eitaa logo
کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
2هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1هزار ویدیو
52 فایل
🇮🇷«شهیدان مظهر عزت ایران» تنها پایگاه اطلاع‌رسانی کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان ارسال پیشنهادات و نظرات: @admin_isf24000
مشاهده در ایتا
دانلود
✅"پسرم به راه راست هدایت شد" 🟢هر وقت فرصتی داشته باشم به سر مزار شهید می روم و بیشتر مشکلات را با او در میان گذاشته و ایشان هم هربار واسطه می شوند و مشکلاتم را حل می کنند. 📅در یکی از روزهای وسط هفته بود که برای تشییع جنازه پدر یکی از شهدا به گلزار شهدای شیراز رفته بودم و چون می خواستند آن مرحوم را غسل بدهند و این امر طول می کشید از فرصت استفاده کردم و به زیارت شهدا رفتم در پایان بر سر مزار شهید موسوی رفتم و آنجا منتظر آوردن جنازه شدم که خانمی سر مزار شهید آمد و فاتحه🌷 خواند و بعد از من سؤال کرد این شهید چه کسی بوده؟ من بهش گفتم: ایشان جانبازی شیمیایی بوده که مدتی در بستر مجروحیت بودند و بعد هم به شهادت رسیدند. گویا قانع نشده بود شروع به صحبت کرد و گفت: «پسری دارم که قبل از اولین زیارتم از مزار شهید موسوی بی قیدوبند بود و بر اثر استعمال مشروبات برای ما و سایرین ایجاد اذیت و آزار می کرد. یک روز که از دستش خسته شده بودم به گلزار شهدا پناه آوردم و به یک باره نام شهید موسوی را بر روی دیوار دیدم. جرقه امیدی در دلم روشن شد و به دنبال مزارش به راه افتادم. وقتی رسیدم، نشستم و با این بزرگوار درددل و از پسرم و کارهایش گله کردم و از ایشان خواستم سر به راهش کند. طولی نکشید که حاجتم برآورده شد. پسرم کاملاً تغییر کرد و از این رو به آن رو شد. تمامی مشروباتی را که داشت بیرون ریخت و بعد به حمام رفت و غسل کرد و از همه کارهای بدش دست برداشت و پس از چند روز هم مشغول کار شد و مدتی است دیگر سراغ کارهای گذشته و دوستان نابابش نمی رود، من همه را از توسلم به این شهید بزرگوار می دانم او نزد خدا قرب و منزلتی عجیب دارد. 🖌 راوی:حجت الاسلام و المسلمین سعادت 📎منبع:وبلاگ سردارِ شهیدِ امام رضایی https://shahidmosavi.loxblog.com 💫🌙💫🌙💫 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠"توجه شهدا به نماز اول وقت " 🔹اواسط دهه هفتاد بود در ستاد تفحص مهران در غرب کشور فعالیت داشتیم. عصر بود که یکی از رفقای قدیمی تماس گرفت. او اهل همدان بود اما از کرمانشاه زنگ میزد. گفت: «بلیط گرفته ام و ان شاء الله تا غروب به شما ملحق میشوم. ما هم منتظر بودیم نماز مغرب را خواندیم و شام را هم خوردیم اما از دوست ما خبری نشد نگرانش بودیم در جاده بلایی بر سرش آمده باشد جاده های مرزی در طول شب رفت و آمد کمتری داشتند. 🌙اواخر شب با خستگی زیاد و نگرانی خوابیدیم هنوز چشمان ما گرم نشده بود که یک دفعه با فریاد یکی از بچه ها از جا پریدیم خواب دیده بود. 😳مرتب با تعجب به اطراف نگاه میکرد. پرسیدم: چی شده؟ گفت: «کجا رفتند؟! بعد ادامه داد: الان چند تا جوان خوش سیما اینجا بودند، از داخل اتاق معراج بیرون آمدند و سلام کردند و گفتند: نگران دوست همدانی نباشید الان میرسد. تأخیر او به خاطر نماز اول وقتش بوده، سلام شهدا را به او برسانید. بعد هم به سمت اتاق معراج برگشتند. اتاق معراج محلی بود که شهدا را داخل آن نگه میداشتیم تا به ستاد ارسال کنیم با هم به معراج رفتیم، پیکرهای چند شهید که بیشتر آنان گمنام بودند کنار اتاق بود چند لحظه ای نگذشته بود که دوست ما از راه رسید. از اینکه همه منتظرش بودیم تعجب کرد همگی از او یک سؤال داشتیم و آن اینکه نماز مغرب را کجا و چگونه خواندی؟ او هم با حالت تعجب گفت: با راننده اتوبوس صحبت کردم و گفتم برای نماز اول وقت نگه دارد اما قبول نکرد من هم گفتم نگه دار من پیاده میشوم کنار جاده نمازم را اول وقت خواندم و بعد هرچه معطل شدم هیچ وسیله ای نبود تا اینکه چند ساعت بعد شخصی مرا سوار کرد و آمدم.» 📎منبع:شهید گمنام ص165 📝راوی:یکی از بسیجیان تفحص 💫🌙💫🌙💫 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
✅"تعمیر انگشتر بعد از شهادت" 🔷محمدرضا، انگشتر عقیقی داشت که سالها زینت بخش انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. 🔶وقتی در سال ۱۳۶۲ عازم جبهه بود انگشتر را به مادرش سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. ✳️محمدرضا در عملیات خیبر مفقود الاثر شد و بعد از آن این انگشتر مونس و همدم مادرش بود، تا اینکه شب سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۷۹ شهید با دو نفر از دوستانش را در خواب دیدم دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت وگو با دوستانش وقتی داشتند از منزل خارج میشدند. دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم، لا اقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: «نه، به علت علاقه ای که ایشان در بین برادران به من دارد اگر بیدارش کنم دیگر نمیگذارد من برگردم تا بیدار نشده برویم،من آثاری از خودم برایش گذاشتم . ❇️بیدار که شدم با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک هفته بعدِ هفتم محرم بود، زمانی که مادر شهید به سراغ انگشتر می رود، متوجه می شود که انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر کاملاً سالم است. 💠 این انگشتر در موزه شهدای تهران نگهداری میشود. 📎منبع:وبلاگ کمیته ی جست و جوی مفقودین 📝 راوی:پدر پدر شهید محمدرضا خانه عنقا 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠"راه کربلا باز شد برمیگردم" 🏴اوایل محرم سال ۱۳۷۶ بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود، رنگش خیلی پریده بود خیلی ترسیدم، فکر کردم اتفاقی افتاده با تعجب گفتم: «مادر چی شده!؟ 🔹با صدایی لرزان گفت: باورت نمیشه گفتم: «چی رو؟! نفس عمیقی کشید و گفت: «علیرضا برگشته! احساس میکردم بیخودی اینقدر ترسیده کمی تو صورتش نگاه کردم خیره شدم تو چشماش و گفتم آخه مادرم چرا نمیخوای قبول کنی که پسرت شهید شده همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه... 🔸یک دفعه مادرم گفت: ساکت، الان بیدار میشه. با تعجب گفتم: «کی؟! گفت: «علیرضا وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت خیلی خسته ام میخوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت و رفت تو اتاق و خوابید. تو دلم میگفتم پیرزن ساده دل یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده، اما پتوى علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت بوی عطر علیرضا را می داد. 🌷 اوایل شهادتش مامان همیشه این پتو را بر می داشت، بغل می کرد و با پسرش حرف میزد و گریه میکرد. ما هم برای اینکه اذیت نشه پتو را داخل انباری زیر رختخواب ها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت. 🤔 تو همین فکرها بودم کسی نمیدانست پتو کجاست، خودمان مخفی اش کرده بودیم. پس مادر از کجا فهمیده؟ نکنه واقعاً علیرضا برگشته!؟ یک دفعه و با عجله دویدم سمت اتاق و در را باز کردم خیره خیره به وسط اتاق نگاه میکردم 😶‍🌫 رنگم پریده بود و پاهام سست شده بود. همانجا نشستم مادرم هم وارد اتاق شد کمی به من نگاه کرد و با تعجب گفت:کجا رفته؟ علیرضا کو؟! وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده و حالا پتو را کنار زده و رفته بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود جلوتر آمدم بالشی روی زمین بود روی آن یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود کاملاً مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده مو بر بدنم راست شده بود اصلاً حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: «کو، کجا رفت؟! از اتاق آمدم بیرون با تعجب این طرف و آن طرف می رفتم. گیج شده بودم نمی دانستم چکار باید بکنم بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر برای اینکه حال و هوا عوض شود. 