تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_شانزدهم سه هفتهای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی ب
#علمدار_عشق
#قسمت_هفدهم
#راوی نرگــــــس ســــــــادات
واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد
دکتر گفت، آقاجون باید شب بمونه بیمارستان
خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه
اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم
ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد
بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد، همیشه پیش هم بودیم
بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم
اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم
یه ترم مثل برق باد گذشت
من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم
کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم
بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود
روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت: باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم، سرکلاس حاضر بشید، هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده
خیلی هم مذهبی بود
سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه
مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس
وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه
گفت به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه
تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا گذشت
۱۷ فرودین، مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود
هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد
تا استاد وارد شد
رفت سمتش با صدای لوسی گفت
استاد ما ایتالیا بودیم، این سوغاتی هم برای شما آوردم
- ممنون، درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید
مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت: بله استاد
با تذکر استاد مرعشی به مرجان
تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند
وارد سالن دانشگاه شدم، بنر اعتکاف نظرم جذب کرد، زهرا دیدم که تو سالنه
-سلام آجی خوبی؟
زهرا:ممنون تو خوبی؟
-زهرا تو اعتکاف میری؟
زهرا :آره آجی جان
من و داداشام هرسال میریم
نرگسی میگم توهم بیا بریم
-زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم
زهرا:من مطمئنم حاج خانم اجازه میده
-آره ولی باز باید بهشون بگم
شماره خونه گرفتم
-سلام عزیزجون، مامان میگم من اسممو اعتکاف بنویسم
عزیز:آره مادر، بنویس دخترم
-ممنون که اجازه دادی
-زهرا، مامانم اجازه داد
زهرا: پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم
تق تق
آقای کرمی: بفرمایید
زهرا: داداش
نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه
آقای کرمی: خوش اومدن
این فرم لطفا پر کنید خانم موسوی
همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی
آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب
ان شاالله با زهراجان میاید
ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم
چندروز دیگه اعتکاف شروع میشد
#ادامه دارد...
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_شانزدهم درحسینیه مستقر شدیم.من
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✨🌸
نویسنده :#رضوان_میم
#قسمت_هفدهم
چهارتایی توی خیابون های #کربلا دنبال شلوغی میرفتیم تا به حرم امام حسین برسیم❤️هرجا تابلو حرم امام حسین بود اون طرف میرفتیم.🕊
خیلی شلوغ بود.
زینب:وای بچه ها ، من مردم از بس راه رفتیم ، گشنمه بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
نرگس:برای اولین بار یه حرف درست تو زندگیت زدی زینب.
پس رفتیم توی موکب ها تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.من و گلی و زینب نشستیم و نرگس رفت غذا بیاره.🍗
چند تا خانوم عرب هم اون جا نشسته بودن و داشتن کفش های خانوم های زائر رو تمیز می کردن.
زینب که عربیش خوب بود شروع کرد صحبت کردن بااون خانوما😊
یکیشون اسمشون رباب بود اون یکی فاطمه ، زیاد یادم نمیاد چی میگفتن فقط یادمه که گلی به زینب گفت:
زینب جان بپرس ببین اینا چرا اینجوری با عشق از ما پذیرایی می کنن💔
وقتی زینب این سوال رو از فاطمه پرسید اشک تو چشمای فاطمه جمع شد و به عربی گفت:
موقعی که امام حسین و اهل بیتش اومدن پذیرایی نکردیم.حالا بذارین از زائراشون پذیرایی کنیم.😭😭
همین موقع ها بود که نرگس با انبوهی از خوراکی های رنگارنگ اومد.توی سینی بزرگ چیده بود.هر کی از دور میدید فکر می کرد برای یه هیئت داره غذا میبره.😁
زینب:وای عاشقتم نرگس! من از اول می گفتم این نرگس دختر اهل حالیه.😳
نرگس:انقدر گفتی گشنمه گشنمه.آبروم رفت با این سینی.هرکی میدید یه لبخند ملیح تحویلم میداد🙂😏.حتما با خوشون می گفتن:این دختره بیچاره قحطی زده سومالیه.
خلاصه با خنده و شادی غذاهای سلف سرویس رو خوردیم.توی سینی فلافل و قیمه نجفی و باقالا و چایی بود که با کمال تعجب چهارنفری همه رو خوردیم😊
#کپی_با_صلوات🌸