کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
#هویت_من ✅ خاطره دوم 🏷 برشی از کتاب #مازنده_ایم پاشو بيا سر مزارم سوار ماشين که شدم با حسرت از شي
#هویت_من
✅️ خاطره دوم
🏷 برشی از کتاب #مازنده_ایم
«قومی و تعالی الی مقبرتی»
عندما رکبت السیارة، لآخر مرة نظرت من زجاج الخلفی الی البیت بالحسرة. بعدها ابدا ما استطعت ان ارجع الی ذلک الزقاق و ذلک البیت، عدة مرات ذهبت الی رأس الزقاق، لکن لم یسمح لی بکائی ان اتقدم الی الامام.
فی سنویة زفافنا کنت فی مرقد سید حسین علیه السلام. کنا ننسج القفاز و القبعة للمجاهدین و المقاتلین المدافعین عن الحرم و کان قد ضاق قلبی لحمید جدا. کنت قد ذکرت السنوات الماضیة. فی ذکری سنویة زفافنا، حمید کان یشتری باقة الورد.
کانت الساعة الحادیة عشرة فی الیل. دون اختیار وجدت نفسی امام باب بیتنا المشترک. ما کان احد فی الزقاق. نظرت الی نافذة البیت. کانت لا تجوزنی دموعی! اقدامی قد صارت غیر آمنة. ما استطعت ان اتقدم الی الامام. من ذلک المکان رجعت باکیةً حتی رأس الزقاق و ودّعت بیتنا المشترک الی الابد.
مبکرة بدأت الوحدة. تماماً کالأیام التی بدأنا حیاتنا المشترک.
قریباً جداً کل الاشیاء راح الی الصفحة القادمة. کل الاشیاء رجعت الی ایام بلا حمید. مع هذا الاختلاف أنّ الآن کل ذکریاته فی أی مکان بشکل خاص تاتی فی وجهی. کفراشة بلا مأوی المتجوّلة فی الریاح اشعر بالهدوء جنب قبره.
خریف، شتاء، ربیع، صیف، استمتعت کل الفصول الاربعة مع حمید فی روضة الشهداء. فی البدایة کان الجو بارداً مثل فترة الخطوبة. عندما اول ثلج جلس علی قبره کان وسط الشتاء. ذهبت الی روضة الشهداء. کانت الروضة منعزلة. صنعت کرة ثلجیة و رمیتها الی صورة حمید فی الاطار علی راس قبره و قلت: «حمید! انظر قد نزل الثلج، انت لست هنا لنلعب معاً بالثلج. هل تذکر؟ عند اول ثلج بعد الخطوبة مشینا من الجامعة الی بیت ابی و لعبنا کثیرا بالثلج.»
بعض الاوقات عندما اذهب الی قبره، تحدث حالات احس فیها بأن حمید حیّ.
فی لیلة و فی وقت قریب من اذان الصبح رایت فی منام حمید یقول: «زوجتی! لقد ضاق لک قلبی، قومی و تعالی الی مقبرتی.»
عادة کنت اذهب الی قبره فی المساء، لکن فی ذلک الیوم عندما استیقظت رحت الی قبره فی الصباح. اشتریت عدد قلیل من أغصان النرجس و علبة تمر من اقرب دکان من مقبرته. کنت اعرف هو اکثر ارضاء بهذا الشکل. دائما کان یؤکد علی رعایة حقوق الجیران.
عندما اذهب الی قبره، اسعی ان اشتری من اقرب دکان من المقبرة؛ الدکان الذی هو جار روضة الشهداء. عندما جلست و وضعت الزهور علی حجر القبر، جاءت بنت و عانقتنی باکیةً. بکاءها کان لا یسمح لها ان تتکلم. عندما هدأت قلیلا، قالت: «رایت صورة شهیدکم فی الشارع. قلت للشهید؛ انا سمعت انکم ذهبتم الی القتال لکسب النقود، و لستم علی حق. سأحدد موعداً معک. غدا فی الصباح آتی الی قبرک. ان رأیت زوجتک، افهم أنّنی اخطأت. انت إن کنت علی حق، سوف تظهر لی آیة من نفسک.»
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#هویت_من
@setareganederakhshan
#هویت_من
✅️ خاطره سوم
🏷 برشی از کتاب مازنده ایم
سجادهای در بالكن
روز بيستوسوم ماه مبارك #رمضان بود. #روزه تابوتواني برايم باقي نگذاشته بود. مريض شده بودم. رفتم توي بالكن نشستم تا هوايي بخورم و بعدش هم برم دكتر. همينطور كه نشسته بودم، خوابم برد. در عالم رويا ديدم كه دستهای از #فرشتهها به صورت نور آمدند و وارد خانة ما شدند. آنها گويي شعر ميخواندند و لبيكگويان بودند. يهمرتبه هول شدم و پارچة سفيدي را كه روي طناب بالكن بود، برداشتم و روي سرم به جاي چادر انداختم.
يكي از فرشتهها آمد توي حياط ايستاد و گفت: «شما اينجا چكار ميكني؟!»
گفتم: «شما كي هستين؟!»
فرشته با نگاه مهربانانهاي گفت: «خواهرم، من حميدم.»
يكلحظه چهرة حميد را در صورت فرشته ديدم. مطمئن شدم كه حميده.
حميد گفت: «چرا حالت خوب نيست؟ مريض شده اي؟!»
گفتم: «روزه گرفتم و مريض شدم.»
گفت: «روزه انسان را مريض نميكند. برو برايم سجاده بياور تا #نماز بخوانم.»
رفتم برايش يك #سجاده آوردم. سجاده را گرفت و رفت سر حوض و شير آب وسط حياط را باز كرد و وضو گرفت. بعد هم آمد در بالكن و مشغول نماز شد. همين كه نمازش تمام شد، از خواب پريدم. به همسرم كه تازه وارد خانه شده بود، گفتم: «حميد، حميد كو؟!»
گفت: «خانم، خواب ديدي؟ حميد كجا بوده؟!»
گفتم: «بابا، حميد اينجا بود.»
يكلحظه به خودم آمدم، اثري از مريضي و كسالت در وجودم نبود. انگار نه انگار كه ميخواستم بروم دكتر.
از بالاي بالكن به حياط نگاه كردم، ديدم كه جلوي شير آب خيس است!
به همسرم گفتم: «شما شير آب را باز كردي؟»
گفت: «نه، چطور مگه!؟ من تازه از راه رسيدم.»
نميدانستم چه بگويم، كسي حرفم را باور نميكرد. نگاهم كه به طناب افتاد تعجبم بيشتر شد. همان پارچة سفيدي كه بهعنوان چادر ازش استفاده كرده بودم، روي طناب بالكن بود و عجيبتر از همه، سجادة سبزي كه حميد در بالكن پهن كرد و بر رويش نماز خواند، هنوز در بالكن پهن بود!
*******************************
«سجادة صلاةٍ فی الشرفة»
کان الیوم الثالث و العشرین من شهر رمضان المبارک. الصیام ما کان لم یبقي لي قوة. کنت قد مرضت. ذهبت و جلست فی الشرفة لأشمّ الهواء النقي و بعدها اذهب الی الطبیب. کنت جالسة حین نمت فجأة. فی عالم المنام شاهدت أنّ فئة من الملائکة تبدلوا الی النور و دخلوا الی بیتنا. کأنهم کانوا یغنون و یلقون التلبیة. لقد خفت دفعة و اخذت القماش الابیض الذی کان علی حبل الشرفة و وضعتها علی رأسی مکان العبائة.
احدی من الملائکة جاءت و وقفت فی الصحن و قالت: «انتن ماذا تعملن هنا؟»
قلت: «من انتم؟»
قال الملک بنظرة حنونة: « یا اختی! انا حمید.»
للحظة رایت وجه حمید فی وجه الملک. و تأكدت من أنه حميد.
قال حمید: «لماذا لست بخیر؟ مرضت؟»
قلت: «صمت و مرضت.»
قال: «لا يمكن للصوم أن يمرض الإنسان. اذهبی و جیئی لی بسجادة الصلاة لأصلی.»
رحت و جئت بسجادةٍ له. اخذ السجادة و ذهب الی الحوض و فتح صنبور الماء فی وسط الفناء و توضأ.
ثم اتی الی الشرفة و اقام الصلاة.
اذا انتهت صلاته، استیقظت. زوجی کان قد دخل المنزل فی تلک اللحظة. قلت له: «حمید، این حمید؟»
قال: «عزیزتی، هل حلمت؟ این قد کان حمید؟!»
قلت: «حمید کان هنا.»
انتبهت لحظة. ما کان اثر من المرض و الملل فی وجودی. ليس كما لو كنت أرید أن أذهب إلى الطبيب.
من علی الشرفة نظرت الی الفناء، رایت أنّ الحنفیة مبتلة.
قلت لزوجی: «انتم فتحتم حنفیة؟»
قال: «لا، لماذا؟! انا الآن وصلت من الطریق.»
لم اکن اعرف ماذا یجب ان اقول، لم یکن یصدقنی احد.
اندهشت اکثر عندما رأیت الحبل. ذلک القماش الابیض الذی کنت قد استعملته مکان العبائة، کان علی حبل الشرفه. و اغرب من کل الشی، السجادة الخضراء التی وضعها حمید و صلّی علیها، کانت لاتزال واسعة فی الشرفة!
مراهقٌ عمره خمسین عاما (السیرة الذاتیة و ذکریات الشهید حمید هاشمی)، صفحة ۱۷۲
راویة: اخت الشهید حمید هاشمی
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#هویت_من
@setareganederakhshan
#هویت_من
✅️ خاطره چهارم
🏷 برشی از کتاب مازنده ایم
ناظر بر اعمال
قرار بود مراسم #اربعين سيد فردا برگزار شود. من آنموقع در #تبليغات لشکر بودم. يکي از کارهايي که از زمان جنگ انجام ميدادم کشيدن تصاوير #شهدا بود. با #شهيد سيد #مجتبي_علمدار از همان دوران جنگ رفيق بودم. شهيد حسين طالبي نتاج، يکي از فرماندهان بينظير لشکر، سبب آشنايي من با سيد مجتبي شده بود. من هم بعد از آن از اين سيد بزرگوار جدا نشدم.
يکبار در #نمازخانة #لشکر، بعد از نماز به سراغ سيد مجتبي رفتم. بعد از نماز معمولاً چند دقيقهای سکوت و با خدا خلوت میکرد، بعد هم سر به سجده ميگذاشت. من مقابل سيد ايستادم، فکر و ذهن او در نماز بود، اصلاً سرش را بالا نياورد. او غرق در يار بود. بعد از چند دقيقه متوجه حضور من شد! اما حالا ديگر سيد شهيد شده بود.
از طرف لشکر گفتند: «براي مراسم فردا يک تابلوي بزرگ از تصوير سيد آماده کن.»
من هم آخر شب به منزلمان در بابل رفتم و با پارچه و چوب، بوم نقاشي را آماده کردم. قلم و رنگها را برداشتم و با نام خدا شروع کردم. همسرم آن موقع ناراحتيِ اعصاب شديدي داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهاي مختلف مراجعه کرديم، اما مشکل او حل نشد.
قبل از خواب، همسرم گفت: «اگه ميشه اين تابلو رو ببر بيرون، ميترسم رنگ روي فرش بريزه.»
گفتم: «خانم، هوا سرده، من زير تابلو پلاستيک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نريزه.»
سکوت کامل برقرار شده بود. حالا من بودم و تصوير سيد مجتبي. اشک میريختم و قلم را روي بوم ميکشيدم. تا قبل از اذان صبح تصوير زيبايي از سيد ترسيم شد. خوشحال بودم و خسته.
با خودم گفتم: «سريع وسايل را جمع کنم و بعد از نماز کمي بخوابم.»
آخرين قوطي رنگ را که برداشتم، از دستم سُر خورد و افتاد روي فرش. نميدانستم چکار کنم، رنگ پاشيده بود روي فرش. بيشتر از همه به فکر همسرم بودم، نميدانستم در جواب او چه بگويم. بالاخره بيدار شد و از اتاق بيرون آمد و سريع دستمال و آب و ... آورد و مشغول شد، اما بيفايده بود.
خانمم همينطور که با دستمال بر روي فرش ميکشيد و آن را تميز ميکرد، گفت: «خدايا، فقط براي اينکه اين شهيد فرزند حضرت #زهرا(سلام الله علیها) بوده سکوت ميکنم و چيزي نميگم. میگن اهل #محشر در روز #قيامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا (سلام الله علیها) به زير ميگيرند.»
بعد نگاهي به چهرة شهيد علمدار انداخت و ادامه داد: «فرداي قيامت به مادرت بگو که من اين کار را براي شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شايد ما را شفاعت کنند.»
صبح با همسرم از خانه بيرون آمديم. البته بعد از نماز چند ساعتي استراحت کردم. در را بستم و آمادة حرکت شديم. همان موقع، خانم همسايه بيرون آمد و خانمم را صدا کرد. خانوادة ايشان را ميشناختم. خانم رحمانپور همسر يکي از #جانبازان جنگي و از زنان مؤمنة محلة ما بود. ايشان جلو آمد و رو به همسرم کرد و بيمقدمه گفت: «شما شهيد علمدار را میشناسيد؟!»
من و همسرم با تعجب به هم نگاه کرديم. خانمم گفت: «بله، چطور مگه؟!»
خانم رحمانپور ادامه داد: «من يک ساعت پيش خواب بودم. يک جوان با چهرهاي نوراني آمد و خودش را معرفي کرد و بعد گفت: از طرف ما از خانم غلامي معذرتخواهي کنيد و بگوييد به پيماني که بستيم عمل ميکنيم. #شفاعت شما در قيامت با مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها).»
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#هویت_من
@setareganederakhshan
#هویت_من
✅️ خاطره چهارم
🏷 برشی از کتاب مازنده ایم
کان من المقرر أن یقام مراسم اربعین السید غداً. فی ذلک الزمن انا کنت فی وحدة الدعایة و الترویج الجیش. احد الامور التی کنت افعلها منذ زمن الحرب، کان ترسیم الصور الشهداء. كنت صديقا للشهيد سيد مجتبى علمدار منذ زمن الحرب. الشهید حسین طالبی نتاج، احد من القادة الفریدین فی الجیش، کان سبب تعرفی بالسید مجتبی. و ایضا انا ما انفصلت منذ ذلک الزمن عن هذا السید الکریم.
مرة فی مصلّی الجیش، ذهبت الی السید مجتبی بعد الصلاة. لدقائق بعد صلاته کان یسکت و کان بوحده یتکلم مع اللّه عادة ثم یسجد. انا وقفت امام السید. کان کل فکره و باله فی الصلاة، ابدا ما رفع رأسه. کان مغمورا فی المحبوب. بعد بضع دقائق لاحظ حضوری!
لکن الآن کان قد استشهد السید.
قالوا من جانب الجیش: «قم بإعداد لوحة کبیرة من صورة السید لمراسم الغد.»
و أنا فی وقت متاخر من اللیل ذهبت الی بیتنا فی بابل و اعددت اللوحة القماشیة. اخذت القلم و الطلاء و ابتدأت بإسم اللّه. فی ذلک الوقت زوجتی کان عندها مرض اعصاب شدید. عدة مرات ذهبنا الی الاطباء المتخصصین فی المدن المختلفة، لکن ما حلّت مشکلتها.
قبل النوم، قالت زوجتی: «اذا أمکن، خذ اللوحة الی خارج الغرفة، اخاف أن ینکسب الطلاء علی السجادة.»
قلت: «عزیزتی، الجو بارد، انا وضعت بلاستیک تحت اللوحة. أحذر من أن الطلاء لا ینسكب.»
کان الصمت تام. الآن کنت وحید مع الصورة سید مجتبی. کنت ابکی و ارسم. قبل اذان الصبح رُسِمَت صورة جمیلة من السید. کنت فرحانا و تعبانا.
قلت مع نفسی: «من الافضل ان اجتمع اجهزتی و انام قلیلابعد الصلاة.»
اذا اخذت آخر علبة الطلاء، انزلقت من یدی و سقطت علی السجادة. کنت لا اعرف ماذا افعل. کان الطلاء قد رش علی السجادة. اکثر من ای شیء کنت افکر الی زوجتی، کنت لا ادری ماذا اجیبها. فی نهایة استیقظَت و خرجَت من غرفة النوم و بسرعة جاءت بالمندیل و الماء و... و بدأت تمحو الطلاء، لکن کان بلا فائدة.
زوجتی کان تمسح السجادة بمندیل و تقول: «یا اللّه! اسکتُ و لا اقولُ شیئا فقط بسبب أنّ الشهید کان ابن سیدة الزهراء (سلام اللّه علیها). یقال أنّ اهل القیامة فی یوم المحشر، یندهشون و یخشعون و ینظرون الی اقدامهم بسبب عظمة السیدة الزهراء (سلام اللّه علیها).»
ثم نظرت نظرة واحدة الی وجه الشهید علمدار و تواصلت: «غدا فی یوم القیامة قل الأمّک أنا فعلت هذا الامر لکم. انتم ادعوا لنا، لعل یشفعوننا.»
فی الصباح خرجت من البیت مع زوجتی. طبعا استرتحت لساعات قليلة بعد صلاة الفجر. اغلقت الباب و استعددنا للذهاب. فی تلک اللحظة، خرجت جارتنا و نادت زوجتی. کنت اعرف أسرتهم. السیدة رحمان بور کانت من نساء المؤمنة فی حیّنا و زوجة احد من الجرحی الحربیة.
تقدمت و اقبلت الی زوجتی و قالت بلا مقدمة: «انتم تعرفون الشهید علمدار؟»
انا و زوجتی نظرنا الی بعضنا البعض بالتعجب. قالت زوجتی: «نعم، لماذا؟!»
السیدة رحمان بور تواصلت الکلام: «قبل ساعة انا کنت نائمة. جاء شاب بوجه منوّر و عرّف نفسه و بعده قال: نرجوکن الاعتذار للسيدة غلامى نيابة عنا. و قلن نحن نتبع العهد الذی عاهدناه. شفاعتکن فی یوم القیامة عند أمی الزهراء (سلام اللّه علیها).»
علمدار (السیرة الذاتیة و مذکّرات الرادود المداح الشهید سید مجتبی علمدار) صفحة ۲۰۲
راوي: العقید یوسف غلامي
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#هویت_من
@setareganederakhshan
#هویت_من
خاطره پنجم
برگرفته از کتاب مازنده ایم
ناظر بر اعمال
چندين سال از شهادت حبيبالله جوانمردي در بهبهان ميگذشت. سال۱۳۶۱٫ به سربازي رفتم. آن ايام کتابهاي شهيد دستغيب را خيلي ميخواندم، واقعاً تأثيرگذار بودند. بهشدت مجذوب آنها بودم و براي مطالعهشان وقت ميگذاشتم. سعي میکردم تا حد امکان به نصايح ايشان عمل کنم. يکي از مباحثي که بر آن خيلي تأکيد داشتند و به فضيلت آن اشاره ميکردند، بحث صدقه و انفاق بود. در جايي اشاره به امام حسنمجتبي(علیه السلام) داشتند و ميگفتند که آن امام همام، غذايشان را به سگي دادند و ... .
من هم با تأثيرپذيري از اين بحث، هر روز که بهم توي پادگان غذا ميدادند، گوشتش را جدا ميکردم و به گربه يا حيواناتي که در محدودة پادگان بودند ميدادم. تا اينکه در همان سال به شدت تصادف کردم. به سختي مجروح شدم و به کما رفتم، ولي بعد از مدتي از کما خارج شدم. مرا به خانه آوردند، اما هنوز جراحتهايي در بدنم وجود داشت. در همان شبهاي اولي که به منزل آمده بودم، يکشب خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم که مردهام و پس از کفنکردن، مرا درون قبر گذاشتند و رفتند. تنهاي تنها بودم و وحشت ميکردم. از تاريکيِ قبر ميترسيدم. به فکر اين بودم که الان نکير و منکر ميآيند. خلاصه تمام وجودم را وحشت فراگرفته بود. ناگهان قبرم شکافته شد و نوري عجيب از روزنة قبر داخل شد. شدت نور به حدي بود که تمام قبرم را روشن کرد. خوب که دقت کردم، ديدم که شهيد جوانمردي وارد قبرم شدهاند. جلوتر آمد و دستي به شانهام زد و گفت: «جهان، تقدير تو اين بود که در همين تصادف از دنيا بروي، اما خداوند متعال به خاطر آن غذاهايي که نميخوردي و به حيوانات میدادي، مرگت را به تأخير انداخت.»
مضطرب از خواب پريدم. آنچه که در درجة اول به ذهنم خطور کرد، اين بود که وقتي احسان در حق حيواني اين چنين بلاها را از انسان دور ميکند و باعث افزايش طول عمر میشود، پس نيکيکردن و صدقهدادن به همنوعان و انسانهاي ديگر به خصوص اگر مؤمن باشند، چه فضيلتهاي بيشماري دارد و ميتواند سرنوشتمان را تغيير دهد و بعد نيز به اين مطلب پي بردم که شهيد زنده است و ناظر بر اعمال روزمرة ماست.
«الشاهد علی الأعمال»
کانت تمرّ عدة سنوات منذ استشهاد حبیب اللّه جوانمردی فی بهبهان. ذهبت الی الخدمة العسکریة فی عام ۱۳۶۱. فی تلک الایام کنت اقرأ کتب الشهید دستغیب کثیرا، کانت موثرة جدّا. فی الحقیقیة کنت مفتونا بها و کنت اخص الوقت لمطالعتها. کنت اسعی ان اعمل بنصائحهم الی حد ممکن. احد الموضوعات التی کانوا یؤکدون علیها کثیرا و یشیرون الی فضیلتها، هو کان موضوع الصدقة و الانفاق. فی نقطة من الکلام کانوا یشیرون الی امام حسن المجتبی (علیه السلام) و یقولون أنّ ذلک الامام، أعطوا طعامهم الی کلبٍ و... .
عندما کانوا یعطوننی الطعام کل یومٍ فی المعسکر، انا کنت افصل لحمه و اعطیه الی قطة او الحیوانات التی کانوا فی منطقة المعسکر، بالتأثر عن هذا الموضوع.
الی أنّ فی نفس تلک السنة انا اصطدمت شدیدا الی سیارة. جرحت جدا و دخلت فی حال الغیبوبة، ولکن بعد مدة خرجت من الغیبوبة. اخذونی بالبیت، لکن کانت لاتزال جراحات فی بدنی موجودة. فی تلک اللیالی الاولی التی کنت قد جئت الی المنزل، رایت حلما غریباً لیلةً. رایت فی المنام أننی قد متّ و بعد تکفینی، جعلونی فی القبر و ذهبوا. کنت وحیدا تماما و خائفا. کنت اخاف من ظلمات القبر. کنت افکر الی أنّ الآن یأتون الملکان النکیر و المنکر. خلاصة الکلام أننی کنت ملیئاً بالخوف. فجأة انشق قبری و دخل نور غریب من فجوة القبر. شدة النور کانت الی حدٍ نوّرت کل قبری. عندما نظرت بعنایة، رأیت الشهید جوانمردی قد دخلوا فی قبری. تقدم اکثر و جعل یده علی کتفی و قال: «جهان! تقدیرک کان أن ترحل من هذا العالم فی نفس هذا الاصطدام؛ لکن العلي الاعلی أخّر فی موتک بسبب ذلک الطعام الذی کنت لا تاکله و تعطي الی الحیوانات.»
اسیقظت فجأة قلقا. اول شیء خطر ببالی کان أنّ عندما الاحسان و اللطف الی حیوانٍ، یبعد البلایا من الانسان بهذا الشکل و یسبب الطوال في العمر، فالإحسان و الإنفاق الی الناس و الآخرین خاصة إن یکونوا مؤمنین، الی أی حدٍ له فضائل لایحصی و یستطیع أن یغیّر مصیرنا. و ثم ایضا فهمت هذا الموضوع أنّ الشهید حیّ و شاهد علی اعمالنا الیومیة.
حبیب اللّه (ذکریات الشهید حبیب اللّه جوانمردي، شهید الثورة الإسلاميّة و عمره ستة عشر سنة)، صفحة ۱۶۰
راوي: جهان سرور
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#ترور
@setareganederakhshan
#هویت_من
خاطره ششم
برگرفته از کتاب مازنده ایم
شبی شهید همت را در خواب دیدم.با موتور تریل آمد و گفت:(( بپر بالا.))
از کوچهها و خیابانها که گذشتیم،به در یک خانه رسیدیم که از خواب پریدم .
به اطرافیان گفتم:((به نظر شما تعبیر این خواب چیست؟))
گفتند:(( آدرس خانه را بلدی؟))
گفتم:((بله.))
گفتند:(( معلوم است ،حاج ابراهیم گفته آنجا بروی.))
خودم را به در آن خانه رساندم و در زدم.پسر جوانی در را باز کرد.
گفتم:((شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی!؟))
یه دفعه رنگش عوض شد و شروع به گریه کرد و گفت:((چند وقت هست که می خواهم خودکشی کنم. داشتم تو خیابون راه میرفتم و فکر میکردم، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت. گفتم: میگن شماها زنده اید. اگر درسته، یک نفر را بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه. الان هم شما آمدید اینجا و میگید از طرف شهید همت اومدید
***********
لیلاً رأیت الشهید همت فی المنام. جاء بالدراجة الناریة و قال: «اصعد.»
اذا عبرنا عن الأزقة و الشوارع، وصلنا الی باب منزلٍ. و فی تلک اللحظة اسیقظت فجأة.
قلت لأشخاص الذین کانوا حولی: «برأیکم ما هو تفسیر هذا الحلم؟»
قالوا: «هل تعرف عنوان البیت؟»
قلت: «نعم.»
قالوا: «هذا واضح. قد قال الحاج ابراهیم أن تذهب انت الی هناک.»
اوصلت نفسی الی باب ذلک البیت و طرقت علی الباب. شابٌ افتح الباب.