📻به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. خبر دوم یا سوم بود که گوینده اخبار اعلام کرد: «امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد این کاروان شامل خانواده شهدا و ... است. دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خدا حافظی بود و برای آخرین بار راهی جبهه می شد. ✅ دقیقاً جلوی همین در ایستاد و گفت: «راه کربلا که باز شد، بر می گردم.» حالا راه کربلا باز شده علیرضا هم که امروز برگشته تو همین فکرها بودم که گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شوند. با خودم گفتم حتماً علیرضا با این سری از شهدا برگشته. 📞سریع گوشی تلفن را برداشتم و شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدایی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم من مطمئنم علیرضا در بین اونهاست با تعجب گفت: «از کجا این قدر مطمئنی؟! گفتم: «بعداً توضیح میدم. گفت: «نه، اسامی رو ندارم ولی الان پیگیری میکنم و بهت زنگ میزنم یک ربع بعد خواهرم زنگ زد به سختی حرف میزد و مرتب 😭گریه میکرد اما بالاخره گفت: «علیرضا برگشته. 🌷💠🌷💠🌷💠🌷 📎منبع:مسافر کربلا(زندگی نامه و خاطرات شهید علیرضا کریمی )ص ۷۰ 📝راوی:حمید رضا کریمی ، برادر شهید 📌مزار شهید:گلستان شهدای اصفهان 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
🙂"لبخندی در قاب عکس" 🌷سه سال از شهادت شهید علی سیفی می‌گذشت من با یکی از بستگان که فرد خیلی معتقدی نبود بر سر مزار شهید حاضر شدیم. 🔹بعد از اینکه فاتحه خواندیم این فامیل ما برگشت و بهم گفت اینکه میگن امثال علی شهید هستند فقط حرف حکومته چون می‌خوان کشته‌های خودشون رو شهید خطاب کنند این‌ها به معنای واقعی شهید نیستند. 😔از این حرفش خیلی ناراحت شدم نمی‌دونستم چی بهش بگم. 🤓ادعای باسوادی داشت اما هرچی می‌گفتم قانع نمی‌شد ناگهان به دلم افتاد که متوسل به خود علی آقا شوم. 🤔همون جا از شهید خواستم که باید نقدا چیزی بهشون نشون بدی که باور کنه که شماها شهید هستید و زنده باید باور کنه که در راه خدا و ائمه رفته‌اید. 😲 هنوز دردو دلم با شهید تمام نشده بود که در اوج ناباوری دیدم که علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود لبخند زد قشنگ لب‌هایش کشیده شد. من خودم ترسیدم این فامیل ما زود از جا پرید و مرا بغل کرد.خودم هم ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و بهش دلداری دادم و گفتم نترس توهم نیست منم این صحنه را دیدم زنده بودن شهید یعنی همین.علی آقا می‌خواست گوشه‌ای از آن را به تو نشان دهد. 😥 پس از چند لحظه نظاره‌گر اشک‌هایی بودم که از چشمانش سرازیر گشت بعد از این قضیه بود که تغییری اساسی در زندگیش آغاز شد. 💠🌷💠🌷💠🌷 🖇منبع:کتاب ما زنده ایم به نقل از کتاب بیا مشهد(زندگی نامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی) 📝راوی:یکی از دوستان شهید علی سیفی 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
🤝"دیدار در شلمچه" 📆تقریباً آخرین روزهای اسفند ۱۳۸۴ بود تلویزیون کاروانهای راهیان نور را نشان میداد خبرنگار از سرزمین نورانی شلمچه گزارش می داد. ناخودآگاه دلم گرفت و گفتم بابا همه رفتند شلمچه اما من هنوز توفیق این را پیدا نکردم که محل عروج تو را ببینم دوست دارم خودت دعوتم کنی. 🌙 نزدیک اذان صبح بود که از خواب پریدم به اطراف خیره شدم دنبال پدرم میگشتم اما خبری از او نبود همه اعضای خانواده ام بیدار شده بودند. فهمیده بودند که من دوباره خواب پدر را دیده ام همه دورم جمع شدند. گفتم بابا الان اینجا بود با من حرف زد گفت پولی را که در بانک داری بگیر و همین فردا بیا شلمچه، من حتی از پدر اجازه گرفتم که با ماشین خودم به این سفر بروم. ☀️ صبح دوباره به خوابی که دیده بودم فکر کردم. ناگهان به ذهنم خورد که برای هزینه سفرم چکار کنم؟ من پول زیادی در بانک ندارم که پدر گفت برو و از بانک پولت را بگیر فقط یه مبلغ کمی به عنوان قرض الحسنه گذاشته بودم. تمام پولم را برای خرید ماشین هزینه کرده بودم. 🏦روز آخر سال بود و بانک خیلی شلوغ بود. رفتم ته صف ایستادم و با خودم گفتم «ارزش این را داره که برای به مبلغ ناچیزی پول، این همه توی صف بایستم؟ جلوی کارمند بانک شرمنده میشم. ⏱ساعتی بعد نوبتم شد دفترچه را به مسئول باجه دادم و گفتم که می خواهم حسابم را ببندم؛ کارمند بانک پس از چند دقیقه علاوه بر موجودی حسابم یک دسته اسکناس پنجاه هزار تومانی هم در مقابلم گذاشت. 😳با تعجب گفتم آقا مثل اینکه اشتباه شده، این مبلغ مال من نیست. اما کارمند بانک لبخندی زد و گفت: مال خود شماست. این را توی قرعه کشی قبلی برنده شدید اصلاً فکرش را نمیکردم بابا از موجودی حسابم هم خبر داشت و من خودم خبر نداشتم. 😀 با خوشحالی از بانک بیرون آمدم روغن ماشین را عوض کردم و از شیراز به سمت اهواز حرکت کردم بعد از کلی اتفاقات عجیبی که در طول مسیر برایم افتاد به شلمچه رسیدم از یک جاده فرعی به سمت زیارتگاه شلمچه حرکت کردم از محوری که نمی دانستم به کجا منتهی میشود. چند مقر ایست و بازرسی آنجا بود و به هیچ کسی اجازه عبور نمی دادند، اما کسی با من کار نداشت شاید فکر میکردند که سرباز سپاه هستم. به انتهای جاده رسیدم ماشین را در گوشه ای پارک کردم تابلویی در مقابلم نمایان شد که روی آن نوشته بود: «یادمان شهدای کربلای چهار فهمیدم که چه کسی مرا به اینجا کشانده ناگهان پدرم را دیدم که با چند تن از رفقایش ایستاده اند و صحبت میکنند. جلوتر رفتم پدرم به آنها می گفت: «وقتی که می خواستیم عملیات را شروع کنیم. همه اینجا را آب گرفته بود. حرکت ما از همین نقطه شروع شد. بعد به سنگری در آن دور دست ها اشاره کرد و گفت: بچه ها یادتونه که من اونجا تیر خوردم و شهید شدم. 😨یک مرتبه مثل کسی که از خواب پریده باشد به خودم آمدم و به اطرافم نگاه کردم هیچ کسی آنجا نبود جز من که در کنار ماشینم ایستاده بودم. با چشمانی متحیر و متعجب به دنبال پدرم میگشتم. سربازی از دور به سراغم آمد و گفت: «برادر مگه شما سرباز دژبانی نیستی؟! گفتم: «نه» گفت: پس چه کسی به شما اجازه داده که بیایی اینجا؟! گفتم: «نمی دانم.» داشتم آماده برگشتن میشدم که چند خودروی سپاه کنارم متوقف شدند. پاسداری که از اولین خودرو پیاده شد از فرماندهان لشکر ۱۹ فجر بود. ایشان را کاملاً میشناختم سریع از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم و سلام کردم گفت: سلام آقای ملک پور اینجا چکار میکنی؟! 🔹گفتم توی عملیات کربلای چهار اینجا پر از آب بوده؟ اصلاً عملیات از این نقطه شروع شده؟ درسته؟ سردار با تعجب گفت: «آره عملیات کربلای چهار از همین نقطه شروع شد. بچه های غواص از همین جا به آب زدند. گفتم: «اون سنگر که اون ته پیداست را میبینید؟ پدر من اونجا شهید شده؟ سردار چشمانش را ریز کرد و با دقت نگاه کرد و گفت: «آره اونجا سنگر تیربار بود. جلیل تیربارچی را زد و تونست بچه ها رو بفرسته عقب. اون شب جلیل جون صدها جوون را نجات داد، ولی شما اینها را از کجامی دونید؟! چیزی نگفتم از آنها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و برگشتم به عقب میعاد من با پدرم در شلمچه بود از او خواسته بودم مرا به این سرزمین نور دعوت کند او هم اجابت کرد چند روزی در منطقه ماندم وبعدبرگشتم. 💠🌷💠🌷💠🌷 منابع : ۱:کتاب ما زنده ایم (حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا) ص ۶۵ ۲ :دیدار با ملائک (زندگی نامه و خاطرات سردار شهید جلیل ملک پور)ص160 📝راوی:علی ملک پور 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠" مشکل کار و ازدواجم حل شد" قسمت اول 👮‍♂از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو، بعداً خبر می دهیم. دیگه خسته شده بودم هر چه بیشتر تلاش میکردم، کمتر نتیجه می گرفتم. ❤️ از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او پیدا کردم. بعد از آشنایی با او در همه مشکلات خدا را به آبروی او قسم میدادم رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. ✅هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا پیدا کردم یک بار بر سر مزار شهید تورجی رفتم شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت میداد. همان شب من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح و خوابیدم در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند.شخصی هم در کنار صف بود. بلافاصله شهید تورجی از پشت سرم آمد و به من گفت: «برو انتهای صف شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت از خواب پریدم. 📞 همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند همین که وارد دفتر مسئول گزینش شدم، یک دفعه رنگم پرید. این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم کنار صف ایستاده بود فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟! 💐گفتم: «اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل میشوم. بالاخره پایین فرم را امضا کرد و فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. 😳باورم نمی شد. مشکل کار برطرف شد با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون گفتم خانم میخوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم ما همان شب رفتیم گلستان شهدای اصفهان کنار مزار شهید تورجی زاده عروسي ما شب ولادت حضرت زهرا بود. رفتم سر مزار محمدرضا.گفتم تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده شما مرا با حضرت زهرا ام آشنا کردی از این به بعد هم ما را یاری کن بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم و روی کارت نوشتم سرمایه محبت زهر است دین من من دین خویش را به دو دنیا نمیدهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت زهرا نمی دهم 💠🌷💠🌷💠🌷 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 📝 راوی:حمید مراد زاده 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠"آن جوانی که مقابل قبرم نشسته" 💐در روزهای اول ازدواج، همسرم ماجرای عجیبی را که برای یکی از دوستان نزدیکش اتفاق افتاده بود، برایم این چنین نقل کرد: «یکی از دوستانم را که قبلاً با هم همکلاس بودیم و مدتی از او بی خبر بودم در روز جمعه ای در محل برگزاری نماز جمعه شیراز ملاقات کردم. چون تا حدودی در جریان مشکلاتش در خصوص ازدواجش بودم از او در این باره سؤال کردم که با چشم گریان ماجرا را این چنین برایم توضیح داد: از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علیرغم میل باطنی ام از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام ضا مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم. 1⃣ روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بیتابی کردم و از آقا امام رضا تقاضای یاری کردم. 🌙 همان شب بود که خواب دیدم در گلزار شهدای شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی به نام سید کوچک موسوی ایستاده ام در خواب احساس کردم که سوم یا چهارم شعبان است و ندایی به من میگفت که آن جوانی که مقابل قبر شهید نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. ✅از سفر که برگشتم چون ماه رجب بود و من هم برای بیرون رفتن از منزل معذب بودم صبر کردم تا سوم شعبان میلاد امام حسین فرار رسید. آن وقت به همین مناسبت به گلزار شهدا رفتم و بعد از ساعت ها جست وجو، قبر شهید را پیدا کردم. برایم خیلی عجیب بود، همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او سؤال کردم ساعت چند است؟ وقتی خواست جواب بدهد. چهره اش را دیدم خودش بود در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت و بعد از سلام و احوالپرسی از مجرد بودنم سؤال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم آدرس گرفت تا برای پسرش همان جوان به خواستگاری بیاید. من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 📝 راوی:سید محمد بنی 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠من در پارک آبشار هستم ✅من از اهالی شهرستان خرامه هستم و فعلاً در استهبان زندگی میکنم. در شب تولد حضرت ثامن الحجج امام رضا( علیه سلام ) در عالم رویا دیدم که به زیارت قبر شهدای گمنام واقع در پارک آبشار شهر استهبان رفته ام. آنجا دیدم که یک بسیجی به ستون مقبره شهدای گمنام تکیه داده و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : یک زحمت برای شما دارم. مادر من مریض است ، به اینجا نمی آید. برو به او بگو سر قبر من که در گلزار شهدا می روی، خالی است و من اینجا کنار این شهیدان در محل پارک آبشار هستم. 🌊بعد مرا به سوی آبشار و چشمه ای که مثل خورشید می درخشید راهنمایی کرد و گفت: ما هر روز در اینجا وضو می گیریم ولی کسی ما را نمی بیند. ازش پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: «اسمم جواد است و استهباناتی هستم و چند سال است که اینجا هستم و هیچ کسی نمی داند. 🏠بعد مرا به سوی خانه شان راهنمایی نمود و برادر و مادرش را به من معرفی کرد و گفت: اگر حرف تو را باور نکردند، به برادرم بگو شما یک امانت دست من داری و من هم یک امانت دست شما دارم. این موضوع را با بنیاد شهید ،فرماندار، امام جمعه و دیگر مسئولین مربوطه در میان گذاشتم و آنها پس از تحقیقات جامع و کامل با خانواده معظم شهید مفقودالاثر در میان گذاشتند و پس از بررسی های لازم و همچنین نشانه های ویژه مشخص شد این نام و نشانی ها مربوط به شهید عزیز جواد خریدار است که در تاریخ ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در منطقه شرهانی به درجه رفیع شهادت نائل شده و تا به حال مفقود الاثر بوده است. 💠من همیشه به زیارت این شهیدان عزیز می رفتم و قبور آنها را با گلاب عطرافشان می کردم و از آنها طلب حاجت داشتم. 🌺من خانواده این شهید عزیز را هرگز ندیده بودم و هیچ آشنایی با آنها نداشتم و چند روز بعد که با مسئولین به خانه آنها رفتم با کمال تعجب متوجه شدم که مادر و برادر شهید جواد خریدار همان کسانی هستند که آن شهید عزیز در خواب به من معرفی کرده بود و اشک از چشمانم جاری شد. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠به احترام مادر 🔹برادرم احترام زیادی برای مادرم قائل بود برای نمونه هیچ وقت دیده نشد در جلوی مادرم پایش را دراز کند در حضور او دو زانو و مؤدب می نشست و صحبت می کرد. 🇮🇷 به عنوان طلبه به جبهه رفت و در لشکر ۱۶ زرهی قزوین مشغول تبلیغ شد. او در عملیات طریق القدس که سال ۱۳۶۰ در منطقهٔ عمومی بستان صورت گرفت شرکت داشت و در تاریخ ۶۰/۹/۳۰ به فیض عظمای شهادت نائل آمد وقتی پیکر مطهرش را به روستای <<استیر >> سبزوار آوردند، ۱۵ ساله بودم در غسالخانه مادرم را آوردند که با فرزندش وداع کند. 😢وقتی چشم مادرم به جسد سید مهدی که در تابوت بود افتاد با چشمان گریان و دلی شکسته و بیانی بغض آلود به او گفت: سیدعلی ( در خانه او را سیدعلی صدا می زدیم ) تا یاد دارم تو هیچ وقت در مقابل من پایت را دراز نمی کردی و تا من نمینشستم ،نمی نشستی؛ حالا چه شده ، من به پیش تو آمده ام و تو حال دیگری داری!؟ 🔸همین که این جملات از زبان مادرم بیان شد اقوام و آشنایانی که دور جسد برادرم در غسالخانه بودند از شدت تأثر نگاهی به چهره گریان مادرم و نگاه دیگری هم به چهرۀ برادر شهیدم انداختند. ناگهان همه مشاهده کردند که چشمان سیدمهدی برای چند لحظه باز شد و يك قطره اشک از آنها بر گونه اش سرازیر شد. 📝همسر دایی ام هم می گفت که وقتی در مصلا ما را بر سر تابوت سید مهدی اسلامی خواه بردند من و خواهران و مادرش دور تابوت او جمع شدیم و گریه کردیم مادرش خیلی بیتابی میکرد من اولین کسی بودم که در تابوت را گشودم تا مادر چهره فرزندش را ببیند. وقتی چشمم به صورت سید مهدی ،افتاد حالتی را در چهره اش احساس کردم که انگار زنده است. حالتی طبیعی داشت. ❎لحظاتی که مادرش شروع به درد دل کردن با او کرد همه ما شاهد بودیم که چشمان بسته شده شهید باز شد. وقتی مشاهده کردم جان دوباره به جسد او برگشته به زنهایی که دور و بر تابوت ایستاده و گریه می کردند گفتم: «شما را به خدا این قدر سر و صدا نکنید بیایید و ببینید که سید مهدی زنده است و نمرده است چون شاهد بودم در آن لحظات باورنکردنی چند بار چشمان او پلک زد و به صورت باز باقی ماند. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۶۸ 📝راوی حجت الاسلام والمسلمین سید باقر اسلامی خواه 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