش دفاع از حرمه محدثه و جوجه: رفتی خونش عروسش شدی بهت میگم عشقش کجا بود -پاشید جمع کنید خودتونو سه چهارروز آخر سفر همش با اشکای من نگهای نگران عظیمی ،محدثه و جوجه گذشت با قطار برگشتیم تمام راه برگشت سرم به شیشه چسبیده بودم اشک میریختم محدثه دستش رو گذاشت روی دستم گفت پریا میری خونه میری کربلا دیگه خوشبحالته مطمئن باش شهدا واسطه شدند -میترسم خانوادم نزارن محدثه :توکل کن به خدا و پیغمبر رسیدم خونه سلااااام(حالم عالی بود ولی میترسیدم) مامان_سلام به روی ماهت _باباکجاس؟؟ _توحیاط الان میاد عزیزم _میشه تا من وسایلمو بزارم هردوتون بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم _باشه برو زود بیا همین که چمدون گذاشتم تو اتاقم سریع اومدم پیش مامان و بابا مامان چایی اورد _سلام باباجون☺️ _سلام دختر گلم سفرت بخیر زیارتت قبول😊😊😊 _ممنون -‌مامان کربلا بردم مامان :مبارکت باشه همزمان باذوق فنجون چای رو به دهنم نزدیک کردم که بابایهو گفت :من نمیذارم چایی پرید تو گلوم داشتم خفه میشدم اشکام جاری شد صدام لرزید چرابابا؟😭😭😭 بابا همنجور که داشت از جاش بلند میشد گفت:ازدواج کن برو _باباااااا😳😳😳😳 نام نویسنده : بانو...ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الشهدا و سوم با حرف پدرم اشکام جاری شد ناخودآگاه دویدم تو اتاقم چادر مشکیم سرکردم مادرم با نگرانی گفت پریا کجا میری ؟ هق هقم بلندشد 😭😭 میرم مزار شهدا مامان:پریا پدرت خیر و صلاحت میخواد هیچی نگفتم تمام مسیر خونه تا مزارشهدا گریه کردم تا رسیدم به مزارشهدا همون ورودی روی پله نشستم هق هقم بلند شد چرا چرا بامن اینطوری میکنی آقا من چه گناهی به درگاهت کردم حسین زهرا از بچگی به عشقت سیاه پوشیدم از نوجوانی تو هئیتت کفشای عزادراتو جفت کردم منم دل دارم منم عشق حسین تو سینه دارم تو گوش من بعداز اذان نام حسین گفتن کام منو با تربت حسین باز کردن یهو سارا با پسر خواهرشوهرش (صادق عظیمی) روبروم دیدم سارا :چی شده پریا خودم انداختم تو بغل پریا پسرش بغل حسن آقا شوهرش بود حسن آقا و آقای عظیمی ازما دورشدن سارا:پریا نصف جونم کردی چی شده -سارا😭😭 سارا😭😭 بابا گفت کربلا به قصد ازدواج نام نویسنده:بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و چهارم سارا:خب ازدواج کن -سارا دیونه خب من قصد ازدواج ندارم بعدش حالا تا کربلای ما مگه کسی هست که با من ازدواج کنه سارا من نمیخوام بخدا ازدواج کنم 😭😭 سارا:پریا یه چیز بگم قاطی نمیکنی؟ -هوم سارا:پریا تو که خوب میدونی صادقم مثل تو فراری از ازدواجه -خب 🙄🙄 سارا:خواهرشوهرم، محمدآقا برای صادق شرط رضایت به دفاع از حرم براش ازدواج گذاشتن -من نفهمیم معنی این حرفارو سارا:بیاید باهم صوری ازدواج کنید 😊😊 -ها😳😳 سارا:ها مرگ ببین شما باهم ازدواج میکنید بعداز کربلای تو و اعزام سوریه ازهم جدا میشید -یاامام حسین یعنی تنها راه همینه 😔😔😔 سیاه شدن صفحه ازدواجمه سارا:فکراتو بکن بهم خبربده 😍😍 این ساراخل شده والا به خود امام حسین قسم قراره منو اون صادق بدبخت مطلقه بشیم این ذوق و شوق داره ✋✋خاک ✋✋خاک تو سرمن بااین دخترعمه داشتنم ازپس گریه کرده بودم سرم درحال انفجار بود ساعت ۹-۱۰شب که پاشدم با چشمای قرمز برم خونه هنوز چندقدمی برنداشته بودم که صدایی مانع حرکتم شد صدای آقای عظیمی بود عظیمی:خانم احمدی دیروقته اجازه بدید برسونمتون -آخه عظیمی:خواهرمن آخه واما و اگر نداریم لطفا بفرمایید آقای عظیمی میخواست ماشین روشن کنه مانع شدم ۷-۸دقیقه ای میرسیدیم وقتی رفتم داخل خونه باصدای گرفته و لرزانی به پدرم گفتم :تنها راه کربلا رفتن یعنی فقط ازدواجه ؟