🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_و_نهم
تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم ..
وای من که رو پا بند نبودم
-سیدم
سید:جانم خانم
-پس چرا این قطار نمیاد
سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه
-خخخخ
آخه این سفر فرق داره
من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر
سید: من فدای خانمم بشم
بالاخره قطار اومد
سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم
رفتیم هتل بعداز غسل زیارت
لباسمونو پوشیدیم
رفتم سمت سید شال سبزشو انداختم رو شانه اش
و دستی ب محاسنش کشیدم
مجتبی خیلی دوست دارم ..
سید: منم خیلی دوست دارم
چادرمو سر کردم
و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم
چشمم که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام می فشردم ارامش دل بی قرارم بود...
از باب الجواد وارد شدیم ..
از صحن جامع رضوی گذشتیم
وارد صحن اصلی شدیم
روبه روی ایوان طلا نشستیم
اشک از چشمام جاری شد
آقا ازتون ممنونم که مجتبی رو بهم دادید ..
آقا یه دنیا ازت ممنونم
مجتبی سرمو کشید به سینه اش
_مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان ..
-توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو ...
پاشدم راه برم
سرم گیج رفت
مجتبی:رقیه رقیه جان
خانمم ..
-هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری
حالا بیا یه سلفی بندازیم ...
چیک 📷
حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸
سید از کارام خندش گرفته بود
رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی..
ماشاءالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ
با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد.
📎ادامه دارد . . .
نویسنده : بانو...ـش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_نهم
فاطمه سڪوت را شڪست و گفت :
_ من با زندگے ڪردن توے انگلیس مشڪلے ندارم.
همه ے نگاه ها به سمت او رفت. عموے محمد گفت :
_ ولے دخترم میدونے زندگے توے غربت و تنهایے چقدر سخته؟ اونم وقتے پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینے براے آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولے اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشڪلے ندارم.
عموے محمد سڪوت ڪرد و با دستش پیشانے اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یڪجا ببندم، ولے این دختر روحش خیلے لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگے رو انتخاب ڪنه من مخالفتے نمے ڪنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بے پایه و اساس نمیگیره. ولے خوب حواستونو جمع ڪنین، فڪر نڪنین فاطمه پدر نداره یعنے بے ڪس و ڪاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش ڪم بشه با خود من طرف میشین.
با صداے آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون ڪم بشه.
آه عمیقے ڪشید و گفت :
_ خیلے خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم ڪن.
گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهے از مادر محمد آنجا را ترک ڪردم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتے ڪه بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف ڪردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم براے فروڪش ڪردن خشم پدرم صحبت ڪردن با او را ڪمے به تاخیر انداخت. دو سه روزے گذشت تا مادرم با وعده ے ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را ڪمے آرام ڪند. در تمام این مدت پدرم حتے یک ڪلمه هم با من حرف نمے زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود ڪه با وساطت هاے مادرم و عذرخواهے هاے مڪرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.
تصمیم گرفتیم براے انجام ڪارهاے قبل از عقد چند روزے صیغه ے محرمیت بخوانیم. با مادرم براے خرید انگشتر به طلا فروشے رفتیم و پس از ڪلے سخت گیرے بالاخره یڪے را انتخاب ڪردیم. هرچقدر اصرار ڪردم ڪه خودم از پس اندازم پولش را حساب ڪنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسرے، گل و شیرینے خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموے محمد، بقیه بزرگترهاے فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا ڪام صحبتے نڪرد. روحانے مسجد محلشان ڪه دوست پدر محمد بود براے خواندن صیغه ے محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینڪه شرایط صیغه را روے ڪاغذ نوشتیم و امضا ڪردیم، خانمها را براے خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله ڪنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمے ڪردم نگاهش ڪنم. روحانے مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمے شد ڪه بالاخره بعد از این همه سختے دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام.
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار ڪرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این ڪار در جمع خوشش نمے آید، اما حالا ڪه محرم شده بودیم بهانه اے در برابر اصرارهاے مادرم نداشتیم. دستش را گرفتم و براے اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایے ڪه گرماے شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگے ام را روشن ڪرد. بعد از پذیرایے بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، براے خرید و انجام ڪارهاے قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود.
روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرڪت ڪردم. ساعت 8:30 جلوے ڪوچه رسیدم و ڪمے منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور ڪه از دور میدیدمش دلم مے لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز ڪردم. بعد از اینڪه سوار شد و حرڪت ڪردیم، گفتم :
_ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختے تونستم بدستت بیارم.
با لبخند دلنشینے گفت :
+ منم هنوز مراسم دیروز رو باور نڪردم.
به گل هاے روے داشبورد اشاره ڪردم و گفتم :
_ این گل ها رو براے شما خریدم.
نرگس ها را برداشت و گفت :
+ ممنون. از ڪجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟
_ واقعا؟! نمیدونستم. ولے امروز ڪه رفتم توے گل فروشے حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره.
مڪثی ڪردم و گفتم :
_ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولے مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تڪون بخوره. خودت از احساس من باخبرے. میدونے جایگاهت توے زندگے و قلب من ڪجاست...
وسط حرفم پرید و گفت :
+ شما توے این احساس ...
جمله اش را نصفه رها ڪرد و دوباره ساڪت شد.
_ من توے این احساس چی؟؟؟
گوشه ے روسرے اش را مرتب ڪرد و با شرم گفت :
+ شما توے این احساس تنها نیستین...
باور نمے ڪردم این جمله را از زبانش مے شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم ڪه دلم میخواست فریاد بزنم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran