🤔 چرا ولی خدا آسون میکنه مبارزه با هوای نفس رو؟! اصلا نفس رو راحت قلع و قمع میکنه چرا؟! چرا ای کهکشانها، ای اقیانوسها، ای آسمانها چرا؟!
👈🏻 همه صدا میزنند چون ولی مظلومه مظلوم همه چیو آسون میکنه. مظلوم آدم رو خرد میکنه.
🌷 امیرالمؤمنین رو طناب بستن تو کوچه کشیدن.😭
این آقا خانومش رو جلو چشمش تازیانه زدن. این آقا مظلومه.
🌷 خودش برای اینکه کار تو رو آسون بکنه هی میگه: مَا زِلْتُ مَظْلُوماً. من همیشه مظلوم بودم.
🤔 ولِّی چجوری کار رو آسون میکنه؟! چون مظلومه
😭بابا آقا مظلومیت ما رو کُشت داغونمون کرد. اصلا ما دیگه حرفی در مقابل تو برای گفتن نداریم. الهی فدای مظلومیت بشیم. 😔
🔖 اونوقت من به شما بگم: معمولا مظلومها تا به شهادت میرسن، مظلومیتشون برطرف میشه. جز علی ابن ابیطالب که تا به شهادت رسید شروع کردن بر منبرها به نفرین کردن به علی ابن ابیطالب😭 مظلومیتش تازه یه جور دیگه تازه آغاز شد. علی مظلوم......
🤔 ولِّی چرا آسون میکنه؟!
✅ چون مظلومه
🤔 مظلوم کجا پیدا میتونی بکنی مثل علی ابن ابیطالب علی ابن ابیطالب . مظلومه... علامت مظلومیتش همین بس زینب کبری امشب دیده دوباره پچ پچ ها شروع شده تو خونه😭
😔 یاد اون شبی افتاد که آروم داشتن با هم صحبت میکردن برای اینکه مخفیانه مادر رو به خاک بسپرن. دوباره مثل اینکه بابا رو میخوان مخفیانه به خاک بسپرن. آرام گریه کنید کسی نفهمه بدن بابا رو میخواهیم آرام از خانه بیرون ببریم....😭
اَلا لَعنَتُ اللّه علی القَومِ الظالِمین
پایان جلسه بیستم
@IslamLifeStyles_fars
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاخص های ولایتمداری
چگونه بفهمیم چه کسی در دایره جبهه خودی است و چه کسی غیرخودی؟
"خداوند گاهی بنده ای را دوست دارد ولی عملش را دوست ندارد و بالعکس گاهی بنده ای را دوست ندارد ولی عملش را دوست دارد" نهج البلاغه ، خطبه ۱۵۴
#خودی_غیرخودی
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#مهدوی_ارفع
✿○○••••••══🌿🌸🌿
@Islamlifestyles_fars
🌿🌸🌿══••••••○○✿
#حالِ_خوب 163
🤔 کی حالش بده؟
👈🏻 کسی که کسی رو دوست نداره.
😢 این آدم از نظر روانی، سالم نیست. این آدم ناراحته.
😍 آدم وقتی شروع میکنه برای کسی کار کردن، به یه کسی محبت کردن، بدون چشمداشت، حالش خوب میشه.
☺️ آدم اگر نه تنها به دیگران محبت کنه، مهربانی کنه، بلکه به دیگران محبت هم داشته باشه، حالش خوب میشه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و دوم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین، یه نگاه
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و سوم
توی مسیر راه، امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود
مریم جون: سارا جان این میوهها رو بگیر پوست بکن با آقا امیر بخورین (منم میوهها رو گرفتم، پوست کردم، داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر)
- بفرما امیر آقا(امیر یه نگاهی به من کرد، لبخند زد): خیلی ممنون ( اه، بالأخره خنده اش هم دیدم من): نوش جونتون
بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران
بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه
منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه
من یه گوشه نشستم، تا نماز مریم جون تمام شه
بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم
بعد از شام حرکت کردیم. من تو ماشین خوابم برد. با صدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم، سارا خانم، بیدارشین رسیدیم
- ببخشید اصلا حواسم نبود
امیر: اشکالی نداره
- بابا و مریم جون کجان؟
امیر: رفتن واسه صبحانه، گفتن صداتون کنم
- آها، باشه بریم
رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم
ساعت۸ رسیدیم مشهد، اول رفتیم هتل، ماشین و گذاشتیم پارکینگ، بابا دوتا اتاق گرفت کنار هم! یکی از کلیدا رو داد به امیر
بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق، یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم
وارد اتاق شدیم، اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود.
یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم
- بله
امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم
- چشم
بلند شدم موهامو بستم، مانتومو پوشیدم، یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم
چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم، خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم، احساس میکردم جلوی راه رفتنمو میگیره
یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه
تا نگاهمو دید سرشو پایین آورد، خندم گرفت
- من آماده ام بریم
امیر: خیلی حجاب بهتون میاد
- لبخند زدمو چیزی نگفتم
بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن
بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید
بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی...
دلم یه جوری شد با گفتنش
حرکت کردیم سمت حرم. وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد. یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه
بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت، منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا
- چشم
منو مریم جون رفتیم داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون، بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن، بابا رضا بلند شد
بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین
منو مریم میریم هتل شما بعدا بیاین
- چشم بابا
نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد
- آقا امیر
امیر: بله
- میشه بلندتر بخونین منم گوش کنم
امیر: چشم
صداش آرومم میکرد و بغضمو شکوند
چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا
دیدم داره نگام میکنه
- چیزی شده؟
امیر: نه هیچی
بعد ادامه داد به خوندن دعا... بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل
بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون
اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و چهارم
وقتی بیدار شدم امیر داشت نماز میخوند. بعد تمام شدن نمازش پرسیدم!
- چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟
امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم، منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم(چه قلب مهربونی داشت، بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم)
- بریم
امیر: کجا؟
- حرم دیگه
امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم
رفتیم یه قسمت فرش نشستیم
- اقا امیر
امیر: بله
-میشه یه چیزی بپرسم
امیر: بله
- شما ترکیه چیکار میکردین؟
امیر: عموم اینا ترکیه زندگی میکنن، به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه، اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود، مرد و زن قاطی، منم اصلا اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچهها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم
- خیلی ممنونم که نجاتم دادین، نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد
امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من
- میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین، صداتون آرومم میکنه
امیر: چشم
چشممو دوخته بودم به گنبد، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش. یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه
- امیر آقا
امیر: بله
- میشه بریم خونه حالم خوب نیست ( تو چشماش نگرانی رو دیدم)
امیر: باشه بریم
رسیدیم هتل، وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا آوردم
امیر از پشت در صدام میکرد: سارا، سارا خوبی؟ (از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد، از یه طرفی واقعا تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون)
- خوبم، خوبم
دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون
امیر: حالت بهتره
- اره خوبم
امیر: میخواین بریم دکتر
- نه بهترم، فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه
امیر: باشه چشم
- یه کم بخوابم بهتر میشم
رفتم رو تختم دراز کشیدم، خوابم برد...
نصفه های شب یه دفعه شکمم درد گرفت، امیر خواب بود، بلند شدمو یه کم راه رفتم شاید یه کم دردش کمتر بشه ولی دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم امیرو صدا زدم
- امیر، امیر
امیر:(تا منو دید ترسید) چی شده؟
- دارم میمیرم از درد
امیر: ای واای، پاشو بریم دکتر
اینقدر درد داشتم نمیتونستم لباسامو بپوشم، امیر مانتو مو پوشند برام روسریمو سرم گذاشت. زیر بغلمو گرفت رفتیم پایین ماشین گرفتیم، رفتیم بیمارستان توی راه فقط سرمو گذاشتم رو پای امیر شکممو چنگ میزدم
امیرم زیر لب داشت دعا میخوند. رسیدیم بیمارستان، دکتر معاینه کرد گفت مسمومیته
رفتم دراز کشیدم یه سرم وصل کردن بهم، کم کم آروم شدم خوابم برد با صدای زنگ گوشی امیر بیدار شدم فهمیدم داره بابا حرف میزنه
تماسش قطع شد اومد کنارم
- ببخشید که مزاحم شما شدم
امیر: نه بابا این چه حرفیه(خندیدو گفت) مثل اینکه محرمیم
- به بابا رضا چی گفتی؟
امیر: گفتم بیرونیم، البته شما رو با این حال ببینن متوجه میشن سرمم که تمام شد رفتیم هتل، به دم در اتاق که رسیدیم، در اتاق بابا اینا باز شد بابا اومد بیرون
بابا رضا: سارا، چی شده؟
- چیزی نیست بابا یه کم حالم بد بود رفتیم دکتر الان بهترم
بابا رضا: واسه چی؟
امیر: دکتر گفته مسمومیته، الان خدا رو شکر بهتره
- بابا جون اگه اجازه بدین بریم استراحت کنیم
بابا رضا: باشه برین
رفتیم توی اتاق روی تختم دراز کشیدم
خوابیدم تا غروب فقط خوابیدم که چشمامو باز کردم دیدم امیر از رو تخته رو به روم داره نگام میکنه
- ساعت چنده؟
امیر: ۷ و نیم
- ببخشید که به خاطر من نرفتین حرم
امیر: اشکالی نداره، مهم سلامتی شماست
حاج رضا و مریم خانوم هم اومدن اینجا وقتی دیدن شما خوابین رفتن حرم
- میشه بریم بیرون دور بزنیم
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 204
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ موافقتِ زياد [نشانه] نفاق است؛ مخالفتِ زياد [نشانه] دشمنى است.
📚 غررالحكم حدیث ۷۰۸۳ و ۷۰۸۴
🍃 @IslamLifeStyles_fars
هر روز صبح سه مرتبه بگو:
❤️صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز .mp3
2.65M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهل و سوم : خطبه ۱۳۳ تا خطبه ۱۳۲
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #پیام_معنوی |•
🌿 #امام_صادق(علیه السلام)
✨ مَن قَرَاَ القُرآنَ وَ هُوَ شابٌّ مُؤمِنٌ اِختَلَطَ القُرآنُ بِلَحمِهِ وَ دَمِهِ وَ جَعَلَهُ اللّه عَزَّوَجَلَّ مَعَ السَّفَرَةِ الكِرامِ البَرَرَةِ ، وَ كانَ القُرآنُ حَجيزا عَنهُ يَومَ القيامَةِ✨ ؛
✍ هر جوان مؤمنى كه در جوانى #قرآن #تلاوت كند، #قرآن با گوشت و خونش مىآميزد و #خداوند عزّوجلّ او را با #فرشتگان بزرگوار و نيك قرار مىدهد و قرآن #نگهبان او در روز #قيامت، خواهد بود.
كافى(ط-الاسلامیه) ج ۲، ص ۶۰۳
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و چهارم وقتی بیدار شدم امیر داشت نماز میخوند. بعد
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و پنجم
امیر: بزارین حالتون بهتر بشه، فردا میریم
- آخه من گرسنمه
امیر: آخ ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم از پایین براتون غذا میگیرم
- دستتون درد نکنه فقط واسه خودتون هم بگیرین، چون اینجوری خجالتم میاد
امیر(خندید): چشم
(چرا اینقدر قشنگ میخنده، وقتی میخنده تمام ناراحتیم از یادم میره)
امیر که رفت بیرون، رفتم لب پنجره، چشمم به گنبد حرم افتاد اشک از چشمم جاری شد توی دلم گفتم: آقا اگه ما دوتا مال همیم، خودت برامون دعا کن. یه دفعه امیر وارد اتاق شد چشمم به تخت افتاد ولی چیزی نگفت
نشستیم با هم غذا خوردیم
بعد از خوردن شام سفره جمع کردم.
اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد
- امیر!
امیر : بله
- چرا خواستی با من ازدواج کنی؟
امیر: نمیتونم بهت بگم
- باشه، هر جور که راحتی
امیر: شاید بعد جداییمون گفتم بهت( تا گفت جدایی، دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره)
- میشه زیارت عاشورا بخونی
امیر: چشم(با خوندن زیارت عاشورا، بهونهای شد برای باریدن اشکام، صورتمو برگردوندم، پتو رو کشیدم روی سرم، شروع کردم به گریه کردن، نفهمیدم کی خوابم برد.
خوشحال شدم امروز روز آخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد، توی دلم گفتم، میشه این آقایی که کنارمه، عاشقم بشه، همونجور که من عاشقش شدم حرکت کردیم به سمت تهران، این سفر بهترین سفر عمرم بود
ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا
رسیدیم تهران، امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون، وقتی از امیر میخواستم خداحافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد
رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم،
چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم
گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش،
دستم به نوشتن نمیرفت
تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم، بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه
امیر: چشم (وااااییی که تو چقدر آقایی) اینقدر خسته بودم که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
رفتم. حاضر شدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟
- نه مریم جون، میرم دانشگاه یه چیزی میخورم
مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی
- قربون دستتون
رسیدم دم در خونه امیر، وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم رفتم کنارش سوار شد
امیر: سلام
- سلام توی راه امیر از داخل کیفش یه جعبه کوچیک کادو شده آورد بیرون
امیر: ببخشید این چیز ناقابله، مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون
- خیلی ممنونم
رسیدیم دانشگاه، ماشین و پارک کردم رفتیم داخل محوطه
- امیرآقا من کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشه، میرم تو کافه میشینم
امیر: باشه، مواظب خودت باش...
- چشم، کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم...
امیر: چشم
-چشمتون بی بلا
رفتم داخل کافه نشستم، یاد کادوی امیر افتادم
کادو رو باز کردم، نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم رو روش نوشته...
سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم، یاد سلما افتادم، بهش خندیدم، سرم اومد...
بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدم امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم
ساحره: بَه مشهدی خانم، زیارتتون قبول - مرسی عزیزم، انشاءالله قسمت شما
محسن: سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا(توی دلم گفتم یعنی میشه)
- خیلی ممنون
امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون
- آره امیر راست میگه بیاین با هم بریم
ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون، من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره
- باشه هر جور راحتی
خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
- امیر آقا
امیر: بله
- بریم گلزار؟
امیر: چرا که نه....
رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحهای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد
منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید وگفتم کمکم کن
- امیر؟
امیر: بله
- من نمیخوام برم از ایران، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم
( امیر سکوت کردو چیزی نگفت)
- تو هم منو دوست داری؟
امیر: من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم
من نمیتونم باهات زندگی کنم
( تمام وجودم له شد، یعنی دوستم نداره، از چشمام اشک میاومد و من پاکشون میکردم )
- باشه اشکالی نداره، لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم، ۱۰ روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه، دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین ...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و ششم
من مریضم، نمیتونم باهات ازدواج کنم
-یعنی چی؟
امیر: من بیماری قلبی دارم
-(وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین)
من حتی نمیتونم بچه دار بشم، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه
شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم. بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم
فکرشو نمیکردم به اینجا برسه(نشستم و شروع کردم به گریه کردن، یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم، یاد مادرم افتادم، گریه هام بلند شد)
امیر: سارا جان من معذرت میخوام (نگاهش کردم): یعنی فقط مشکلت همینه
امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا
- دوستم داری؟
( چیزی نگفت، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم): دوستم داری؟
من همون روز تو ترکیه دیدمت ...
امیر: سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم
(امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه، درباز کردم مریم با دیدن قیافهام اومد جلو)
مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟
- نه فقط یه کم حالم بده
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق
مریم: سارا جون به لب شدم
بگو چی شده
(مریم و بغل کردم و گریه میکردم، هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم)
مریم: عزیزززم آروم باش، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه، به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه( میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم، بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه)
شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم
صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتما بابا رفت تو اتاقش
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
رفتم تو اتاقش
- بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم(بابا رضا با دیدن قیافهام اومد سمتم) چی شده سارا
اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم
نشستم روی زمین شروع کردم به حرف زدن
بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت
وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن
بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد: بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی، واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه...
- نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست...
بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی
- قلبش بابا
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم
بابا رضا: دخترم عمر دست خداست، تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری
(بابا با حرفاش آرومم کرد)
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین...
بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت...
(بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش)
تو بهترین بابای دنیایی...
رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین ...
مریم: سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
مریم: صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند: برو عزیزم
توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد
- سلام ناهید جون....
ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
ناهید: آره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید(الهی بمیرم براش)
در اتاقشو باز شد اومد بیرون...
گل و گرفتم جلوم: تقدیم باعشق
امیر لبخندی زد: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه...
امیر: چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
1400-09-15(farahzad).mp3
12.84M
🔊 فایل صوتی برنامه سمت خدا
👤 #حجت_الاسلام_فرحزاد
📚 موضوع: شرح دعای ۳۱ صحیفه سجادیه ( فضیلت توبه ) و نکاتی پیرامون معرفت نفس
🗓دوشنبه پانزدهم آذر ماه ۱۴۰۰
🗂 حجم : ۱۲ مگابایت
متن کامل: در حال آماده سازی
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 164
☺️ مهربانی کردن، حال آدم رو خوب میکنه، مهربان باشیم بدون چشمداشت.
🙂 کسی که حس مهربانی کردن رو تجربه میکنه، اون حالش خوبه.
🙄 اونایی که این تجربه رو پیدا نمیکنن، حالشون خوب نیست.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 205
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین #امام_علی عليه السلام:
✍️ مَنِ اشتَغَلَ بِالفُضولِ، فاتَهُ مِن مُهِمِّهِ المَأمولُ
🔴 هر كه به کارهای بیفایده مشغول شود، آرزوى مهماش را از دست مىدهد.
📚 غررالحكم حدیث ۸۶۳۳
#حدیث_روز
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🌼آقا جان سلام!🌼
از دور یا نزدیک؟
نمیدانم!
وقتی به زیارتنامهها سری می زنیم،
هم زیارت از دور داریم هم از نزدیک!
آقا جان!
هر لحظه و هر روز به شما سلام میدهیم!
از نزدیکِ نزدیک، همینجا در حضورتان ... و کی میشود در ظهورتان نیز سلام را بلند بگوییم و گوش دلمان از بزرگی هیبتتان پُر شود!
هنوز گوشهای من بر خاک چسبیده و صدای شما را نمیشنود!😓
ولی شما که میشنوید و پاسخ میدهید ...
🌸 *"السّلام علیک یا اباصالح المهدی أدرکنا"*🌸
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #سخــــن_بــــزرگان |•
بهترین #عبادت
🌿 #آیتالله_مصباح_یزدی(ره)
🔹 در این #دنیا #گرفتاری های زیادی برای همه انسانها پیش میآید و فقط نوع، شکل و زمان آن با یکدیگر فرق میکند؛
گاهی بیماری، #فقر و گرفتاری است، گاهی از دست دادن عزیزی است، گاهی هم بلاهای اجتماعی مانند زلزله، سیل و طوفان است.
🔸 مسلّماً #کمک کردن به چنین کسانی که مبتلا به چنین #غم و اندوههایی شدهاند و از انجام وظایف خود بازماندهاند و در نهایت، #شاد کردن آنها از بهترین عبادات است.
📚 پندهای امام صادق(علیه السلام)
به رهجویان صادق ۱۳۳
✔️ @Islamlifestyles_fars
🌿روز دانشجو مبارک🌹
«در جنگ نرم، شما جوان های دانشجو، افسران جوان این جبههاید... افسر جوان تو صحنه است؛ هم به دستور عمل می کند، هم صحنه را درست میبینید؛ با جسم خود و جان خود صحنه را میآزماید. لذا این ها افسران جوانند؛ دانشجو نقشش این است.»
مقام معظم رهبری
#روز دانشجو
#شانزدهم آذر
@IslamLifeStyles_fars