تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_چهاردهم راوی مرتضی:از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم، چند متر اونطرف تر برادرم
#علمدار_عشق
#قسمت_پانزدهم
راوی مرتضی: پدر و مجتبی وارد خونه شدن
زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد
یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قرار بود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟
- هیچی مادر، تائتر و سرود و بقیه برنامهها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره، اما متن تله فیلم آماده نیست
+ خوب در مورد چیه؟
- شهدای کربلای ۵
زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵
* مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه
- پاشدم رفتم سمت پدر، سرم گذاشتم روی پای پدر
گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود
* زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم
مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق
پدر شروع کرد به تعریف
تا عکس حاج حسن موسوی دیدم
پدر این شخص کی هست؟
* ایشان فرماندم بودن
حاج حسن موسوی
- موسوی 🤔🤔
موسوی
پدر من این آقا میشناسم
* میشناسی؟
- آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست
روز جشن ورودی دیدمشون
اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست
* باورم نمیشه پیداش کردم
- زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر
پدر با پدرشون صحبت کنه
زهرا: چشم
خداروشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد
#راوی نرگس سادات
فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست
تو اتاقمون دراز کشیده بودیم
با نرجس حرف میزدیم
- نرگس فردا شب عروسی دعوتیم
میخوام لباس محلیهایی که تو برام از شمال خریدی بپوشم
+ إه عروسی کیه؟
- عروسی پسرعمه آقا محسن
+ إه همون طلبهه؟
- خواهر جان تو این طایفه همه یا پاسدارن یا طلبه
+ آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن
- آره
نرگس تو چی؟
چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟
+ حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم
آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه، ازدواج تا خدا چه بخواد
نرجس آقا محسن فردا شب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی؟
+ قراره محسن چند ساعت قبل از مراسم بیاد
من لباسم براش بپوشم نظر بده
- آهان این خوبه
عروسی خودتون کیه؟
+ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان
- نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه
ان شاالله تا وقت رفتن من، تو نامزد کنی
با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هر دری حرف زدیم
کلاسم ساعت ۹ صبح بود
با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم
زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس
حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضر شد
°° بسم الله الرحمن الرحیم .
بنده علی مرعشی استاد درس فیزیکتون هستم
دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام
به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان، حالا یکی یکی بلند بشید، خودتون معرفی کنید
رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید
اول خانمها خودشون معرفی کنید
اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن، بعدنوبت من شد
به نام خدا
نرگس سادات موسوی
رتبه ۹۸ قزوین
اومدم بشینم که استاد گفت
ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟
-بله استاد برادرزاده ام هستن
چه عالی
من از دوستان سیدهادی هستم
گوشیم فورمت کردم
شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده
اگه میشه شماره اش به من بدید؟
- بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنم
بعد، بله حتما
بعداز کلاس شماره سیدهادی و دادم به استاد
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_شانزدهم سه هفتهای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی ب
#علمدار_عشق
#قسمت_هفدهم
#راوی نرگــــــس ســــــــادات
واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد
دکتر گفت، آقاجون باید شب بمونه بیمارستان
خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه
اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم
ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد
بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد، همیشه پیش هم بودیم
بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم
اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم
یه ترم مثل برق باد گذشت
من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم
کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم
بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود
روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت: باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم، سرکلاس حاضر بشید، هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده
خیلی هم مذهبی بود
سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه
مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس
وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه
گفت به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه
تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا گذشت
۱۷ فرودین، مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود
هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد
تا استاد وارد شد
رفت سمتش با صدای لوسی گفت
استاد ما ایتالیا بودیم، این سوغاتی هم برای شما آوردم
- ممنون، درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید
مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت: بله استاد
با تذکر استاد مرعشی به مرجان
تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند
وارد سالن دانشگاه شدم، بنر اعتکاف نظرم جذب کرد، زهرا دیدم که تو سالنه
-سلام آجی خوبی؟
زهرا:ممنون تو خوبی؟
-زهرا تو اعتکاف میری؟
زهرا :آره آجی جان
من و داداشام هرسال میریم
نرگسی میگم توهم بیا بریم
-زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم
زهرا:من مطمئنم حاج خانم اجازه میده
-آره ولی باز باید بهشون بگم
شماره خونه گرفتم
-سلام عزیزجون، مامان میگم من اسممو اعتکاف بنویسم
عزیز:آره مادر، بنویس دخترم
-ممنون که اجازه دادی
-زهرا، مامانم اجازه داد
زهرا: پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم
تق تق
آقای کرمی: بفرمایید
زهرا: داداش
نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه
آقای کرمی: خوش اومدن
این فرم لطفا پر کنید خانم موسوی
همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی
آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب
ان شاالله با زهراجان میاید
ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم
چندروز دیگه اعتکاف شروع میشد
#ادامه دارد...
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_بیست_و_دوم باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم، جمله شهیدململی باخودم زمزم
#علمدار_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
آخرای تابستان بود
همه جمع شده بودن خونه ما، پدرشوهر و مادرشوهر نرجس سادات و خانواده همسرسیدهادی، جمع شده بودیم تا تاریخ عروسی بچهها مشخص کنیم
قرارشد عروسی سیدهادی عرفه باشه
عروسی نرجس سادات عید غدیر
بدون مولودی
تقریبا دوهفته ای تا شروع ترم سوم مونده بود. این دوهفته من با دخترا شدیدا مشغول بودیم، آرایشگاه مزون و.... قراربود نرجس سادات و سیدمحسن بعداز عروسی برن قم ساکن بشن
چون دیگه درس سطح ۱ سیدمحسن تموم شده بود، برای سطح ۲ گویا حوزه قم غنی تر از منابع فقهی بود
سیدهادی اینا هم میرفتن کرمانشاه چون هادی از طرف سپاه منتقل شده بود کرمانشاه
ترم سوم دانشگاه شروع شد، برای منم یه شروع نو بود. فردا از صبح تاشب کلاس دارم
اتفاقا با استاد مرعشی هم کلاس دارم
قرار براین شد من کارت دعوت استادمرعشی و زهرا اینا برم
سیدهادی استاد دعوت کرده بود
آقاجون هم حاج کمیل را
قراربود من کارت ببرم بدم به زهرا
کلاس صبحمون تموم شده تو سلف نشسته بودیم
زهرا داشت با لب تاپش کار میکرد
منم دارم به حرفاش گوش میدم
توهمین حین مرتضی و صبوری اومدن میز بغل دستی ما نشستن، یهو یاد کارت عروسی افتادم
- راستی زهرا برات کارت عروسی آوردم
دیدم صداش بغض آلودشد
*نرگس عروس شدی؟
- توروخدا کم خوشحال شو زهرا
* جان زهرا بگو کارت عروسی
کیه؟
- مال نرجس، چرا ناراحتی شدی؟
* هچی چیزه
- چیزه چیه؟
آخه
درست حرف بزن منم بفهمم
با یه نگاه خشم آلود به برادرش گفت:
اونیکه باید بگه که ساکته فعلا
- والا من که نمیفهمم تو چی میگی
دارم میرم نماز میای؟
*تو برو منم تا یه ربع دیگه میام
-باشه
#راوی مرتضــــی
نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومد
معلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه، نشست کنار علی
و کارت گرفت سمتم
زهرا: بفرما آقامرتضی، اگه الان کارت عروسی خودش بود، چیکار میخواستی بکنی برادرمن؟؟؟
دستم بردم وسط موهام، با ناراحتی گفتم: چیکارکنم آخه زهرا
زهرا: چیکارکنی؟ هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره
+ نگو، خدانکنه، زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست
زهرا: پس چیه؟
+ میترسم، میترسم، نرگس سادات بین منو استاد مرعشی
استاد مرعشی انتخاب کنه
زهرا: استادمرعشی؟
+ یعنی تا حالا متوجه نگاههای استاد به نرگس سادات نشدی؟
زهرا: نه یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟
+ آره من مطمئنم
زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات، استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه
انقدر حرف دلت نزن تا دست تو دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه
+چیکارکنم آخه خواهرمن
زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت.....
#ادامه دارد...
#علمدار_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
#راوی نرگــــــس ســـادات
نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد، استاد مرعشی دیدم، صداش کردم
- استاد
برگشت سمتم
بله بفرمایید
- سلام استاد خسته نباشید
ممنونم همچنین، درخدمتونم خانم موسوی
کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما، حتما با مادربزرگوارتون تشریف بیارید
به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید
خانم موسوی ازدواج کردید؟
نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش، خودش وقت نداشت داد من بیارم
انگار خیلی خوشحال شد
بله ممنونم خیلی زحمت کشید
ان شاالله خوشبخت بشند
- ممنونم
به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا
کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود
سلام بچهها خسته نباشید
یه هدیه ویژه برای بچههای نخبه کلاس دارم
همهمه بچه ها بالا گرفت
چی استاد، استاد بازم نخبهها
ساکت، خانمها موسوی، کرمی و آقای صبوری، این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست
قراره بچههای ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هستهای نطنز با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچههای ترم بالایی بیاد
این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه
دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته
تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد
استاد خیلی ممنون
خیلی زحمت کشیدید
خواهش میکنم
یاعلی
از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه
- سلامممممم براهالی خونه
آقاجون: سلام بر شیطون خونه
- آقاجون من شیطونم
آقاجون: تو عشق بابایی، نرگس خانم
رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش
آقاجون خیلی دوستون دارم
آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشه دخترم، منم دوست دارم
من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام
آقاجون: برو بابا
وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال
- حاج بابا چای میخورید براتون بریزم
آقاجون: زحمتت میشه بابا
- نه آقاجون دوتا فنجون چای ریختم بردم تو حال
آقاجون پس فردا دانشگاه بچهها میبره اصفهان برای نیروگاه هستهای منم جزوشونم، اجازه میدید برم؟
آقاجون: آره بابا برو
تا همه بچه ها جمع بشند و سوار اتوبوس بشیم ساعت ۸ صبح شد
منو زهرا کنارهم نشستیم هم ردیف ما همسر و برادر زهرا نشستن
برای ناهار و نماز یه جا توقف کردیم
بعداز اقامه نماز با بچهها به سمت رستوران حرکت کردیم
بچهها داخل رستوران همهمه ای ایجاد کرده بودن
زهرا با برادر و همسرش دور یه میز نشستن
منم ترجیح دادم تنها باشم
استادمرعشی داشت بایکی از آقایون حرف میزد
تا حرفشون تمام شد اومد سمت من
استاد: چرا تنها نشستید خانم موسوی
- خانم کرمی با برادر و همسرش نشسته
منم دیگه مزاحمشون نشدم
استاد: اجازه هست من هم میزتون بشم
- بله بفرمایید
استاد: حقیقتا خانم موسوی خیلی وقته میخوام باهتون صحبت کنم
اما نمیشه
- من درخدمتم استاد
تا استاد اومد حرف بزنه
یهو سر وکله زهرا پیداشد
زهرا: استاد ببخشید با نرگس سادات کار دارم
استاد: خواهش میکنم بفرمایید
زهرا منو برد سمت میزشون و گفت پیش خودم باش
- زهرا تو چته
بعداز خوردن ناهار به سمت اصفهان حرکت کردیم ساعت ۶ غروب بود که رسیدیم محل اسکانمون
یه هتل خیلی شیک که از قبل رزو شده بود
منو زهرا تو یه اتاق بودیم
مرتضی و صبوری و استاد مرعشی هم یه اتاق دیگه
با صدای اذان صبح گوشیم از جا بلندشدم
روسریمو مدل لبنانی بستم چادرلبنانیم سر کردم و به سمت حسینه هتل رفتم
بعداز اقامه نماز
استاد مرعشی تو سالن دیدم
با چشمای خواب آلود بهش سلام دادم
- سلام استاد سلام قبول باشه
خانم موسوی چقدر چادر بهتون میاد
- ممنونم استاد
بعداز صرف صبحونه با اعلام استاد سوار اتوبوس شدیم و به سمت نیروگاه هسته ای نطنز حرکت کردیم
یاد یه خاطره از کیک زرد افتادم
برای زهرا که تعریف کردم
با صدای بلند خندید
•• خانم کرمی به چی میخندید
زهرا: استاد خانم موسوی یه خاطره خیلی جالب گفتن
میشه برای منم تعریف کنید
- بله
حدود ۱۵ سالم بود که برای اولین بار اسم کیک زرد از صدا وسیما شنیدم
پیش خودم فکر میکردم واقعا یه کیک خوردنیه که تقسیمش میکنن و به هر بیماری یه مقداری میدن
استاد: چه برداشت جالبی
بعداز ۲ ساعت به نیروگاه نطنز رسیدیم
بازرسی های ویژه انجام شد و حالا باید خودمون استریل شدیم که مبادا میکروبی و ویروسی و چه چیزهای ازاین دست با خودمون وارد سایتها بشه
منو زهرا و آقای صبوری فقط مجاز به مشاهده بودیم
من شروع کردم به غرغر کردن
- خوب چرا ماآورده وقتی حتی اجازه حتی لمس چیزی نداریم
استاد از پشت سرم گفت
استاد: خانم موسوی، خسته شدید
- خیلی استاد، چرا ما اومدیم، خوب همین فیلمش بعدا سر کلاس میدیم
استاد: چون تو سفر میشه طرف مقابل شناخت....
#ادامه دارد
#علمدار_عشق
قسمت 0⃣4⃣
#راوی نرگس سادات
با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم، یه ربع مونده به اذان صبح
از خوابی که دیده بودم استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظر موندم سجده آخر نمازش بره
مرتضی
+ جانم چرا گریه میکنی خانمم
- ببخشید منو، خیلی بد رفتار کردم
+ نه جانم، من بهت حق میدم
سرم کشید تو آغوشش
+ چی شده ساداتم، چرا بهم ریختی؟
- مرتضی، یه خواب دیدم
+ چه خوابی؟
- خواب دیدم تو یه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود یه آقای خیلی نورانی نشسته بود پروندهها رو نگاه میکرد
بعدش امضا میزد. اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم بلکه هی دور میشدم
یهو یه نفر گفت: خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد
مرتضی، توام تو جمع یاران خانم بودی
اما یه دستت نبود، اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف، بعدش رفتی
اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود
+ ان شاالله خیره، فردا صبح برو پیش استاد احدی تعبیر خوابتو بپرس
- حتما
+ پاشو نماز بخونیم
ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی
- سلام مادرجون
مادر: سلام عروس گلم صبحت بخیر
- ممنون
مادر مرتضی کجاست؟
مادر: رفته دعای ندبه دخترم، گفت بیدارشدی بری پیش حاج آقا احدی حتما
- آره دارم میرم همون جا
مادر: بیا سوئیچ گذاشته بدم بهت
ماشین روشن کردم تا گرم بشه، شماره استاد احدی گرفتم
استاد: الو بفرمایید
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم خوبی؟
پدر خوبن؟
آقامرتضی خوبن؟
- همه خوبن سلام میرسونن
خدمتون، استاد شرمنده مزاحمتون شدم
استاد: مراحمی، کاری داشتی؟
،- بله استاد یه خواب دیدم، میخواستم بیام پیشتون
استاد: بیا چهار انبیا، من جلسه ام یه نیم ساعت طول میکشه، باید منتظر بمونی
- اشکال نداره، میرسم خدمتون
استاد: یاعلی
جلسه استاد تموم شد
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم، چی شده؟ انگار خیلی ملتهبی
،-استاد یه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف
وقتی حرفم تموم شد
استاد گفت:
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند
دورشدنت برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده
با حال آشفتهای رفتم سمت خونه مرتضی اینا، تمام راه گریه میکردم
خدایا چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود
خود مرتضی درو باز کرد
+ نرگس از بس گریه کردی؟ چشمات قرمز شده استاد احدی چی گفتن
-مرتضی
+ جانم
- برو برو، من راضیم، برو مدافع عمه جانم شو، فقط باید قبلش منو ببری
حرم خانم حضرت معصومه
+ به روی چشم، نوکرتم نرگسم
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه
عروسیشون به خیر خوشی تموم شد
تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم رسیدیم قم وارد صحن شدیم
من رفتم قسمت خواهران زیارت
- یا حضرت معصومه خانم جان صبر و قراربود که دوری همسرمو تمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شما را به جان برادرتون
امام رضا قسم میدم مراقب مرتضی من باشید
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 0⃣4⃣ #راوی نرگس سادات با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم، یه ربع
#علمدار_عشق
قسمت 1⃣4⃣
هیچکس نپرسید چطوری آروم شدی
نمیخواستم کسی بدونه، ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی
تو کاروانی که اعزام بودن، علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچههای پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خواستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم
مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستمو گرفت، گفت: بااجازتون میخوام نرگس سادات سربندمو ببنده برای همین بریم تو اتاق
تو اتاق مرتضی بودیم اومد سمتم گفت: ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
-بگو عزیزم
نرگس اینطوری رضایت دادی؟
- رضایت دادم، اما حق دارم گریه کنم، مرتضی داره تمام زندگیم میره به جنگ حرمله، شاید شهید بشه
عزیزم من فدات بشم، نرگس ببین دوست دارم، وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی، دوست ندارم گریه کنی
نرگس اگه من شهید شدم، جوانی، دوباره ازدواج کن
- نگوووووو.... نگووووو.... مرتضی
زشته جیغ نزن
اگه میخوای گریه نکنم، جیغ نزنم، حرف ازشهادت نزن
چشم، اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه، بذار حرفهام بگم
#راوی مرتضی
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خواستم سربندمون اون ببنده
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخواست رفتنمو باور کنه
با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود، همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن، با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه تا نرگس مؤذب نشه
رفتم سمت نرگس، دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم، مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفتم: زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه، بچهها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم، از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن، چندنفر نامزدبودن مثل من، چندنفر تازه داماد بودن مثل علی، چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت: دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخوابه ۱۰۰ بار گفت بابا... نه ماهشه
قرار براین شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه.
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 2⃣4⃣
هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست
چه هوای غریبی داره، وقتی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه
اون موقع همه جا خیلی آباد بود
اما حرمله زمان داعش چه کرد
اما شیر بچههای حیدری اومدن انتقام بگیرن
رسیدیم معقر، ساکها رو گذاشتیم و به سمت حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم تا اولین زیارتمون کنیم
مسافت بین معقر تا حرم طولانی بود
طوری تدارک شده بود این شپشوها خنگ
( داعش) توانایی شناسایی نداشته باشن
بااتوبوس به سمت حرم راه افتادیم یکی از بچهها که مداح بود شروع کرد به مداحی و همه همراهیش کردیم
منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریه این
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره
حسین اقام،اقام
حسین اقام،اقام،اقام
یه دست گل دارم برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم
برای قربانی اسماعیل میدم با عشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم
بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم
حسین اقام،اقام
حسین اقام اقام
رسیدیم حرم
بعداز قرائت زیارت عاشورا به سمت معقر حرکت کردیم
قراربراین بود
یک ساعتی استراحت کنیم
بعد فرمانده بیاد برای توجیح و شناسایی
یک ساعت گذشت فرمانده اومد
و شروع کرد به صحبت کردن
بسم رب الشهدا و الصدقین
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي
برادران عزیز
بزرگترین لیاقت دنیا و آخرت نصبتون شده
مدافع حرم ناموس حسین شدید
بزرگواران هدف ما باز پس گیری شهر حمص از دشمن حسین است
در قالب تیپ ۱۷صاحب الزمان
متشکل از سه تیپ
عملیات از روز شنبه هفته آینده شروع میشه
فردا تمامی افراد میتونن با خانواده هاشون تماس بگیرن
اما برادران لازم بذکر است هیچگونه اطلاعات از خودتون در تماس اعلام نکنید
فقط خانواده از صحت سلامتی خود باخبر کنید
یاعلی
#راوی نرگس سادات
خونه مادرشوهرم اینا بودم، زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی...
واقعا راست میگفت
دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه.... یعنی الان داره چیکار میکنه
غذا خورده...
چادرم سر کردم، رفتم تو حیاط، اشکام جاری شد
-مرتضی من کجایی؟ عزیزدلم... خدایا خودت مراقبش باش، یا امام رضا خودت حفظش کن
صدای زهرا اومد، مامان نرگس سادات کو؟ تو اتاق داداش نبود
مادر: زهرا خیلی نگرانشم، خیلی بی تابی میکنه، برو پیشش تو حیاط
زهرا: نرگس... نرگس
دستش نشست رو شانه ام، کجایی آجی؟
- جسمم اینجا تو این زندان، اما روحم سوریه پیش مرتضی
زهرا: نرگس آجی، عزیزم توروخدا بی تابی نکن، بخدا داداشم راضی نیست
- زهرا خیییییلی سخته
زهرا: میدونم، شوهرمنم رفته، تازه دامادم، نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه، یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطرهای داری، باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم
نرگس آجی، من درحالی لباس عروس پوشیدم که میدونستم شاید مردم که راهی میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده
یا عروستون اون مگه آدم نیست
همش ۹ روزه مادرشده
الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره
اما مردش تو جنگه، شایدم شهید بشه
ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای، پاشو بریم بخوابیم
زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا، من خونه تنها بودم
که تلفن خونه زنگ زد
- الو بفرمایید
+ الو ساداتم
- وایییییی مرتضی خودتی؟
+ سلام خانمم خوبی؟نمیتونستم زودتر زنگ بزنم، دلم برات تنگ شده عزیزم
مراقب خودت باش، خیلی دوست دارم
به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد پس مراقب خودت باشه
- منم دوست دارم، مراقب خودت باش
+ خداحافظ عزیزم
گوشی که قطع شد، زدم زیر گریه، های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم
یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم
نرگس... نرگس... چی شده، چرا گریه میکنی
- مرتضی زنگ زد، گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی علی آقا زنگ میزنه
رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا: نرگس سادات کجا میری؟
- میخوام برم مزارشهدا
زهرا: صبرکن باهم بریم، تنهایی میترسم بری، حالت بد بشه
- باشه بریم
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 4⃣4⃣ ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویز توماشین عکس مرتضی بود،
#علمدار_عشق
قسمت 5⃣4⃣
-الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده: ممنونم عمه شما خوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزید مهمون کیه؟
مائده سادات: عمه نترسید فعلا ما لایق نشدیم یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب چندروزه اومده شهرما اما اصالتا شیرازیه، حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین
ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم
حالا میخواستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک؟
- آره عزیزمـ ماهم میایم
به زهرا زنگ زدم قرارشد برم دنبالش
آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعد چون نزدیک محرم بود، یه صحنه از عاشورا درست کردیم
دوروز مثل برق و باد گذشت خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود
گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر، همسرش نزدیکش شد...
محمدجانم، ببین آقا علی آوردم
بی وفا چه زود ازپیشم رفتی
رجعت مبارک آقا، باباشدنت مبارک بی وفا، محمد یادت نرها گفتی اینجا فقط یه سال کنارت بودم، اون دنیا همیشه کنارت میمونم، میدونم حرفت همیشه حرفه
محمد من پسرتو یه شیر مرد بزرگ میکنم، تا اونم فدای حضرت زینب بشه
کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد
یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت
و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم
خونه مادرجون بودم، زهرا تو اتاقش بود داشت رو تحقیقش کار میکرد
مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود، تلفن زنگ خورد،
مادرجون: نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده
#راوی مرتضی
امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هست، قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات
فردا صبح تاظهر اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی وحرکت کنیم به سمت حمص
به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم
این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود
+ سیدحسن میگم چطورشد حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه؟
سیدحسن: از اول قرارمون همین بود
آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست
+ چه قراری؟
سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+ جانم سیدحسن
سیدحسن: یادت نره اسم منو داداشم زنده نگهداری
+ یعنی چی؟
سیدحسن: پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار
رفقا حاضر باشید فرمانده داره میاد
فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شهــدا
آن مهــدے باوران و یاوران
ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے
و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد
اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان
با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد
و شهید شویم!
رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم وصیت نامه هاتون بنویسید
از هم حلالیت بگیرید درهای بهشت باز شده
آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم
و آقاسیدالشهدا منتظر شمان... آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند
و بگویید تا شیر بچههای حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست
بقول شهید باقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کار حسینی کردن
آنها که میمانند کار زینبی بکند
رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم در دو خط آتش جدا
فردا با خانواده ها تماس بگیرید
بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید
بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر
در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید
شماره خونمون گرفتم باز خداشکر سادات برداشت
+ الو سلام
- الو مرتضی خودتی؟
+ آره خانم گل
- مرتضی کی میای؟
+ سادات وقت نیست، زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم، حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی، خیلی دوست دارم خداحافظ
به سمت حرم بی بی حضرت زینب به راه افتادیم
۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود
من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم
که صدای خمپاره اومد
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 6⃣4⃣ همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود ان
#علمدار_عشق
قسمت 7⃣4⃣
#راوے نرگس سادات
امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشدیم هممون یه حالی هستیم خیلی بی تابم
دیشب با مائده سادات تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم
زهرا: آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه
رفتیم مزارشهدا، دعای کمیل، بازم آروم نشدیم، وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب، چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده در کوچه بازشد آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش
رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم
چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلایی اومده
زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه باید بریم تهران
دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات
مامان نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم چه بلای سرمون اومده
وارد بیمارستان شدیم
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش
تو ایستگاه پرستاری یکی از پرستارا صداش کرد آقای کرمی
مجتبی: بله
استاد شعبانی گفتن تا اومدید برید پیششون
مجتبی: حتما
به سمت اتاق دکتر حرکت
کردیم درزدیم واردشدیم
همگی سلام کردیم
دکتر: سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید
-آقای دکتر من همسرم مرتضی هستم حالش چطوره
دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی
دکتر: نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن اما چیزی که من دیدم مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده صددرصد پیوند ریه میخواد
باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجر شده اعصاب دستشم آسیب دیده
امکان قطع بالاست
ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است
خانم شما پیشش تو اتاقش باشید
اما حرفی از این مجروحیتش نزنید
وارداتاق مرتضی شدم ماسک اکسیژن رو دهانش بود، چشماش بسته بود
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم
پیشانیش بوسیدم، چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا دلم برات تنگ شده بود ماسک برداشت
بریده بریده گفت: من م دل م بر ات تن گ شده بود
ماسک بزن حرف نزن من اینجام
برات زیارت عاشوا بخونم
تو ماسک گفت: آره بخون
تایم ناهارشد، پرستاری اومد
خانمی بیا تو راهرو غذات بخور
داشتم باغذام بازی میکردم که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
این نامزد همین پسره مدافع است
ببین برا پول چه میکنن
وارد اتاق مرتضی شدن
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه
بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول
رسیدم چی دارید میگید برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری خانم احمدی توروخدا کمک کنید حالم همسر بده
دکتر و پرستار اومدن
دکتر: خانم احمدی دکتر ارغوانی پیچ کن
اتاق عملم آماده کن زنگ بزن پایین ببین
خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 0⃣5⃣
ازم خواست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید
مائده خانم، هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود اینم انگشتر امانتی سیدهادی بااجازتون
آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوتو باز کنم مثل سیدالشهدا
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود برای همین اجازه ندادن
اومدم پشت مرتضی برم تو اتاق که گفت: لطفا تنهام بذار سادات
با زهرا به سمت مائده دویدیم مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود، هادی خیلی بی انصافی من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه تنها گذاشتی رفتی پیش عممون... هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب و خوب بزرگ کنم هادی دوماهه ندیدمت نمیخوای بیای به خوابم بی معرفت
پاشد زینب سادات و بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه میخوام برم پیش هادی...
باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست
زهراجان مراقب مرتضی باش
سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم
-مائده اون ماشین پسرعمو بود
نمیدونم عمه
من حواسم نبود
مائده رو بردم مزارشهدا وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا
دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن مادرمون اومده بود پیشت سرتو به دامن گرفته بود
-مائده پاشو بسه دختر، خودتو اذیت میکنی، ببین زینب ترسیده، بیا بریم خونه داداش اینا تو رو بذارم اونجا خیالم راحته
مائده رو گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا
زهرا با قیافه بهم ریخته در رو باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران
الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش برای اهواز بلیط گرفته
-میدونم کجا رفته الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران
#راوے مرتضے
تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی، نرگس سادات و دوران عقدمون فڪر میکردم
از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم اما نه حس گناه
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه
جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود
این دختر عطر و بوی زهرایی میداد
وقتی تو سردخونه چشمام و بازکردم
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد
نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش
عطر سیب قرمز، من عاشق این دخترم
الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه
هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست
اول رفتم یه هتل یه دوش گرفتم
با ماشین هتل راهی طلائیه شدم
اینجا معقر قمربنی هاشمه اینجا بوی حضرت عباس میده
نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم
اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش
یه دور تو طلائیه زدم، شروع کردم با شهدا حرف زدن
چرا منو باخودتون نبردید، رسم این نبود
بمونم هی زخم زبان بشنوم
نرگس من عاشقه عاشق
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن
چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید
مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی
آقــــــــــــــــــــــا
همســــــــــــــــــــر
کجایی؟
رفتم پیشش تو از کجا میدونستی من اینجام
-فکر کن من ندونم تو کجایی
نشست کنارم سرمو گذاشتم رو پاش
نرگس خیلی دوستت دارم
۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد
وقتی از طلائیه برگشتیم، رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون، نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن، حسن و حسین گذاشتم
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخریو گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم
نرگس صدای پسرا میاد
-اول همسر بعد فرزند
تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم
صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته
نرگس دستم فشار داد گفت:
مرتضی تو#علمدار_عشقی
⏹پایان