"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
کبوتر سفید کنار پنجره جا خوش کرده بود و داخل اتاق را تماشا میکرد. یک بار دیگر با دقت محتویات ساک مسافرتی کوچکاش را وارسی کرد؛ وقتی خیالاش از تکمیل بودن ساک راحت شد. آن را گوشه اتاق گذاشت و به طرف پنجره آمد، پنجره را که باز کرد؛ کبوتر سفید پر زد و به آسمان رفت. نفس عمیقی کشید، ریههایش پر شد از عطر گلهای یاس توی باغچه.
دیشب کنار همین باغچه آنقدر با مادر صحبت کرد، تا بالاخره توانست رضایتش را برای رفتن بگیرد. اخرین حرفهایشان را با خود مرور کرد:
_مگه خون من از خون جوونهایی که اونجا هستن رنگینتره؟
مادر بدون اینکه کلمهایی بر زبان بیاورد، تنها غنچه کوچک یاس را نوازش میکرد. از سکوت مادر استفاده کرد و باز هم ادامه داد:
_اصلا مامان شما که انقدر امام حسین رو دوست دارین؟ اگه الان روز عاشورا بود چی؟ بازم اجازه رفتن بهم نمیدادین؟ مامان... الانم ولی امام زمان هل من ناصر گفته... الانم روز عاشوراست... من که یه کاری از دستم برمیاد چرا نرم کمک؟
پیدا بود که مادر در فکر فرورفته، حق با فرزندش بود؛ اما او بر سر یک دو راهی عجیب. یک سو تنها ثمره زندگی و یادگار همسرش و یک سو دین و تکلیف و وظیفهایی که نسبت به این کشور داشت. نگاه منتظرش ناچار مادر را به حرف آورد:
_باشه مادر برو سپردمت به صاحب اسمت.
صدای دلنشین اذان از بند فکر و خیال رهایش کرد و بعد صدای مادر که او را خطاب قرار میداد تا طبق عادت برای نماز با هم به مسجد بروند:
_زینب، زینب کجایی؟
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
تا صبح دقیقهای هم چشم بر هم نگذاشت، میخواست بخوابد اما نتوانست. استرس و هیجان مخلوط با شور و شوق سفر خواب را از سرش پرانده بود. مدام صحبتهای دکتر عارف در رابطه با شرایط ویژه خرمشهر را در ذهن مرور میکرد؛ همین صحبتها بود که او را برای رفتن به این سفر مصمم کرده بود. نمیتوانست درست زمانی که هموطنهایش نیازمند کمک بودند در مشهد بماند و به زندگی عادی خود مشغول باشد.
صبح فردا آماده و ساک به دست توی حیاط ایستاده بود و با سفارشهای پی در پی مادر گوش میداد:
_مراقب خورد و خوراکت باشیها زینب، هرچیزی نخور. یک کم کشمش و کشته زردآلو برات گذاشتم، هروقت دلت ضعف رفت یکی بزار دهنت. هرجا تلفن بود حتما بهم زنگ بزن، منو از حال خودت بیخبر نزاریها. خوب خودت رو بپوشن، هوای پائیز دزده یه قوت زبونم لال سرما میخوری.
_ چشم قربونتون برم، چشم.
این چشمها را میگفت تا خیال مادر را راحت کند، ولی با تعریفهایی که استاد عارف کرده بود میدانست که روزهای سختی در پیش دارد. میدانست این سفر با تمام اردوهای جهادی که تا به آن روز رفته بود تفاوت دارد.
گوش زینب هنوز به سفارشهای مادر بود که ناگهان نگاهش متوجه کبوتر سفیدی شد که از کنار باغچه یاس تنها تماشاگر این وداع بود. دیدن کبوتر لبخند را به لبهایش هدیه کرد.
مادر را در آغوش کشید و با شوق بر دستان پر مهرش بوسه زد. مادر با بغض پنهان در گلو دخترکش را از زیر قرآن رد کرد. زینب برای آخرین باز مادر را بوسید و از او جدا شد. ساکاش را در دست جابهجا کرد و با ذکر بسمالله از در خانه خارج شد. وقتی به سر کوچه رسید برگشت و برای مادر که هنوز جلوی در ایستاده بود دست تکان داد.
مادر سخت میکوشید تا این قاب را برای تمام لحظات دلتنگی در ذهناش حک کند. به خودش که آمد دقایقی از رفتن زینب میگذشت؛ اما او هنوز هم آنجا ایستاده و بود جای خالی دخترش را تماشا میکرد. جای خالی دختری که روزی بزرگترین دغدغهاش رنگ می عروسکهایش بود؛ حالا آنقدر بزرگ شده بود که نمیتوانست نسبت به رنج و سختی مردم کشورش بیتوجه باشد. وقتی به خود آمد زینب رفته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
زینب خیلی سریع خود را به دانشکده علوم پزشکی رساند. محل قرار با استاد عارف و چند پزشک و پرستار دیگر که بنا بود با مقداری دارو و وسایل پزشکی خود را به خرمشهر برسانند. شهری که آن روزها نام خونین شهر بیشتر برازندهاش بود.
در دانشکده پزشکی همه منتظر ماشینی بودند که قرار بود تا خرمشهر همراهیشان کند. طولی نکشید که دکتر عارف همراه با اسکانیای سفید و قرمز رسید و همگی سوار شدند. همزمان با صلوات مسافرین راننده اتوبوس را به حرکت در آورد.
مادر که همین چند دقیقه دوری، کلافه و دل نگرانش کرده بود؛ چادر به سر کرد و خود را به حرم غریب الغربا رساند. چشمانش که به گنبد طلایی آقا افتاد، دلش آرام شد و همه دلتنگیهایش پر کشیدند. از حرم که بر میگشت آرام بود، آرام، آرام، انگار امانتی بزرگ را تحویل صاحبش داده بود و باری سنگین از دوشش برداشته شده بود.
زینب و اتوبوس تیم پزشکی به خرمشهر رسیدند و در مسجد جامع مستقر شدند. فردای آن روز اطلاع دادند که تعدادی از دختران خرمشهری مطب یک دندانپزشک که درست روبهروی مسجد جامع است را به بهداری کوچکی برای رسیدگی به مجروحین تبدیل کردهاند. تیم پزشکی هم به آنها ملحق شد.
حق با دکتر عارف بود. شهر در شرایط نامساعدی به سر میبرد. تامین غذا برای رزمندگان و مردمی که پناهنده مسجد جامع شده بودند کار سختی بود، خانمها در همان مسجد بساط پخت و پز به راه انداخته بودند؛ مواد اولیه هم بیشتر از خانهها میرسید.
اوضاع سلاح و مهمات هم تعریفی نداشت؛ آنقدر که دختران پرستار در زمانهای استراحت مینشستند پای اسلحههای ام_یک و ژ_سه قدیمی و گیرهایشان را برطرف میکردند تا دوباره قابل استفاده شوند.
حتی خبر رسیده بود که در جنت آباد(قبرستان شهر) آب و کفن برای غسل و دفن جنازه شهدا نیست. و همه این شرایط سخت بود که خرمشهر را به خونین شهر تبدیل میکرد؛ اما در این میان این همه سختی و هیاهو تنها یک چیز بود که هنوز شهر را سرپا نگه داشته بود. نیرویی که برنامه سه روزه به تهران رسیدن صدام را به رویا تبدیل کرد. نیروی مردم...
اگر سلاح نبود غیرت بود، اگر غذا نبود مهربانی بود، اگر نیروی آموزش دیده نبود مردم مثل همیشه پای کار بودند و هرچیز که نبود عشق و ایمان جای خالیاش را پر میکرد.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 86 باران میرود
[در پاسخ به جدید شهریور]
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 87
واقعا دوست دارم یکی من را ببرد خانه؛ ولی اصلا خانهای وجود ندارد. ناخودآگاه سرم را بالا میگیرم و به چشمانش خیره میشوم: میتونید برسونیدم؟
لبخند زن پهنتر میشود و گردن کج میکند: معلومه که میتونیم. بفرمایید...
باران جلو میآید و دستم را میگیرد: بیا دیگه! ما میرسونیمت.
بالاخره آن انگیزهای که برای جدا شدن از نیمکت لازم داشتم، پیدا میشود. از جا بلند میشوم و پشت سر باران و مادرش، راه میافتم.
مادر باران میپرسد: اگه اشکال نداره، میتونم بپرسم چه مشکلی برات پیش اومده؟
بیاختیار، آهی از میان لبانم بیرون میدود و خودم را بغل میکنم تا از سرما در امان بمانم. ای زن ساده... فکر میکند مثلا من دختر فراریام و میتواند به آغوش گرم خانواده برم گرداند؟
بله من دختر فراریام. همیشه فراری بودهام؛ از مرگ، از کابوسهایم، از ناامنی... زن میگوید: اگه دوست نداری نگو؛ فقط پرسیدم چون فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد.
به سختی لبخند میزنم و بغضم را میخورم: ممنونم... چیز خاصی نیست.
اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنم یا سوال دیگری بپرسد، بغضم دوباره میترکد و دیگر نمیشود جمعش کرد. تمام عضلات صورت و فک و گردنم را منقبض میکنم تا دوباره اشکم درنیاید. این چند روز، به اندازه کافی با گریه کردن به شکست و بیچارگیام اعتراف کردهام، دیگر بس است.
سوار ماشینشان میشوم و پدر باران، آدرس خانهام را میپرسد. اولین جایی که به ذهنم میرسد، خانه عباس است. راه میافتیم و بخاری ماشین روشن میشود. گرمای آرامشبخش ماشین، مثل یک مادر مهربان در آغوشم میگیرد و چشمانم را گرم خواب میکند. باران که کنارم نشسته، دستم را میگیرد: دیگه غصه نخور. الان میری خونه.
باز هم یک لبخند زورکی زدم به خوشبینی کودکانهاش و آرام میگویم: خوش به حالت باران.
-چرا؟
-چون خیلی خوبی.
و در دلم ادامه میدهم: عوضش من سهم بد بودنِ تو و خیلیهای دیگه رو برداشتم. یه آدمِ بدِ بدبختم که هیچ راهی برای خوب شدن نداره.
باران آرام دستم را نوازش میکند و میخندد: خب تو هم خوبی.
از خودم بدم میآید؛ از این که تاریکترین بخش وجودم را از همه پنهان کردهام. از این که همه روی خوب بودنم حساب میکنند، بدون آن که بدانند قرار است قاتل باشم. و از این که اگر به همین آدمها، خودِ واقعیام را نشان بدهم، از من متنفر خواهند شد...
گرمای ماشین، چشمانم را گرم خواب کرده است که میرسیم به خانه عباس. حجله و پارچههای جلوی در، به من و حسرتهایم دهنکجی میکنند و قلبم درهم فشرده میشود. هم من پیاده میشوم، هم باران و مادرش. مادر باران نگاهی به کوچه و پارچههای سیاهش میاندازد و میگوید: کدوم خونه ست؟
به خانه عباس اشاره میکنم؛ جایی که حجله جلویش زدهاند. عکس عباس و پدر و مادرش را با هم جلوی حجله گذاشتهاند و دیوارها از بنر تسلیت همسایهها پر شدهاند. باران اشاره میکند به تصویر اعلامیه و میپرسد: اون کیه؟
مادرش درحالی که زیر لب فاتحه میخواند، پرسشگرانه به من نگاه میکند. سرم را پایین میاندازم و میگویم: مادربزرگم...
چشمهایم را میبندم که اشکم دوباره سرازیر نشود. صدای مادر عباس در سرم میپیچد که به فاطمه میگفت: ببین نوهم چقدر خوشگله...!
مادر باران، دست دور شانهام میاندازد و همدلانه فشارش میدهد: عزیزم... خدا رحمتشون کنه. چرا زودتر نگفتی؟
سرم را پایین و چشمانم را بسته نگه میدارم. دوست ندارم حرف بزنم. دوست ندارم توضیح بدهم. باران مقابلم میایستد و دستانش را دور کمرم حلقه میکند: ناراحت نباش، مامانبزرگ منم رفته پیش خدا. منم مثل تو گریه کردم، ولی وقتی فهمیدم توی بهشته دیگه غصه نخوردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
[در پاسخ به جدید شهریور] 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 88
دست میکشم روی سرش: باشه، منم دیگه غصه نمیخورم.
چه دروغ بزرگی.
قبل از رفتن، مادر باران، با دست گرمش دستم را فشار میدهد و لبخند میزند: تسلیت میگم. مواظب خودت باش.
سرم را تکان میدهم، در میزنم و بعد از چند لحظه، مردی در را باز میکند؛ همسر فاطمه. من را که میبیند، بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار میرود تا وارد شوم. باران و مادرش همچنان ایستادهاند تا مطمئن شوند من داخل خانه رفتهام.
قدم به حیاط خانه میگذارم و صدای فریاد و گریه تمام آجرها و اجزای خانه را میشنوم. قبلا هم صدای شکایتکردنشان را از نبودن عباس میشنیدم؛ ولی حالا غمگینترند. باغچه و درختها خزانزدهتر از قبلاند و فروافتادهتر. یک حسی در دلم میگوید این باغچه هم مثل باغچه خانه سوریهمان، دیگر نمیتواند سبز شود. مثل همان باغچهای که خون مادر پای گلهایش ریخت و مادر در آن دفن شد.
خانه بوی اسپند میدهد و اتاق بیشتر. فاطمه به استقبالم میآید. چند سال پیر شده و صورتش رنگپریدهتر و تکیدهتر از قبل است. در آغوشم میگیرد و در گوشم میگوید: میدونستم میای، دورت بگردم.
اینبار جلوی ریختن اشکهایم را نمیگیرم. سرم را میگذارم روی شانه فاطمه و انقدر گریه میکنم که لباسش نمناک شود. فاطمه اما دیگر گریه نمیکند؛ شاید چون اشکهایش تمام شدهاند و دیگر رمق ندارد. مینشاندم و میگوید: برای منم سخته؛ ولی خوشحالم که دیگه دلتنگیش تموم شده.
در دل از خودم میپرسم: پس ما چی؟ پس من چی؟
با پشت دست، اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه دو سوی صورتم دست میگذارد و آن را آرام بالا میآورد. به چهرهام دقت میکند و میپرسد: شام خوردی؟ خیلی رنگت پریده.
جنس مهربانی و نگرانی نگاهش مثل عباس است؛ اما از نوع مادرانه. انگار روح عباس دوباره در فاطمه حلول کرده تا من را از میان مهلکهای بدتر از جنگ سوریه نجات بدهد. سرم را به چپ و راست تکان میدهم. فاطمه از جا بلند میشود: بچهها یکم حاضری خوردن و خوابیدن... دارم برای سحر غذا درست میکنم ولی نمیدونم کی آماده میشه. میمونی؟ میتونی بمونی؟
یادم میافتد به آوید خبر ندادهام و تا الان از نگرانی دلش هزار راه رفته. پیام میدهم به آوید که خانه عباسم و امشب همانجا میمانم.
به فاطمه میگویم: اشکالی نداره که بمونم؟
-معلومه که نه. اگه بمونی هم من رو خوشحال میکنی، هم مامان و عباس رو.
طوری حرف میزند که انگار زندهاند و الان در یکی از اتاقهای خانه را باز میکنند و به استقبالم میآیند. کاش میتوانستم من هم زنده بودنشان را باور کنم؛ آن وقت میتوانستم مثل فاطمه، راحت با این قضیه کنار بیایم.
فاطمه از جا بلند میشود و میگوید: صبر کن، الان یه چیزی میارم برات.
قبل از رسیدن به آشپزخانه، در جا میایستد و میگوید: اگه دوست داری، برو توی اتاق مامان که راحت باشی. شوهرم توی اتاق خودشونن، اگه بخوان بیان بیرون یا الله میگن که اذیت نشی.
آرام زمزمه میکنم: اتاق مامان... اتاق مامان... اتاق مامان...
خانه دارد گریه میکند؛ بلند. حتی فاطمه هم گریه میکند؛ بدون این که اشک بریزد. تمام اعضا و جوارحش دارند گریه میکنند. همه خانه دارند داد میزنند که مادر را برگردانید؛ و این میان تنها عباس و پدر و مادرش از داخل قاب عکس میخندند.
روی طاقچه، بجای عکسهای پرسنلی جدا، یک عکس سهنفره از عباس و پدر و مادرش گذاشتهاند. مادر و عباسِ جوان، ایستادهاند در تپهای پر از لالههای واژگون و عباس ویلچر پدرش را گرفته. باد موهای عباس و پدرش را و چادر مادرش را بهم ریخته و آفتاب، چهرههای خندانشان را کمی درهم کشیده.
برمیخیزم و چند قدم به عکس نزدیکتر میشوم تا دقیقتر ببینمش. هردو جوانتر از چیزی هستند که من دیدم.
-این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستانکوه. میدونی کجاست؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس 🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر زینب خیلی
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
روزها به همین منوال میگذشت و زینب و دیگر دختران حسابی درگیر کار بودند. یکی از همین روزهای شلوغ و پر کار بود که دکتر عارف وارد مطب شد و خسته نباشیدی به دختران گفت. دختران پرستار سخت مشغول نظافت اسلحههایی بودند که بنا بود به دست رزمندگان برسد.
آن روز هم مثل روزهای قبل قرار بود دکتر عارف با مقداری وسایل کمکهای اولیه خود را به خطوط درگیری برساند برای مداوای مجروحین سرپایی، این برنامه هنیشگی دکتر بود. اما تفاوتی که این بار با دفعات قبل داشت داوطلب شدن زینب برای همراهی و کمک به دکتر بود.
زینب که متوجه شد دکتر عارف برای رفتن به خط آماده میشود؛ از جا بلند شد و گفت:
_مگه قرار نبود من هم همراهتون بیام استاد؟
_مطمئنی میخوای بیای؟ اونجا خیلی خطرناکه ها!
_ بله مطمئنم. خودتون گفتین دست تنها سخته و کمکی لازم دارین.
تحکم و اطمینان لحن زینب دکتر عارف را از ادامه بحث منصرف کرد.
_ باشه پس این کیف رو بردار دنبال بیا، ماشین جلو در منتظره.
زینب مطیعانه کیف را برداشته خیلی سریع از دوستانش خداحافظی کرد و بعد به سمت در حرکت کرد. که ناگهان صدای مریم او را متوقف کرد:
_زینب جون!
مریم دختر سبزه رو و دوست داشتنی خرمشهری، که در همین چند روز عجیب با زینب عیاق شده بودند.
_جانم؟
مریم از جا بلند و شد ناخواسته زینب را در آغوش کشید:
_ مراقب خودت باش.
دلشوره امان مریم را بریده بود، خودش هم دلیل ابن حال بد را نمیدانست؛ شاید تاثیر خواب دیشب بود. که گونه اسباب پریشانیاش را فراهم کرده بود؛ خواب آن بوته یاس با آن عطر دلانگیز و عجیب...
زینب با خندهایی مهربان جواب داد:
_نترس بادمجون بم آفت نداره.
با چشم غره مریم خندهاش را قورت داد و به چشم کشیدهای بسنده کرد.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
زینب میخواست برود که ناگهان چیزی به یادآورد، دست برد در جیب مانتویش و حرز "وان یکاد"ی را که قبل از آمدن مادر به گردنش انداخته بود را در آورد و به مریم داد. اما قبل از اینکه فرصتی برای توضیح پیدا کند، صدای دکتر عارف در مطب پیچید:
_خانم سماوات؟ کجا موندی شما؟
زینب به سرعت جواب داد:
_اومدم استاد.
