بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_و پنجم
#ازدواج_صوری
با پدر به سمت فروشگاه حاجی شالباف حرکت کردیم
حاجی شالباف از رفقای قدیمی بابا بود
یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت
به خاطر ترافیک نیم ساعتی تو راه بودیم
بابا و حاجی شروع کردن به سلام علیک
منم همینجوری عین ماست وسط وایستاده بودم
درهمین حال در فروشگاه باز شد و پسر حاجی وارد فروشگاه شد
من خنده ام گرفت وقتی حلقه اش دستش دیدم 😝😝
این آقای به اصطلاح عاشق پارسال اومد خواستگاری من
چنان از عشق حرف میزد که آدم متحیر میموند
اما وقتی من گفتم نه
به سه روزم نکشید باورکن رفت خواستگاری یه دختر دیگه
بعضی ها فقط بلدن با کلمات بازی کنن
اسامی دادم به حاجی
بعداز یک دو ساعت الحمدالله بابا رحم کرد و پاشدیم رفتیم
-بابا لطفا پیش امامزاده حسین نگه دارید من میخوام برم مزار شهدا
بابا:باشه دخترگلم
خونه ما پایین شهر قزوین بود به عبارتی ۵دقیقه با امامزاده و مزار فاصله داشت
من متولد دهه ۷۰هستم تا پارسال فکر میکردم
چطوری شده این جوانای که اینجا خوابیدن
تو اوج شور و شعف راهی جنگ شدن
برای دفاع از خاک و ناموسشون
اما تا اینکه موند پارسال یه بنر تو دانشگاه از طرف بسیج برادران نصب شد
روش فقط دو تا جمله بود
مدافعین حرم حضرت زینب (س)
زیرشم کلنا عباسک یا زینب
من هیچی ازش نفهمیدم واقعا
چونـ کار برادرا بود منم که با عظیمی لج هیچی نپرسیدم
بانو.....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_و هفت
#ازدواج_صوری
روزها ازپس هم میگذشت
امتحان میان ترم حوزه و دانشگاه باهم شروع شدن
تحقیق حوزه ،نقاشی ها که باید تحویل میدادم
روزها میگذشتن و شاید من فقط برای ناهار وشام از اتاق خارج میشدم
روزهایرخسته کننده ایی بود 😰
روزهای آخر هم رسید
و ما راهی مشهد شدیم
دلم پربود توان اینکه مسئول بشم نداشتم
قبل از رفتن همین جا به وحید گفتم پسرخاله لطفا مسئول خواهرا بشه
اونم چون میدونست مشهد رفتنی چقدر به آقا محتاجم
قبول کرد
با اتوبوس راهی مشهد شدیم
منو سارا پیش هم نشسته بودیم
سرم تکیه دادم به شیشه و اشکم جاری شد
سارا دستش رو شانه ام فشرد :پری چی شده ؟
-هیچی
دلم گرفته سارا
دلم کربلا میخواد
سارا:الهی عزیزم
ان شالله میری
اونم دونفره 😍😍
-مسخره این چه حرفیه
توام با دعا کردنت
ازدواج کنم چه بشه 😒😒😖😖
سارا:ما ازدواج کردیم چی شده؟
-شماها تو برنامتون ازدواج بود
من اصلا تو برنامم ازدواج نیست
سارا: وا😳😳😳
-والا
من آرزومه تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم
سارا:پری خیلی مسخره ای
یعنی تو ازدواج کنی
دیگه نمیتونی تو هئیت و پایگاه و خیریه فعال باشی؟
مگه من الان متاهل نیستم تازه حسن خودش هم قدمه و تشویقم هم میکنه
-باشه بابا 😖😖
اه نمیزاره یه دودقیقه ادم تو خودش باشه😢
نام نویسنده: بانو......ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_و هشتم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran