eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام تنها پیشنهاد من اینه که بنویسید مهم نیست خوب و عالی باشه مهم نیست تقلید از سایر نویسندگان باشه مهم اینه که ترستون از نوشتن بریزه. فعلا قرار نیست نوشته هاتون منتشر کنید. درضمن، مطالعه رمان‌های خوب با قلم قوی، خیلی کمک کننده ست.
نظرات شما☺️ رمان امنیتی نظر شما چیه؟؟! راستی، یادتون نره! منتظریم👇👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام. خواهش میکنم هدفتون خوب نوشتن باشه نه این که بخواید مثل من بنویسید. منم خودم ایرادات زیادی دارم. زیاد مطالعه کنید، و زیاد بنویسید...
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 147 پیمان داد زد: - دستبندشو باز کن وگرنه می‌کشمش! بشری شروع کرد به خندیدن؛ با این که تکان خوردن عضلاتش، باعث بیشتر شدن دردش می‌شد: - نمی‌دونم کی هستی؛ ولی خیلی بی‌جنبه‌ای! یه اسلحه دستته جوگیر شدی! پیمان دندان بر هم فشرد و زوزه کشید: - گفتم بازش کن وگرنه... . ناگهان صدای پیمان ته کشید و فشار اسلحه‌اش کم شد. بشری داشت از هوش می‌رفت؛ اما به چشمانش التماس می‌کرد روی هم نیفتند. صدای دیگری شنید: - اسلحه‌ت رو بنداز و بشین روی زمین! صدا را می‌شناخت؛ عباس بود. پیمان با فشار اسلحه عباس، دستانش را بالا برد و سلاحش را انداخت. روی زمین زانو زد و عباس دستبند به دستانش زد. صابری با تکیه به نرده‌های پل، خودش را نگه داشته بود که نیفتد؛ اما نتوانست بیشتر هشیار بماند. آخرین جملاتی که شنید، درخواست عباس برای آمبولانس بود. *** صدای شعار «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» گوشِ ابراهیمی را پر کرده بود و دودی که از لاستیک‌های سوخته بلند می‌شد، داشت خفه‌اش می‌کرد. آن شب، کسانی که خیابان را بند آورده بودند انگار حال خودشان را نمی‌فهمیدند؛ از همیشه جنون‌زده‌تر بودند؛ انگار عدم همراهی مردم دیوانه‌شان کرده بود. ابراهیمی نفهمید چه شد که ریختند سرش؛ حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر می‌کشد. معلوم نبود اگر بیشتر از این بی‌کار بماند چند تکه‌اش کنند؛ درگیری را نه به صلاح می‌دید و نه رمقش را داشت. صدای هو کشیدن مردم در سرش می‌پیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینه‌اش سنگین شده بود و می‌سوخت. دهانش مزه خون می‌داد. دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک «یا علی» خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده‌رو دوید. از پست سرش صدا می‌شنید که: - ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش! با این اوضاع نمی‌توانست ادامه بدهد؛ دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینه‌اش می‌سوخت و خون با سرفه‌هایش بیرون می‌ریخت. پای چپش را به سختی روی زمین می‌کشید. صدای جمعیت را می‌شنید که پشت سرش می‌دویدند و ناسزا می‌گفتند. تندتر دوید. نمی‌توانست نفس بکشد. صدای حسین را از بی‌سیم می‌شنید اما صدا از گلویش خارج نمی‌شد. امتداد مادی را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن گشت. داشت ناامید می‌شد؛ نمی‌توانست راه برود. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدم‌هایش بی‌رمق‌تر شد؛ گویا پاهایش زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر می‌شد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش می‌خواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. خانواده و تمام زندگی‌اش را به یاد آورد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درخت‌های کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانه‌ای را کنار گوشش شنید: - برو زیر پل...بدو تا تیکه‌تیکه‌ت نکردن! دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: - اون‌ور! بسیجیه از اون‌ور رفت! ابراهیمی به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای ناله‌اش در نیاید. ته‌مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی‌سیم گزارش موقعیت داد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 148 *** با وجود تمام تلاشش برای آرام بودن، باز هم با چشم دور و برش را می‌پایید و به خودش دلداری می‌داد که بعید است به این زودی اقدام کنند. اصلا بعید است به این زودی به او برسند. با همین حرف‌ها هم آرام نمی‌شد و نشستن روی صندلی‌های فرودگاه هم برایش سخت بود. هر پروازی که اعلام می‌کردند، از جا می‌پرید. دستش را روی دسته سامسونت فشار داد و نفس عمیق کشید. - مسافران پرواز هشتصد و نود سه ترکیش ایرلاین به مقصد استانبول برای دریافت کارت پرواز به گیت مراجعه فرمایند. نیازی شتاب‌زده بلند شد؛ نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط باشد. تمام وقتی که داشت کارت پرواز می‌گرفت و پاسپورتش را مُهر می‌زد و از گیت‌ها عبور می‌کرد، منتظر بود ماموران فرودگاه بیایند سراغش و ببرندش؛ منتظر بود مامور مُهر زدن پاسپورت چپ‌چپ نگاهش کند و بعد از چند ثانیه بگوید ممنوع‌الخروج شده و یا پای پله‌های پرواز برش گردانند؛ اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها رخ نداد. انقدر همه چیز عادی و روی روال بود که شک افتاد در دلش؛ قاعده همیشگی‌اش بود: وقتی همه چیز خوب پیش می‌رود، یعنی یک جای کار می‌لنگد! مهماندارها با لبخند‌های دندان‌نما و مصنوعی‌شان لبخند می‌زدند و خوش‌آمد می‌گفتند. نیازی منتظر بود حداقل مامور امنیت پرواز با حالت مشکوکی نگاهش کند و با دیدنش، دستش را روی بی‌سیم کوچک داخل گوشش بگذارد و پچ‌پچ کند؛ اما در همین حد هم اتفاقی نیفتاد. گوشی‌اش را در آورد و شماره‌ای را گرفت. بعد از دوبار بوق خوردن، تماس وصل شد؛ ولی فرد پشت خط هیچ نگفت. نیازی هم انتظار همین اتفاق را داشت؛ با آرامش گفت: - عزیزم من دارم میام خونه. تا شام رو آماده کنی من رسیدم. ترافیک هم نبود. زنی که پشت خط بود، فارسی را خوب حرف نمی‌زد: - باشه. تا تو برسی شام آماده‌س. فقط امیدوارم توی ترافیک نمونی. خداحافظ. تماس قطع شد. نیازی نفس راحتی کشید. گوشی‌اش را خاموش کرد و سیمکارت و باتری‌اش را درآورد؛ دیگر کارش با ایران تمام بود؛ حتی دیگر برایش مهم نبود سر بهزاد و سارا چه بلایی می‌آید. تنها کاری که می‌توانست بکند، این بود که دور از چشم کمیل، در ماشینِ حاج حسین ردیاب بگذارد تا بهزاد بتواند حاج حسین را پیدا کند. کار گوشی‌اش را که تمام کرد، احساس کرد رها شده است و آزاد. نمی‌خواست به شک‌هایی که در مغزش وول می‌خوردند بها بدهد. می‌خواست مثل بقیه مسافرهایی که برای کار یا تفریح می‌رفتند استانبول، کمربندش را ببندد، سرش را به پشتی صندلی تکیه دهد و پلک بر هم بگذارد؛ و همین کار را هم کرد. شور و شعفی خاص دوید زیر پوستش؛ این هواپیما، دروازه ورود به زندگی‌ای دیگر بود. چشمانش داشتند گرم می‌شدند که دستی سر شانه‌اش خورد. چیزی در دلش فرو ریخت؛ اما فکر کرد حتماً مشکل خاصی نیست و با آرامش چشم باز کرد. مرصاد را که بالای سرش دید، همه آنچه در ذهنش ساخته بود بر سرش خراب شد. مرصاد و دونفر از ماموران امنیت پرواز بالای سرش بودند و مرصاد با حالت خاصی نگاهش می‌کرد؛ مانند مادری که با وجود زحمات بسیاری که برای فرزندش کشیده، فرزندش در امتحان رفوزه شده باشد؛ یا مانند عاشقی که خیانت معشوقش را ببیند. انگار مرصاد می‌خواست با نگاهش بگوید: منی که تازه جذب تشکیلات شده بودم، روی شما حساب ویژه باز می‌کردم حاج آقا نیازی... . حتماً مرصاد کلمه «حاج آقا» را غلیظ و کشدار می‌گفت. شاید در ادامه می‌گفت: - شما به عنوان کسی که سال‌ها کار اطلاعاتی کرده، الگو و اسطوره من بودید...شما حکم پدر ما رو داشتید... . مرصاد هیچ‌کدام از این حرف‌ها را نزد؛ فقط گفت: - باید با ما بیاید آقای نیازی! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
بله😁
الحمدلله بله.☺️
‏‌ام_خرداد سال ۱۳۷۳ سالروز جنایت ایادی آمریکای جنایتکار داخل (ع) ⏪ساعت ۱۴ و ۲۶ دقیقه روز دوشنبه ۳۰ خرداد سال ۱۳۷۳ برابر با ۱۴۱۵ قمری در حالی که رواق ها، صحن ها، بست‌ها و اطراف مرقد مطهر هشتمین امام شیعیان از جمعیت موج می‌زد و مردم بر افروخته از عشق و ارادت به سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین(ع)، غرق عزاداری و نوحه سرایی بودند، صدای مهیب انفجار بمب، فضای روضه منوره رضوی را پر کرد.. بر اثر شدت انفجار که طبق نظر کارشناسان مربوطه ۱۰ پوند ماده منفجره تی. ان. تی بود، اعضای بدن تعدادی از زائران از هم جدا شده و سطح بیشتر رواق‌ها و بخش وسیعی از دیوار‌ها را پوشانده بود. طاقت فرساترین و سوزناک‌ترین بخش کار، جمع آوری و پاک سازی حرم مطهر از قطعات ریز ریز شده پیکر مطهر زوار بود که این کار سخت و جگرسوز و شستشوی حرم مطهر در طول همان شب و با زحمت بسیار انجام گرفت پیکر‌های زخمی مجروحین و شهدای حادثه توسط خدام و مردم با وسایل نقلیه شخصی و آمبولانس‌هایی که به دو صحن انقلاب اسلامی و آزادی وارد شده بودند به بیمارستان‌های مشهد منتقل شدند و آنچه از کینه منافقان باقی ماند، ۲۷ شهید گلگون کفن و ۳۰۰ مجروح بود.
سلام چیزی به پایان رمان نمونده🙂
چرا خیلی حیفه😔 ولی تا بعد از پایان رمان هم ادامه داره😃
سلام خیر
سلام. فعلا شرایطش فراهم نیست به دلایلی....
سلام ممنونم البته بعضی پیام‌ها هم بی‌پاسخ می‌مونند چون ممکنه ادامه رمان لو بره سلامت باشید
در باره حس شما نمیتونم نظری بدم؛ چون ادامه داستان لو میره😎 ماموریت؟😧 ؟؟
سلام بیشتر نوجوان‌ها؛ هرچند رمان‌ها طوری نوشته شدند که محدودیت سنی ندارند🙂
سه چهار سال هست که به طور جدی می‌نویسم و در فضای مجازی منتشر میکنم؛ ولی قبلش هم می‌نوشتم به صورت تمرینی
سلام همه قلم خودم هستند. بیشتر امنیتی، اجتماعی و سیاسی توی کانال سنجاق شده.
سلام ان‌شاءالله معرفی می‌کنیم.
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 149 هرچند مرصاد می‌خواست احترام سن بالای نیازی را نگه دارد؛ اما در لحن صدا و رفتارش هم این جملات موج می‌زد. نیازی فقط نگاه کرد و بعد از چند لحظه، لب‌های خشکش را تکان داد: - چی می‌گی بچه؟ مرصاد کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و مقابل نیازی گرفت: - من حکم جلب شما رو دارم. لطفاً با ما تشریف بیارید. نیازی به کاغذ و خطوط نوشته‌ها نگاه کرد؛ اما انقدر استرس داشت که چیزی از آن سر در نمی‌آورد. اصلا انگار با زبان و کلمات فارسی بیگانه شده بود. صدبار به خودش لعنت فرستاد که چرا به شک‌اش بها نداد. مرصاد که تامل نیازی و نگاه پر از تحقیرش را دید گفت: - می‌دونم، من برای دستگیر کردن کسی توی حد و اندازه شما خیلی جوونم و بچه به نظر میام؛ ولی مامورم و معذور. خودتون هم می‌دونید راه دیگه‌ای ندارید. لطفاً بقیه مسافرها رو بیشتر از این معطل نکنید. دستتون رو بذارید روی صندلی جلویی. نیازی احساس می‌کرد استخوان‌هایش زنگ زده‌اند؛ به سختی تکانشان داد و دستانش را گذاشت روی صندلی جلو. مرصاد به دستانش دستبند زد و جیب‌هایش را گشت. روی چشمان نیازی چشم‌بند زد و از جا بلندش کرد. نیازی می‌دانست کارش تمام است؛ با این وجود پوزخندی روی لب‌هایش نگه داشته بود تا خودش را از تک و تا نیندازد. نیازی را سوار یکی از ماشین‌های حفاظت سپاه کردند. همان‌جا بود که موبایل مرصاد زنگ خورد. حسین بود؛ به مرصاد گفت تماس را بگذارد روی بلندگو تا نیازی هم بشنود: - راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کسی که توی سجده بعد نمازش زیارت عاشورا رو کامل می‌خونه و توی اوج عملیات شناسایی، نماز شبش ترک نمی‌شه هم می‌تونه نفوذی باشه؛ ولی تو یه چیز مهم رو به من و تیمم یاد دادی؛ اونم این که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...این که نفاق چقدر پیچیده ست، این که می‌تونه خودش رو پشت ریش و لباس روحانیت هم پنهان کنه. فقط دلم برای مردمی می‌سوزه که با دیدن امثال تو، به دین و انقلاب بدبین می‌شن... . نیازی با کلافگی سرش را تکان داد و عصبی خندید که بگوید «خب که چی؟». حسین صدای نیشخند نیازی را شنیده بود که گفت: - آره بخند، چون گریه زیاد داری. دست ما هم که بهت نمی‌رسید، اون دنیا باید جواب می‌دادی. نیازی به حرف آمد: - باشه، بیا فکر کنیم تو بردی؛ ولی دوتا چیز رو یادت باشه؛ اولا مثل من زیادن، دوما تو هم بعیده بتونی از تبعات این کارت قسر دربری. فکر نکنم حتی بتونی بیای ازم بازجویی کنی حاج حسین! مرصاد با شنیدن این تهدید اخم کرد؛ دلشوره چنگ زد به دلش. نمی‌دانست نیازی راست می‌گوید یا بلوف می‌زند. حاج حسین حرفش را بی‌جواب نگذاشت: - اشکالی نداره، هرچقدر هم که امثال تو زیاد باشن، ما هم هستیم. منم که نباشم، مطمئن باش چیزی از این تشکیلات کم نمی‌شه. این انقلاب راه خودش رو ادامه می‌ده. *** ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 150 *** بهزاد دندان بر هم می‌فشرد و قدم برمی‌داشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار. با وجود همه این‌ها، با دیدن شهر آشوب‌زده و آتشی که به جان خیابان‌‌ها افتاده بود لذت می‌برد و به حماقت فتنه‌گرها می‌خندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوب‌ها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد. بعد از عملیاتِ شکست خورده‌ی فروغ جاویدان،‌ مربی‌اش در سازمان می‌گفت: - حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانی‌ها مقابل دشمن خارجی متحد می‌شن و محکم می‌ایستند. اگه می‌خواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمی‌تونن به اندازه یه مسئول غرب‌زده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن. بهزاد حالا این حرف‌ها را به چشم می‌دید و لمس می‌کرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمی‌توانست با خیال راحت لذت ببرد. مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک می‌کرد؛ اما نمی‌دانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند. نمی‌دانست به چه روشی؛ اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً می‌کشد. بالاخره، در کوچه پس کوچه‌های مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسی‌اش در آمد: - شما رسیدید! بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛ کسی نبود. همه از ترس در خانه‌شان چپیده بودند. از پشت یکی از دیوارها، سرک کشید به خیابان فرعی‌ای که عمود بود به یکی از خیابان‌های اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛ اما فقط شیشه یکی از ماشین‌ها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد. با قدم‌هایی به ظاهر ضعیف، خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک می‌شد و ضربان قلبش بالا می‌رفت؛ نمی‌دانست برای چه. احساس می‌کرد دوباره جوان شده است، دوباره می‌خواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. این‌بار کشتن برایش خیلی هیجان‌انگیزتر بود؛ اصلاً احساس می‌کرد سال‌ها در کمپ اشرف و سرزمین‌های اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه. انگار کشتن حسین، آخرین کار و وظیفه‌ای بود که به او محول کرده بودند. از کنار ماشین رد شد؛ اما چون شیشه‌هایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. می‌توانست حدس بزند مردی که در سمت کمک‌راننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین! از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛ قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشین‌ها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتل‌مولوتوف بیرون بیاورد. *** امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست، برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد. مرصاد کلافه پرسید: - چی شده امید؟ دیوونه شدم! امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار می‌کرد گفت: - اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمی‌دونم، یا بمبه، یا ردیاب... . مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت: - یا فاطمه زهرا(س)! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود به صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال قرار گرفته. اسمشون رو سرچ کنید پیدا می‌کنید🙂