#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_سوم (#قسمت_سیزدهم)
چند روز بعد مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید . عصر بود که آمد ، خودش تنها ، با یک بقچه لباس . مادرم تشکر کرد . بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم . چند تایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود ، که از هیچکدامشان خوشم نیامد . بدون ایتنکه تشکر کنم ، همان طور که بقچه را باز کرده بودم ، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم . مادر صمد فهمید ، اما به روی خودش نیاورد . مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم ، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده ، اما من چیزی نگفتم . بق کرده بودم و گوشه اتاق نشستم .
@ircom_8
#تربیتی_و_روانشناسی
چگونه شاد باشیم(#قسمت_سیزدهم)
اكثر آدم ها بيشترين وقت خود را صرف جست و جوي عيب هاي ديگران مي كنند و كمتر به خوبي هاي آنها مي پردازند.
امروزه خوش بيني به عنوان يكي از نشانه هاي سلامت روان افراد مطرح است كه نقش آن در افزايش نشاط و شادي افراد غير قابل انكار است؛ زيرا به علم و تجربه ثابت شده است كه افراد خوش بين، از زندگي آرام تر و با نشاط تري نسبت با افراد منفي باف و كساني كه تنها نيمه خالي ليوان را مي بينند و با عينك بدبيني به اطراف خود مي نگرند، دارند. بدين جهت است كه گفته اند: آنچه شما را آزرده است، نفس حادثه نيست، بلكه تفكرات شما درباره آن حادثه است.
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_سیزدهم)
اما محال است قبل از اینکه حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم ، پای عقد بیایم . خیلی ترسیده بودم. گفتم : الان برادرهایم می آیند . خیلی محکم جواب داد : اگر برادر هایت آمدند خودم جوابشان را می دهم . فعلا تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه ؟ از خجالت داشتم می مردم . آخر این چه سوالی بود . توی دلم خدا را شکر می کردم . توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش . جواب ندادم . دوباره پرسید : قدم . گفتم مرا دوست داری یا نه ؟ اینکه نشد . هر وقت مرا میبینی ، فرار کنی . بگو ببینم کس دیگری را دوست داری ؟ گفتم : وای نه بخدا . این چه حرفیه . من کسی را دوست ندارم .
@ircom_8