🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_چهل_و_ششم
تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
امروز بچه ها ۵۸روزشونه
سبداشون رو برداشتم.
اول فاطمه ساداتو برداشتم
ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم
بعد سیدعلی رو برداشتم
ای جانم سیدکوچولوی مامان
ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم ..
بعد گذاشتمشون تو سبد
به سمت کانون راه افتادم
وارد کانون شدم
صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد ...
وارد اتاق شدم
-بچه ها چه خبره ؟
مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است
-چی شده ؟!!!!
محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو
-کدوم سیدعلی؟
محدثه:سیدعلی خودمون
-محدثه حواست به این بچه ها باشه
مطهره بیا بریم پایین بهم بگو ..
مطهره:چشم
رفتیم زیرزمین
-خب بگو
مطهره:چیو ؟
-کیو دوست داری؟
مطهره :بخدا ....
-قسم دورغ
مطهره:جواد ...
-جواد رفیعی ؟
مطهره:اوهوم
-خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟
مطهره:روشو نداره
-منو سید میگیم
گوشیم زنگ خورد..
-سلام حلال زاده ای سیدجان
سید:إه چی شده؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم ..
-منتظرم عزیزم
بعدم بیا کانون دنبال ما
سید:چشم خانم
بعد از یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه
الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم
شب میریم اونجا ...
سید: آفرین خانم گل
فعلا یاعلی (ع)
📎ادامه دارد . . .
نویسنده : بانو...ـش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🔵فصل دوم داستان
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_چهل_و_ششم
یاسین در اتاقم را باز ڪرد و گفت :
_ مامان میگه بیا نهار حاضره.
+ باشه الان میام.
گوی را روے میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعاے سفره مادرم برایمان غذا ڪشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازے مے ڪرد و چیزے نمے خورد. مادرم گفت :
_ عزیزدلم چرا نمے خورے؟ خوشمزه نیست؟
چشم هاے زینب پر از اشک شد و گفت :
+ میل ندارم.
مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل ڪرد و گفت :
_ یادت رفته ما چه قولے به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟
+ نه، یادم نرفته. ولے نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.
چشمش به عڪس پدر افتاد و بغضش ترڪید و با گریه گفت :
+ من دلم براے بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.
از گریه هاے زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار ڪه میخواستم اشک بریزم جمله ے پدر را یادآورے مے ڪردم : " محڪم باش و هیچوقت ڪم نیار."
بغضم را فرو دادم و گفتم :
_ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم ڪه بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه ڪه ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایے ڪه نخوردے نگاه میڪنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست دارے بخنده اشڪاتو پاک ڪن و غذاتو بخور.
با دستهاے ڪوچڪش صورتش را پاک ڪرد و به زور چند لقمه خورد. براے دختر نه ساله اے ڪه عاشق پدرش بود باور آنڪه دیگر نمے تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش ڪه خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمے زد. ضعیف و لاغر شده بود.
بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود ڪه شهید شده بود اما هنوز پیڪرش برنگشته بود. مے گفتند شاید هرگز پیدایش نڪنند و برنگردد. اما همه ے ما چشم به راه و منتظر بودیم.
در قطعه ے شهداے گمنام نشستم. همانجا ڪه پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز ڪردم و دوباره جملاتش را مرور ڪردم :
« نمے فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه اے مے تواند همه چیز را رها ڪند و به جایے برود ڪه شاید هرگز بازگشتے نداشته باشد...
شاےد هیچڪدام از این وابستگے ها را در زندگے اش تجربه نڪرده ڪه در عنفوان جوانے به جبهه ے جنگ رفته و همه چیز را رها ڪرده...
هیچ منطقے نمے پذیرد یک جوان ڪه شرایط ایده آلے دارد زندگے را رها ڪند و برود شهید بشود...
به خانواده هایشان فڪر میڪردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان...
سعے ڪردم چند دقیقه خودم را جاے آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسڪے باشم...
پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگے خوبے داشت، پس چے باعث شد شمارو ول ڪنه و بره؟ ...»
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت :
_ یوسف، هرجا هستے زود برگرد خونه.
+ چے شده؟ براے زینب اتفاقے افتاده؟
_ نه. فقط زود بیا.
نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran