تنهامسیریهایاستانفارس💕
#رمان_علمدار_عشق #قسمت_دوم با نرجس نماز صبحمون رو خوندیم و رفتیم اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون این
#رمان_علمدار_عشق
#قسمت_سوم
گوشی تلفنو گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم: مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچهها رو دعوت کنید خونه بعد فقط برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچهها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان: باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت: مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد، مادر شوهرت اینا بعد مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم، اونارو هم دعوت میکنیم
نرجس: چشم مامان
مامان: چشمت بی بلا
بچهها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر، بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات: چشم مادرجون
- نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس: باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس مبایلش برداشت رو به من گفت تا من با آقا سید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شدیم
همینطور به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم فکر میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج کردند و بچه دار شده بودند
چهار تا دختر، چهار تا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سیدمجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجرههای فرش آقاجون کار میکرد
مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلند شد
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟
- چته دیوونه ترسیدم
داشتم حاضر میشدم
نرجس: با سرعت مورچه حاضر میشی
- نه داشتم فکر میکردم
با نرجس از خونه در اومدیم
الان هر کس منو با نرجس ببینه فکر میکنه منم یه دختر خانم محجبهام
اما اینطور نیست من یه دختر با حجاب بدون حجاب برتر چادرم
چادر دوست دارم هر وقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزار شهدا و....میرم سرم میکنم
نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان
- باشه
تلفن همراه رو از داخل کیفم درآوردم
و شماره افسانه رو گرفتم
افسانه: الو
- سلام افسانه خانم
افسانه: وای نرگس خودتی؟
- ن پس روحمه
افسانه: نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد؟
- اووم برای همون زنگ زدم دیگه
امشب آقاجون برام مهمونی گرفته
افسانه: ای جانم، رتبه ات چند شده؟
۹۸ -
افسانه: وای خیلی خوشحالم
- پس منتظرتونم
افسانه دوست مشترک من و نرجس هست، سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد
اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد
بالاخره رسیدیم امامزاده حسین
یه دسته پول از توکیفم در آوردم و انداختم تو ضریح
نرجس: آجی بیا یه سرم بریم مزار شهداء
- باشه آجی
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_چهارم
با نرجس رفتیم سر مزار شهید عباس بابایی
شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود
از خلبانهای نیروی هوایی که تو عید قربان سال ۶۶ شهید میشن
همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم رو به تمام ایران معرفی کنم
از مزار شهداء خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد حرکت 🚶🚶 کردیم
منتظر بودیم 🚌 اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه، که تلفن همراه 📱 نرجس زنگ خورد
و اسم یار بهشتی روی گوشیش طنین انداز شد
نرجس اسم همسرش رو یار بهشتی تو گوشیش سیو کرده بود
- چه زود دلتنگت شد
نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو 👊
یه ربعی حرف زدنشون طول کشید
تا قطع کرد گفت: نرگس جونی
- 🙄🙄🙄😳😳😳چه بامحبت شدی یهو تو.... چی شد؟
نرجس: خواهری جونم شرمنده اما باید تنها بری خونه
- چرااااا 😢😢😢
نرجس: آقا محسن میاد دنبالم تا شب بریم یه هدیه بگیریم
- من فدات بشم اما نرجس جان نمیخواد شما هدیه بخری
نرجس: چرا عزیزم
- آخه مگه آقا سید چقدر حقوق میگیره که هدیه هم بخرید
نرجس: آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی
اما عزیزم فراموش نکن
بابا جواد( پدرشوهرم)به سیدمحسن یه حجره فرش داده، از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش
- در هرصورت من راضی نیستم خودتون رو به زحمت بندازید
شما الان میخواید برید سر خونه زندگیتون
نرجس: ای جان چه خواهر دلسوزی نگران نباش عزیزم
- باشه پس من برم
إه اتوبوس 🚌 هم که اومد
نرجس: باشه پس به مامان بگو من ناهار هم با سیدمحسن 🍕🍕 میخورم
- باشه عزیزم، خوش بگذره، فعلا
نرجس: فعلا
تا برسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید
زنگ در رو زدم
مامان آیفونو برداشت: کیه؟
- مامان منم باز کن
رفتم تو...
مامان: نرجس کجاست؟
- هیچی بابا، داشتیم از مزار شهداء برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهار و هدیه بخرن، گفت به شما هم بگم
مامان: باشه، نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چند ساعت دیگه خواهر و برادرات میان
- چشم
ناهار خوردیم تموم شد
من رفتم تو اتاقم، یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی
این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره
چند ماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقد💍 کرده بودن یه چند روز بعد از عقدشون اومدن خونه
منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم...
اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود...
چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ... سرش بلند نکرد زنش نرجس سادات رو هم ببینه
آخر سرم نرجسو صدا کرد رفتن بیرون،
با اصرار مادرم قبول کرد برای شام برگرده
اونا که رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم
از اون به بعد من پیش هر سه دامادمون چادر سر کردم
اگه پیش بقیه سر نمیکردم نه اینکه اونا نامحرم ندونم نه، من و نرجس سادات همسن و حتی کوچکتر از خواهر زاده هامون بودیم
نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر علاوه بر بیرون، تو خونه هم سر کرد
اما من تازه دارم سرم میکنم
#ادامہ_دارد
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 210
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی عليهالسلام:
🔴 هر كه به کارهای بیفایده مشغول شود، آرزوى مهماش را از دست مىدهد.
📚 غررالحكم حدیث ۸۶۳۳
🌷 @IslamLifeStyles_fars
💚🌥️🍃
❤️سلام بر مولای مهربانم، صاحب زمانم
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي کُلِّ سَاعَةٍ
🌟
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #پیاممعنوی |•
🌿 #آیتاللهبهجت
✍ تا رابطه ما با #ولیامر، #امامزمان قوی نشود،
کار ما درست نخواهد شد.
و قوّت رابطه ما با ولیامر علیهالسلام هم در #اصلاحنفس است.
| فیضی از ورایسکوت |
˹ @Islamlifestyles_fars ˼
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_4 👺 نفس باید ذلیل
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_5
👈🏻 وقتی میخوای این نفس رو زمین بزنی یک راه داره!
🌷 خدا میفرماید: اینجوری که مستقیم با من کار کنی اونجوری نفست زمین نمیخوره. من بگذار راهش رو به تو بگم.
👌🏻 ولِّی خودم رو به تو معرفی میکنم دوتا کار باید بکنی!
1⃣ اینکه اول قبول کنی از تو برتره.
قبول کن یک مرحله ذلت. اینجوری درست میشه.
👹 ابلیس با من مشکلی نداشت؛ فقط این مرحله مشکل داشت که، قبول نکرد آدم از او برترِ. معلوم شد این نامرد یک تکبر در دل خود پنهان کرده.
2⃣ حرفش رو گوش کن.
🤔 حرفش رو گوش کن یعنی چی؟
✔️ شما وقتی میخوای امشب عذرخواهی کنی! میخوام راه دور نری.
میخوام سرکار نباشی. بعد ده سال نگن راه اصلی این بود. اون دنیا متوجه نشی! آقا به من نگفته بودن اصلش چیه؟
👈🏻 تو میخوای عذرخواهی کنی، تو بِدوݩ! اصل عذرخواهی و معذرت خواهی از امام زمانته....
🌹 قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبعُونِی یُحْببْکُمُ اللّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ.
💖 اگر شما خدا رو دوست دارید، من رو اطاعت کنید خدا به شما علاقه پیدا خواهد کرد.
❣بعد پیغمبر خدا میفرمایددر قرآن،
این اصلشه!
✅ این اصل همان حرف است که خیلی ها ظرفیتش را ندارند نمیشه گفت بعد از بیست و یک شب باید یواشکی بگه و درِ بره و بره.
🤔 طلب مغفرت چیه؟
👈🏻 شب قدر برای عبادت، شب قدر پرونده تو رو میدن دست امام زمان.
عین روز قیامت که پروندهات📑 رو میدن دست امیرالمؤمنین آقا باید حساب تو رو برسه خدا کاری نداره.
💓 علی جانم تو بگو
🤔 پس چی شد روایت؟!
✨ ذَلِّلْ نَفْسَکَ بِاحْتِمَالِ مَنْ خَالَفَکَ مِمَّنْ هُوَ فَوْقَکَ
🔖 به تحمل فرمان کسی که داره با تو مخالفت میکنه از مافوق تو
🔹یکی پیدا کن بهت دستور بده.
🔹یکی پیدا کن برنامه مخالفت با هوای نفس برات مدیریت بکنه.
🤔 میشه چی؟
✨ وَ مَنْ لَهُ الْفَضْلُ عَلَیْکَ
👈🏻 کسی که فضل دارد بر تو برتری دارد بر تو
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_چهارم با نرجس رفتیم سر مزار شهید عباس بابایی شهید بابایی از شهدای معروف استان قز
#علمدار_عشق
#قسمت_پنجم
صدای زنگ در بلند شد من با چادر جلوی در وایستادم
چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم
اولین گروه مهمونامون داداشم آقا سیدعلی با دامادش و عروسش بود
بعدش آقا سیدمجتبی با خانوادش
دو هفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود
سیدهادی چهار سالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود، پسر خیلی مذهبی بود
عمه فدای قد و قامتش بره
خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مؤمن و محجبه
سیدهادی: سلام عمه خانم، چقدر چادر بهت میاد، عمه کوچلوی من
بعد رو به دختری که کنارش بود، اشاره کرد
عمه جان ایشان مائده سادات خانمم
بعد رو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود
- خوشبختم عزیزم، ان شاالله به پای هم پیر بشید
مائده باگونههای سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون
موفقیتتون رو بهتون تبریک میگم
ان شاالله پلهای ترقی رو پشت سر هم طی کنید
- ممنون مچکرم عزیزم، بفرمایید داخل
مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد
آقاجون: بچهها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دور هم جمع شدیم، منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم
یه هدیه کوچکم براش خریدیم
بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم
- ممنونم آقاجون، چرا زحمت کشیدید
آقاجون: مبارکت باشه باباجان
داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ما هم موفقیتت رو بهت تبریک میگیم
این کارت هدیه قابلت رو نداره
هرکس برام هدیه خریده بود
سفره غذا پهن شد
داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست؟
- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه
داداش محمد: خب حالا میخوای
چه رشته هایی انتخاب کنی؟
- داداش اول که فیزیک کوانتوم، بعدش رشته های دیگه
بعد رفتن مهمونا، من با یه سری وسایل که برام آورده بودند رفتم به اتاقمون
نرجس سادات: اووووم چقدر کادو... نرگس کادوی ما کو؟
گلا تو پذیرایی، سبد گل شما هم تو پذیرایی هستش، دست همتون درد نکنه
خیلی به زحمت افتادید
سبد گل شما هم خیلی خوشگل بود
از طرف منم از آقا محسن تشکر کن
نرجس سادات: قابلت نداره عزیزم
ان شاالله کادوی عروسیت
- ممنون آجی
این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود، ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه
۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین
۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین
۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران
همین سه تا رشته انتخاب کردم
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_ششم
میخواستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم
: نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی
دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست
- چشم آقاجون
نمیخوام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه...
برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم
همه رشتههای بعد از شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صد در صد بری
با اطمینان سایت سنجش رو بستم
کارم شده بود گریه 😭😭😭
همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم
خیلی آشفته و پریشان بودم
دو هفته الی سه هفته طول میکشه
نتیجه انتخاب رشته بیاد، خیلی ناراحت بودم
آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید
گفت: بابا جان توکل به خدا
مطمئنم هر چی خیر باشه همون میشه
با صدای لرزانی گفتم بله درسته
آقاجون: خانم زینب سادات
مامان: بله حاجی
آقاجون: زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ✈️ برای شیراز بگیره
مادر: ۵ تا؟
آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن
مامان: چشم همین الان
یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد
آقاجون: نرجس بابا
نرجس: بله آقاجون
آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه
فردا پنج نفری میریم مسافرت تا خواهرت یه ذره آروم بشه
نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم
آقاجون: چرا بابا؟
نرجس : منو آقا سید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه
آقاجون: باشه پس برو پایین بمون خونه محمد داداش
رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی
نرجس: چشم آقاجون
من و نرجس رفتیم تو اتاقمون
یه چمدون 🎒 از بالای کمدمون برداشتم
همه لباسام با نظم چیدم توش تا رسید به چادر
از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم
میخواستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمون شدم، نشستم کنار چمدون روی تخت
چادر آوردم بالا بهش گفتم
- من خیلی دوست دارم، اما چرا عاشقت نمیشم، تا عاشقانه سرت کنم
از نظر من تو با همه چیز متفاوفتی
پس باید عاشقت شد
بعد ازت استفاده کرد
دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم
چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون
بعد زیپش بستم با کمک نرجس دو نفری چمدون 🎒 بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق
#ادامه_دارد
#حالِ_خوب 170
🔖 پس حالِ بد شد👈🏻 اون حالت منوعا، حالت خودخواهی، جمع کردن برای خود.
🌱 حالِ خوب شد👈🏻 پرداخت کردن.
این پرداخت کردن میتونه با محبت همراه باشه. اصلا دوست داشتن دیگران خوبه.
😒 بعضیا نمیتونن کسی رو دوست داشته باشن، از بس خودخواهن. بعضیا هم اگه دوست داشته باشن، فقط برای تصاحبه. نه دوست داشتن برای فداکاری.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 211
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ سه خصلت موجب جلب محبّت مىشود: خوشخويى، ملايمت و فروتنى
📚 غررالحكم حدیث ۴۶۸۴
🆔 @IslamLifeStyles_fars
┅══✼ *✨﷽✨*✼══┄
🌻 *سلام امام مهربانم*
عالم به عشق روی تو بیدار میشود،⛅
هر روز عاشقان تو بسیار میشود...
وقتی سلام می دهمت در نگاہ من🍃
تصویر مهربانی تو تکرار میشود.🌻
✨ *أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ* 🕊
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز .mp3
3.04M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهل و ششم : خطبه ۱۲۵ تا خطبه ۱۲۴
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #تلـنگر |•
🌿 #آیتاللهخوشوقت(ره)
✍ #گناه #گرفتاری می آورد.
ضیق معاش می آورد.
#ناراحتی های روحی می آورد.
گناه نکنید ، #خدا کمک میکند ،
#مشکلات حل می شود.
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_5 👈🏻 وقتی میخوای
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_6
🌷 امام حسن عسکری علیهالسلام میفرماید: پیامبر گرامی اسلام میفرماید:
✨ عَصَى اللَّهَ إِبْلِیسُ، فَهَلَکَ لِمَا کَانَ مَعْصِیَتُهُ بِالْکِبْرِ عَلَى آدَمَ وَ عَصَى اللَّهَ آدَمُ بِأَکْلِ الشَّجَرَةِ، فَسَلِمَ وَ لَمْ یَهْلِکْ لِمَا لَمْ یُقَارِنْ بِمَعْصِیَتِهِ التَّکَبُّرَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ
👹ابلیس عصیان کرد هلاک شد. اما آدم معصیت کرد هلاک نشد.
🤔 فرقش چیه؟
🤔 میفرماید: چرا هلاک شد ابلیس؟
👈🏻 معصیتش با تکبر نسبتِ به آدم همراه بود. این دیگر پاک نمیشه، توبه ندارد، اصلا توبه نمیخوام بکنه صد سال سیاه.
🔚 رجیم، دور شو، گم شو، اولین اشتباه آخرین اشتباه!!!!
👈🏻 اما آدم اشتباه کرد اشتباهش با تکبر همراه نبود.
🤔 هلاک نشد. چرا؟
👈🏻 معصیتش او رو هلاکش نکرد برای اینکه، معصیتش مقارن نبود با تکبر نسبت به پیامبر اکرم و اهل بیت
همه پیامبرها رو امتحان میکردن به تواضع به پیامبر اکرم و اهل بیتش. همه پیامبران رو....✅
🔴 هنوز آثار این مسئله در کتب قدیم موجوده. یکی از دوستان مفصل متنهایی رو آورده بوده از کتب مقدسی📚 که یهودیها خیلیهاش رو پنهان میکنن اصلا نمیگذارن دست کسی برسه.
✨ همشون میگن یک نوری رو خدا آفریده به واسطه اون نور خدا به ما عنایت میکنه.
📚 در کتاب داوود، در کتاب سلیمان مناجاتهایی که باقی مانده بالأخره اون مقداری که از کتب گذشته تحریف نشده، به دست ما رسیده. میفرماید که این سخن خداست.
✨ وَ ذَلِکَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى قَالَ لَهُ: «یَا آدَمُ عَصَانِی فِیکَ إِبْلِیسُ، وَ تَکَبَّرَ عَلَیْکَ فَهَلَکَ، وَ لَوْ تَوَاضَعَ لَکَ بِأَمْرِی، وَ عَظَّمَ عِزَّ جَلَالِی لَأَفْلَحَ کُلَّ الْفَلَاحِ کَمَا أَفْلَحْتَ،
👹 ابلیس در تو عصیانِ من رو کرد
رستگار میشد چه رستگار شدنی بعد از اینکه عصیان کرد به تو تواضع میکرد این احترام من نگه داشتنِ، اونوقت رستگار میشد.
✨ وَ أَنْتَ عَصَیْتَنِی بِأَکْلِ الشَّجَرَةِ، وَ بِالتَّوَاضُعِ لِمُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ تُفْلِحُ کُلَّ الْفَلَاحِ
✅ ولی تواضع داشتی در کنارش به پیامبر لذا رستگار شدی. برتری آخرین پیامبر رو پذیرفت. برتری اهل بیتش رو پذیرفت نجات پیدا کرد.
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_ششم میخواستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم : نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد
#علمدار_عشق
#قسمت_هفتم
رفتیم فرودگاه امام خمینی تهران
ساعت پروازمون اعلام شد
چمدونها🎒🎒🎒 تحویل دادیم
و سوار ✈️ هواپیما شدیم
هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشد
بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز
رفتیم هتل 🏩 بعد از چند ساعت استراحت تایم ناهار بلند شدیم رفتیم قسمت رستوران هتل وای چقدر گشنم بود
مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوندیم، شما هم برو بخون
حاضر شو بریم حرم زیارت
-چشم مامان جون
مامان: پس منو آقا جونت میریم لابی منتظر تو میمونیم
- باشه عزیز جون
گاهی ما به مامان، عزیزجون میگفتیم
رفتم تو اتاق، اول وضو گرفتم نمازم 🙌 خوندم، بعد حاضر شدم تیپ سرمه ای زدم
آخر سر در چمدون 🎒 باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم
از اتاق خارج شدم، رفتم سمت لابی
آقاجون با دیدنم گفت: ماشاالله نرگس سادات، چقدر خانم شدی باچادر
خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم
- آقا جون شما پدری دعا کنید، عاشقش بشم هر چه سریعتر
آقاجون : ان شاالله بابا
با آقا جون و عزیز جون رفتیم شاه چراغ زیارت.... من دوتا نذر کردم
اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادر بشم
و عاشقانه ازش استفاده کنم
دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم.
عزیز جون یه دسته اسکناس 💴 از داخل کیفش👜 درآورد، انداخت تو ضریح 🕌
برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم، بعد نماز چون پنجشنبه بود، دعای کمیل خونده شد، بعد از نماز و دعا رفتیم هتل
تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم
بعد از شام به اصرار من رفتیم یه پیاده روی🚶🚶 یک ساعته
طرفای ساعت ۱۲ شب 🕛بود که برگشتیم هتل
صبح بعد از نماز و صبحونه
قرار شد بریم حافظیه 🏛و سعدیه
تو حافظیه 🏛 به اصرار عزیز جون
یه فال حافظ خریدیم
شعرش یادم نیست، اما تعبیرش خیلی خوب یادمه
درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است
قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است
- حافظ عشق و علاقه 😍😍
دو هفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم
آقاجون طوری منو از شیراز
برگردوند که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_هشتم
انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم، حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم.
برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد
بعد از نماز بازم خوابیدم، با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدار شدم
رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم
آقاجون: نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون
بله بیدار شدم نتایج انتخاب رشته ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره بابا
منم یه دو ساعت دیگه زنگ میزنم، نتیجه ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ
سرعت اینترنت برابر بود با سرعت لاک پشت، یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصات وارد کردم
منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو
فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد
از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم
نرجس: تو چرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی؟ 🙄🙄
- حالا یه جیغ کوچولو کشیدما
نرجس: آره خیلی کوچولو بود
علاوه بر داداش اینا
همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠
- خب حالا دعوام نکن گناه دارم
نرجس: حالا چی قبول شدی؟
- وای نرجس وای... فیزیک کوانتوم خود قزوین
نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم
بعد دستامو گرفت، باهام میپریدم پایین و بالا
با دو پله ها رفتم پایین
دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در
رقیه سادات در باز کرد
- زن داداش، زن داداش
:جانم عزیزم
- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم
:خب خداروشکر
رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه
خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
بله بفرمایید
- الو سلام
ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
بله چند لحظه
حاج آقا دخترخانمتون با شما کار دارن
آقاجون: بله بفرمایید
- الو سلام آقاجون
: سلام نرگس بابا
چی شد نتیجه
- وای آقاجون همونی که میخواستم شد
: خوب خداروشکر
فردا شب برات مهمونی میگیریم
عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فردا شب دعوت کردن خونمون
از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعد از یک هفته بلا فاصله ۹ روز ثبت نام حضوری
من یک کت و شلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت
نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسر عمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن
تا زن عمو دید سبد گلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود، گرفت سمتم و گفت: مال عروس گلم
سیدمهدی هم زیرچشمی با خجالت نگاهم میکرد
دلم میخواست سبدگل بگیرم بزنم تو سر سیدمهدی، پسره پرو
پارسال بهش گفتم برام مثل داداشم هستید
تا اومدم با خشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم
زن داداش بزرگم( لیلا سادات)گفت سلام زن عمو خوش اومدید
سلام پسرم سیدمهدی خوبی؟
سیدمهدی: سلام ممنونم
بعد رو به زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده
ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه
تا اون موقعه هم ان شاالله آقا سیدمهدی یه خانم خوب گرفته
آخیش فدات بشم زن داداش، اینقدری که من به اینا گفتم نه، دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم
زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن
بعد از رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
وای زن داداش خیلی ممنونم، نجاتم دادی
من چیکار کنم از دست این زن عمو آخه
زن داداش: دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه
- ☺️☺️ان شاالله
اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم
جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دختر خالم برای سیدمهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
اما من خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما.....
#ادامه_دارد