تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و هشتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پای
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و نهم
رفتیم از خانوادهها خداحافظی کردیم تو چشمای بابا بغضو میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم: بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین
- چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر..
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه....
یه هفتهای مونده بود به محرم، امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی، میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضیها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن.. دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طا هره خانم: جانم
- سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر، چه خونهایی که ریخته نشد، این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود، خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم)
سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق چادر نشده بودم
شبی که امیر میخواست بره هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو. امیر که رفت، رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود
برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم، یاد حرف طاهره خانم افتادم، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر...
آماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت، ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه.
من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و آمد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید
گوشیمو درآوردم و بهش زنگزدم
اخرای بوق بود که جواب داد
امیر: جانم سارا جان
- امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی (امیر روشو سمت من کرد)
امیر: وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت
گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر
- یا حسین
نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر، همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس، صورت امیر پر خون بود
جیغ میزدمو تکونش میدادم
- امییییر بیدار شو
امیر چشماتو باز کن منو ببین
واییی خدااایاااا
ساحره منو بغل کرد و میگفت آروم باش
آمبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم
امیر من چشماتو باز کن، امیر سارا میمیره بدون تو امییییر?
رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل
واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا، مامان امیر هم اومدن، ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم
مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا، چه اتفاقی افتاده؟
(نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود)
مریم و بغل کردم گریه میکردم: همش تقصیر من بود، ای کاش نمیرفتم هیئت
ای کاش صداش نمیکردم
#ادامه دارد..
🌸 @IslamLifeStyles_fars
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده؟
حالش خوبه؟
دکتر: ضربهای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا...
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهیدجون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو، اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بالأخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم، یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ..
رفتم بالا سر امیر صداش کردم. امیر
نمیخوای چشماتو باز کنی؟
پاشو ببین چادرمو، تو که خوب منو ندیدی باچادر، پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده، مگه منتظر محرم نبودی؟
فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچهها کمکشون کنیم، امیر... جان سارا چشماتو باز کن، خدایا به من رحم کن، خدایا به دل پر دردم رحم کن، امیرو برگردون
(پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد)
حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه
اولین بار بود میخواستم نماز بخونم، یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم.
نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم «معبود من، میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم، میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم، ولی تو که بزرگی، تو که رحیمی، تو منو ببخش، خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن»
فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده
پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه
منم گفتم که خودم میمونم
دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دستهها و زنجیر زدناشونو میشنیدم، شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن
مریم: سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن
- نه مریم جون هستم خودم
بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت
با اصرار بابا قبول کردم
به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون
رسیدیم خونه
بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت
- چشم بابا جون
در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود
نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد(هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش)
رفتم عبا رو برداشتم وگذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن،
ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد
چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم
خیابونا شلوغ بود، دسته پشت دسته
رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد
رفتم داخل هیئت، ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد)
ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ (نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که خوب میشه
ساحره منو برد سمت زنونه
همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم
مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا
سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همهی این آدمها خواستهای دارن از صاحب امشب... منم شروع کردم به زمزمه کردن«یاحضرت عباس، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا، تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی، تو از رباب شرمنده شدی، تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن، تو رو به مادرت زهرا قسم ناامیدم نکن...
ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 166
✨ آدم برای خودش کار میکنه، حالش خوب نمیشه.☹️
👈🏻 آدم برای دیگران یه خدمتی میکنه، حالش خوب هست.☺️
👿 ای ابلیس رجیم، ای ابلیس لعین، لعنت خدا بر تو باد. تا میای برای کسی خرج کنی، میگه ببین! پس خودت چی؟
👈🏻 میخواد حالت بد بشه، اون که به نفع تو نیستش که. ابلیس به نفع تو یه کلمه هم حرف نمیزنه تو عمرش.😒
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 207
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ هر كه انديشه نكند، سَبُک شود و هر كه سبک گشت، مورد احترام قرار نگيرد.
📚 غررالحكم حدیث ۷۹۲۷
🌷 @IslamLifeStyles_fars
❤️سلام مولای ما، مهدی جان
بدون شما، دور از دیدار روی دلربا و زهراییاتان، در حسرت شنیدن صوت داودی و حیدری اتان و در فراق استشمام عطر ملیح و احمدی اتان... زندگی جز دلتنگی و چشم براهی، چیز دیگری نیست...
روزها را به امید ظهورتان میشماریم و میدانیم که سرانجام سپیدهی آمدنتان سرمیزند و ما لبخند و نشاط و امید را تجربه میکنیم...
به همین زودی...
به همین نزدیکی..
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
#پنجشنبه است
🌷 آیت الله بهجت میفرماید:
– سوره حمد یک مرتبه
– چهار قل هر کدام یک مرتبه (سورههای توحید، کافرون، ناس و فلق)
– سوره قدر هفت مرتبه
– آیت الکرسی سه مرتبه
👈سپس آیت الله بهجت میفرماید:
هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند، هم رفع گرفتاری از خودش میشود و هم گنجی است برای میت.✨
#گنجی_برای_اهل_خاڪ
━⊰✾ 🦋 ✾⊱━━━━─━
🌺 @IslamLifeStyles_fars
━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━
•| #پیاممعنوی|•
🌿 #آیتاللهمصباحیزدی
دو قدم دوستداشتنی!
🔹 در یک روایتی میفرماید که #خدا دو قدم را که انسان بر میدارد خیلی دوست دارد.
یک قدمی که در راه #جهاد بر میدارد که برود در صف مجاهدین حضور پیدا کند.
🔸 یکی هم قدمی که برای برقراری رابطه با آن #خویشاوندی که قطع رابطه کرده است. اگر خویشاوندی قطع رابطه کرده با شما؛ شما رفتید طرف او رابطه برقرار کنید؛ این قدم زدنتان آن قدر #ثواب دارد که مثل ثواب کسی که در راه #جهاد قدم برمیدارد، #خدا برایتان اجر میفرستد.
#صله_رحم
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_2 🌷 امام صادق علیه
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_3
🌷 خدا میفرماید:
✨ اَلْكِبْرِيَاءُ رِدَائِي
👈🏻 تکبر بزرگی رداء من است.
کسی بخواد سر این رداء با من دعوا بکنه، چانه بزنه نابودش میکنم.
✨ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ
✅ کسانی که تکبر بورزند از عبادت من، من اونها رو با خواری به جهنم🔥 میبرم.
👈🏻 راه رسیدن به خدا تذلله.
🤔 چرا؟
✅ نفست رو بزن تا له و خورد بشه.
🔖 «من» داشته باشی، «منم» داشته باشی، به خدا راه نداری.❌
زجر دنیا رو میکِشی، مثل اسب🐴 یا حمار 🦓طاحونه آسیاب، دور خودت میچرخی، آخرشم به جایی نمیرسی.❌
اینیست که هست.
🤔 چرا نفس تا ذلیل نشه در مقابلِ خدا، راه به خدا نداره؟
👈🏻 بخوای ذلیل بشی همون مبارزه با نفسی که مجبور بودی (روغن سوخت رو نذر امامزاده کن) همهی اینها رو به خودم میگم!
👈🏻 ای انسان بدبخت، ای انسان بیچاره، ای انسان نادان، تو که مجبوری مبارزه با نفس بکنی، له میشی که، بیا در خونه خدا له شو! روغن سوخته رو نذر امام زاده کن.
🤔 خدا چی بیشتر از این از انسان انتظار دارد؟
✅ ذلیل بشی راه پیدا میکنی.
♨️ مبارزه با نفس برا اینکه نفست رو ذلیل کنی در مقابل خدا. نفس انسان اگر با خدا تنها باشد پُر رو میشود. مثل ابلیس👹
😤 میگه: بابا ما خدا، اینا، اونا، بالاییم اصلا! خودمونیم دیگه، ما با خدا میدونی که اینا...
🙁 خیلی روت زیاد شده، خدا بهت اجازه داده بندگی کردی!
🤔 چرا ۶هزارسال عبادت شیطان نابود شد؟
👈🏻 خب ۱۰۰۰سال عبادتش نابود می شد؛ صد سال عبادتش نابود میشد !
خدا میخواست یک چیزی رو با مته داخل مغز ما فرو بکنه. با من مستقیم وقتی کار میکنی ۶۰۰۰سال عبادت هم آدمت نمیکنه!
🔖 یک ریزه از داستانهای کلیدی خدا که مال همه ادیان است دور ریختنی نیست. دور ریز نداره.
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 تو عمهی ساداتی
🌸 ولادت #حضرت_زینب سلام الله علیها مبارک باد
🌺@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربهای ک
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت پنجاهم
👌قسمت آخر
از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم...
ساحره: کجا میخوای بری سارا؟
- میخوام برم بیمارستان
محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچههای پرورشگاه
شما هم همراه ما بیاین میرسونیمتون
ساحره: آره راست میگه، اول میریم پرورشگاه، بعد میریم بیمارستان
منم قبول کردم و همراهشون رفتم
به پرورشگاه رسیدیم
ساحره: سارا جان، تو توی ماشین بشین، ما میریم غذا رو میدیم و میایم
- باشه
صدای بچهها رو از پشت در میشنیدم، صدای خندهها و جیغهاشون...
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه
حیاط پر بود از بچههای قد و نیم قد
رفتم داخل سالن، وای خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن!
یه کم که جلوتر رفتم، دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست، رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد، این بچهها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم.
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجایی؟! کل کوچه و ساختمون رو گشتم، بیا بریم، توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم "یا حسین" و "یا ابوالفضل" بود.
چشمم به پرچمها دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود،
- جانم بابا
بابا رضا: کجایی سارا جان، هر چی زنگ در رو میزنم جواب نمیدی!
- خونه نیستم بابا، یه سر رفته بودم هیئت، الان هم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده، اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی(زبونم بند اومده بود، چی شنیده بودم، یا ابوالفضل)
ساحره: چی شده سارا؟ اتفاقی افتاده؟ با توام دختر!
- امیییر
ساحره: امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااای خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با آستین پیراهنش اشکهاش رو پاک میکرد.
رسیدیم بیمارستان، تند تند از پلهها رفتیم بالا،
مریم جون تا من رو دید اومد سمتم و بغلم کرد: وای سارا امیر به هوش اومده...
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم، دیدم دکتر و پرستارها دورش رو گرفتن.
فقط هی میگفتم "یا ابوالفضل" و راه میرفتم.
دکتر اومد بیرون
- چی شده آقای دکتر؟
دکتر: خدا رو شکر هوشیاریشون بر گشته، فردا انتقالشون میدیم بخش.
از خوشحالی فقط گریه میکردم.
وضو گرفتم رفتم سمت نمازخونه
دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم
و تشکر میکردم از خدایی که امیر رو برگردوند...
بعد چند روز امیر رو مرخص کردن و رفتیم خونه.
ناهیدجون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیر رو ببریم خونهشون، ولی من دوست داشتم بریم خونهی خودمون.😊
...............
🌸 @IslamLifeStyles_fars
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم
- برادر کاظمی، بیدار شین دیر میشههااا
امیر: خواهر سارا، نمیشه یه کم دیرتر بریم؟
- نه خیر، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر، الان میام
صبحانهمون رو خوردیم، آماده شدیم، منم چادرم رو سرم کردم
- بریم من آمادهام
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه
وارد پرورشگاه شدیم، امیر چشماش میدرخشید. با دیدن بچهها، خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون،
با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون،
رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک، دو و سه ماهه بودن، از خوشحالی دست امیر رو فشار میدادم، خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت.
ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو
امیر: انتخاب چه سخته
- آره واقعا،
یه دفعه صدای گریهی یه بچه بلند شد، رفتم سمتش و بغلش کردم، باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه!
امیر: سارا همین رو ببریم...
منم قبول کردم
آخر بعد از یک ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی.
خانم معصومی خندید و گفت: سارا جان آخر کاره خودت رو کردی؟
(من هفت خان رستم رو رد کردم تا بتونم اجازهی گرفتن بچه رو بگیرم... من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن، بعد اینکه باید حتما ۵ سال از ازدواجمون میگذشت، بالأخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسهی ما بود تونستیم مجوزش رو بگیریم).
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم و تا لحظهی آخر هم نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر!
بچه شروع کرد به گریه کردن. من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود
وای قیافهاش دیدنی بود!
اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره.
اولین کاری که کردیم رفتیم از داروخانه براش شیرخشک خریدیم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد.
کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون. اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمون رو ابوالفضل بذاریم...
وای که چقدر نازه ابوالفضل، زندگیمون سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیهی خدا به زندگی ما، شادیمون رو بیشتر از قبل کرد... وضو گرفتیم و نماز شکر خوندیم:
❤خدایا شکرت ❤
پایاااااان☺️☺️
🌸 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 167
🤔 چرا این همه توصیه کردن صدقه بدید؟
👈🏻 برای اینکه حالت خوب بشه. آدم صدقه میده، حالش خوب میشه.
☺️ حالا شما امتحان کن. صدقه مخفیانه بده. حالت بهترتَر خوب میشه.
✅ چون اون توقع نیست بیاد ازت تشکر بکنه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری |
مزهی خوش خوشبختی رو💚
توی کربلات باور کردم❤️
#شب_جمعه🌙
#میلاد_حضرت_زینب🌺
#شبتون_حسینی🌺
#التماس_دعا🌺
🌺@IslamLifeStyles_fars
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 208
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی عليهالسلام:
🔴 هر كه ظلم كند، ظلماش او را نابود سازد.
📚 غررالحكم حدیث ۷۸۳۶
🌷 @IslamLifeStyles_fars
🌺 *سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...*
پدرمهربانم، سلام ...
*مولاي من عيدتان مبارك*🌹
اگر می شود امروز صبح سلامی دهید
از جانب ما به زینت پدر! به عزیزترینتان
عمه جان زینب سلام الله علیها
🎊🎉🎊🎉🎊🎉
*صَلي اللّهُ عَليكِ يا عَقيلَةُ الْعَرَب*
به اميد شفاعت شما
يا وجيهةً عندالله إشفعي لنا عندالله
*التماس دعاي فرج*
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
💢اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
4_5805535258535266126.mp3
17M
🔈 سخنرانی استاد رائفیپور
📝 «حضرت زینب (سلام الله علیها)، سردار جنگ نرم»
✅ لینک فایل تصویری
https://t.me/masaf/58839
📅 ۱۰ دی ماه ۱۳۹۸ - تهران
🌷 @IslamLifeStyles_fars
•| #تلنگرمهدوی |•
🌿 #حجتالاسلامبهاری
✍ #حضرتزینب(سلاماللهعلیها) #منتظر #فرج واقعی بود تا گرههایی که به کار #امامت افتاده، گشوده شود،
همه بیمارداریها، نطقها و جانفشانیهای ایشان برای حفظ امامت بود امروز هم #شیعه برای حفظ جایگاه #امامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) باید خود را هزینه کند...
+ «این روز رو به خادمین ساحت قدسۍ بانو #حضرتزینبسلاماللهعلیها و مدافعین #شھید
و صادقش و همهۍ برادران باغیرت
و خدمت #پرستاران عزیز و زحمتکش و فداکار
شادباش عرض میکنیم.»
#یامهدۍادرڪني
#بۍبۍزینبسلاماللهعلیها
#یکدنیادلخوشۍسهمدلاتون🌺
@Islamlifestyles_fars