😔😔😔😢😢 بابادرحالیکه سعی میکرد ناراحتیش نشان نده گفت: بله ازدواجه به اتاق رفتم قرآن گرفتم دستم خدایا خودت کمکم کن قرآن باز کردم آیه ای اومد براین محتوا که خدا بهترین سرنوشتها برای بندگانش رقم زده است نام نویسنده:بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین وپنج گوشیم برداشتم با اشک چشم به سارا پیام دادم -سارالطفا با آقای عظیمی حرف بزن سارا:وای فدات بشم 😍😍 ممنونم گل من حوصله جواب دادنش نداشتم تخته شاسی کوچیک کنار تختمو برداشتم بغلش کردم اشکام از صورتم روی تابلو میرخت آقا چرا قرآن گفت بهترین سرنوشت خدایا این چه زیارتیه سرهمه کلاه میذارم میرم کربلا یاحسین زهرا خودت کمکم کن داشتم هق هق میکردم که گوشی لرزید ۷ پیام باز کردم سارابود متن پیام اینجوری بود سلام پریا آقاصادق گفت فردا ساعت ۶مزارباشی باهم حرفاتون بزنید 😍😍😍 باخودم گفت ذوق سارا قبول کردن سریع عظیمی مشکوکه شدید نام نویسنده :بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و ششم روایت صادق عظیمی با زن دایی و دایی مزار شهدا بودیم دقیقا داشتیم دنبال راه چاره برای ازدواجم با خانم احمدی بودیم دوسه ماه پیش تو مشهد زمانی که نمازم تموم شد سربرگردونم خانم احمدی با چفیه لبنانی دیدم دیگه به نظرم اون دختر سرسخت و لجباز و یک دنده نبود تو مرامم دوستی بانامحرم نبود برای همین همون شب تو هتل به زندایی گفتم با خانم احمدی صحبت کنن زندایی گفت الان اگه به پریا بگم یقینا میگه نه صبر کن آقاصادق تا ماجرای کربلا بردنش پیش اومد امروز تو مزار زن دایی میگفت بهترین موقعه برای خواستگاریه زن دایی با خانم احمدی حرف زد و طوری گفت که مثلا این ازدواج از جانب منم صوریه اما من عاشقشم 🙈🙈🙈 جنس زن لطیفه میدونم که میتونم عاشقش کنم باید حتما خیال پدرو مادرش راحت کنم خیلی استرس داشتم اخه اگه قبول نمیکرد چی😢 کلی دعاکردم شهدا رو واسطه قراردادم تا بتونم بهش برسم وقتی ساراخانم باهام تماس گرفت تمام دنیا رو انگاربهم دادن از ذوق زیاد گوشیو از دم گوشم بردم عقب گرفتمش روبه روی صورتم چندبار نفس عمیق کشیدم و ازش تشکر کردم😍😍 خب خداشکر خانم احمدی قبول کردن فردا بریم حرف بزنیم نام نویسنده :بانو.......ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و هفتم زن دایی و دایی تو پذیرایی داشتن با مادر حرف میزندن زن دایی:آقا صادق بریم ؟ -بله توراه که داشتیم میرفتیم مزارشهدا زن دایی شروع کرد به حرف زدن آقاصادق ببین پریا خیلی باهوشه پس حواست باشه لو ندی عاشقشی منم سربه زیر گفتم :بله چشم حواسم هست بعداز یه ربع بیست دقیقه به مزارشهدا رسیدیم خانم احمدی رو دیدیم تو چهرش غم بیداد میکرد زن دایی:بچه ها تا شما دو تا حرفهاتون بزنید ماهم سر مزار شهید حاج سیدجوادی فاتحه میخونیم با خانم احمدی سمت مزار شهیداسدی و شهید سیاهکلی(سیاهکالی) به راه افتادیم یه ربع بیست دقیقه ایی گذشت و من فقط شاهد اشکهای که رو صورت خانم احمدی میریخت بودم میدونستم حالش بده😞 -خانم احمدی نمیخواید حرفی بزنید؟ خانم احمدی با صدای گرفته :نه شما بفرمایید -زن دایی بهتون گفته حتما من عاشق سوریه و دفاع از حرمم خانم احمدی:بله گفته 😔😔 آقای عظیمی من واقعا قصد ازدواج ندارم از این بازی هم متنفرم -بله درست میگید دوره قم هستید؟ خانم احمدی :بله -خب چون من خیلی عجله دارم برای رفتن """باخودم گفتم صادق فقط برای دفاع عجله داری یا میخوای مطمئن این دختر زن شرعی و قانونیته بعد بری؟""""" دوروز اول دوره میگم تماس بگیرن کل حرف زدن ما ۱۰دقیقه هم طول نکشید خانم احمدی خودشون رفتن منو زن دایی و دایی هم نشستیم همون جا زن دایی: آقا صادق حتما باهم باید بریم به مامان و بابای پریا بگیم که شما عاشق پریا هستی من باخجالت تمام گفتم :چشم 🙈☺️ نام نویسنده: بانو......ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و هشتم دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی من و زن دایی مانع شدیم -مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم -صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان زن دایی:آقاصادق بریم ؟ -بله بفرمایید زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟ مامان:آره عزیزم ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم -چشم آجی جان ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره 🙈🙈🙈🙈 بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن رفتیم داخل بعداز سلام علیک زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه آقای احمدی:بله بفرمایین ما گوش میدیم حقیقتا خوب خیلی سخت بود دستم تو موهام فرو کردم گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید من واقعا سرم انداختم پایین و سرخ شدم 🙈🙈🙈😊😊 به دخترخانمتون علاقه دارم زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه نام نویسنده:بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و نهم مادر و پدرخانم احمدی با پادرمیونی زن دایی و اینکه به قول خودشون من جلوی چشماشون بزرگ شدم اجازه دادن من برم خواستگاری رسمی و سفارش کردیم به خانم احمدی چیزی نگن با دوروز تاخیر راهی قم شدم هربار که چشمم به خانم احمدی می افتاد داغون میشد این بنده خدا فکر میکرد داره دورغ میگه کاش زودتر عقد کنیم تا محبتم به پاش بریزم تا عاشق بشه چقدر این دختر برام عزیزه 🙈🙈 مادر زنگ زد و گفت زنگ زدم منزل آقای احمدی و هماهنگ کردم برای برگشت دوره قم بریم خواستگاری نام نویسنده : بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و یکم با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍 پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم دیدم بازم چشماش اشک آلوده زیر چشماش گود افتاده بود بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون پدر پریا:بله بفرمایید مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد همه صلوات فرستادن ایول به خودم 👏👏👏 یه قدم بهش نزدیک شدم هورا 🙈🙈🙈 از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢 نام نویسنده :بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و دوم امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔 برای همین خواهرم زهرا بامن اومد نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم پریا عاشق گل مریم بود😍😍 رسیدیم دم در خونشون دوبوق زدم پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد چه این رنگ بهش میاد🙈🙈 به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭 اما زهرا مانع شد 😍 وقتی سوار ماشین شد همینطوری که داشتم رانندگی میکردم دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش باتعجب نگاه کرد همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله زهرا داشت برای محمد گل میخرید منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید براتون بخرم رنگ سرخ به خودش گرفت و گفت خیلی ممنونم رفتیم آزمایش دادیم وقتی ازش خون گرفتن رنگ به رو نداشت طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔 زهرا کمک کرد سوار بشه دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد سرراهم یه جا نگه داشتم رفتم پایین سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰 حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁 وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️ نام نویسنده :بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و سه فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم رفتیم حلقه خریدیم چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه من از پریا خواستم بجای حلقه برام انگشتر عقیق بگیره البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد بالاخره روز عقد رسید عقد تو خونه ما شد همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢 خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍 اروم قران میخوند باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون _خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊 با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت: بله😔 مال هم شدیم 😍😍 وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و بی اختیار دستش گرفتم و فشار دادمـ خخخخ پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳 دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم اما نمیشد به اصرار من رفتیم مزار شهدا سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی -پریا خانم با صدای بغض آلودی گفت بله -خانم چرا غصه میخوری خودت اذیت میکنی شما خیلی چیزا رونمیدونی پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی اینقدر بی تابی نکن پریا:آقای عظیمی خیلی سخته داریم به زمین و زمان دورغ میگیم -پریا توروخدا حتی صوری هم باشه من شوهرتم پس اگه نمیتونی اسممو بگی هیچی نگو صدام نکن اشکای پریا جاری شد:چشم 😭 چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔 نام نویسنده :بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین وچهارم امروز بعد از سه هفته دارم میرم دانشگاه از دوروز پیش که حوزه علمیه رفتم بعد از این همه مدت به صورت مجازآسایی آروم شدم الان منتظرم آقاصادق بیاد دنبالم بریم دانشگاه خیلی باهاش راحت شدم چندروزیه که به اصرارخودش اقاصادق صداش میزنم راست میگه ماباید جلوی بقیه خوب وانمود کنیم وارد دانشگاه شدیم باهم اما هنوز دست هم نگرفتیم وارد بسیج دانشگاه شدم ماهورا(نیروی انسانی):إه فرماندمون اومده دانشگاه -خخخخخخ ماهورا:فرمانده میای بریم شمال آقاتون میاد😍😍😍 -صادق میاد؟ ماهورا :اوهوم با خودم گفتم چرا نگفت به من باز شروع کرد -آره میام فقط اسمم تو لیست ننویسید که آقا صادق نفهمه ماهورا:باز شروع شد کل کل این دو نفر نکن خواهرمن الان شوهرتها -ماهورا آقاصادق نفهمها 😁 ماهورا:چشم🙈 نام نویسنده:بانو...ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و پنجم انقدر حرص خوردم منو مسخره خودش کرده منم بهش نمیگم میرم شمال اتوبوس اونا ساعت ۷ صبح میرفت و ما ۹ صبح قرار بود بریم بندر انزلی ساعت ۱بود رسیدیم صداهای خنده های صادق درحالیکه داشت سوار قایق میشد به گوشم میرسید دقیقا رفتم روبروش ایستادم تا وقتی اومد منو ببینه بعداز یه ربع بیست دقیقه اومد درحال پیاده شدن از قایق خشک زد اومد سمتم بازوم گرفت و گفت :تو اینجا چه غلطی میکنی؟😡😡😡 دستم بردم رو دستش تا اومدم بگم همون غلطی که تو میکنی یادمون رفت عصبی شدیم اولین برخودمون تو اوج عصبانیت بود دستش برد به سمت موهاش فرو کرد صادق:ببخشید یه لحظه عصبانی شدم پریا توروخدا ببخش -دستو بکش میخوام برم عظیمی:پریا همه آشنان اینجا توروامام کوتاه بیا -😔😔😔باشه عظیمی :من فدات بشم بخدا خیلی خانمی -هه 😔😔😔 عظیمی:خانمون به ما افتخار میده بریم سوار قایق بشیم باهم ؟ دوباره شدم همون دختر سرتق -‌اوووم 🤔🤔 بریم به شرطی که برام از اون لواشک ترشا بخری 🙈🙈 نمیدونم چرا دلم نمیادناراحتش کنم خب واقعا پسرخوبیه 😊 عظیمی:‌چشم چشم مهربونم 😍 نام نویسنده:بانو...ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و ششم حدود یک ماهی از عقدمون میگذره کمـ کم محبت صادق تو دلم افتاده بود داشتم تو اتاق تو گوگل دنبال عکسها و صوتها و مداحی های شهید حجت اسدی عاشق این شهید بودم گوشیم زنگ خورد آقا صادق بود ‌-الو سلام صادق:سلام خانم گلم خوبی؟ -ممنون کارداشتی؟ صادق:حاضر باش عصر میام دنبالت خاله خانم دعوتمون کرده پاگشا -برای چی؟ صادق:نمیدونم والا ولی گویا تو شهرما رسمه -ههه بانمک صادق:فدای خانمم بشم پریا جان -بله صادق:میشه روسری روشن سر نکنی؟ -وا چرا؟😳😳😳😡😡😡 صادق:خوب چرا میزنی خانمی آخه خیلی بهت میاد اون جاهم جوان زیاده خب 😢😢 میشه سرنکنی؟😕😕😕 -باشه صادق:من فدای خانمم بشم -خدانکنه رفتم سمت کمد لباس یه روسری بنفش کمرنگ درآوردم با یه مانتوی طلایی درآوردم گفتم متضادهمن قشنگ میشن صدای زنگ در اومد مامان:بیا پریا آقاصادق اومده -بله چشم چادرم تو راهرو سر کردم سوار ماشین شدم -سلام صادق:سلام خانم گل سرش آورد نزدیک گوشم چه این رنگی به خانمم میاد -مرسی 🙈🙈🙈 صادق:بریم خانمی؟ -اوهوم اوهوم😊 نام نویسنده: بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و هفتم بعدازنیم ساعت رسیدیم خونه خاله جون سرراهمون یه جعبه شیرینی خریدیم صادق زنگ زد خاله در باز کرد باهم سلام و علیک کردیم رفتیم تو مادرجون و زهرااینا هم دعوت کرده بودن -خاله جون بیاید بشینید والا خیلی زحمت میکشید، خاله رو به مادر گفت :آجی ماشاالله عروست خیلی خانمه مادرجون:آره ان شاالله یکی مثل پریا قسمت بشه آجی خاله:ان شاالله یکی دو ساعتی موقعه شام شد منو زهرا رفتیم کمک خاله سفره چیدیم منو آقاصادق پیش هم نشستیم خم شدیم یهو باهم دیس برنج برداشتیم دستم گرفت نوازش کرد یهو هول شدم دیس از دستم افتاد وسط سفره 🙈🙈🙈 آبروم رفت 😐😐 یعنی تا بریم خونه من داشتم از خجالت آب میشدم شب من رفتم خونه مادرجون صبح که از خواب بیدار شدم مادر گفت صادق رفته جایی عصری میاد پریا توهم برو استراحت کن روی میز تحریر یه کاغذ بود رمز لب تاپش بود رمز زدم عکس صفحه اش خیلی جالب بود عکس شهیدقاریان پور و عکس مزارشهید مای کامپیوتر باز کردم پوشه شهید قاریان پور منو جذب کرد زندگی نامه شهید بود نام:علی نام خانوادگی:قاریان پور نام پدر:‌یوسف نام مادر:طاهره محل تولد:قزوین محل شهادت:شلمچه تاریخ تولد:۱۳۴۳/۵/۱۳ تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۱۰ مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند در وصیت نامش از خانوادش خواسته شبانه مثل حضرت زهرا (س)دفنش کنن و از خواهران و مادرش خواسته در مراسم تشیع اش همگی چادر سفید سر کنن نام نویسنده :بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و هشتم دم دمای عصر بود صادق اومد منم رفتم پایین براش شربت زعفران بردم چون بردارشوهرم بودنب ا حجاب رفتم پایین پیش صادق نشستم دستش انداخت دور شونه ام و گفت :خوبی عزیزم ؟ -ممنونم توخوبی آقا؟ خسته نباشی صادق:ممنونم خانم گلم توهمین حین بود که گوشیم زنگ خورد صادق: خانم گوشیت خودش کشت بالا نمیخوای بری جواب بدی پله ها بدو بدو رفتم ******************************* روای صادق پریا رفت گوشیش جواب بده ۵دقیقه نشد که صدای گریش به گوش رسید با وحشت رفتم طبقه دوم چندبار نزدیک بود با سربخورم به پله ها درباز کردم نشستم کنارش پریا داشت هق هق گریه میکرد -خانمم چی شده عزیزم پریا فقط گریه میکرد -مامان زهرا یه لیوان آب بیارید آب بزور به خوردش دادم بعداز۵دقیقه خودش پرت کرد تو بغلم پریا:صادق صادق از جامعة الزهرا قم بود گفتن سفر افتاده عقب این جواب دورغمونه -پریا حاضر شو بریم تپه نورالشهدا پریا:تپه نورالشهدا چرا؟ -پاشو میفهمی نام نویسنده:بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الشهدا و نهم روای پریا بعداز اعتراف عاشقانه صادق دیگه غصه نخوردم و دیدم خیلی نصبت بهش عوض شد اخه حالا دوتا عاشق بودیم روبروی هم😍 یک دو روز بعدش مادرجون اینا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون تاریخ عروسی برای دوهفته دیگه تعیین کردن این بار خریدمون با شیطنت و خنده همراه بود الانم بعداز دوهفته تو آرایشگاه منتظر آقای همسرم صادق که داخل آرایشگاه شد حتی شنلم سرم نبود به کمکش اول شنل بعد چادر عروس سر کردم تو راه بودیم که برای گوشیم پیام اومد پیام باز کردم مات و مبهوت ب پیام نگاه میکردم خدایا باورم نمیشه تاریخ سفر کربلامون ده روز بعد بود وای خدایا نوکرتم خوشحالی منو صادق دوبرابر شد عروسیم هیچ بزن بکوبی نداشت شاید قبل از حضور ما بوده خبر ندارم اما بازحضورمون فقط مولودی بود عروسی تموم شد الان درحال دور دوریم خودم لوس کردم گفتم صادق صادق:خانمی به کشتن ندی منو ماه بانو -صادق صادق:جانم -منومیبری یه جا صادق :کجا دستم بردم سمت دستش یهو گفتم من دلم تپه نورالشهدا میخواد ☺️ صادق:من فدای دلت بشم بریم عروسم خخخخ مسیر که منحرف کردیم به مادر زنگ زدم پرسیدم یه کارباحال عروسی رفت نورالشهدا خیلی حال داد😅😅😅😅 نام نویسنده:بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین الحمدالله رب العالمین هواپیمایی ایران همیشه خدا تاخیر داره صادق:پریا بیا تا اعلام شماره کنن چندتاسلفی بندازیم -باشه بالاخره بعداز ۳ساعت شماره پرواز اعلام شد به صادق میگفتم دیگه از علف گذشت زیر پامون درخت موز دراومد صادق:شیطنتهات شروع شد باز وای وقتی هواپیما بلندشد من از ترس سرمو تو سینه صادق پنهان کرده بودم جیغ های کوتاه تو سینه اش میکشدم😱 و صادق هرهر میخندید 😂 بعداز یه ربع برام ارتفاعش عادی شد باز با نشستن هواپیما من ترسیدم بعداز دریافت چمدونها صادق:پریا تو خیلی شیطونیا 🙈😁 رفتیم هتل لباسمون عوض کردیم رفتیم حرم ابهت حضرت علی مثال زدنی نبودن یاد پرستو افتادم خواهر فنقلی من که حالا بچه اش ۲ماهه بود روز آخر ما روبردن مسجد کوفه اعمالش زیاد بود به صادق میگفتمـ خدایی آدم دیسک کمر میگرها صادق :پریا بانو امکان شیطنت نکردن هست تو شما؟😐 خودم لوس کردم و گفتم نخیلم اشلا نیشت پشر بد صادق طفلک تا یه ربع هنگ بود دل کندن از مولای متقیان کار خیلی سختی بود راهی کربلا شدیم به محض رسیدن هتل کربلامون رفتیم زیارت امام حسین تو دلم غوغا بود بعد کلی رنج قراربودبه معشوقم برسم😍😍 چشمم که به ایون طلاافتاد اشک توچشمام پرشد دستای صادق رومحکم تراز قبل تودستام فشردم😭 تو بین الحرمین با صادق مونده بودیم اول بریم زیارت آقا سیدالشهدا یا زیارت آقا قمربنی هاشم چقدر این دوراهی زیباست😍❤️ نام نویسنده:بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و یکم یه قدم به سمت حرم حضرت عباس برداشتم پیشمان شدم یاد خوابم افتادم تو نجف یه خوابم دیدم ورودی حرم حضرت عباس خوردم زمین صدام می لرزید صادق جان بریم حرم آقا سیدالشهدا 😭😭😭 صادق:بریم خانم قرارشدبعدش بریم حرم علمدار عشق بعد باهم روبروی جایی که مشرف به مزار جناب حبیب بن مظاهر بود صادق که اومد چشماش غرق اشک بود من فدای مردم نشستم کنارش وقتش بود دستش گرفتم تو دستم گفتم -صادق صادق:جان -خیلی دوست دارم صادق:چی پریا -همسری دوست دارم صادق:وای پریا سفر کربلای ما با اعتراف عاشقانه من کامل شد میتونستم عشق رو توچشمای اشک الودش معنی کنم😍 رفتیم شریعه فرات یاد نذر پریسا دوستم افتاد میگفت تو فرات به نیت شهدا ابوالفضل ململی ،حجت اسدی ، حمیدسیاهکلی، عبدالرحمن عبادی گل انداخته -صادق منم میخوام صادق:چی میخوای؟ -گل موخوام صادق؛یا پیغمبر پریا گل از کجا بیارم پام میکوبیدم زمین میگفتم موخوام موخوام☹️🙁😫 کل کربلا گشتیم تا یه شاخه گل پیداکردیم 😁 اونم دست صادق گرفتم باهم گل پرت کردیم به نیابت حضرت مهدی سفر کربلا هم تموم شد و الان درحل تحویل چمدان ها برای برگشتیم داشتیم برمیگشتیم ولی دلم جامونده بود تو کربلا نام نویسنده:بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین ودوم اون روز خیلی خسته بودیم برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭 صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا صادق هم رفته بود سپاه ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز تا همه کارا انجام بدم عصر شد حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم همسرم داشت میرفت سوریه دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد شام که خوردیم شروع کرد به حرف زدن 😖 نام نویسنده: بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و سوم صادق شروع کرد به حرف زدن من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه تا یه موضوع مهم به همتون بگم بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی صدام میلرزد گفت :بله چشم نشستم کنارش صادق ادامه داد حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞 به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭 اما نه نباید کم بیارم بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن آخرشم تو سکوت همه رفتن اون شب به سختی تموم شد تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه ولی حال من...