eitaa logo
کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
58 فایل
🇮🇷«شهیدان مظهر عزت ایران» تنها پایگاه اطلاع‌رسانی کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝"دیدار در شلمچه" 📆تقریباً آخرین روزهای اسفند ۱۳۸۴ بود تلویزیون کاروانهای راهیان نور را نشان میداد خبرنگار از سرزمین نورانی شلمچه گزارش می داد. ناخودآگاه دلم گرفت و گفتم بابا همه رفتند شلمچه اما من هنوز توفیق این را پیدا نکردم که محل عروج تو را ببینم دوست دارم خودت دعوتم کنی. 🌙 نزدیک اذان صبح بود که از خواب پریدم به اطراف خیره شدم دنبال پدرم میگشتم اما خبری از او نبود همه اعضای خانواده ام بیدار شده بودند. فهمیده بودند که من دوباره خواب پدر را دیده ام همه دورم جمع شدند. گفتم بابا الان اینجا بود با من حرف زد گفت پولی را که در بانک داری بگیر و همین فردا بیا شلمچه، من حتی از پدر اجازه گرفتم که با ماشین خودم به این سفر بروم. ☀️ صبح دوباره به خوابی که دیده بودم فکر کردم. ناگهان به ذهنم خورد که برای هزینه سفرم چکار کنم؟ من پول زیادی در بانک ندارم که پدر گفت برو و از بانک پولت را بگیر فقط یه مبلغ کمی به عنوان قرض الحسنه گذاشته بودم. تمام پولم را برای خرید ماشین هزینه کرده بودم. 🏦روز آخر سال بود و بانک خیلی شلوغ بود. رفتم ته صف ایستادم و با خودم گفتم «ارزش این را داره که برای به مبلغ ناچیزی پول، این همه توی صف بایستم؟ جلوی کارمند بانک شرمنده میشم. ⏱ساعتی بعد نوبتم شد دفترچه را به مسئول باجه دادم و گفتم که می خواهم حسابم را ببندم؛ کارمند بانک پس از چند دقیقه علاوه بر موجودی حسابم یک دسته اسکناس پنجاه هزار تومانی هم در مقابلم گذاشت. 😳با تعجب گفتم آقا مثل اینکه اشتباه شده، این مبلغ مال من نیست. اما کارمند بانک لبخندی زد و گفت: مال خود شماست. این را توی قرعه کشی قبلی برنده شدید اصلاً فکرش را نمیکردم بابا از موجودی حسابم هم خبر داشت و من خودم خبر نداشتم. 😀 با خوشحالی از بانک بیرون آمدم روغن ماشین را عوض کردم و از شیراز به سمت اهواز حرکت کردم بعد از کلی اتفاقات عجیبی که در طول مسیر برایم افتاد به شلمچه رسیدم از یک جاده فرعی به سمت زیارتگاه شلمچه حرکت کردم از محوری که نمی دانستم به کجا منتهی میشود. چند مقر ایست و بازرسی آنجا بود و به هیچ کسی اجازه عبور نمی دادند، اما کسی با من کار نداشت شاید فکر میکردند که سرباز سپاه هستم. به انتهای جاده رسیدم ماشین را در گوشه ای پارک کردم تابلویی در مقابلم نمایان شد که روی آن نوشته بود: «یادمان شهدای کربلای چهار فهمیدم که چه کسی مرا به اینجا کشانده ناگهان پدرم را دیدم که با چند تن از رفقایش ایستاده اند و صحبت میکنند. جلوتر رفتم پدرم به آنها می گفت: «وقتی که می خواستیم عملیات را شروع کنیم. همه اینجا را آب گرفته بود. حرکت ما از همین نقطه شروع شد. بعد به سنگری در آن دور دست ها اشاره کرد و گفت: بچه ها یادتونه که من اونجا تیر خوردم و شهید شدم. 😨یک مرتبه مثل کسی که از خواب پریده باشد به خودم آمدم و به اطرافم نگاه کردم هیچ کسی آنجا نبود جز من که در کنار ماشینم ایستاده بودم. با چشمانی متحیر و متعجب به دنبال پدرم میگشتم. سربازی از دور به سراغم آمد و گفت: «برادر مگه شما سرباز دژبانی نیستی؟! گفتم: «نه» گفت: پس چه کسی به شما اجازه داده که بیایی اینجا؟! گفتم: «نمی دانم.» داشتم آماده برگشتن میشدم که چند خودروی سپاه کنارم متوقف شدند. پاسداری که از اولین خودرو پیاده شد از فرماندهان لشکر ۱۹ فجر بود. ایشان را کاملاً میشناختم سریع از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم و سلام کردم گفت: سلام آقای ملک پور اینجا چکار میکنی؟! 🔹گفتم توی عملیات کربلای چهار اینجا پر از آب بوده؟ اصلاً عملیات از این نقطه شروع شده؟ درسته؟ سردار با تعجب گفت: «آره عملیات کربلای چهار از همین نقطه شروع شد. بچه های غواص از همین جا به آب زدند. گفتم: «اون سنگر که اون ته پیداست را میبینید؟ پدر من اونجا شهید شده؟ سردار چشمانش را ریز کرد و با دقت نگاه کرد و گفت: «آره اونجا سنگر تیربار بود. جلیل تیربارچی را زد و تونست بچه ها رو بفرسته عقب. اون شب جلیل جون صدها جوون را نجات داد، ولی شما اینها را از کجامی دونید؟! چیزی نگفتم از آنها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و برگشتم به عقب میعاد من با پدرم در شلمچه بود از او خواسته بودم مرا به این سرزمین نور دعوت کند او هم اجابت کرد چند روزی در منطقه ماندم وبعدبرگشتم. 💠🌷💠🌷💠🌷 منابع : ۱:کتاب ما زنده ایم (حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا) ص ۶۵ ۲ :دیدار با ملائک (زندگی نامه و خاطرات سردار شهید جلیل ملک پور)ص160 📝راوی:علی ملک پور 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