قلت: «هل انتم اردتم شیئا عن الحاج ابراهیم همت؟»
فجأة تحول لون وجهه و بدأ بالبکاء و قال: «منذ مدة أرغب في الإنتحار. کنت أمشي فی الشارع و اتفکّر، حتی فجأة وقعت عینای علی لافتة طریق الشهید همت السریع. قلت: یقولون أنکم أحیاء. إن هذا صح، فأرسلی شخص الیّ لیثنینی عن هذا الانتحار. و الآن انتم جئتم الی هنا و تقولون أنکم جئتم من جانب الشهید همت.»
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#هویت_من
@setareganederakhshan
#هویت_من
خاطره هفتم
برگرفته از کتاب مهمان مامان
در خانه نشسته بودم. یک مرد قدبلند که عبایی روی دوشش انداخته بـود، جلو آمد و یک دسته گل به من داد. چند گل میخک سفید بود و در میان آنهـا یک میخک قرمز. دسته گل را گرفتم و از خـواب پریدم!
چند روز بعد فهمیدم باردار شدهام. معنی این خواب را تا روز شهادتش نفهمیدم. آن موقع فقط احساس کردم که این بچه با همۀ بچه هایم فرق خواهد داشت.
ُ نه ماه بارداریام گذشت. هجدهمین روز از ماه رمضان بود. با زبان روزه برای شستوشوی لباس ِ ها به مادی نزدیک خانه مان رفته بودم. ناگهان درد تمام وجودم را گرفت. هرطور بود، خود را به خانه رساندم. شوهرم قابله را خبر کرد. صدای اذان ِ مغرب شب نوزدهم بلند شده بود که بچهام به دنیا آمد. بعد از دو تا دختر حالا یک پسر روزیام شده بود. همان لحظه که درآغوشش گرفتم، یاد خوابم افتادم:《پس تویی آن گل قرمز من!》
قسمتی از کتاب مهمان مامان_ شهید مسعود آخوندی
*********
کنت قد جلست فی المنزل. تقدّم رجل طویل القامة و کان لدیه رداء علی کتفه و أعطاني باقة من الزهور. کانت مشکّلة من زهور القرنفل الأبیض و کانت فی وسطها قرنفل أحمر. اخذت باقة الزهور و اسیقظت فجأة.
بعد عدة ایام فهمت أننی حاملة. ما فهمت معنی هذا الحلم حتی یوم شهادته. فی تلک اللحظة فقط احسست بأن هذا الطفل سیختلف مع کل اطفالی.
قد مضت تسعة أشهر من حملی. کان یوم الثامن عشر من شهر رمضان. کنت قد ذهبت صائمة الی نهر قریب بیتنا لغسل الملابس. فجأة سیطر الألم علی کل وجودی. علی أی حال، اوصلت نفسی الی المنزل. اخبر زوجی القابلة. کان قد رفع صوت اذان المغرب فی لیلة التاسع عشر عندما ولد طفلی. بعد بنتین الآن کنت قد زرقت بإبن. فی نفس تلک اللحظة التی عانقته، ذکرت حلمی: «فأنت تلک الزهرتی الحمراء!»
جزء من الکتاب ضیف الأم_ الشهید مسعود آخوندی
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#هویت_من
@setareganederakhshan
#هویت_من
داستان هشتم
برگرفته از #کتاب #ما_زنده ایم
راوی:مادرشهید #علی_اکبر #نظری ثابت
سر مزارش نشستم و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن!
پرسید:((شما که هستید؟))
گفتم:((مادر شهید هستم، کاری داشتید؟!)) گفت:((من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد.))
گفتم:((چطور #مادر؟))
گفت:(( هفته پیش به گلزار آمدم.دیدم آقایی با عکس این شهید اینجا نشسته است. من اصلا علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند .همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: چون به شهدا توسل کردی آمدم تا مشکل تورا حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملا حل شده و دیگر هیچ غصه نخور. فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم، بر سر مزار پسر شما میآیم.))
یک مرتبه همسرم تعریف میکرد که روزی دیدم دختر خانم جوانی نشسته کنار قبر علی اکبر و فاتحه میخواند . فاتحه خواند وگریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرش گریه میکند. گریه اش که تمام شد،گفتم:((دختر خانم شما با این شهید آشنا هستید؟))
گفت:((نه،من بچه سبزوار هستم و در قم درس می خوانم چند شب پیش خواب دیدم که این #شهید بزرگوار به نزدم آمد و گفت:آمده ام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه می شود از اموال بیت المال است .شما در دو کار سستی و کاهلی میکنید، اول نماز و دوم درس! همان جا ازایشان سوال کردم که مزارتان کجاست؟ دقیقا اسم و نشانی مزار خودش را داد.))
پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من، آن دختر خانم می آمد و شروع میکرد به قرآن خواندن بر سر مزار فرزندم.
***************************
جلست علی رأس قبره و کنت قد اختلیت بنفسی. جاء شاب عصری و ذو مظهر انیق جدا و جلس بجانب حجر قبر ابنی و بدأ بقراءة الفاتحة!
سأل: «من انتن؟»
قلت: «انا أم الشهید، هل عندکم شئ؟!»
قال: «کانت عندی المشکلة التی حلّها لی هذا الشهید.»
قلت: «کیف یا ابنی؟»
قال: «فی الاسبوع الماضي جئت الی روضة الشهداء. رأیت رجلا قد جلس هنا مع صورة هذا الشهید. انا لم یکن لدی فی نفسی أی اهتمام أو الإیمان الی الشهداء و روضة الشهداء و هذه القضایا علی الإطلاق. قلت مع نفسی إن یحلّ هذا الشهید مشکلتی، فیتضح أن الشهداء لیدیهم الحساب. نفس ذلک اللیل جاء شهیدکن مع الزی القتالي و الجزمة فی نومی و التفت الی و قال: «جئت لأحل مشکلتک؛ بسبب أنک توسلت بشهداء. اذهب و لا تقلق بشأن هذا الأمر لأنّ قد حلّت مشکلتک تماما و لا تحزن بعد الآن ابدا. غد ذلک الیوم حلّت مشکلتی. من ذلک الیوم الی الآن کل مرّة اجئ الی روضة الشهداء، آتی الی رأس قبر ابنکن.»
مرة کان یحکی زوجی أننی یوما رأیت بنتا شابة جالسة بجانب قبر علی اکبر و تقراء الفاتحه. قرأت الفاتحة و بکت. کأن کان کأخت تبکی علی اخیها. عندما انتهی بکاءها، قلت: «یا ابنتي هل انتن تعرفن هذا الشهید؟»
قالت: «لا، انا من اهالي مدینة سبزوار و ادرس بالقم. قبل عدة لیالی رأیت فی المنام أنّ هذا الشهید جاء عندی و قال: قد جئت الی هنا لأقول لکن أنّ هذا الممتلکات و المرافق التی تقضی لکن و تخصص لکن، هی من ممتلکات بیت المال. انتن کسالی فی أمرین، الاول الصلاة و الثانی الدرس! فی نفس ذلک المکان سألت منهم این مقبرتکم؟ قال اسم و عنوان قبره بالضبط.»
من بعده تقریبا بمدة ثلاث سنوات کل خمیس فی المساء تلک البنت کانت تجئ قبل منی و تبدأ بقراءة الفاتحة علی رأس قبر ابنی.
مأخوذة من کتاب نحن احیاء
راویة: أم الشهید علی اکبر نظری ثابت
@setareganederakhshan
@setaregaannderakhshan
#هویت_من
داستان نهم
برشی ازکتاب #کاک_موسته_فا_ #شهیدمصطفی_طیاره
سر سفره، فاطمه لقمۀ دومسومش بود که نان توی دستش خشک شد.
- مصطفی، من بهخاطر تو رفتم نون تازه خریدم؛ چرا نون بیاتها رو میخوری؟ چرا تخممرغ روی برنجت نمیذاری؟
مصطفی همان طور که سرش پایین بود و مشغولِ خوردن، گفت: «احتیاجی به تخممرغ و ماست نبود؛ چرا باید چند نوع غذا سر سفره باشه؟ این نونهایی رو هم که شما بهش میگی بیات، توی سنندج حکم طلا رو برای بچههای سپاه یا حتی روستاییهای اونجا داره؛ پس همینها کافیه.»
******************************
على السفرة، فاطمة كانت فی حال أکل لقمتها الثانیة أو الثالثة عندما يبس الخبز في يدها.
_مصطفى! انا ذهبت و اشتریت الخبز الطازج لاجلك؛ لماذا تاكل الخبز القديم؟ لماذا لا تضع البيض على الرز؟
مصطفى في نفس حالة في راسه المنحني و هو مشغول في الاكل قال: «لم يكن هناك حاجة للبيض و اللبن؛ لماذا يجب علينا وضع اكثر من نوع غذاء على السفرة؟ هذه الخبز الذي تقولين عنها قديمة، في سنندج لأعضاء الحرس الثوری او لاهل القرى هي بحكم الذهب، اذا فهذا فقط كافي.»
جزء من کتاب کاک موسته فا _ الشهید مصطفی طیاره
#ستارگان_درخشان
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#اصفهان
@setareganederakhshan
#هویت_من
داستان دهم
#زیرزمین، روایتی از #بمباران اصفهان
از زیرزمین بالا آمدم. برق نبود. وضعیت بدی بود. از هرکه میپرسیدم کجا را زدند، جوابی نمیداد. انگار نزدیک ما بود. گفتم نکند خانۀ مادر من را زده است؟ دخترخالۀ مادرم گفت بیا تلفن بزن. هرچه زنگ زدم کسی جواب نداد. برق وصل شد. آمدم دمِ خانه. دیدم جمعیت دستهدسته بهسمت خانۀ مادر میروند. چادر انداختم سرم و با دمپایی بهسمت خانۀ مادرم دویدم. هرچه تندتر میرفتم نمیرسیدم. نزدیک خانه که شدم، همۀ فامیل شوهرم اطرافم را گرفتند که خانه را نبینم. بهزور جلو رفتم. دنیا روی سرم خراب شد. بمیرم الهی. خانهای نبود؛ مثل کاسهای واژگون شده بود. خانۀ مادرم مثل عروس بود. بمیرم الهی. هیچچیز نمانده بود. دلداریام میدادند. میگفتند توی زیرزمین هستند. همه زندهاند. نگران نباش. ماتومبهوت نگاه میکردم. امید داشتم که شاید توی زیرزمین باشند.
خواهرم بتول و برادرهایم آمدند. همه گریه میکردیم و بر سر میزدیم... ادامه دارد.