😭😭 نام نویسنده :بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و چهارم یک هفته مثل برق باد گذشت چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه بعد پرواز به سمت بی بی داشتم ساکشو میبستم البته با هق هق پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭 یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم پریا چرا گریه میکنی؟😳 -صادق خیلی سخته خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢 صادق:نمیرم سپاه امشب پاشو بریم تپه نورالشهدا خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭 تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی فشم ندیا و نفرینم نکنیا -وا😳😳 این حرفا چیه صادق:بعدا میفهمی هروقت آروم شدی بگو بریم خونه پریا -جانم صادق: من جانباز بشم بازم به پام میمونی؟😢😢 -صادق کم اشک منو دربیار ان شاالله تو سالم برمیگردی بعدم اگه زبانم لال جانباز یا موجی شدی من کنارتم عزیزم ☺️ اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح اذان صبح بعد نماز که خوابم برد رفت عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭 نام نویسنده:بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و پنجم همین جوری داشتم گریه میکردم که صدای تلفن بلندشد باصدای تلفن بلند شدم رفتم سمت تلفن -بله سلام خانمی پریا صادق فدات بشه گریه کردی؟ -خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی دلم گرفت الان کجایی عزیزم؟ صادق:فرودگاهم داریم میریم رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش صادق:چشم یاعلی صادق تا رسید زنگ زد مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه یه هفته از رفتنش گذشته بود ومن شبیه مرده قبرستون بودم داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد یعنی میشه صادق باشه -الو &&الوسلام خانمم خوبی؟ -😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟ پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم -😳یعنی چی؟ &&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله بدی دیدی حلال کن اشکام مثل بارون از چشمام میومد صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭 صادق چنددفعه صدام زد با صدایی که میلرزیدگفتم -حلالی اقایی😭 دوست دارم &&من دوست دارم خداحافظ وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭 😓 نام نویسنده:بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین و هشتم _آره،صادق مفقود شده کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده تو مزار شهدا بودم یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت -😭😭😭😭😭 سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود اما چون تو از ازدواج فراری بودی نگفت تا موند کربلا پیش اومد بهترین زمان بود برای ازدواج اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم _سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم😭 _میدونم گلم اروم باش😢 اون شب من درحال جنون بودم # بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد کاش زودتر برگرده😭😭😭 نام نویسنده: بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب الصابرین🌷 (پایانی) بعداز سه هفته صادق برگشت گلوله به پهلوش خورده بود و کلیه اش سوراخ کرده بود کلیه اش برداشته بودن اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش _اقایی زیارتت قبول☺️ لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍 سه ماه از اون روزای سخت میگذره من الان یه مامان حساب میشم دستم گذشتم رو دست صادق گفتم بابایی چرا ناراحتی ؟ صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم دیدی لایق نشدم -صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده فدایی حضرت مهدی میشی دستم گرفت و بلندم کرد رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه صادق روی صورتم اروم دست کشید چشمامو به سختی باز کردم _عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍 پایان بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran