eitaa logo
کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
58 فایل
🇮🇷«شهیدان مظهر عزت ایران» تنها پایگاه اطلاع‌رسانی کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ خاطره دوم 🏷 برشی از کتاب پاشو بيا سر مزارم سوار ماشين که شدم با حسرت از شيشة عقب براي آخرين بار به خانه نگاه کردم. بعدها هيچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم، چند بار تا سر کوچه رفتم، ولي گريه امانم نمي‌داد که قدم از قدم بردارم. سالگرد عروسيمان امام‌زاده حسين (علیه السلام)بودم، براي مدافع حرم دست‌کش و کلاه مي‌‌بافتيم و به شدت دلتنگ حميد شده بودم. به ياد سال‌هاي قبل افتاده بودم که حميد در سالگردهاي ازدواجمان دسته گل رز مي‌خريد. ساعت يازده شب بود که بي‌اختيار خودم را جلوي درِ خانة مشترکمان پيدا کردم، هيچ‌کسي داخل کوچه نبود. پنجرة خانه را نگاه کردم، اشک امانم نمي‌داد. قدم‌هايم سست شده بود، نتوانستم جلوتر بروم، از همان‌جا با گريه تا سر کوچه آمدم و براي هميشه از خانة مشترک‌مان خداحافظي کردم. خيلي زود تنهايي‌ها شروع شد، درست مثل روزهايي که زندگي مشترک‌مان را شروع کرديم. خيلي زود همه چيز رفت به صفحة بعد، همه چيز برگشت به روزهاي بي‌حميد، با اين تفاوت که حالا خاطره‌هايش هر کجا يک جور به سراغم مي‌آيد، شبيه پروانه‌اي بي‌پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام مي‌گيرم. پاييز، زمستان، بهار، تابستان، هر چهار فصل را با حميد داخل شهدا تجربه کردم. اوايل مثل دورة نامزدي هوا سرد بود، اولين برفي که روي مزارش نشست وسط زمستان بود. رفتم گلزار شهدا، خلوت بود، گولة برفي درست کردم و به عکس داخل قاب بالاي سرش زدم و گفتم: «‌حميد ببين برف اومده، تو نيستي بيايي برف بازي کنيم. يادته اولين برف بعد از نامزديمون از تا خونة پدرم پياده اومديم و کلي برف‌بازي کرديم؟» گاهي مزارش که مي‌روم اتفاق‌هاي عجيبي مي‌افتد که زنده بودنش را حس مي‌کنم. يک شب نزديکي‌هاي اذان صبح خواب ديدم که حميد بهم گفت: «خانوم، خيلي دلم برات تنگ شده، پاشو بيا سر مزارم». معمولاً عصرها بر سر مزارش مي‌رفتم، ولي آن روز صبح از خواب که بيدار شدم راهيِ گلزار شدم. از نزديک‌ترين مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و يک جعبه خرما خريدم، مي‌دانستم اين شکلي راضي‌تر است. هميشه روي رعايت حق همسايگي تأکيد داشت، سر مزار که مي‌روم سعي مي‌کنم از نزديک‌ترين مغازه به مزارش که همساية گلزار شهداست خريد کنم. همين که نشستم و گل‌ها را روي سنگ مزار گذاشتم، دختري آمد و با گريه من را بغل کرد. هق‌هق گريه‌هايش امان نمي‌داد حرفي بزند. کمي که آرام شد، گفت: «عکس شهيدتون را توي خيابون ديدم. به شهيد گفتم؛ من شنيدم شماها براي پول رفتيد، حق نيستيد، باهات يه قراري مي‌ذارم. فردا صبح ميام سر مزارت، اگر همسرت را ديدم، مي‌فهمم من اشتباه کردم، تو اگه به حق باشي از خودت به من يه نشونه مي‌دي.» @setareganederakhshan
کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
#هویت_من ✅ خاطره دوم 🏷 برشی از کتاب #مازنده_ایم پاشو بيا سر مزارم سوار ماشين که شدم با حسرت از شي
✅️ خاطره دوم 🏷 برشی از کتاب «قومی و تعالی الی مقبرتی» عندما رکبت السیارة، لآخر مرة نظرت من زجاج الخلفی الی البیت بالحسرة. بعدها ابدا ما استطعت ان ارجع الی ذلک الزقاق و ذلک البیت، عدة مرات ذهبت الی رأس الزقاق، لکن لم یسمح لی بکائی ان اتقدم الی الامام. فی سنویة زفافنا کنت فی مرقد سید حسین علیه السلام. کنا ننسج القفاز و القبعة للمجاهدین و المقاتلین المدافعین عن الحرم و کان قد ضاق قلبی لحمید جدا. کنت قد ذکرت السنوات الماضیة. فی ذکری سنویة زفافنا، حمید کان یشتری باقة الورد. کانت الساعة الحادیة عشرة فی الیل. دون اختیار وجدت نفسی امام باب بیتنا المشترک. ما کان احد فی الزقاق. نظرت الی نافذة البیت. کانت لا تجوزنی دموعی! اقدامی قد صارت غیر آمنة. ما استطعت ان اتقدم الی الامام. من ذلک المکان رجعت باکیةً حتی رأس الزقاق و ودّعت بیتنا المشترک الی الابد. مبکرة بدأت الوحدة. تماماً کالأیام التی بدأنا حیاتنا المشترک. قریباً جداً کل الاشیاء راح الی الصفحة القادمة. کل الاشیاء رجعت الی ایام بلا حمید. مع هذا الاختلاف أنّ الآن کل ذکریاته فی أی مکان بشکل خاص تاتی فی وجهی. کفراشة بلا مأوی المتجوّلة فی الریاح اشعر بالهدوء جنب قبره. خریف، شتاء، ربیع، صیف، استمتعت کل الفصول الاربعة مع حمید فی روضة الشهداء. فی البدایة کان الجو بارداً مثل فترة الخطوبة. عندما اول ثلج جلس علی قبره کان وسط الشتاء. ذهبت الی روضة الشهداء. کانت الروضة منعزلة. صنعت کرة ثلجیة و رمیتها الی صورة حمید فی الاطار علی راس قبره و قلت: «حمید! انظر قد نزل الثلج، انت لست هنا لنلعب معاً بالثلج. هل تذکر؟ عند اول ثلج بعد الخطوبة مشینا من الجامعة الی بیت ابی و لعبنا کثیرا بالثلج.» بعض الاوقات عندما اذهب الی قبره، تحدث حالات احس فیها بأن حمید حیّ. فی لیلة و فی وقت قریب من اذان الصبح رایت فی منام حمید یقول: «زوجتی! لقد ضاق لک قلبی، قومی و تعالی الی مقبرتی.» عادة کنت اذهب الی قبره فی المساء، لکن فی ذلک الیوم عندما استیقظت رحت الی قبره فی الصباح. اشتریت عدد قلیل من أغصان النرجس و علبة تمر من اقرب دکان من مقبرته. کنت اعرف هو اکثر ارضاء بهذا الشکل. دائما کان یؤکد علی رعایة حقوق الجیران. عندما اذهب الی قبره، اسعی ان اشتری من اقرب دکان من المقبرة؛ الدکان الذی هو جار روضة الشهداء. عندما جلست و وضعت الزهور علی حجر القبر، جاءت بنت و عانقتنی باکیةً. بکاءها کان لا یسمح لها ان تتکلم. عندما هدأت قلیلا، قالت: «رایت صورة شهیدکم فی الشارع. قلت للشهید‌‌‌؛ انا سمعت انکم ذهبتم الی القتال لکسب النقود، و لستم علی حق. سأحدد موعداً معک. غدا فی الصباح آتی الی قبرک. ان رأیت زوجتک، افهم أنّنی اخطأت. انت إن کنت علی حق، سوف تظهر لی آیة من نفسک.» @setareganederakhshan