#رمان🍃عاشـ♥️ـق،شـ🕊️ـهـادت🍃
#پارت273
با دلارام رفتم پایین دلارام صبحونه درست کرده بود
_ دستت در نکنه خانومی
دلارام فقط با خنده نگام کردو چیزی نگفت
صبحونه خوردیم بعدم آماده شدیم بریم سر کار
رفتم داخل حیاط
صدای یا الله یا الله امیر رضا اومد بعدم مثل گربه ها که یه دفعه میرن بالا دیوار پرید بالا دیوار
امیررضا:سلام
_ علیک سلام ،کله ای صبحی چیکار داری
+ هیچ کار
_ خوب برو سرکارت
+ زنداداش به این کیوان یه چیزی بگین به زبون بی زبونی میگه برو
صدا امیرحسین از پشت دیوار اومد که گفت : خوب راست میگه کیوان کله صبحی رو دیوار چیکار میکنی
_فوضولی
+ خیلی
_ اومد دزدی
به امیر رضا گفتم : تو چه دزدی که یاالله میکنی بعدم دزد موقعی که میاد که صاحب خونه اونو نبیه
_ما فرق داریم با دزدا بعدم صاحب خونه هم باشه ما دزدی میکنیم
مامان زهرا : کو به من بگو ابراهیم این عاشق که شده من برم خواستگاری براش
والا ماکه حریف این نمیشیم
امیر رضا بلند گفت :من عاشق نشدم
_ تو گفتی من با ور کردن عاشق نشدی
+ مامان عاشق نشدم
_ حرف نباشه کت و شلوار برو بگیر که امشب یا فردا شب میریم خواستگاری برات تا شب من از زیر زبون ابراهیم میکشم که تو عاشق کی شدی
امیر رضا اسم خواستگاری اومد هول شد از بالا دیوار افتاد اون ور دیوار همین جوری می گفت: من زن نمی خوام
من زن نمی خوام.... بعدم گفت آخ سرم
_ دلارام بیا بریم ببینم چش شد
از خونه اومدیم بیرون در خونه ای مامان زهرا باز بود رفتیم داخل خونه
امیررضا افتاد بود رو تخت چوبی که تو حیاط بود
امیررضا از سرجاش بلند شد از سرش خون میومد......
#رمان🍃عاشـ♥️ـق،شـ🕊️ـهـادت🍃
#پارت274
مامان زهرا : خودت نکشی حالا
_ مامان.....
+ کیوان بیا سرشو ببین اگه نیاز بود که ببریمش بیمارستان
_ باشه
رفتیم داخل خونه مامان جبعه ای کمک های اولیشونه اومد گذاشت رو میز امیر رضا هم روی یه صندلی نشست
رفتم زخم سر امیر رضا رو نگاه کردم خیلی زخمی نشده بود سرش فقط یه خراش کوچیک برداشته بود
اول سر امیر رضا رو باید شست و شو بدم
امیررضا : ما رو ناکار هم میکنین تو این خونه مگه زوره ما زن نمی خوایم
عح عح
داشتم زخم سر امیر رضا رو شست و شو میدادم خیلی تکون می خورد یه پسه کله ای بهش زدمو گفتم : دهنتو ببیند بشین سر جات هیچکس نمی خواد برات زن بگیره
امیر حسین : آخ دلم یخ کرد که بهش پسه کله ای زدی از طرف منم بزن بهش
امیررضا : بچه مظلوم گیر آوردین بهش میزنید و میخندیدن
_ تو که خیلی مظلومی امیر رضا
+ امیر حسین دهنتو ببند تو
آبجی فاطمه : داداشمو مظلوم گیر آوردین بهش میزنید
امیر حسین : فاطمه تو نمی خواد از امیر رضا طرف داری کنی اون خودش یه نفره همه رو حریفه
_ پاشو سرت پانسبان شد، والا من مریض به این پر حرفی نداشتم تا حالا
امیر حسین : از گفته ای دختر خاله همه مریض میشن ساکت میشن ولی این پسر خاله مریض میشه پر حرف تر میشه
_ دختر خاله کی گفته
+ حالا تو به کیش کار نگیر پاشو بریم سر کار مون دیر شده
به امیر رضا گفتم : موقعی که کارت تموم شد بیای بیمارستان پانسبان سرت رو عوض کنم
_ می خوام برم پیش زنداداش تو خیلی حرف میزنی
+ اگه تو مثل آدم ساکت باشی من پانسبانتو بدون حرف عوض میکنم
امیرحسین : ولش کن کیوان این حرف میزنه.......
[زهرا سادات ]
تو اتاقم با بچه ها نشسته بود ساعت استراحت مون بود
صدای آقا امیر رضا یه دفعه تو بیمارستان پیچیده که گفتن : زنداداش کدوم اتاق تشریف دارین
یا خدا این آقا امیر رضا کی بود.....
#رمان🍃عاشـ♥️ـق،شـ🕊️ـهـادت🍃
#پارت275
که در اتاق یه دفعه باز شد کسی نیومد داخل بعد
باز در اتاق بسته شد
صدای آقا امیر رضا اومد که گفت : زنداداش بیایم داخل
_ بفرمایید
آقا امیر رضا اومد داخل اول بعد امیر حسین و فاطمه
آقا امیر رضا : زنداداش به این امیرحسین یه چی بگو همیشه با یه من اخمش رو به روییم
_ علیک سلام
+ ببخشید سلام
[سید امیر حسین ]
امیر رضا حواسش نبود تو اتاق زهرا خانومه هنوز یه ذره سرشو برد بالا سرش زود انداخت پایین و اخمش رفت تو هم
در اتاق به صدا در اومد
زهرا : بله
کیوان : زنداداش بچهها اینجان
_ آره بیاین داخل
کیوان در اتاق رو باز کردو اومد داخل اتاق
_ سلام
+ سلام
کو این امیر رضا که هی زنداداش صدا میکرد
_ اینجا
+ یعنی باور نمیکردم تا این حد دیگه مسخره باشی
_ مسخره خودتی پسره پرو
+ اثر همنشینی
فاطمه: داداش کیوان دلارام هنوز دبیرستانه
_ نه زنگ زدم گفت میرم خونه
+ آهان
_ امیر رضا بیا برو پانسبان سرتو عوض کن
بریم خونه می خوام برم پیش دلارام
زهرا : سر آقا امیر رضا چیشدع
_ زنداداش بعدن داداش بهتون میگه
+ باشع .....
#رمان🍃عاشـ♥️ـق،شـ🕊️ـهـادت🍃
#پارت276
_ من می خوام پانسمان سرتون رو عوض کنم یا داداش کیوان
+ شما داداش کیوان صبح سرمو پانسبان کرده اینقدر حرف زد
کیوان : داشتم سرشو پانسمان میکردم این همه حرف میزد اعصابمو داغون کردم منم یکی ......
امیر رضا : کیوان.....
_ باشه بابا من برم دیگه خداحافظ
[فاطمه سادات]
امروز جمعه بود و تعطیل بودیم حوصله رفتن بیرون که رو نداشتم امیر حسین که زهرا پیششه
امیررضا هم که رفته پیش آقا جواد خونه دایی
فقط من حوصله هیچ کاری رو نداشتم
مامان : من میرم خونه خاله نمیایی
_ نه مامان جون خسته م میرم بخوابم
ساعت های ۴ بعد ازظهر بود مامان می خواستن برن خونه ی خاله رب عنار درست کنند
رفتم بالا تو اتاقم دراز کشیدم و خوابیدم
یه دفعه از خواب بیدار شدم ، هنوز تو شک بودم یعنی من لیاقت این خواب رو داشتم یا نه
اگه لیاقت نداشتم که این خواب رو نمیدیم
امروز حتما باید برم مزار شهدا
امیررضا :سادات منو امیر حسین و زنداداش میریم مزار شهدا تو هم میای
_اره ، امیر رضا بیا می خوام برات یه چیزی رو تعریف کنم
امیررضا اومد داخل اتاق و گفت :جانم آبجی ، چرا گریه کردی
_امیررضا یه خواب دیدم که خودم هم باورم نمیشد لیاقت این خواب رو دارم یا نه
+چه خوابی دیدی
_ #خوابدیدممزارشهدامکنارمزاریهشهیدنشستهمولینمیدونمکدومشهیدههمونموقعاقاامامزمانرومیبینمکهدارهازکنارمبایکیدیگهردمیشنمنمیدونمایشوناقاامامزمانندولیکسیکههمراهشونهرونمیشناسممیخواستمتوجهوکنمکهببینمکسیکههمراهاقاهستنکیهستنولینشناختمشونهمونموقعبودکهازخواببیدارشدم.
امیررضا : لیاقت داشتی آبجی که خواب آقا رو دیدی
پاشو صورتتو بشور بریم مزار شده
_ باشه
رفتم پایین صورتمو شستم
رفتم بالا امیر رضا رو تخت نشست بود
_ امیر رضا
+ جانم
_ دوست ندارم یعه هیچکس بگی که من این خواب و دیدم
+ باشه آبجی......
#رمان🍃عاشـ♥️ـق،شـ🕊️ـهـادت🍃
#پارت277
+باشه آبجی
من میرم لباس کنم توهم لباس کن بیا پایین
_ باشه برو
لباس هامو عوض کردم چادرمو پوشیدیمو رفتم پایین
امیر رضا ،امیر حسین و زهرا دم در بودن
منم رفتم پیششون
امیر حسین : بچه ها بیاین بریم
امیر حسین راننده شد و امیر رضا هم صندلی کمک راننده نشست
منو زهرا هم عقب نشستیم
طول راه هیچی نگفتم
بعد دوساعت رسیدیم مزار شهدا از ماشین اومدیم پایین
رفتم کنار مزار بردار شهیدم
کلی باهاشون دردو دل کردمو گریه کردم
یکی زیر شونه هامو گرفتو بلند کرد
بعدم صدای بردارنه امیر رضا پیچید تو گوشم : آروم باش آبجی جان
امیررضا منو تو آغوش برادرانش گرفت گفت : آروم باش عزیز داداش
[سید امیر رضا ]
فاطمه هنوز گریه میکرد گریه هاش تبدیل شده بود به هق هق فاطمه رو تا حالا اینجوری بی قرار ندیده بودم
گذاشتم گریه کنه دلش و خالی کنه
فاطمه بعد یکم گریه کردن آروم شد
سر فاطمه رو آروم آوردم بالا و اشک چشماشو پاک کردمو گفتم : بیا بریم
_ باشه
به امیر حسین گفتم بره چون می خواست زنداداش رو برسونه خونشون گفتم منو فاطمه با تاکسی میریم
فاطمه : میشه یکم راه بیرم بعد بیرم خونه
_ آره
کلی با فاطمه پیاده راه رفتیم
فاطمه خودش خسته شده بود
_ فاطمه بیا تاکسی بگیرم بریم خونه دیگه
+باشه........
هدایت شده از اینفو تبادلات گسترده روز یک شنبه یا زهرا
یُهُ لٌحٍظًھْ صْبُرٌ کًنُ…َ⛅ْ️ِ
ّاٌیِنٍ پْسّتً مَمِکَنْهّ مٌسِیًرْ زٌنًدٍگَیّتٌ رٌوّ عَوَضٌ کُنٍهّ پًسّ رّدٌشّ نَکًنَ⇦🍬
ْجٍاًیَےْ کْهِ پٍسّتَاِشُ بٍوٌیُ تَوُتّ فّرَنَگٌیِ مَیَدّهَ🤤🍓
ُ#ُپٍاّتًوٌقٍ_ْدًخٌتُرٍاٍنْ_ًچِاْدًرََ_ٍبَاِ_َسُلَیًقَهُ
ٍمْعٍدْنَ پًسِتْ هٍاَیِ:ّ{ّ#ًاًنّگِیٍزْشْیً#ٍبْیٍوِ_َگْرُاَفَیْ#ُرَمْاٍنّ#ِتٌرُفًنّدِ#ٍشّهُیْدْاّنًهّ#ْپُرّوًفَ#ٍچًاِدًرّاُنٌهً#ّحّدٍیِثً#ْتَلٍنَگِرُاٍنِهّ#ٍ.....}ُ
ُوِاْیٍ دٍیْشُبِ تٍاِ صْبَحَ بِیّدّاْرً بْوْدًمْ وٍ دٍاّشٍتِمً پٍسِتٍ هًاٍیِ اًیٍنٍ ڪٍاَنٌاّلَوٍ مُیًخُوُنٍدِمٍ 😎"
ً#ِاٍصٍلْاً_ّآًدِݥَ_ُرُوَ_ِدِیْوُوّنْہّ_ٌمٌیٌکِنّهِ✌️🏿🌿
.. https://eitaa.com/joinchat/3563585649C8c98bf33ea ..
