eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
6.5هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
29.1هزار ویدیو
290 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 وقتے رسیدم نیما (پسر مهندس قرایے) به استقبالم آمد. چند روزے مهمانش بودم تا توانستم در نزدیڪے دانشگاه سوییت ڪوچڪے اجاره ڪنم. براے یک دانشجوے تازه وارد خانه ے نقلے و ایده آلے بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال ڪوچک و سینک و گاز قرار داشت. ڪمے آن طرف تر هم تخت و ڪمد و ڪاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتے هم در سمت دیگر اتاق بود. ساڪم را باز ڪردم و وسایلم را چیدم. قرآن فاطمه را بالاے تختم گذاشتم. مدتے طول مے ڪشید تا روال ثبت نام طے شود. غروب غربت دلگیر بود. مخصوصاً ڪه اغلب اوقات هم هوا ابرے و بارانے بود. با اینڪه هنوز چند روزے از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایے برایم نفس گیر شده بود. مرتب به سراغ نوشته هاے فاطمه مے رفتم و هر ڪدامش را چند بار مے خواندم. از لابلاے نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگارے مهرم به دلش نشسته بود. از جدیت و مصمم بودنم خوشش مے آمد. گاهے هم بعضے چیزها را رمزے مے نوشت ڪه من از معنایشان سر در نمے آوردم. بعد از اینڪه دانشگاه آغاز شد به ڪمک نیما توانستم شغل مختصرے دست و پا ڪنم. ڪمے طول ڪشید تا به تفاوت هاے فرهنگے و سبک زندگے مردم آنجا عادت ڪردم. هرچند براے نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگے هاے خاصے داشتند. وفق یافتن با آنها برایم ڪمے دشوار بود. تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهے بخاطر غلظت لهجه شان سردرگم مے شدم. روزهاے پر از رنج و سختے را سپرے مے ڪردم. درس، ڪار، دورے و دلتنگے همه در مقابلم بودند. سعے مے ڪردم شرایط را مدیریت ڪنم و روحیه ام را از دست ندهم. نیمے از ترم گذشت. با نمراتے ڪه تعریف چندانے نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم. تنها راهے ڪه براے آرام شدن پیدا ڪردم قرآن خواندن بود. قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از ڪوچڪترین فرصت ها براے خواندنش استفاده مے ڪردم. سعے ڪردم براے اینڪه به زبان مسلط تر شوم با همڪلاسے هایم ارتباط برقرار ڪنم. از این طریق مے توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایے بیشترے پیدا ڪنم. به بهانه هاے مختلف با آنها حرف مے زدم و روے تلفظ هایشان دقت مے ڪردم. ےڪ روز روے چمن هاے حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن مے خواندم ڪه یڪے از همڪلاسے هایم ڪنارم ایستاد و به زبان انگلیسے گفت : _ میتونم اینجا ڪنارت بشینم؟ + بله امیلے دختر ساده اے بود ڪه همیشه لبخند مے زد. موهایش زرد بود و روے گونه اش لک هاے ریز و قرمز زیادے داشت. ڪنارم نشست و ڪوله پشتے اش را از دوشش درآورد. زیپ ڪوله پشتے را باز ڪرد. ساندویچش را نصف ڪرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف ڪردن نیستند، تشڪر ڪردم و ساندویچ را گرفتم. نگاهے به قرآنم انداخت و گفت : _ چے میخونی؟ + ڪتاب مقدس. _ اسمش چیه؟ + قرآن. _ تو به دینت اعتقاد دارے؟ یعنے آدم مذهبے اے هستی؟ نمیدانستم چه بگویم. چون تعریفے ڪه او از یک آدم مذهبے داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم : + تقریبا همینطوره. _ اما من آدم مذهبے اے نیستم. من فڪر مے ڪنم چیزے به نام دین وجود نداره. ساندویچش را گاز زد و گفت : _ چرا نمیخورے؟ ژامبون دوست ندارے؟ من خیلے دوست دارم. ژامبون دودے خوک طعمش بینظره. از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم : + ممنون. با خودم میبرم خونه. ساندویچش را خورد و خداحافظے ڪرد و رفت... بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتے ڪه اجاره ڪرده بودم تلفن نداشت. همیشه براے حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن هاے عمومے ڪه مختص تماس با خارج از ڪشور بودند استفاده میڪردم. گاهے هم وسط مڪالمه تلفن قطع مے شد و هرچقدر سعے میڪردم تماس برقرار نمے شد. فشار دلتنگے زیاد بود اما امید به آنڪه فاطمه در ایران انتظارم را مے ڪشد آرامم مے ڪرد. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشے را برداشت : _ سلام. خوبے؟ رضام. + سلااااااام بر رفیق خارجے. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطورے؟ خوبی؟ _ ممنون، خوبم. + چه خبرا؟ خوش میگذره؟ _ نه بابا چه خوشے! همش درس و ڪار... + خسته نباشے. خدا قوت. _ ممنون. ڪمی من و من ڪردم و گفتم : + محمد، این تلفن هرلحظه ممڪنه قطع بشه. میدونم ممڪنه فڪر ڪنے خیلے وقیحم، منو ببخش... ولے میتونم ازت خواهش ڪنم چند ثانیه گوشے رو بدے به فاطمه خانم؟ _ تو برادر عزیز منے. ولے رضا جان، حالا ڪه فهمیدے این ماجرا یڪطرفه نیست من صلاح نمیدونم تا وقتے برنگشتے ایران و تڪلیفتون معلوم نشده با فاطمه حرف بزنی. با ناراحتے گفتم : + باشه. هرجور تو صلاح میدونے. پس سلام منو برسون. _ بزرگیتو میرسونم. مراقب خودت باش. خداحافظی ڪردیم. امیدم نا امید شده بود اما تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدی عج # صلوات 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا مے رود. عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فڪر بودم ڪه اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه اے بتراشم ڪه فاطمه گوشے را برداشت و گفت : _ بفرمایید؟ + سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟ _ سلام.... ممنونم. + چند روز پیش ڪه زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولے محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف مے ڪنین، ولے خواهشا نگید ڪه من زنگ زدم. _ من نمیتونم چیزے رو از محمد پنهان ڪنم! + آخه من فقط زنگ زدم ڪه بگم به یادتونم. یه وقت فڪر نڪنین رفتم و پشت سرمم نگاه نڪردم... _ اما من چنین فڪرے نڪردم! فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ے این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضے به حرف زدنش با من نبود سعے مے ڪرد ڪلمه اے اضافه تر نگوید. مڪثے ڪردم و گفتم : + من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه. سڪوت ڪرد و چیزے نگفت. ادامه دادم: + مواظب خودتون باشین و برام دعا ڪنین. روزاے سختے رو میگذرونم... همےن لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم... هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانے بود. همیشه یک چتر ڪوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نڪند. یک روز بعد از ڪلاس باران شدیدے مے بارید. فاصله ے دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش ڪردم چترم را باز ڪنم نشد. خراب شده بود. همینطور ڪه در حال ڪلنجار رفتن با دڪمه ے چترم بودم امیلے ڪنارم آمد و گفت : _ چترت خراب شده؟ + بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه. _ ڪجا میری؟ + میرم خونه. _ مسیرت ڪجاست؟ + چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست. _ من ماشین دارم. میرسونمت. + ممنون. خودم یه جورے میرم. _ مگه نمیگے چندتا خیابون اونطرف تره؟ + چرا _ پس بریم میرسونمت. مرا تا در خانه رساند و رفت... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 چند وقت بعد سرماے شدیدے خوردم وحدود یک هفته از شدت بیمارے نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روے تختم لم داده بودم و مشغول عوض ڪردن شبڪه هاے تلویزیون بودم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز ڪردم، امیلے پشت در بود! گفت : _ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست. + سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه. _ الان بهتری؟ + بله. خوبم. به داخل خانه ام نگاه ڪرد و گفت : _ اگه دوست داشته باشے میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم. اصلا هم دوست نداشتم! با چهره اے مردد گفتم : + اما خونه ے من یڪم بهم ریخته ست. آمادگے مهمون رو ندارم. _ اشڪالے نداره. من ڪه مهمون نیستم. من دوستتم. نمیدانستم باید چه رفتارے نشان بدهم. بدون اینڪه تعارف ڪنم خودش وارد خانه شد و روے ڪاناپه نشست. فورا مشغول درست ڪردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور ڪه در آشپزخانه مشغول بودم پرسید : _ تو اینجا تنهایی؟ + بله. _ خانواده داری؟ + بله. _ ولے من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونه‌شو ترک ڪنم. الان چند سالے میشه ازش خبرے ندارم. قهوه را روے ڪاناپه گذاشتم و ڪنار آشپزخانه ایستادم. تشڪر ڪرد و ادامه داد : _ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبے اے نیستم. نمیتونم مثل همسایه‌م فڪر ڪنم ڪه عیسے مسیح پسر خداست. یا مثل تو فڪر ڪنم ڪه ڪتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فڪر مے ڪنم توے این دنیا هیچ چیزے ارزش پرستیدن نداره. تلاشی براے متقاعد ڪردنش نڪردم، گفتم : + اعتقادات و باورهاے آدم ها متقاوته. _ آره. این درسته. فنجان قهوه اش را برداشت و ڪمے نوشید، گفت : _ مزاحمت شدم؟ + اشڪالے نداره. _ فڪر ڪردم اینجا تنهایے، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی. ےڪ پلاستیک ڪیک از ڪیفش بیرون آورد و گفت : _ این ڪاپ ڪیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم. نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلے از این حرف ها منظور خاصے دارد. همینقدر میدانستم ڪه در فرهنگ آنها مرز مشخصے براے روابطشان تعریف نشده. گفتم : + ممنون ولے من امروز خرید ڪردم. ڪیک هم خریدم. پلاستےڪ را روے ڪاناپه گذاشت و گفت : _ باشه. پس خودم تنهایے میخورم. راستے اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک ڪنم...!؟ + مزاحم نیستے، ولے میشه بدونم چرا اومدی؟ _ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فڪر میڪردم شاید بتونم برات دوست خوبے باشم. شخصیت جدے و محڪمے دارے، دنیات برام جذابه. هرچند خیلے با دنیاے من متفاوته. از طرز حرف زدنش ڪمے نگران شدم. براے اینڪه خیال خودم را راحت ڪنم فوراً گفتم : + ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محڪم بودنم دوستم داره. _ نامزد داری؟ + بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش. با لبخند گفت : _ نمیدونستم! چطور رهاش ڪردے وتنهایے اومدے اینجا؟ + مجبور شدم. _ حتما دختر خوشبختیه! ڪمی درباره ے دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظے ڪرد و رفت. وقتے در را بست نفس راحتے ڪشیدم. بالاخره پس از هشت ماه دورے زمان برگشتن رسیده بود. وقتے رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینڪه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حالا باید براے سومین بار درباره ے فاطمه با پدر و مادرم حرف مے زدم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 صبح روز بعد وقتے پدرم سرڪار بود مادرم را صدا زدم و گفتم : _ مامان میخوام باهاتون درباره ے ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درڪم ڪنید... فورا وسط حرفم پرید و گفت: + اتفاقا چند تا مورد پیدا ڪردم، دقیقا همونجوریه ڪه میخواستے. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم. اجازه ندادم ادامه بدهد، گفتم : _ مامان، من آدم قدرنشناسے نیستم. تا آخر عمر مدیون زحماتے هستم ڪه شما و بابا برام ڪشیدین. میدونم ڪلے آرزو و برنامه براے ازدواجم دارین، ولے اگه واقعا خوشبختے و شادے من براتون مهمه اجازه بدید با ڪسے ڪه دوستش دارم ازدواج ڪنم. اگه به زور با ڪسے ڪه شما میگین ازدواج ڪنم تا آخر عمر این حسرت روے دلم مے مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه ڪه من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت ڪنه. خواهش مے ڪنم رضایت بدین تا قبل اینڪه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج ڪنم. مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفے نزد. دستش را بوسیدم و گفتم : _ مامان دوستت دارم. دستش را ڪشید وگفت : + خوبه خودتو لوس نڪن. با ناراحتے به گوشه اے خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت : + حالا عڪسے چیزے ازش دارے ببینمش؟ _ عڪس ندارم ولے هرموقع اراده ڪنے میبرمت از نزدیک ببینیش. مطمئن باش چیز بدے انتخاب نڪردم. البته اگه سلیقه ے منو قبول داشته باشی! + ولے بابات راضے نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته. _ اگه شما بخواین میشه. چشم غره اے زد و گفت : + زنگ بزن فردا بریم ببینمش. + روے چشمم. فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان مے رویم. براے دیدن فاطمه لحظه شمارے مے ڪردم. از اینڪه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانه‌شان برویم. براے فاطمه از انگلیس سوغاتے هاے زیادے آورده بودم، اما بخاطر اینڪه مادرم شاڪے نشود فقط یک روسرے را دادم تاهمراه خودش بیاورد. وقتے رسیدیم با استقبال محمد و مادرش وارد شدیم. چند دقیقه بعد فاطمه با سینے چاے آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. سینے را به برادرش داد و محمد از ما پذیرایے ڪرد. پس از ڪمے سلام و احوال پرسے مادرم از فاطمه سوال ڪرد : _ عزیزم شما دانشجویین؟ رشته‌تون چیه؟ + من درس حوزه میخونم. مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توے گلویش پرید و شروع ڪرد به سرفه ڪردن. بعد از اینڪه سرفه اش قطع شد استڪان را روے میز گذاشت و به مادرمحمد گفت : _ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزے رو به بچه ها اجبارڪرد. هرچقدرم اصرارڪنے بازم ڪار خودشونو میڪنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجورے پیش دختر شما گیر ڪرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض مے ڪنم ڪه بعدها حرف و حدیثے باقے نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتے ندارم، ولے به خودشم گفتم ڪه پدرش زیربار این ازدواج نمیره. مادر محمد گفت : + منم دفعه ے پیش ڪه آقا رضا اومده بود بهش گفتم ڪه راضے نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه مادرم تا آن روز نمیدانست ڪه قبلا تنهایے به خواستگارے رفته ام. با خودم گفتم «بیچاره شدے رفت!» چپ چپ نگاهم ڪرد و چیزے نگفت. مادر محمد ادامه داد : + بهرحال شما محترمین ولے واقعیت ها رو نمیشه نادیده گرفت. بین خانواده ے ما وشما تفاوت زیاده. البته براے ما معیار رضاے خداست. براے خود من ازهمه چیز مهم تر اینه ڪه دامادم پاک و مومن باشه ڪه الحمدلله آقا رضا همینطور هست. اما من دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشڪل و مساله اے ایجاد بشه. بازم هرچے ڪه خدا بخواد و پیش بیاد ما راضے هستیم. _ بله فرمایشات شما متینه. براے منم مهمترین چیز خوشبختے و آرامش رضاست. حالا منم سعے خودمو میڪنم رضایت شوهرمو جلب ڪنم. ولے میدونم ڪه همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره. + انشاالله ڪه هر چے خیره پیش بیاد. به مادرم اشاره زدم ڪه هدیه ے فاطمه را بدهد. ڪادو را از ڪیفش بیرون آورد، روے میز گذاشت و گفت : _ این هدیه براے شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد. البته رضا خودش خریده. منم هنوزندیدمش. فاطمه تشڪر ڪرد. محمد بلند شد و ڪادو را به او داد. مادرم گفت : _ بازش نمے ڪنی؟ هدےه را باز ڪرد و روسرے را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشڪر ڪرد. مادرم گفت: _ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت ڪن ببینیم بهت میاد؟ فاطمه با تردید نگاهے به مادرم ڪرد وگفت : + اگه اجازه بدید بمونه براے یک فرصت دیگه. _ مزه‌ش به اینه ڪه الان برے سرت ڪنے ما ببینیم. مادرم دست از اصرار و پافشارے برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتے شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم و گفتم : _ خب مامان حالا بعدا سرشون میڪنن. دیگه ڪم ڪم بلند شیم بریم. پشت چشمے برایم نازک ڪرد، بلند شدیم و خداحافظے ڪردیم.. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 فاطمه سڪوت را شڪست و گفت : _ من با زندگے ڪردن توے انگلیس مشڪلے ندارم. همه ے نگاه ها به سمت او رفت. عموے محمد گفت : _ ولے دخترم میدونے زندگے توے غربت و تنهایے چقدر سخته؟ اونم وقتے پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینے براے آینده و خوشبختیت وجود نداره! فاطمه گفت : _ میدونم عمو جان، ولے اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشڪلے ندارم. عموے محمد سڪوت ڪرد و با دستش پیشانے اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت : _ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یڪجا ببندم، ولے این دختر روحش خیلے لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگے رو انتخاب ڪنه من مخالفتے نمے ڪنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بے پایه و اساس نمیگیره. ولے خوب حواستونو جمع ڪنین، فڪر نڪنین فاطمه پدر نداره یعنے بے ڪس و ڪاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش ڪم بشه با خود من طرف میشین. با صداے آرام گفتم : _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون ڪم بشه. آه عمیقے ڪشید و گفت : _ خیلے خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم ڪن. گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهے از مادر محمد آنجا را ترک ڪردم. وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتے ڪه بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف ڪردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم براے فروڪش ڪردن خشم پدرم صحبت ڪردن با او را ڪمے به تاخیر انداخت. دو سه روزے گذشت تا مادرم با وعده ے ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را ڪمے آرام ڪند. در تمام این مدت پدرم حتے یک ڪلمه هم با من حرف نمے زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود ڪه با وساطت هاے مادرم و عذرخواهے هاے مڪرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم. تصمیم گرفتیم براے انجام ڪارهاے قبل از عقد چند روزے صیغه ے محرمیت بخوانیم. با مادرم براے خرید انگشتر به طلا فروشے رفتیم و پس از ڪلے سخت گیرے بالاخره یڪے را انتخاب ڪردیم. هرچقدر اصرار ڪردم ڪه خودم از پس اندازم پولش را حساب ڪنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسرے، گل و شیرینے خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. این بار علاوه بر عموے محمد، بقیه بزرگترهاے فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا ڪام صحبتے نڪرد. روحانے مسجد محلشان ڪه دوست پدر محمد بود براے خواندن صیغه ے محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینڪه شرایط صیغه را روے ڪاغذ نوشتیم و امضا ڪردیم، خانمها را براے خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله ڪنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمے ڪردم نگاهش ڪنم. روحانے مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمے شد ڪه بالاخره بعد از این همه سختے دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام. بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار ڪرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این ڪار در جمع خوشش نمے آید، اما حالا ڪه محرم شده بودیم بهانه اے در برابر اصرارهاے مادرم نداشتیم. دستش را گرفتم و براے اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایے ڪه گرماے شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگے ام را روشن ڪرد. بعد از پذیرایے بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، براے خرید و انجام ڪارهاے قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود. روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرڪت ڪردم. ساعت 8:30 جلوے ڪوچه رسیدم و ڪمے منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور ڪه از دور میدیدمش دلم مے لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز ڪردم. بعد از اینڪه سوار شد و حرڪت ڪردیم، گفتم : _ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختے تونستم بدستت بیارم. با لبخند دلنشینے گفت : + منم هنوز مراسم دیروز رو باور نڪردم. به گل هاے روے داشبورد اشاره ڪردم و گفتم : _ این گل ها رو براے شما خریدم. نرگس ها را برداشت و گفت : + ممنون. از ڪجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟ _ واقعا؟! نمیدونستم. ولے امروز ڪه رفتم توے گل فروشے حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره. مڪثی ڪردم و گفتم : _ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولے مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تڪون بخوره. خودت از احساس من باخبرے. میدونے جایگاهت توے زندگے و قلب من ڪجاست... وسط حرفم پرید و گفت : + شما توے این احساس ... جمله اش را نصفه رها ڪرد و دوباره ساڪت شد. _ من توے این احساس چی؟؟؟ گوشه ے روسرے اش را مرتب ڪرد و با شرم گفت : + شما توے این احساس تنها نیستین... باور نمے ڪردم این جمله را از زبانش مے شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم ڪه دلم میخواست فریاد بزنم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 باورم نمے شد این جمله را بالاخره از زبانش مے شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم ڪه دلم میخواست فریاد بزنم. نتوانستم خوشحالے ام را پنهان ڪنم و نیشم باز شد. گوشه اے پارک ڪردم. همانطور ڪه نگاهش مے ڪردم با لبخند گفتم : _ از روزے ڪه توے بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توے این دو سال زندگے رو به من حروم ڪردے. ولے الان توے دو ثانیه دنیا رو بهم دادے. دیگه فڪرشم نڪن ولت ڪنم. میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت مے ڪشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا ڪه فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را براے خوشبختے اش مے ڪردم. ڪمے بعد براے خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم ڪه سعے مے ڪند فاصله اش را با من حفظ ڪند. براے اینڪه راحت باشد با فاصله ے بیشترے ڪنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزے انتخاب نڪردیم. وارد یڪے از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره ڪرد و گفت : _ این خوبه؟ + هرچے رو تو دوست داشته باشے خوبه. ولے اگه بخاطر پولش اینو انتخاب ڪردے از این بابت هیچ نگرانے نداشته باش. _ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف ڪردنم دوست ندارم. ڪمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل هاے دیگر را نگاه مے ڪردم. ناگهان دیدم ڪه فاطمه جلوے آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده ڪردم و در ڪنارش ایستادم. و این اولین بارے بود ڪه فاطمه و خودم را در یک قاب مے دیدم. پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ے رفتن شدیم. روز رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت ڪه چشم هایش پف ڪرده بود. معلوم بود محمد هم تمام سعیش را مے ڪند ڪه اشک نریزد. موقع خداحافظے محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ جون تو و یدونه آبجے من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو. روی شانه اش زدم و گفتم : + نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش ڪم شه. برام از جونمم عزیزتره. بعد از یک وداع غمگین سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساڪت بود و چیزے نمے گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه مے ڪرد و مدام چشمهایش پر از اشک مے شد. دستش را گرفتم و گفتم : _ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت. صورتش را پاک ڪرد و با بغض گفت : + دلم براے خیلے چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم... خواستم ڪمے حال و هوایش را عوض ڪنم، با خنده گفتم : _ راستشو بگو، تا بحال براے منم اینجورے اشک ریختی؟ لبخندی زد و گفت : + من نریختم، ولے تو ریختی! _ اشک چیه؟! ما ڪه براتون گریبان چاک ڪردیم! بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم ڪمے بخندانمش. باهم ابرها را تماشا مے ڪردیم و درباره ے شڪل هایشان حرف میزدیم. همانطور ڪه با انگشتش ابرها را نشانم میداد خیره به روے ماهش بودم و خدا را هزاران بار براے داشتنش شڪر مے ڪردم. در همان سوییت نقلے و ڪوچک زندگے مشتڪرمان را آغاز ڪردیم. بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوے دیگرے گرفته بود. حتے دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دڪوراسیون اساسے به خانه دادیم و جاے وسایل را عوض ڪردیم. تازه میفهمیدم معنے این جمله ڪه "زن چراغ خانه است" یعنے چه! تمام سعیم را مے ڪردم ڪمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینڪه هم درس میخواندم و هم ڪار میڪردم ناگزیر بودم زمان بیشترے را بیرون از خانه سپرے ڪنم. فاطمه هم براے خودش سرگرمے ایجاد مے ڪرد و از پس تنهایے اش بر مے آمد. هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایے ڪافے نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان ڪلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم ڪمے خرید ڪنیم. وقتے از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوے در منتظرم ایستاده. گفتم : _ سلام! تو چرا از خونه اومدے بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه. + سلام. خب دلم میخواست یڪم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم. _ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایے اومدے تو خیابون، باهم میومدیم ڪه هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه. همےن لحظه امیلے و (یکی دیگر از همڪلاسے هایم) جاستین از ڪنارمان رد شدند. امیلے تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت : _ سلام رضا. ایشون نامزدته؟ گفتم : _ سلام. بله. البته ما ازدواج ڪردیم و فاطمه دیگه همسر منه. دستش را به طرف فاطمه دراز ڪرد و گفت : _ سلام فاطمه. من امیلے هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم. بعد از امیلے جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز ڪرد. براے اینڪه با فاطمه برخورد نڪند فورا با او دست دادم و با لبخند گفتم : _ ببخشید اما همسرم با آقایون دست نمیده. از قیافه ے جاستین مشخص بود متعجب شده. بعد از گفتگوے ڪوتاهے رفتند و ما هم به سمت فروشگاه حرڪت ڪردیم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌داستان دنباله دار 💟 چند ماه گذشت. یک شب وقتے وارد خانه شدم فاطمه جشن ڪوچڪے گرفته بود و ڪیک پخته بود. هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزے نگفت. بعد از اینڪه شام خوردیم یک جعبه ڪادو آورد و از من خواست بازش ڪنم. وقتے جعبه را باز ڪردم یک جفت ڪفش ڪوچک دیدم ڪه نامه اے لول شده داخلش بود. نامه را باز ڪردم و خواندم : «باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه ڪه بدنیا میام ڪفشامو پیش خودت نگه دار!» گےج شده بودم. باورم نمیشد! بے اختیار فریاد زدم : _ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تڪان داد. از زور ذوق زدگے فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگے ام بود. از فرداے آن روز تمام تلاشم را ڪردم تا ڪمترین فشار جسمے و روحے به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتے خانه هستم ڪارے انجام بدهد. اما سنگینے ڪارهاے خودم بیشتر شده بود. براے اینڪه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینڪه فاطمه میخوابید بیدار مے ماندم و درس مے خواندم. گاهے هم از شدت خستگے روے ڪاناپه خوابم مے برد. دڪتر فاطمه گفته بود وضعیت باردارے اش ڪمے خطرناک است و نیاز به استراحت بیشترے دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. با اینڪه میدانستم تحمل سختے این دوران در غربت و تنهایے چقدر برایش دشوار است، اما حتے یک بار هم لب به شڪایت باز نڪرد. در تمام این دوران امیلے هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست مے ڪرد و مرتب به او سر مے زد. فاطمه زیبا بود، اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر ڪرده بود. شب ها درباره ے انتخاب اسم بچه حرف مے زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم. فاطمه میگفت پسر است و من میگفتم دختر است. روزے ڪه نوبت سونوگرافے تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب ڪه به خانه برگشتم به محض باز ڪردن در گفتم : _ سلام. جواب سونوگرافے چے شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت : + سلام بازنده. چطوری؟ فهمیدم ڪه بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایے چیزے ڪم از مادرش نداشت. با آمدن یوسف حال و هواے زندگے مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه مے ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. از فاطمه خواستم یک ماهے ڪه ایران هستیم در خانه ے خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت دو هفته خانه ے ما و دو هفته خانه ے خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازے ها و لباس هاے شهر را براے یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادے بود. با یوسف بازے مے ڪرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضرورے با فاطمه حرفے نمے زد. چند روز بعد من و فاطمه براے خرید راهے بازار شدیم. در حال عبور از جلوے یک عطر فروشے بودیم ڪه فاطمه گفت : _ رضا، بیا براے پدرت یه ادڪلن بخریم. + به چه مناسبتے؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبے ڪه باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. براے آینده ے تو آرزوهاے زیادے داشته. همونطور ڪه تو براے یوسف آرزوهاے زیادے دارے. حالا درست یا غلط، ولے الان بعضے از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه اے نداره، ولے من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جورے درباره ش حرف میزنی! چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست ڪردن نیمے از عطرهاے مغازه یڪے از گرانترین و معروف ترین ادڪلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ے پدرم را آورد و گفت : _ این هدیه براے شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. پدرم با تعجب نگاهش ڪرد و گفت : + به چه مناسبتی؟ _ مناسبت خاصے نداره. یه هدیه ے بے بهانه است. دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزے بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه. پدرم هدیه را باز ڪرد و از دیدن مارک ادڪلن لبخندے روے لبش نشست، گفت : + اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلے عطر خوبیه. دست شما درد نڪنه. از اینڪه پدرم براے اولین بار به روے فاطمه لبخند مے زد خوشحال بودم. در طول دو هفته اے ڪه آنجا بودیم فاطمه با محبت هاے واقعے و بے دریغش دل پدرم را نرم ڪرده بود. مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف براے جشن بزرگے برنامه ریزے ڪرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت ڪند... ✍🏻نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌داستان دنباله دار 💟 مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف براے جشن بزرگے برنامه ریزے ڪرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت ڪند. با وضعیتے ڪه از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم. هرچقدر سعے ڪردم جشن را بهم بزنم نشد. فاطمه ڪه متوجه شده بود به بهانه هاے مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم ڪه دلیل نگرانے هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهاے فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختے از بقیه ے آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ے پوشش زن هاے فامیل و بگو و بخندهاے مختلطشان چقدر مشمئز ڪننده است. چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازے با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود ڪه ناگهان فاطمه ڪنارش نشست و گفت : _ اینارو براے جشن میخواین؟ مادرم همانطور ڪه به نوشتنش ادامه مے داد گفت : + آره. براے جشن نوه ے گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه ڪرد. مادرم خودڪار را زمین گذاشت و گفت : + ببین راستے بنظرت چه جورے صندلیارو بچینیم ڪه همه ے مهمونا جا بشن؟ حدود هشتاد نفر میشیم. مبل ها و صندلے هاے میزنهارخورے ڪه هست. شصت تا صندلے پلاستیڪے هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بڪشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا ڪنار میزنهارخوری؟ فاطمه ڪمے این طرف و آن طرف را نگاه ڪرد و گفت : _ راستش فڪر مے ڪنم هشتاد نفر براے داخل خونه خیلے زیاد باشه. یعنے خیلے شلوغ میشه. + واے آره. منم همش نگرانم جا ڪم بیاریم. حالا ڪلے هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیڪار ڪنم. فاطمه ڪمے فڪر ڪرد و گفت : _ اگه با بقیه ے همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشے از مهمونارو بفرستیم تو پارڪینگ؟ مثلا چهل تا صندلے رو تو پارڪینگ بچینیم؟ مادرم چانه اش را مالید و ڪمے فڪر ڪرد، بعد از چند دقیقه گفت : + نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها ڪه راضین، مشڪلے نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن... از فرصت استفاده ڪردم و گفتم : *برای چے باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجورے خیلے بهتره. میدونین ڪه چقدر سیگارے توے فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارڪینگ و فضاے باز ڪه حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نڪنه. مادرم گفت : + آره. اینم فڪر خوبیه. پس همینڪارو میڪنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهے میڪنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمے شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد و بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزے آن جشن را ختم به خیر ڪنیم. خلاصه یک ماه مرخصے تمام شد و به انگلیس برگشتیم. فاطمه با دقت و تمرڪز زیادے براے بچه دارے وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ مے ڪرد. در تمام وعده هاے شیرش وضو مے گرفت و بجاے لالایے برایش قرآن مے خواند. وقتے یوسف مریض مے شد با صبورے بهانه گیرے هایش را تحمل مے ڪرد. ماه ها مے گذشت و هر روز از فاطمه درس هاے بیشترے مے گرفتم. هرچند ڪه زندگے در غربت و میان آدم هایے ڪه سنخیتے با اعتقاداتمان نداشتند براے ما دشوار بود، اما شنا ڪردن بر خلاف جریان آب مرا قوے تر و محڪم تر بار آورد. سالے یک بار به ایران برمے گشتیم. ڪم ڪم در طے این سال ها عمق علاقه ے پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد ڪه براے آمدنمان لحظه شمارے مے ڪردند. فاطمه از صمیم قلبش به دنیاے اطرافش عشق مے ورزید و همان عشق را هم دریافت مے ڪرد. پس از تولد پسر دوممان "یاسین" پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را براے برگشتمان فراهم ڪردند. امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت ڪرده بود ڪه چند روز قبل از اینڪه انگلیس را ترک ڪنیم از شدت ناراحتے مریض شد. روز آخرے ڪه براے خداحافظے به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت. موقع خداحافظے گفت : _ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جاے خانواده ے نداشته مو برام پر ڪرده بودی... فاطمه او را در آغوش گرفت و دلدارے داد. امیلے یک روسرے از ڪشوے ڪنار تختش بیرون آورد و گفت : _ از این دوتا خریدم. یڪے براے خودم، یڪے براے تو. میخوام هروقت سرت ڪردے یادم بیفتی. فاطمه او را بوسید و گفت : + احتیاجے نیست اینوسرم ڪنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توے فڪر و قلب من هستی. به سختے از امیلے خداحافظے ڪردیم و راهے فرودگاه شدیم... ✍🏻نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 (پایان فصل اول) بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگے در غربت به ایران برگشتیم. یوسف تازه باید به مدرسه مے رفت و یاسین هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یڪے از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. با آنڪه خانه ے بزرگے نبود اما اولین روز هرماه مراسم روضه ے ڪوچڪے در همان خانه ے نقلے برپا مے ڪردیم. دوره هایے ڪه بچه هاے دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت، هرطور ڪه بود سعے مے ڪردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرڪت ڪنم. چند ماه بعد یک روز امیلے زنگ زد و به فاطمه گفت ڪه فڪرهایش را ڪرده و مسلمان شده. فاطمه خیلے خوشحال شد. فرداے آن روز یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش ڪرد. بعدها برایم تعریف ڪرد ڪه براے مسلمان شدن امیلے نذر ڪرده بود و حالا ڪه این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا مے ڪرد. مے گفت : « از روز اول آشنایے با امیلے توے نگاهش معصومیت غریبے رو میدیدم ڪه مطمئن بودم اگه بهش بها داده بشه شڪوفاش میڪنه.» از داشتن فاطمه به خودم مے بالیدم. هر روز ڪنارش بزرگ و بزرگتر مے شدم. همیشه نگاهش به دور دست بود. در تمام سال هاے زندگے مشترڪمان با همه ے وجودم احساس مے ڪردم ڪه چقدر زبانم قاصر است از شڪر آن خدایے ڪه عشقش را از دستان دخترے بنام فاطمه در زندگے ام جارے ساخت... دختر دلنشین قصه ام زن رویایے زندگے ام عشق وفادار و جاودانه ام فاطمه ے من همان ڪسے بود ڪه "مثل هیچڪس" نبود... (ادامه دارد...) ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🔵🌹((فصل دوم داستان))🌹 💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 اشک هایم روے دفتر ریخت و ڪمے از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش را روے سینه ام گذاشتم و به قاب عڪس دسته جمعے مان خیره شدم. همه جا ساڪت بود و بجز صداے تیک تاک ساعت چیزے شنیده نمے شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگے من و یاسین را براے حفظ قرآن آماده ڪرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران ما را به ڪلاس مے فرستاد. تا حافظ ڪل شدنم فقط یک جزء باقے مانده بود با آنڪه سال بعد ڪنڪور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، قرآنم را رها ڪنم. این ڪار بخشے از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا وضو بگیرم و ڪمے قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است. بعد از اینڪه وضو گرفتم و ڪمے تمرین ڪردم خوابم برد... « بابا نرو... تو قول داده بودے روزے ڪه سرود دارم بیاے و شعر خوندمو ببینی... پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت : _ دختر گلم ببخش ڪه مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه ڪه برگردم برات یه هدیه ے خوب میارم. " از مسافران پرواز هواپیمایے ماهان ایر به شماره ے 3484 به مقصد دمشق تقاضا مے شود هم اڪنون با خروج از گیت هاے بازرسے وارد سالن ترانزیت شوند. ”پدرم اشک هاے زینب را پاک ڪرد و او را محڪم در آغوش گرفت و ڪمے قلقلڪش داد. با خنده یاسین را بغل ڪرد و روے شانه اش زد و گفت : _ مِسے جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتے. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندے. اگه این ترم معدلت بالاے نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ے سالن اختصاصے فوتساله. یاسین خنده ے شیطنت آمیزے ڪرد و گفت : _ نمیتونم قول بدم ولے سعے خودمو مے ڪنم. پدرم دستش را در موهاے یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت : _ یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هواے مادرتم داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :_ بعد از من، تو مرد خونه اے. محڪم باش و هیچوقت ڪم نیار.از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جورے حرف مے زد ڪه انگار قرار نیست برگردد. گفتم : _ من بدون شما ڪم میارم بابا. زود برگرد و تڪیه گاهم باش. انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به من داد و گفت : _ این مال تو. فقط بدون وضو دستت نڪن. روش اسم پنج تن حک شده. مادرم ڪمے عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینڪه چیزے بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک هاے مادر را میدیدم ڪه به آرامے با هر پلڪے ڪه مے زد از گوشه ے چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت ڪرده بود. دوباره صدا بلند شد : " از مسافران پرواز هواپیمایے ماهان ایر به شماره ے 3484 به مقصد دمشق تقاضا مے شود هرچه سریعتر با خروج از گیت هاے بازرسے وارد سالن ترانزیت شوند. " وقتے پدرم برگشت از رد اشڪهایش فهمیدم ڪه او هم گریه ڪرده.مادرم گفت : _ مواظب خودت باش چمدانش را روے زمین ڪشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تڪان داد و... » با صداے زنگ ساعت بیدار شدم. این چندمین بارے بود ڪه در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب مے دیدم. از روزے ڪه خبر شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ے دست تڪان دادنش از چشمم دور نمے شد. صدای اذان مے آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز ڪمے باهم حفظ قرآن تمرین ڪردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک ڪردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم. به خانه برگشتم و گوے موزیڪال مورد علاقه ے پدر را از ڪتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و ڪوڪش ڪردم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج و بعدی رمان با ما باشید👇👇👇 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🔵فصل دوم داستان 💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 یاسین در اتاقم را باز ڪرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره. + باشه الان میام. گوی را روے میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعاے سفره مادرم برایمان غذا ڪشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازے مے ڪرد و چیزے نمے خورد. مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمے خورے؟ خوشمزه نیست؟ چشم هاے زینب پر از اشک شد و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل ڪرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولے به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟ + نه، یادم نرفته. ولے نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم. چشمش به عڪس پدر افتاد و بغضش ترڪید و با گریه گفت : + من دلم براے بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم. از گریه هاے زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار ڪه میخواستم اشک بریزم جمله ے پدر را یادآورے مے ڪردم : " محڪم باش و هیچوقت ڪم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم ڪه بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه ڪه ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایے ڪه نخوردے نگاه میڪنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست دارے بخنده اشڪاتو پاک ڪن و غذاتو بخور. با دستهاے ڪوچڪش صورتش را پاک ڪرد و به زور چند لقمه خورد. براے دختر نه ساله اے ڪه عاشق پدرش بود باور آنڪه دیگر نمے تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش ڪه خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمے زد. ضعیف و لاغر شده بود. بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود ڪه شهید شده بود اما هنوز پیڪرش برنگشته بود. مے گفتند شاید هرگز پیدایش نڪنند و برنگردد. اما همه ے ما چشم به راه و منتظر بودیم. در قطعه ے شهداے گمنام نشستم. همانجا ڪه پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز ڪردم و دوباره جملاتش را مرور ڪردم : « نمے فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه اے مے تواند همه چیز را رها ڪند و به جایے برود ڪه شاید هرگز بازگشتے نداشته باشد... شاےد هیچڪدام از این وابستگے ها را در زندگے اش تجربه نڪرده ڪه در عنفوان جوانے به جبهه ے جنگ رفته و همه چیز را رها ڪرده... هیچ منطقے نمے پذیرد یک جوان ڪه شرایط ایده آلے دارد زندگے را رها ڪند و برود شهید بشود... به خانواده هایشان فڪر میڪردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعے ڪردم چند دقیقه خودم را جاے آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسڪے باشم... پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگے خوبے داشت، پس چے باعث شد شمارو ول ڪنه و بره؟ ...» در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستے زود برگرد خونه. + چے شده؟ براے زینب اتفاقے افتاده؟ _ نه. فقط زود بیا. نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 .. (()) وقتی در را باز ڪردم‌ دیدم مادربزرگ و پدربزرگم ، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند مادر بزرگم‌ فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یڪ گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می ڪرد مشغولشان ڪند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست ڪردن برای مادربزرگ بود. گفتم : دایی ڪجاست؟ از بابا خبری آوردن؟ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیڪر از سوریه اومده ڪه قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده. مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور ڪه به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت: مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یڪم زودتر درستش ڪن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و ڪنار مادربزرگم رفت. سعی ڪرد به زور ڪمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز ڪردم. دایی محمد با چشم هایی ڪه ڪاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین ڪه مادرم چشم های دایی را دید فهمید ڪه بالاخره پدرم برگشته. بدون اینڪه چیزے بگوید جمع را ترڪ ڪرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار ڪه خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او ڪه تا آن لحظه همیشه مقاوم و محڪم بود و اشڪ هایش را از همه پنهان می ڪرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق ڪنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را ڪنترل ڪند و با گریه گفت : «همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... » باهم اشڪ میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود... آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلڪهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز ڪردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به ڪاغذ ڪنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. ڪاغذ را برداشتم و خواندم « به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام، سلام. شنیده ام ڪه بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی ڪه تمام دلگرمی زندگی ام بود. همان روی ماهی ڪه تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود... محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می ڪرد! مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در ڪوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟ تو از اولش هم زمینی نبودی... همان شبی ڪه از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی ڪه بعد از یڪ سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم ڪرد، همان شب فهمیدم ڪه تو از تبار آسمانے! تو پر گشودی، حق داشتے، زمین برایت قفس بود. اما خودت بیا و بگو چگونه باور ڪنم پیمان وفاداری ات را با من شڪستے؟ چگونه تاب بیاورم حڪایت سوزان این جدایی را؟ چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود ڪه همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ رضا جانم، پاره ی وجودم، حالا ڪه از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟ بپرس دلش برای دخترڪش تنگ نشده؟ اصلا بگو تو ڪه یڪ شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند... تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم... تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم... اگرچه با رفتنت خاڪستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد، اما خدا را شڪر ڪه لباس تنت را به غنیمت نبردند... خدا را شڪر ڪه دختر تبدارت اسیر نیست... خدا را شڪر پسرانت در غل و زنجیر نیستند... لا جرم اگر مرور "لا یوم ڪیومڪ یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم. یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچڪس منی" !؟ اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم. همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا ڪه مرا در برهوط زمین رها ڪرده ای و رفته اے لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده تا از تنگنای این تنهایی تاریڪ، سربلند عبور ڪنم دوستدار تو؛ ڪسی ڪه هرگز نتوانست از نگاهت عبور ڪند فاطمه... » ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran