هر روز صبح سه مرتبه بگو:
❤️صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز .mp3
2.65M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهل و سوم : خطبه ۱۳۳ تا خطبه ۱۳۲
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #پیام_معنوی |•
🌿 #امام_صادق(علیه السلام)
✨ مَن قَرَاَ القُرآنَ وَ هُوَ شابٌّ مُؤمِنٌ اِختَلَطَ القُرآنُ بِلَحمِهِ وَ دَمِهِ وَ جَعَلَهُ اللّه عَزَّوَجَلَّ مَعَ السَّفَرَةِ الكِرامِ البَرَرَةِ ، وَ كانَ القُرآنُ حَجيزا عَنهُ يَومَ القيامَةِ✨ ؛
✍ هر جوان مؤمنى كه در جوانى #قرآن #تلاوت كند، #قرآن با گوشت و خونش مىآميزد و #خداوند عزّوجلّ او را با #فرشتگان بزرگوار و نيك قرار مىدهد و قرآن #نگهبان او در روز #قيامت، خواهد بود.
كافى(ط-الاسلامیه) ج ۲، ص ۶۰۳
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و چهارم وقتی بیدار شدم امیر داشت نماز میخوند. بعد
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و پنجم
امیر: بزارین حالتون بهتر بشه، فردا میریم
- آخه من گرسنمه
امیر: آخ ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم از پایین براتون غذا میگیرم
- دستتون درد نکنه فقط واسه خودتون هم بگیرین، چون اینجوری خجالتم میاد
امیر(خندید): چشم
(چرا اینقدر قشنگ میخنده، وقتی میخنده تمام ناراحتیم از یادم میره)
امیر که رفت بیرون، رفتم لب پنجره، چشمم به گنبد حرم افتاد اشک از چشمم جاری شد توی دلم گفتم: آقا اگه ما دوتا مال همیم، خودت برامون دعا کن. یه دفعه امیر وارد اتاق شد چشمم به تخت افتاد ولی چیزی نگفت
نشستیم با هم غذا خوردیم
بعد از خوردن شام سفره جمع کردم.
اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد
- امیر!
امیر : بله
- چرا خواستی با من ازدواج کنی؟
امیر: نمیتونم بهت بگم
- باشه، هر جور که راحتی
امیر: شاید بعد جداییمون گفتم بهت( تا گفت جدایی، دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره)
- میشه زیارت عاشورا بخونی
امیر: چشم(با خوندن زیارت عاشورا، بهونهای شد برای باریدن اشکام، صورتمو برگردوندم، پتو رو کشیدم روی سرم، شروع کردم به گریه کردن، نفهمیدم کی خوابم برد.
خوشحال شدم امروز روز آخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد، توی دلم گفتم، میشه این آقایی که کنارمه، عاشقم بشه، همونجور که من عاشقش شدم حرکت کردیم به سمت تهران، این سفر بهترین سفر عمرم بود
ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا
رسیدیم تهران، امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون، وقتی از امیر میخواستم خداحافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد
رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم،
چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم
گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش،
دستم به نوشتن نمیرفت
تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم، بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه
امیر: چشم (وااااییی که تو چقدر آقایی) اینقدر خسته بودم که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
رفتم. حاضر شدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟
- نه مریم جون، میرم دانشگاه یه چیزی میخورم
مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی
- قربون دستتون
رسیدم دم در خونه امیر، وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم رفتم کنارش سوار شد
امیر: سلام
- سلام توی راه امیر از داخل کیفش یه جعبه کوچیک کادو شده آورد بیرون
امیر: ببخشید این چیز ناقابله، مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون
- خیلی ممنونم
رسیدیم دانشگاه، ماشین و پارک کردم رفتیم داخل محوطه
- امیرآقا من کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشه، میرم تو کافه میشینم
امیر: باشه، مواظب خودت باش...
- چشم، کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم...
امیر: چشم
-چشمتون بی بلا
رفتم داخل کافه نشستم، یاد کادوی امیر افتادم
کادو رو باز کردم، نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم رو روش نوشته...
سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم، یاد سلما افتادم، بهش خندیدم، سرم اومد...
بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدم امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم
ساحره: بَه مشهدی خانم، زیارتتون قبول - مرسی عزیزم، انشاءالله قسمت شما
محسن: سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا(توی دلم گفتم یعنی میشه)
- خیلی ممنون
امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون
- آره امیر راست میگه بیاین با هم بریم
ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون، من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره
- باشه هر جور راحتی
خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
- امیر آقا
امیر: بله
- بریم گلزار؟
امیر: چرا که نه....
رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحهای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد
منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید وگفتم کمکم کن
- امیر؟
امیر: بله
- من نمیخوام برم از ایران، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم
( امیر سکوت کردو چیزی نگفت)
- تو هم منو دوست داری؟
امیر: من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم
من نمیتونم باهات زندگی کنم
( تمام وجودم له شد، یعنی دوستم نداره، از چشمام اشک میاومد و من پاکشون میکردم )
- باشه اشکالی نداره، لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم، ۱۰ روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه، دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین ...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و ششم
من مریضم، نمیتونم باهات ازدواج کنم
-یعنی چی؟
امیر: من بیماری قلبی دارم
-(وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین)
من حتی نمیتونم بچه دار بشم، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه
شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم. بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم
فکرشو نمیکردم به اینجا برسه(نشستم و شروع کردم به گریه کردن، یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم، یاد مادرم افتادم، گریه هام بلند شد)
امیر: سارا جان من معذرت میخوام (نگاهش کردم): یعنی فقط مشکلت همینه
امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا
- دوستم داری؟
( چیزی نگفت، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم): دوستم داری؟
من همون روز تو ترکیه دیدمت ...
امیر: سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم
(امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه، درباز کردم مریم با دیدن قیافهام اومد جلو)
مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟
- نه فقط یه کم حالم بده
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق
مریم: سارا جون به لب شدم
بگو چی شده
(مریم و بغل کردم و گریه میکردم، هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم)
مریم: عزیزززم آروم باش، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه، به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه( میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم، بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه)
شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم
صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتما بابا رفت تو اتاقش
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
رفتم تو اتاقش
- بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم(بابا رضا با دیدن قیافهام اومد سمتم) چی شده سارا
اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم
نشستم روی زمین شروع کردم به حرف زدن
بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت
وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن
بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد: بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی، واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه...
- نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست...
بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی
- قلبش بابا
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم
بابا رضا: دخترم عمر دست خداست، تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری
(بابا با حرفاش آرومم کرد)
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین...
بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت...
(بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش)
تو بهترین بابای دنیایی...
رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین ...
مریم: سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
مریم: صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند: برو عزیزم
توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد
- سلام ناهید جون....
ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
ناهید: آره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید(الهی بمیرم براش)
در اتاقشو باز شد اومد بیرون...
گل و گرفتم جلوم: تقدیم باعشق
امیر لبخندی زد: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه...
امیر: چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
1400-09-15(farahzad).mp3
12.84M
🔊 فایل صوتی برنامه سمت خدا
👤 #حجت_الاسلام_فرحزاد
📚 موضوع: شرح دعای ۳۱ صحیفه سجادیه ( فضیلت توبه ) و نکاتی پیرامون معرفت نفس
🗓دوشنبه پانزدهم آذر ماه ۱۴۰۰
🗂 حجم : ۱۲ مگابایت
متن کامل: در حال آماده سازی
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 164
☺️ مهربانی کردن، حال آدم رو خوب میکنه، مهربان باشیم بدون چشمداشت.
🙂 کسی که حس مهربانی کردن رو تجربه میکنه، اون حالش خوبه.
🙄 اونایی که این تجربه رو پیدا نمیکنن، حالشون خوب نیست.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 205
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین #امام_علی عليه السلام:
✍️ مَنِ اشتَغَلَ بِالفُضولِ، فاتَهُ مِن مُهِمِّهِ المَأمولُ
🔴 هر كه به کارهای بیفایده مشغول شود، آرزوى مهماش را از دست مىدهد.
📚 غررالحكم حدیث ۸۶۳۳
#حدیث_روز
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🌼آقا جان سلام!🌼
از دور یا نزدیک؟
نمیدانم!
وقتی به زیارتنامهها سری می زنیم،
هم زیارت از دور داریم هم از نزدیک!
آقا جان!
هر لحظه و هر روز به شما سلام میدهیم!
از نزدیکِ نزدیک، همینجا در حضورتان ... و کی میشود در ظهورتان نیز سلام را بلند بگوییم و گوش دلمان از بزرگی هیبتتان پُر شود!
هنوز گوشهای من بر خاک چسبیده و صدای شما را نمیشنود!😓
ولی شما که میشنوید و پاسخ میدهید ...
🌸 *"السّلام علیک یا اباصالح المهدی أدرکنا"*🌸
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #سخــــن_بــــزرگان |•
بهترین #عبادت
🌿 #آیتالله_مصباح_یزدی(ره)
🔹 در این #دنیا #گرفتاری های زیادی برای همه انسانها پیش میآید و فقط نوع، شکل و زمان آن با یکدیگر فرق میکند؛
گاهی بیماری، #فقر و گرفتاری است، گاهی از دست دادن عزیزی است، گاهی هم بلاهای اجتماعی مانند زلزله، سیل و طوفان است.
🔸 مسلّماً #کمک کردن به چنین کسانی که مبتلا به چنین #غم و اندوههایی شدهاند و از انجام وظایف خود بازماندهاند و در نهایت، #شاد کردن آنها از بهترین عبادات است.
📚 پندهای امام صادق(علیه السلام)
به رهجویان صادق ۱۳۳
✔️ @Islamlifestyles_fars
🌿روز دانشجو مبارک🌹
«در جنگ نرم، شما جوان های دانشجو، افسران جوان این جبههاید... افسر جوان تو صحنه است؛ هم به دستور عمل می کند، هم صحنه را درست میبینید؛ با جسم خود و جان خود صحنه را میآزماید. لذا این ها افسران جوانند؛ دانشجو نقشش این است.»
مقام معظم رهبری
#روز دانشجو
#شانزدهم آذر
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم_و_یکم @IslamLifeStyles_fars
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_1
✨ آخرین شب از شبهای قدر است کسی که در چنین شبی از اجابت پروردگار محروم شود به این سادگیها راه نجات پیدا نخواهد کرد. نمیخوام امشب خوفی صحبت کنم. ولی اجازه بدید یک روایت رو برای شما در همین ابتدای جلسه بخونم، تا اهمیت بحث و راهی که میخوایم پیدا کنیم برای اینکه از امشب بهتر استفاده کنیم را بیشتر دریابیم.
🌷 امام صادق علیهالسلام میفرماید در ثواب الاعمال شیخ صدوق این حدیث را نقل می کند: که یکی از بندگان خدا در زمان بنی اسرائیل آنقدر عبادت کرده بود "حتی صار الخلال" تا یک باریکه ای از او باقی مانده بود، مثل خلال شده بود
اِنقدر باریک شده بود.😨
🌷 خداوند متعال به نبی زمانش وحی فرستاد:
✨ قُلْ لَهُ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی وَ جَبَرُوتِی لَوْ أَنَّکَ عَبَدْتَنِی حَتَّى تَذُوبَ کَمَا تَذُوبُ الْأَلْیَةُ فِی الْقِدْرِ مَا قَبِلْتُ مِنْکَ
👈🏻 به عزت و جلال و جبروت خودم آنقدر عبادت بکنی(تا مثل پی که در دیگ میگذارن، روغنش رو بگیرن، این هی داغ میشه تا ذوب میشه) تا ذوب بشی مثل پی که میگذارن، روغنش رو بگیرن، اگر اینقدر عبادت بکنی! من ازت قبول نمیکنم!❌
✨ حَتَّى تَأْتِیَنِی مِنَ الْبَابِ الَّذِی أَمَرْتُکَ
👈🏻 تا وقتی که از اون راهی که من بهت گفتم بیایی. تو از یه راه دیگه داری میآیی! ❌
✅ اون بابی رو باید پیدا کنیم، که باید از آن راه رفت. واِلا هر چی آدم عبادت کنه، نتیجه نمیگیره.❌
🤔 اون باب چیه؟
🌷 امام صادق میفرماید:
📒(در کتاب محاسن برقی آمده است که از معتبرترین کتابهای حدیثی میباشد)
🌷 پیامبری به نام حضرت موسی از کنار یک کسی عبور کردن، دیدن دستش رو در خانه خدا بالا برده به عبادت. خب ازش گذشتن تا یک هفته بعد برگشتن، دیدن این هنوز دستش در خانه خدا بالاست!
🌷 حضرت موسی صدا زد
✨ یَا رَبِّ هَذَا عَبْدُکَ رَافِعٌ یَدَیْهِ إِلَیْکَ یَسْأَلُکَ حَاجَتَهُ وَ یَسْأَلُکَ الْمَغْفِرَةَ مُنْذُ سَبْعَةِ أَیَّامٍ لَا تَسْتَجِیبُ لَهُ قَالَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَیْهِ یَا مُوسَى لَوْ دَعَانِی حَتَّى یَسْقُطَ یَدَاهُ أَوْ یَنْقَطِعَ لِسَانُهُ مَا اسْتَجَبْتُ لَهُ حَتَّى یَأْتِیَنِی مِنَ الْبَابِ الَّذِی أَمَرْتُه
⚠️ یارب این بنده توست، دستش رو دراز کرده به سوی شما! حاجتی از شما میخواد، از شما مغفرت میخواد، ۷ روز است، اما شما هنوز جوابش رو ندادی❌
اینجا خداوند متعال وحی فرستادن اینقدر دعا کنه تا دستهاش قطع بشه، تا زبانش قطع بشه، من جوابش رو نمیدم مگر از اون دری که بِهِش گفتم بیاد.🚫
🤔 اون در چیه؟
🔖 حالا اینا این بخش ماجراست.
🤔 اون در چیه؟ حالا اگر از اون در بره! چجوری میشه؟! حالا باید اول بررسی کنیم. اول اون در کجاست؟!
👈🏻 دقیقا برعکسشِ دیگه! اصلا به اشاره تو رو میبرن. از درش نَری، تیکه تیکه بشی تحویلت نمیگیرن!
✅ از راهش وارد شی به اشاره میبرن.
هر دوتاش رو باید قبول کرد. یک کمی دقت میخواد، بیشتر از دقت هم صفای باطن میخواد. که امشب هر یک از شما بیش از هر زمان دیگری از این صفای باطن برخوردار هستید.👌🏻
🤔 راهش چیه؟
👈🏻 بگذارید یک روایت دیگر برایتان بخونم بعد مرور کنیم این نتیجه ای که تا دیشب، از بحث ۲۱ شبه قبل گرفتیم.
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ویژه #روزدانشجو
📹رهبرانقلاب: گفتمان #انقلاب باید در #دانشگاه غلبه پیدا کند
🔹در دفاع از #نظاماسلامی، صریح باشید.
🔺وقتی چیزی به صورت گفتمان عمومی درآمد، مسئولان هم در همان جهت حرکت می کنند.
@Islamlifestyles_fars
#حالِ_خوب 165
🤔 جزوعا و منوعا یعنی چی؟
👈🏻 جزوعا یعنی کسی که زیادی بیتابی میکنه. دیدی یه مشکل بهش بخوره، چقدر میره تو هم و نق میزنه.
👈🏻 منوعا یعنی کسی وقتی خیری بهش برسه از دیگران دریغ میکنه.
جزوعا و منوعا بَده.⛔️
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و ششم من مریضم، نمیتونم باهات ازدواج کنم -یعنی چ
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و هفتم
- اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم.
از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد...
بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم، روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه...
بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم
رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم...
امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من
(منم ذوق مرگ شدم با این حرفش)
قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار، بدون هیچ آهنگ و بزن و برقصی(خیلی ساده و معنوی)
البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن مخصوص مادر امیر.
دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم. همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل
مریم: میتونم بیام داخل...
- بله بفرمایین
مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود
مریم: ای کاش مادرت اینجا بود...
- مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا، هر لحظه، شما هم کمتر از مادر نبودین برام
(بغلش کردم) مریم جون خیلی دوستتون دارم
صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم
امیر: سارای من، سارا جان بیدار نمیشی؟
- نمیشه یه کم دیگه بخوابم، دیشب تا صبح نخوابیدم...
امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه..
-(چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم) مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر...
امیر: بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری
- عع یه نمونه اشو بگین ما هم فیض ببریم برادر
امیر: هووووممم بزار فکر کنم
- اوووو پس نمونه خیلی داری، از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد، از آن بترس که سر به تو دارد، داره به تو میگه هااا...
امیر: استغفرلله، پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم، من میرم پایین تو هم زود بیا
- آررررره جون خودت، تو گفتی و من باور کردم، باشه برو...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و هشتم
دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی
عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟
- چرا ؟
عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی! چرا میخوای آینده تو خراب کنی
- واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم
عاطی: چیو
- اینکه من دیگه نمیخوام برم، میخوام با امیر زندگی کنم
عاطی: برو بابا دروغ میگی که آرومم کنی
- به جون آقا سیدت راست میگم
عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور
- به خاک مامان فاطمه، عاشقش شدم (صدای جیغش، گوشمو کر کرده بود)
هوووو چته تو، گوشی دم گوشمه هاااا
عاطی: سارا میکشمت، پوستتو میکَنم الان به من میگی، میدونی چه حالی داشتم این مدت
- جبران میکنم فعلا من برم شاه دوماد پایین منتظرمه
عاطی: باشه...
واااییی چی بپوشم من بای بای
- دیووونه از پله ها رفتم پایین مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود....
- الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما
مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر آقا علف سبز شد...
- واییی آره آره بیچاره فعلا
مریم: در امان خدا
رفتم دم در دیدم امیر نیست
به گوشیش زنگ زدم
- الو امیر کجایی؟
امیر: شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم
- عع لوووس نشو دیگه بیا
امیر: شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم
تماس و قطع کرد
- واااا پسره لوووس رفتم سمت ماشین که خودم برم آرایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته
- خیلی بیمزه بود
امیر: ها ها....
سوار ماشین شدم و رفتیم سمت آرایشگاه
ساعت دو بود که آماده شده بودم
شماره امیرو گرفتم
- سلام برادر
امیر: سلام خواهر
- برادر من آماده ام منتظر شمام
امیر: ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من
- وااا امییر
امیر: جاااانه امیر
- بیا دیگه دیر میشه هااا
امیر: میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم...
- نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم
امیر: بیا بیرون دم درم
- واااییی شوخی نکن
الان میام رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل، گل مریم
امیر: تقدیم به همسر عزیزم
- واییی امیر چه خوشگل شدی
امیر: ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدی
یه چادر از پشتش درآورد
امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون؟ دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه(یه نگاه به چشمای عسلیش کردم)
- چرا که نمیشه...
چادرمو گذاشتم سرم، امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم
- امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی
سویچ و دادم دستش: ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین
امیر: نمیشه با آژانس بریم
- نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم (امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانوادهاش، که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت)
- امیر جان نرسیدیم؟
امیر: نه عزیزم(چادرمو یه کم زدم بالا): وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم
امیر: سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم
-یادم باشه بعد عروسی، چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم
بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا
همه اومده بودن. پیاده شدم، امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد
و بار سوم من بله رو گفتم، بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله
بعدش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم ...
#ادامه دارد....
🌸 @IslamLifeStyles_fars