****************************
القبو، روایة عن القصف فی اصفهان
صعدت من القبو. لم یکن هناک کهربا. کانت اوضاعا سیئة. عندما کنت اسئل عن کل الاشخاص حول ای مکان قذفوا، کان لایجیبنی احد. کأنه کان قریب منا. قلت مع نفسی: لا سمح اللّه هل ضربوا منزل أمی؟ بنت خالة أمی قالت تعالی و اتصلی بها. اتصلت عدة مرات لکن لم یجب احد. جاءت الکهرباء. جئت الی باب البیت. رأیت أن الناس فئة فئة یذهبون الی بیتنا. لبست العبائة و رکضت الی بیت أمی بالنعال. كلّما رکضت بشكل أسرع، کنت ما أستطعت الوصول إلى هناك. عندما قربت من المنزل، کل اقرباء زوجی اجتمعوا حولي حتی انا لا اری البیت. تقدمت الی الأمام بإصراری. خربت الدنیا علی رأسي. یا لیتنی انا کنت قد اموت. ما کان بیتٌ؛ کان قد انقلب کالصحن. بیت أمی کان کبیت العروس. یا لیتنی انا کنت قد اموت. لم یکن قد بقی شئ. کانوا یواسونی. کانوا یقولون أنّهم فی القبو. کلهم احیاء. لا تقلقی. کنت قد انظر مذهولا. کنت آمل علی أنهم یمکن أن یکونون فی القبو.
اختی بتول و اخوانی جاءوا. کلنا کنا نبکی و نضرب علی الرأس...
متواصل...
کتاب _ القبو
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگان_درخشان
#اصفهان
@setareganederakhshan
#هویت_من
برشی از کتاب📒
🦋جنازهام را تحويل خانوادهام ندهيد
پيکرش را با دو شهيد ديگر تحويل بنياد #شهيد داده و گذاشته بودند سردخانه. يکيشان آمد به خوابم و گفت: «جنازة مرا فعلاً تحويل خانوادهام ندهيد.»
از خواب بيدار شدم. هر چه فکر کردم کدام يک از اين دو نفر بوده، نفهميدم. گفتم: «ولش کن، خواب بوده ديگه!»
فردا قرار بود جنازهها را تحويل بدهيم که شب دوباره خواب همان شهيد را ديدم. دوباره همان جمله رو بهم گفت. اين بار فوراً اسمش را پرسيدم.
گفت: «امير ناصر سليماني.»
از خواب پريدم، رفتم سراغ جنازهها. روي سينة يکيشان نوشته بود: #شهيد_اميرناصرسليماني
بعدها متوجه شدم توي اون تاريخ، خانوادهاش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند. شهيد خواسته بود مراسم ازدواج برادرش بهم نخوره!»
#کتاب_ما زنده_ایم _شهیدامیرناصرسیلمانی
*****************************
لا تقوموا بتسليم جنازتي الی عائلتی
تم تسليم جسده مع جسدين شهيدین آخر و تم وضعهم في براد الموتى. اتى واحد منهم الى منامي و قال لي: «لا تقوموا بتسليم جنازتي الى عائلتي في هذه الفترة.»
استيقظت من النوم. فكرت كثيرا لأعرف اي الشهيدين هو، ولكنني لم افهم. قلت بيني و بين نفسي: «انس الموضوع، كان فقط مناما!»
غدا كان من المقرر تسليم الاجساد و في نفس الليلة رايت مناما آخرا لنفس الشهيد. مجددا كرر نفس الجملة. في هذه المرة سالته بسرعة عن اسمه.
قال: «امير ناصر سليماني.»
استیقظت فجأة من نومي و ذهبت نحو الجنائز. کان قد كتب على صدر واحد منهم: الشهيد امير ناصر سليماني. بعد ذلك فهمت أن في ذلک التاريخ، كانت العائلة مشغولة بزواج ابنها. لم يرد الشهيد ان تقع مشكلة في مراسم زواج اخوه!
کتاب نحن احیاء _ الشهید امیر ناصر سلیماني
🆔@setaregaannderakhshan🌺
🆔@setareganederakhshan🌺
#هویت_من
داستان پانزدهم
برشی ازکتاب #کاک_موسته_فا_ #شهیدمصطفی_طیاره
مصطفی برگه را گذاشت توی جیبش. بعد عکسی از امام بیرون آورد. آن را بوسید و گذاشت روی چشمش.
- کاک هیوا، اصلاً مقصود ما از دور هم جمعشدن اینه که حرف این مرد رو عملی کنیم. اینکه بگیم اختلاف در لباس و پوشش و زبان ما، حتی اختلاف در مذهب ما نباید باعث بشه دشمن بین ایرانیجماعت اختلاف بندازه. دشمن داره از سادگی مردم کُرد استفاده میکنه و با بحث قومیتگرایی میخواد بین ایرانیها تفرقه بندازه و...
*******************************
وضع مصطفى الورقة في جيبه. ثم احضر صورة الامام. قبل الصورة و ثم وضعها على عينه.
_كاك هيوا! اصل الهدف من جمعتنا حول بعضنا البعض هی أن نعمل بكلام هذا الرجل. أن نقول أنّ الاختلافات في لباسنا و لغتنا، حتى الاختلاف في مذهبنا، لا يجب ان يبعث على العداوة بين المجتمع الايراني. ان العدو يستغل ببساطة الشعب الکورد و يجادل في الامور القومية حتى يبعث الى التفرقة بين الشعب الايراني و...
جزء من کتاب کاک موسته فا _ الشهید مصطفی طیاره
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
@setareganederakhshan