eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
6.5هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
29.2هزار ویدیو
292 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 برای نماز صبح،ظهر و مغرب می رفتیم حرم .. بهترین روزای عمرم بود خیلی مزه می داد .. سید:رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز.. -فدای ایده های سیدم بشم سید:خدانکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم ما که از سفر برگشتیم محدثه و سیدمحمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا منم پرو پرو گفتم منو با جوجه هامون ببر .. سید- ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن .. -‌چشم حتما به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون رو ببینیم .. مطهره و منو سید، -أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده .. -أه خونه کیه؟ سید:خونه مامان بزرگم بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده خانم رادفر بچه ها کی میان؟ مطهره :سه روز دیگه سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچه ها بیان .. مطهره:آقای حسینی منم میام کمک سید:ممنونم ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری .. الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد .. مونده بود رنگ آمیزی که قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی .. آقایون هم سقف هارو رنگ کنن 📎ادامه دارد . . . نویسنده : بانو...ـش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷 امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم امروز میخوام جواب خواستگاری بدم رفتار فاطمه خیلی جالب بود وقتی پیام دادم گفتم فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟ فاطمه :با داداش بیام ؟ -هرجور دوست داری ؟ فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه جلوی آینه قدی اتاقم یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟ -آره مادر مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم دعاکنم مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم -مادر من رفتم یاعلی مادر:یاعلی یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا وقتی رسیدم دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن با دیدن من از ماشین پیدا شدن مرتضی سربه زیر سلام داد منم سر به زیر گفتم سلام فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم ‌-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم فاطمه:باشه عزیزم با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم آقامرتضی من جوابم مثبته اما آقامرتضی: اما چی -زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟ اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم اگهـ نه میریم کربلا -نه نیاز به عروسی نیست مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون 📎ادامهـ دارد... 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین به فائزه سادات زنگ زدم گفتم به خاطر اینکه دستمون خالیه نمیتونم باهاشون برم کربلا دلم گرفته بود😞چرا اخه چرا قسمت نمیشه یعنی اقا دلش ازم گرفته😭 ۵روز بعد از اون فائزه سادات و زینب دوستم که من بهش میگم جوجه و رقیه و زهراسادات راهی کربلا اونا رفتن دل منو باخودشون بردن کربلا😭😭😭 هرروز یکیشون زنگ میزد بهم و با امام حسین و حضرت عباس حرف میزدم میتونستم چله نشین خونه بشم غم و غصه بخورم اما فقط باعث غصه و خجالت زدگی پدر و مادرم میشدم روزها از پس هم میگذشتن بچه ها از کربلا برگشتن چندروز بعداز برگشتن بچه ها منشی فرمانده سپاه بهم زنگ زد و گفت فردا ساعت ۱۰صبح بیاید سپاه جلسه داریم وارد سپاه شدیم باز این گوشی داغون هاوی منو گرفتن خخخخ خوبه أپل 🍎 نیست والا بخدا فرمانده ناحیمون از راهیان نور گفتن من مسئول خواهران بودم عظیمی مسئول برادران بودن خدایا عجب بدبختیم من خیلی از این بشر خوشم میاد همه جا مارو باهم میندازن جلسه که تموم شد رفتم پیش سرهنگ رفیعی سرهنگ رفیعی از دوستان پدر آقای عظیمی بود -سرهنگ رفیعی چرا آخه همیشه ما دوتا رو باهم مسئول میکنید سرهنگ رفیعی:چون هردوتون غده یک دنده لجبازید -خیلی ممنون 😕 قانعم کرد😑 ۱۰اسفند راهی جنوب شدیم کلا ۶نفربودیم ۳خانم ۳تا آقا به همه دوستام گفته بودم که اومدن جنوب حتما بهم خبر بدن سهمیه استان ما ۵۵تا مدرسه و پادگان شهید مسعودیان بود زمان اعزام ما دقیقا برابر شد با هفتیم روز شهادت شهید حجت اسدی اولین طلبه شهیدمدافع حرم استان قزوین ۱۱اسفند ساعت ۷صبح رسیدیم خرمشهر تا ساعت ۹مثلا استراحت کردیم بعد ۹تا ۱۲شب به تمام مدارسی که سهمیه استان ما بود سرزدیم و محیط و امنیت و.... فردا هم قراره بریم یه سر به مناطق سر بزنیم نام نویسنده :بانو....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
تایم شروع کلاسها ۸صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷صبح از خونه میزدم بیرون تا ب موقع برسم با خط واحد رفتم پایگاه بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زدن بسم رب الشهدا خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد زمان دوره یک هفته است در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را اموزش میبینین خانم رفیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم اما خانواده ام بودن زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم 😀😀😱😱😱 شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب غرغرای من شروع شد إ مگه ما پسریم رزم شب چه صیغه ایه آخه اما خیلی باحال بود 😁😁😁 فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعیش اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود فهمیدم ما واقعا مدیون شهدایم 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 باورم نمے شد این جمله را بالاخره از زبانش مے شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم ڪه دلم میخواست فریاد بزنم. نتوانستم خوشحالے ام را پنهان ڪنم و نیشم باز شد. گوشه اے پارک ڪردم. همانطور ڪه نگاهش مے ڪردم با لبخند گفتم : _ از روزے ڪه توے بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توے این دو سال زندگے رو به من حروم ڪردے. ولے الان توے دو ثانیه دنیا رو بهم دادے. دیگه فڪرشم نڪن ولت ڪنم. میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت مے ڪشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا ڪه فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را براے خوشبختے اش مے ڪردم. ڪمے بعد براے خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم ڪه سعے مے ڪند فاصله اش را با من حفظ ڪند. براے اینڪه راحت باشد با فاصله ے بیشترے ڪنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزے انتخاب نڪردیم. وارد یڪے از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره ڪرد و گفت : _ این خوبه؟ + هرچے رو تو دوست داشته باشے خوبه. ولے اگه بخاطر پولش اینو انتخاب ڪردے از این بابت هیچ نگرانے نداشته باش. _ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف ڪردنم دوست ندارم. ڪمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل هاے دیگر را نگاه مے ڪردم. ناگهان دیدم ڪه فاطمه جلوے آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده ڪردم و در ڪنارش ایستادم. و این اولین بارے بود ڪه فاطمه و خودم را در یک قاب مے دیدم. پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ے رفتن شدیم. روز رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت ڪه چشم هایش پف ڪرده بود. معلوم بود محمد هم تمام سعیش را مے ڪند ڪه اشک نریزد. موقع خداحافظے محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ جون تو و یدونه آبجے من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو. روی شانه اش زدم و گفتم : + نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش ڪم شه. برام از جونمم عزیزتره. بعد از یک وداع غمگین سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساڪت بود و چیزے نمے گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه مے ڪرد و مدام چشمهایش پر از اشک مے شد. دستش را گرفتم و گفتم : _ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت. صورتش را پاک ڪرد و با بغض گفت : + دلم براے خیلے چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم... خواستم ڪمے حال و هوایش را عوض ڪنم، با خنده گفتم : _ راستشو بگو، تا بحال براے منم اینجورے اشک ریختی؟ لبخندی زد و گفت : + من نریختم، ولے تو ریختی! _ اشک چیه؟! ما ڪه براتون گریبان چاک ڪردیم! بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم ڪمے بخندانمش. باهم ابرها را تماشا مے ڪردیم و درباره ے شڪل هایشان حرف میزدیم. همانطور ڪه با انگشتش ابرها را نشانم میداد خیره به روے ماهش بودم و خدا را هزاران بار براے داشتنش شڪر مے ڪردم. در همان سوییت نقلے و ڪوچک زندگے مشتڪرمان را آغاز ڪردیم. بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوے دیگرے گرفته بود. حتے دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دڪوراسیون اساسے به خانه دادیم و جاے وسایل را عوض ڪردیم. تازه میفهمیدم معنے این جمله ڪه "زن چراغ خانه است" یعنے چه! تمام سعیم را مے ڪردم ڪمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینڪه هم درس میخواندم و هم ڪار میڪردم ناگزیر بودم زمان بیشترے را بیرون از خانه سپرے ڪنم. فاطمه هم براے خودش سرگرمے ایجاد مے ڪرد و از پس تنهایے اش بر مے آمد. هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایے ڪافے نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان ڪلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم ڪمے خرید ڪنیم. وقتے از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوے در منتظرم ایستاده. گفتم : _ سلام! تو چرا از خونه اومدے بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه. + سلام. خب دلم میخواست یڪم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم. _ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایے اومدے تو خیابون، باهم میومدیم ڪه هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه. همےن لحظه امیلے و (یکی دیگر از همڪلاسے هایم) جاستین از ڪنارمان رد شدند. امیلے تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت : _ سلام رضا. ایشون نامزدته؟ گفتم : _ سلام. بله. البته ما ازدواج ڪردیم و فاطمه دیگه همسر منه. دستش را به طرف فاطمه دراز ڪرد و گفت : _ سلام فاطمه. من امیلے هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم. بعد از امیلے جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز ڪرد. براے اینڪه با فاطمه برخورد نڪند فورا با او دست دادم و با لبخند گفتم : _ ببخشید اما همسرم با آقایون دست نمیده. از قیافه ے جاستین مشخص بود متعجب شده. بعد از گفتگوے ڪوتاهے رفتند و ما هم به سمت فروشگاه حرڪت ڪردیم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
❤️ ❤️ _مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره... خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد _اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد. هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد. _اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره. دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد. _یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش. نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد همموݧ شوکہ شدیم. _اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود . همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید. _اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره. _میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ. اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش علے هم اصلا حال خوبے نداشت. _اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد. _تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ میشست و با کسے حرف نمیزد ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود _دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو. وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود زنگ و زدم. _کیہ❓ منم فاطمہ باز کـݧ إ زݧ داداش تویے بیا تو پلہ هارو تند تند رفتم بالا وارد خونہ شدم و بلند گفتم سلااااااام سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا❓ اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتو❓ _چہ فرقے میکنہ‌‌❓ فرقے نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست❓ آره بالا تو اتاقشہ از پلہ ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگراݧ شدم درو باز کردم _علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علے آقا ساعت خواب❓ دانشگاه چرا نمیاے❓گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم❓ ببخشید همیـݧ فقط❓ببخشید❓ _آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش چیشده علے چیزے نیست _چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما هیچے اسماء رفیقم... رفیقت چے❓ رفیقم شهید شد... ادامه دارد.... 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran