تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_10 ✅ امام آسونِش میکنه
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_11
🤔 امام برا چیه؟! برای اینکه سختتر بکنه؟!
☺️ سینه میزنه، زنجیر میزنه، خسته نمیشه امام آسون میکنه دیگه!
✅ امام آسون میکنه.
👈🏻 هر موقعه چیزی برات سخت شد امامت رو ندیدی کامل. امام همَ رو آسون میکنه.
🌷 میگی: یا ابن الحسن دستش رو میکشه به قلب تو همه چی آسون میشه. امام آسون میکنه!
👌🏻 با ورع به سوی ولایت برو... با ولایت به سوی ورع برو... هر دو بر یکدیگر مؤثرند.
✨ هر لحظه زمان یکیشه. فرصت ولایتمداری شد ولایت ندار نباش برو ولایتت رو قوی کن.
✨ فرصت ورع شد برو ورعت رو قوی کن. ورعت رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن.
💓عشق امیرالمؤمنین رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن.💓
❤️ عشق آقا رو ببر بالا، نه برای اینکه پاک بشی! اون خود به خود پاک میشی غصش رو نخور! برای اینکه آقا شایستشِ که عشقت رو ببری بالا...
✨ إِنْ ذُكِرَ الْخَيْرُ كُنْتُمْ أَوَّلَهُ وَ أَصْلَهُ وَ فَرْعَهُ وَ مَعْدِنَهُ وَ مَأْوَاهُ وَ مُنْتَهَاه
✅ اگر یه خوبی گفته بشه اول شمایید، آخرش شمایید، اصلش شمایید، فرعش شمایید، همش شمایید......
😢عزاداری داریم، عزاداری برا اونایی که ناراحتن آقاشون رو زدن😔 ناراحته که کجا برم اعتراضم رو بگم😒 یه جایی میخوام برم داد😩 بزنم.
❤️ محبتم که یواشکی نیست! مودته.
👈🏻 مودت یعنی:محبتیه که باید داد زد باید ابراز کرد.
🤔 محبت واجبه یا مودَّت؟! مودَّت
👈🏻 اگه محبت واجب بود، تو قلبت میگفتی: آه علی جان دوستت دارم میروم خانه استراحت کنم همین که دوستت دارم کافیست.
✅ ولی محبت که نگفتن! مودت گفتن
🔖 ولی ده مرتبهای حداقل بگی علی جان فدات بشم. بنویسن به محضر آقا بدن.
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهلم روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و یکم
امیر: همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذرخواهی کنین از طرف من، نمیتونم بیام(با عصبانیت زدم رو ترمز، باکله رفت تو شیشه)
اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم
- ببخشید من جزامی ام؟
امیر: چرا این حرف و میزنی؟
- بابا ما محرم همیم، چرا نگام نمیکنی؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنین میگفتی اصلا محرم نمیشدیم
بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی(سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه کردم: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم)
امیر: ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقهای ایجاد بشه
نگاهش کردم: چرا باید علاقهای ایجاد بشه، منو شما مثل دوتا دوستیم، میخندیم، میریم بیرون، حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم
اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم
امیر: شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه.
خندم گرفت از این حرفش
پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم....
- امیر آقا
امیر: بله...
- من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ...
امیر : باشه چشم
تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم، یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد
عصبانتیتش از چهرهاش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم
یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست
یاسری بود، میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه
یاسری: مخه کیو زد؟
- یعنی چی؟(به حلقه دستم اشاره کرد): کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه
- به شما هیچ ربطی نداره
بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتوام
عصبانی شدم و برگشتم سمتش:
هوووی پدر مادرتن، که وقت نزاشتن بهت تربیت یادت بدن
دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود
امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی
یاسری: برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی
امیر: من همه کاره شم، زنمه، دفعه آخرت باشه جلوش آفتابی شدیاا...
چند تا از بچههای حراست اومدن سمتمون: چیزی شده امیرطاها
امیر: نه دادش حل شد
یاسری هیچی نگفت(امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون)
سوار ماشین شدیم، هیچی نگفتم تو راه بودیم نمیدونستم کجا برم، خونه برم یا خونه امیر
امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا
- چشم
رسیدیم بهشت زهرا امیر جلوتر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان
(این اینجارو از کجا بلد بود؟)
بعد که فاتحه خوند
امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم
منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ
مامان جون میشه بغلم کنی، میشه آرومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا، خرابیش جدیده
دیدی دامادتو، نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم، کمکم کن مامان، کمکم کن درست تصمیم بگیرم
بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه
رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم
لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود
امیر: ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم، مجبور بودم اینکارو کنم
- دستشو گرفتم و باخنده گفتم، من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری...
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد
واییی.... هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم.
بعد سرشو برد پایین خندم گرفت
- ببخشید امیر آقا، شما اینقدر سرتون پایینه، چشماتون سیاهی نمیره
امیر: ( خندید) بریم؟
- کجا بریم؟
امیر: دست بوسی حاجی
- عع باشه بریم
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و دوم
بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین، یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت(آخه پسرم اینقدر خجالتی)
رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود. بابا هم خونه بود
مریم جونم اومد دم در:
سلام خوش اومدین امیر آقا
امیر: خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و رفتن نشستند
رفتم تو اتاقم، لباسم عوض کردم
رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد
رفتم آشپزخونه به مریم جون کمک کردم. فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم، گذاشتم کنار اتاق
کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر
به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم
توی راه رفتم گل فروشی یه شاخه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد
ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم
برو تو اتاق امیر، امیر رفته دوش بگیره
- ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد
ناهید: باشه عزیزم
حنانه: زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار به امیرطاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه
- اخیی عزیزززم... ببخشید دیگه(حنانه سال دوم دبیرستان بود، خیلی دختر آروم و مؤدبی بود) صدای در اومد...
حنانه: امیر طاهاست
حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر
امیرم ترسید(خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد
یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش با دمپایی خشک شده بود
-فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگهای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش: تقدیم به شما
امیر صورتش قرمز شد: خیلی ممنون
حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت: آقا داداش ببین چه خانمی داری
ناهید: عافیت باشه مادر، انشاءالله حمام دومادیت
امیر: ممنونم
ناهید: امیرطاها، سارا رو به اتاقت راهنمایی کن، هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد
امیر: چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم
رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر. یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی
نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم
- از اتاق رفت بیرون، نمیدونم چرا کم کم داشت ازش خوشم میاومد.
ناهارمونو خوردیم
منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود...
امیر آقا؟
امیر: بله
- حاضر نمیشین بریم؟
امیر: چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون: جایی میخواین برین؟
- امیر آقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد
ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا
- چشم(نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد، خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم)
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر: چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر، رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیمعرفت قبلا بیشتر میدیدمت
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش
- شرمنده ببخشید، امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد
(ساحره بغلم کرد): واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم
- چشم گلم
محسن: آقا امیر، رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا، ما رو هم دعا کن
امیر: چشم
با بچهها خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفتن
برگشتم تو اتاق چادری که مادرجون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا، مریم جون جلو نشست، منو امیر عقب ماشین نشستیم...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 162
👈🏻 یک غریزهای، یک احساسی در وجود انسان هست به نام دیگر دوستی☺️
✔️ به نام👈🏻 از خود گذشتگی
✔️ به نام👈🏻 فداکاری
✔️ به نام👈🏻 مهربانی کردن
🔖 حالا این مهربانی و دیگر دوستی ممکنه به یک نفر باشه.
🧕🏻مادر به فرزندانش باشه👧🏻👶🏻
👥 یا به نوع انسانها باشه
حالا دیگه درجه این حال خوب، متفاوته😊
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 203
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ هر كه در اموالْ انحصارطلبى كند، نابود مىشود.
📚 تحف العقول صفحه ۲۱۷
🌸 @IslamLifeStyles_fars
💠 *السَّلامُ عَلَیکَ*
*یا صاحِبْ اَلزَّمانْ*
سلام ....
☀️ راستی هیچ تکراری
نوتر از سلام نیست..
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #تلـنگر |•
🌿 #امام_علی(علیه السلام)
✨ «ان من احب عبادالله الیه عبدا اعانه الله علی نفسه فاستشعر الحزن و تجلبب الخوف فزهر مصباح الهدی فی قلبه... فهو من معادن دینه و اوتاد ارضه »✨
✍ همانا محبوب ترین #بنده نزد #خدا بنده ای است
که خدا او را در پیکار #نفس یار است،
بنده ای که از درون، اندوهش شعار است
و از برون، ترسان و بی قرار،چراغ #هدایت
در دلش روشن است...
پس او گوهرهای #دین را کان است و
کوهی است که زمین بدو از لغزش در امان است.
(نهج البلاغه، خطبه 87)
@Islamlifestyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤استاد خیراندیش
🔴 چگونه یک جامعهی متعالی درست کنیم؟
♻️ چه لقمهای جذب تن میشود؟
امام علی ع: داروی شما در درون شماست لکن نمیفهمید.
این دارو چیست؟
🌺 @IslamLifeStyles_fars
*👇مطلب مهم*
*👈ختم سوره واقعه:*
*👈ان شاالله شروع ختم از دوشنبه ای که اول ماه هست*
*روز دوشنبه اول ماه*
*👈برای افزایش رزق و برآوردهشدن حاجات مهم*
*👈آیتالله بهجت رحمهالله علیه برای افزایش روزی و برآورده شدن (حاجات مهم)، ختم سورۀ «واقعه» را به اطرافیان خود توصیه میکردند. دستور این ختم بدین شرح است:*
*دوستان عزیزم اول ماه(جمادی الاولی)دوشنبه هست، لذا(ختم واقعه)ازمجربترین ختمها است که بنده هم باعنایت پروردگارم خیلی نتیجه گرفته ام🤲 این سورۀ مبارکه،*
*👈بایدباطهارت*
*و رو به قبله بشینیم وشروع به تلاوت کنیم🤲.*
*👈روز اول*
*یک مرتبه سوره (واقعه)*
*👈روز دوم*
*دو مرتبه سوره (واقعه)*
*👈روز سوم*
*سه مرتبه سوره (واقعه)*
*و همچنین تا چهاردهم، چهارده مرتبه سوره واقعه را بخواند*
*(این سورهها را میتوان در طول روز و به مرور زمان خواند.)*
*👈هرکس یک روز فراموش کرد فردای آن میتواند تعداد سوره واقعه هایی که فراموش کرده را بخواند*
*👈به فرموده آیت الله بهجت رحمه الله علیه حتی در یک نوبت یا کمتر از ۱۴ روز با تلاوت مجموع سورهها(یعنی ١٠۵ سوره واقعه)میتواند ختم را به پایان برساند*
*👈و بعد از تلاوت سورۀ مبارکه هر روز، این دعا را بخواند(یعنی روزی یک بار این دعا خوانده میشود) :*
*👈يا مُسَبِّبَ الاَسْبابِ وَ يا مُفَتِّحَ الاَبْوابِ اِفْتَحْ لَنا الْاَبْوابَ وَ يَسِّرْ عَلَيْنَا الْحِسابَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعِقابَ (الصِّعابَ)، اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي و رِزْقُ عِیالي فِی السَّمَاءِ فَأَنْزِلْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ بَعِيداً فَقَرِّبْهُ وَ إِنْ كَانَ قَرِيباً فَيَسِّرْهُ وَ اِنْ كانَ يَسِيراً فَكَثِّرْهُ وَ اِنْ كانَ كَثِيراً فَخَلِّدْهُ وَ اِنْ كانَ مُخَلَّداً فَطَيِّبْهُ وَ اِنْ كانَ طَيِّباً فَبارِكْ لي فيهِ وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ يا رَبِّ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ وَ وَحْدانِيَّتِكَ اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ وَ اِنْ كانَ عَلي اَيْدِي شِرارِ خَلْقِکَ فَانْزِعْهُ وَانْقُلْهُ اِلَيَّ حَيْثُ اَكونُ وَ لا تَنْقُلْنِي اِلَيهِ حَيْثُ يَكُونُ*
*👈در ادامه، از مرحوم (مجلسی رحمهالله) به نقل از امام (سجاد علیهالسلام) این عمل را با دعایی در پنجشنبههای میان این چهارده روز نقل میکند؛ آن دعا چنین است:👇*
*يا ماجِدُ يا واحِدُ، يا جَوادُ يا حَليمُ، يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا كَريمُ، اَسْئَلُكَ تُحْفَةً مِنْ تُحَفاتِكَ تَلُمُّ بِها شَعْثى، وَ تَقْضى بِها دَيْنى، وَ تُصْلِحُ بِها شَأْنى بِرَحْمَتِكَ يا سَيِّدى. اَللَّهُمَّ اِنْ كانَ رِزْقى فِى السَّماءِ فَاَنْزِلْهُ، وَ اِنْ كانَ فِى الاَرْضِ فَاَخْرِجْهُ، وَ اِنْ كانَ بَعيداً فَقَرِّبْهُ، وَ اِنْ كانَ قَريباً فَيَسِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ قَليلاً فَكَثِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ كَثيراً فَبارِكْ لى فيهِ، وَ اَرْسِلْهُ عَلى اَيْدى خِيارِ خَلْقِكَ، وَ لا تُحْوِجْنى اِلى شِرارِ خَلْقِكَ، وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ (بِكَيْنُونَتِكَ) وَ وَحْدانِيَّتِكَ. اَللًّهُمَّ انْقُلْهُ اِلَىَّ حَيْثُ اَكُونُ، وَ لا تَنْقُلْنى اِلَيْهِ حَيْثُ يَكُونُ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، يا حَىُّ يا قَيُّومُ يا واحِدُ يا مَجيدُ يا بَرُّ يا كَريمُ يا رَحيمُ يا غَنِىُّ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَمِّمْ عَلَيْنا نِعْمَتَكَ، وَ هَیِّنَا (هَنِّئْنا-هَيِّئْنا)كَرامَتَكَ وَ اَلْبِسْنا عافِيَتَكَ.*
*دوستان عزیزم میتونید به عزیزانتون هم بفرمایید تا در این ختم عظیم شرکت کنند، چون همه مون حاجت داریم😔*
*غفلت نکنیم*
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
*منابع:*
*اللیالیالمخزونه، ملا محسن فیض کاشانی،*
*بهجت الدعا، ص٣۶٢ـ٣۶۴*
*درس خارج فقه آیت الله بهجت رحمه الله علیه، کتاب حج، ٢۶ آذر ١٣٨۶*
*ان شاالله همه شماعزیزان حاجت رواباشید🤲🤲*
🌸 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_11 🤔 امام برا چیه؟! برا
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_12
👈🏻 برو تحقیق کن ببین چرا آقای بهجت میگفت اشک برا امام حسین ارزشش از نماز شب بالاتره.
✔️ ولایت هم مبارزه با هوای نفس رو آسان میکنه، هم اطاعت از امر مولا در مبارزه با هوای نفس رو آسان میکنه، و
هم اصلا نفسو ضعیف میکنه.
☺️ دیگه «مَنِت» خورده دیگه! تو پذیرفتی یه کسی از جنس خودت به دلیل اینکه خدا برتری داده بر تو برتری پیدا کنه.
🌷 بگو: یا علی، آقای منی، آقای منی، من نوکر توأم، زدی نفسو داغون کردی. حالا ورع آسون میشه. تو آقایی، آقا رو پذیرفتی! انشاءالله یه روزی اقا رو ببینی همینو بگی! لحظه جون دادن همتون میبینید آقا رو...
✨وَ مَنْ يَمُتْ يَرَنی✨
❇️ آماده کن خودتو برای لحظه جون دادن که امیرالمؤمنین رو میبینی میگی: آقا من نوکر توأم. نفست رو زدی...
🚫 یه دفعه اونجا غُد بازیت گل نکنهها......
🤔 چرا ولی خدا آسون میکنه مبارزه با هوای نفس رو؟! اصلا نفس رو راحت قلع و قمع میکنه چرا؟! چرا ای کهکشانها، ای اقیانوسها، ای آسمانها چرا؟!
👈🏻 همه صدا میزنند چون ولی مظلومه مظلوم همه چیو آسون میکنه. مظلوم آدم رو خرد میکنه.
🌷 امیرالمؤمنین رو طناب بستن تو کوچه کشیدن.😭
این آقا خانومش رو جلو چشمش تازیانه زدن. این آقا مظلومه.
🌷 خودش برای اینکه کار تو رو آسون بکنه هی میگه: مَا زِلْتُ مَظْلُوماً. من همیشه مظلوم بودم.
🤔 ولِّی چجوری کار رو آسون میکنه؟! چون مظلومه
😭بابا آقا مظلومیت ما رو کُشت داغونمون کرد. اصلا ما دیگه حرفی در مقابل تو برای گفتن نداریم. الهی فدای مظلومیت بشیم. 😔
🔖 اونوقت من به شما بگم: معمولا مظلومها تا به شهادت میرسن، مظلومیتشون برطرف میشه. جز علی ابن ابیطالب که تا به شهادت رسید شروع کردن بر منبرها به نفرین کردن به علی ابن ابیطالب😭 مظلومیتش تازه یه جور دیگه تازه آغاز شد. علی مظلوم......
🤔 ولِّی چرا آسون میکنه؟!
✅ چون مظلومه
🤔 مظلوم کجا پیدا میتونی بکنی مثل علی ابن ابیطالب علی ابن ابیطالب . مظلومه... علامت مظلومیتش همین بس زینب کبری امشب دیده دوباره پچ پچ ها شروع شده تو خونه😭
😔 یاد اون شبی افتاد که آروم داشتن با هم صحبت میکردن برای اینکه مخفیانه مادر رو به خاک بسپرن. دوباره مثل اینکه بابا رو میخوان مخفیانه به خاک بسپرن. آرام گریه کنید کسی نفهمه بدن بابا رو میخواهیم آرام از خانه بیرون ببریم....😭
اَلا لَعنَتُ اللّه علی القَومِ الظالِمین
پایان جلسه بیستم
@IslamLifeStyles_fars
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاخص های ولایتمداری
چگونه بفهمیم چه کسی در دایره جبهه خودی است و چه کسی غیرخودی؟
"خداوند گاهی بنده ای را دوست دارد ولی عملش را دوست ندارد و بالعکس گاهی بنده ای را دوست ندارد ولی عملش را دوست دارد" نهج البلاغه ، خطبه ۱۵۴
#خودی_غیرخودی
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#مهدوی_ارفع
✿○○••••••══🌿🌸🌿
@Islamlifestyles_fars
🌿🌸🌿══••••••○○✿
#حالِ_خوب 163
🤔 کی حالش بده؟
👈🏻 کسی که کسی رو دوست نداره.
😢 این آدم از نظر روانی، سالم نیست. این آدم ناراحته.
😍 آدم وقتی شروع میکنه برای کسی کار کردن، به یه کسی محبت کردن، بدون چشمداشت، حالش خوب میشه.
☺️ آدم اگر نه تنها به دیگران محبت کنه، مهربانی کنه، بلکه به دیگران محبت هم داشته باشه، حالش خوب میشه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و دوم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین، یه نگاه
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و سوم
توی مسیر راه، امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود
مریم جون: سارا جان این میوهها رو بگیر پوست بکن با آقا امیر بخورین (منم میوهها رو گرفتم، پوست کردم، داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر)
- بفرما امیر آقا(امیر یه نگاهی به من کرد، لبخند زد): خیلی ممنون ( اه، بالأخره خنده اش هم دیدم من): نوش جونتون
بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران
بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه
منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه
من یه گوشه نشستم، تا نماز مریم جون تمام شه
بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم
بعد از شام حرکت کردیم. من تو ماشین خوابم برد. با صدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم، سارا خانم، بیدارشین رسیدیم
- ببخشید اصلا حواسم نبود
امیر: اشکالی نداره
- بابا و مریم جون کجان؟
امیر: رفتن واسه صبحانه، گفتن صداتون کنم
- آها، باشه بریم
رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم
ساعت۸ رسیدیم مشهد، اول رفتیم هتل، ماشین و گذاشتیم پارکینگ، بابا دوتا اتاق گرفت کنار هم! یکی از کلیدا رو داد به امیر
بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق، یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم
وارد اتاق شدیم، اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود.
یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم
- بله
امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم
- چشم
بلند شدم موهامو بستم، مانتومو پوشیدم، یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم
چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم، خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم، احساس میکردم جلوی راه رفتنمو میگیره
یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه
تا نگاهمو دید سرشو پایین آورد، خندم گرفت
- من آماده ام بریم
امیر: خیلی حجاب بهتون میاد
- لبخند زدمو چیزی نگفتم
بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن
بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید
بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی...
دلم یه جوری شد با گفتنش
حرکت کردیم سمت حرم. وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد. یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه
بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت، منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا
- چشم
منو مریم جون رفتیم داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون، بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن، بابا رضا بلند شد
بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین
منو مریم میریم هتل شما بعدا بیاین
- چشم بابا
نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد
- آقا امیر
امیر: بله
- میشه بلندتر بخونین منم گوش کنم
امیر: چشم
صداش آرومم میکرد و بغضمو شکوند
چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا
دیدم داره نگام میکنه
- چیزی شده؟
امیر: نه هیچی
بعد ادامه داد به خوندن دعا... بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل
بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون
اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و چهارم
وقتی بیدار شدم امیر داشت نماز میخوند. بعد تمام شدن نمازش پرسیدم!
- چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟
امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم، منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم(چه قلب مهربونی داشت، بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم)
- بریم
امیر: کجا؟
- حرم دیگه
امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم
رفتیم یه قسمت فرش نشستیم
- اقا امیر
امیر: بله
-میشه یه چیزی بپرسم
امیر: بله
- شما ترکیه چیکار میکردین؟
امیر: عموم اینا ترکیه زندگی میکنن، به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه، اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود، مرد و زن قاطی، منم اصلا اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچهها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم
- خیلی ممنونم که نجاتم دادین، نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد
امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من
- میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین، صداتون آرومم میکنه
امیر: چشم
چشممو دوخته بودم به گنبد، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش. یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه
- امیر آقا
امیر: بله
- میشه بریم خونه حالم خوب نیست ( تو چشماش نگرانی رو دیدم)
امیر: باشه بریم
رسیدیم هتل، وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا آوردم
امیر از پشت در صدام میکرد: سارا، سارا خوبی؟ (از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد، از یه طرفی واقعا تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون)
- خوبم، خوبم
دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون
امیر: حالت بهتره
- اره خوبم
امیر: میخواین بریم دکتر
- نه بهترم، فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه
امیر: باشه چشم
- یه کم بخوابم بهتر میشم
رفتم رو تختم دراز کشیدم، خوابم برد...
نصفه های شب یه دفعه شکمم درد گرفت، امیر خواب بود، بلند شدمو یه کم راه رفتم شاید یه کم دردش کمتر بشه ولی دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم امیرو صدا زدم
- امیر، امیر
امیر:(تا منو دید ترسید) چی شده؟
- دارم میمیرم از درد
امیر: ای واای، پاشو بریم دکتر
اینقدر درد داشتم نمیتونستم لباسامو بپوشم، امیر مانتو مو پوشند برام روسریمو سرم گذاشت. زیر بغلمو گرفت رفتیم پایین ماشین گرفتیم، رفتیم بیمارستان توی راه فقط سرمو گذاشتم رو پای امیر شکممو چنگ میزدم
امیرم زیر لب داشت دعا میخوند. رسیدیم بیمارستان، دکتر معاینه کرد گفت مسمومیته
رفتم دراز کشیدم یه سرم وصل کردن بهم، کم کم آروم شدم خوابم برد با صدای زنگ گوشی امیر بیدار شدم فهمیدم داره بابا حرف میزنه
تماسش قطع شد اومد کنارم
- ببخشید که مزاحم شما شدم
امیر: نه بابا این چه حرفیه(خندیدو گفت) مثل اینکه محرمیم
- به بابا رضا چی گفتی؟
امیر: گفتم بیرونیم، البته شما رو با این حال ببینن متوجه میشن سرمم که تمام شد رفتیم هتل، به دم در اتاق که رسیدیم، در اتاق بابا اینا باز شد بابا اومد بیرون
بابا رضا: سارا، چی شده؟
- چیزی نیست بابا یه کم حالم بد بود رفتیم دکتر الان بهترم
بابا رضا: واسه چی؟
امیر: دکتر گفته مسمومیته، الان خدا رو شکر بهتره
- بابا جون اگه اجازه بدین بریم استراحت کنیم
بابا رضا: باشه برین
رفتیم توی اتاق روی تختم دراز کشیدم
خوابیدم تا غروب فقط خوابیدم که چشمامو باز کردم دیدم امیر از رو تخته رو به روم داره نگام میکنه
- ساعت چنده؟
امیر: ۷ و نیم
- ببخشید که به خاطر من نرفتین حرم
امیر: اشکالی نداره، مهم سلامتی شماست
حاج رضا و مریم خانوم هم اومدن اینجا وقتی دیدن شما خوابین رفتن حرم
- میشه بریم بیرون دور بزنیم
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 204
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ موافقتِ زياد [نشانه] نفاق است؛ مخالفتِ زياد [نشانه] دشمنى است.
📚 غررالحكم حدیث ۷۰۸۳ و ۷۰۸۴
🍃 @IslamLifeStyles_fars
هر روز صبح سه مرتبه بگو:
❤️صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز .mp3
2.65M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهل و سوم : خطبه ۱۳۳ تا خطبه ۱۳۲
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #پیام_معنوی |•
🌿 #امام_صادق(علیه السلام)
✨ مَن قَرَاَ القُرآنَ وَ هُوَ شابٌّ مُؤمِنٌ اِختَلَطَ القُرآنُ بِلَحمِهِ وَ دَمِهِ وَ جَعَلَهُ اللّه عَزَّوَجَلَّ مَعَ السَّفَرَةِ الكِرامِ البَرَرَةِ ، وَ كانَ القُرآنُ حَجيزا عَنهُ يَومَ القيامَةِ✨ ؛
✍ هر جوان مؤمنى كه در جوانى #قرآن #تلاوت كند، #قرآن با گوشت و خونش مىآميزد و #خداوند عزّوجلّ او را با #فرشتگان بزرگوار و نيك قرار مىدهد و قرآن #نگهبان او در روز #قيامت، خواهد بود.
كافى(ط-الاسلامیه) ج ۲، ص ۶۰۳
@Islamlifestyles_fars