عضو شدی لینک جنجالیش رو بپاڪم👁¿
هدایت شده از زن آقا
هدایت شده از اینفو تبادلات گسترده دو شنبه یا زهرا
_سلام خوبی؟😁
+سلام نه اصلا.😔
_چرا؟😳
+دنبال کلیپ و پروفایل های مذهبی و نظامی می گردم و پیدا نمی کنم.😔
_وا این که ناراحتی نداره.😃
+چرا؟🙃
_من یه کانال پیدا کردم پر اینجور چیزاست.😀
+واقعا ؟!😳
_آره تازه کلی چیزای دیگه هم داره مثلا:👇🏻👇🏻
#پروفایلدخترونهوپسرونه
#سخنرانیهایاستادپناهیانوبقیهاستادا
#ویدیومذهبی
#استوریهایپسرانهودخترانه
#ویدیوهاینظامیونوپوییوسپاهی
#استوریهایرفیقانه
#پروفایلهایچیریکیپسرونهودخترونه
#شناختنشهدا
#تلنگرهایخوب
#تباهیات
#رمان
#بیوگرافی
#پیداکردنرفیقشهید
#شناختامامزمانعج
#ارتباطباخدا
#متنهایزیبا
#چالش
#وکلیچیزایدیگه
+عجب کانالیه میشه لینکش رو بدی 😍😘
_بله چرا نشه بفرما
---------------------------------------
لینک کانال 👇🏻👇🏻👇🏻
@Martyrs_defending_the_shrine
شهدایی
کانالی برای خواهران و برادران بسیجی و شهدایی
بدوکه جا نمونی 🎈🏃♀🚶♂
دهه شصتی و هفتادی و هشتادی و نودی و.... همه عضون
یه سر بزن پشیمون نمی شی
هدایت شده از اینفو تبادلات گسترده روز سه شنبه یا زهرا
#عاشقانھ- هاے- مذهبے🤩❣🌪
ریحانه گفت:
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم🙎♀️
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم📖
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم .✏
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد🗣 هم بند بند دلم و🌪
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم😰 و برگشتیم طرف صدا🗣
چشام ۸ تا شده بود👀
یا شایدم بیشترررر 😨
با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم 😱
چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم که....😲
🤯😍
❕برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید 👇🏻
🌱|@khacmeraj
رمان جذاب و پرطرفدار #ناحله ♥️
#رمان انلاین🤗
#عاشقانه🎀
#هیجانی وجذاب💫
ازدستش نده این قصه رو🙊🙈😻
رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷
هدایت شده از اینفو تبادلات گسترده شنبه یا زهرا
_سلام خوبی؟😁
+سلام نه اصلا.😔
_چرا؟😳
+دنبال کلیپ و پروفایل های مذهبی و نظامی می گردم و پیدا نمی کنم.😔
_وا این که ناراحتی نداره.😃
+چرا؟🙃
_من یه کانال پیدا کردم پر اینجور چیزاست.😀
+واقعا ؟!😳
_آره تازه کلی چیزای دیگه هم داره مثلا:👇🏻👇🏻
#پروفایلدخترونهوپسرونه
#سخنرانیهایاستادپناهیانوبقیهاستادا
#ویدیومذهبی
#استوریهایپسرانهودخترانه
#ویدیوهاینظامیونوپوییوسپاهی
#استوریهایرفیقانه
#پروفایلهایچیریکیپسرونهودخترونه
#شناختنشهدا
#تلنگرهایخوب
#تباهیات
#رمان
#بیوگرافی
#پیداکردنرفیقشهید
#شناختامامزمانعج
#ارتباطباخدا
#متنهایزیبا
#چالش
#وکلیچیزایدیگه
+عجب کانالیه میشه لینکش رو بدی 😍😘
_بله چرا نشه بفرما
---------------------------------------
لینک کانال 👇🏻👇🏻👇🏻
@Martyrs_defending_the_shrine
شهدایی
کانالی برای خواهران و برادران بسیجی و شهدایی
بدوکه جا نمونی 🎈🏃♀🚶♂
دهه شصتی و هفتادی و هشتادی و نودی و.... همه عضون
یه سر بزن پشیمون نمی شی
هدایت شده از اینفو تبادلات گسترده شنبه یا زهرا
#عاشقانھ- هاے- مذهبے🤩❣🌪
ریحانه گفت:
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم🙎♀️
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم📖
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم .✏
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد🗣 هم بند بند دلم و🌪
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم😰 و برگشتیم طرف صدا🗣
چشام ۸ تا شده بود👀
یا شایدم بیشترررر 😨
با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم 😱
چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم که....😲
🤯😍
❕برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید 👇🏻
🌱|@khacmeraj
رمان جذاب و پرطرفدار #ناحله ♥️
#رمان انلاین🤗
#عاشقانه🎀
#هیجانی وجذاب💫
ازدستش نده این قصه رو🙊🙈😻
رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷
هدایت شده از اینفو تبادلات گسترده روز سه شنبه یا زهرا
#عاشقانھ- هاے- مذهبے🤩❣🌪
ریحانه گفت:
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم🙎♀️
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم📖
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم .✏
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد🗣 هم بند بند دلم و🌪
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم😰 و برگشتیم طرف صدا🗣
چشام ۸ تا شده بود👀
یا شایدم بیشترررر 😨
با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم 😱
چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم که....😲
🤯😍
❕برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید 👇🏻
🌱|@khacmeraj
رمان جذاب و پرطرفدار #ناحله ♥️
#رمان انلاین🤗
#عاشقانه🎀
#هیجانی وجذاب💫
ازدستش نده این قصه رو🙊🙈😻
رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