بعد خیلی زود پیشانی مریم را بوسید و رفت. زینب رفته بود اما مریم هنوز وسط مطب ایستاده بود و با تعجب به حرزی که میان دستانش جای گرفته بود نگاه میکرد. حرز را نزدیک صورتش آورد تا ببوسد اما عطر آشنای حرز دلش را لرزاند، باورش نمیشد؛ همان بو، همان عطر دلانگیز و عجیب یاس...
خواب دیشب درست مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش عبور کرد؛ آن دشت سر سبز، آن بوته یاس، با عطری دلانگیز و عجیب، کبوتری سفید در دستان دختری در میان دشت، دختری با چهرهای نامعلوم. حالا که بهتر فکر میکرد تصویر مبهم آن دختر چادر به سر خیلی شبیه به زینب بود. بدون لحظهای فکر و درنگ به سمت در ورودی دوید تا شاید بتواند جلوی رفتن زینب را بگیرد، اما خیلی دیر رسید، ماشین رفته بود و اثری از آن نبود.
چشم دوخت به گنبد زخمی از گلوله مسجد جامع که از همان جا هم دیده میشد، میخواست از خدا سلامتی زینب را بخواهد، اما ناگهان چشم در چشم کبوتر سفیدی شد که روی گنبد مسجد جامع جا خوش کرده بود. کبوتری درست شبیه کبوتر توی خوابش؛ یک لحظه فکر کرد خیالاتی شده، آخر بین این همه توپ و دود کبوتر کجا بود! دوباره نگاهی به حرز توی دستش انداخت وقتی سر بلند کرد کبوتر دیگر آنجا نبود...
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
این پنجشنبه هم مثل همه پنجشنبههای این چهل سال، صبح زود از خانه بیرون آمد تا خود را به اتوبوس شرکت واحد برساند. همه مسافران این اتوبوس علاوه بر مقصد مشترک درد مشترک نیز داشتند؛ درد از دست دادن عزیزان، درد کمی نیست. و او برای التیام همین درد بود که هر هفته راهی بهشت رضا میشد. اتوبوس به ایستگاه آخر رسید. پیرزن آرام دست بر صندلی جلویی گرفت و بلند شد بعد با قدمهای خسته و لرزان اما پر شوق به سمت در اتوبوس حرکت کرد. درد زانو سرعتش را کم کرده بود، صدای نفرات پشت سر که با زیر لب غر غر کردن به این سرعت کم اعتراض میکردند را شنید. با خودش فکر کرد هفته آینده آخرین نفر از ماشین پیدا میشود تا باعث رنجش دیگران نباشد. از اتوبوس پیدا شد و آرام به سمت مقصد که نه، به سمت محل آرامشش حرکت کرد. این درد کمر و آرتروز زانو را دیگران سوغات ایام پیری و حاصل کهولت سن میدانستند. اما او خود بهتر از هر شخص دیگری میدانست؛ که این دردها نه درد جسم بلکه درد روحاند. این کمر درد حاصل غمی کمر شکن است و این قلب باتریای حاصل چند دهه انتظار بی محصول. به قطعه شهدای گمنام رسید. در بطری گلاب را باز کرد، یکی یکی و با دقت قبرها را شست. بعد روی هر قبر یک شاخه گل یاس گذاشت، تا جایی که دست گل بزرگ یاسی که همراه داشت تمام شد؛ همیشه گلها را به تعداد میآورد. دقیقا میدانست در هر قطعه چند شهید گمنام به خاک سپرده شدهاند. تعداد شهدا که هیچ دیگر حتی میدانست که گوشه کدام قبر ترک برداشته یا سنگ قبرهای کدام قطعه به تازگی تعویض یا نوسازی شدهاند. صندلی تاشوی کوچکش را کناری باز کرد و نشست؛ جایی که به همه قبرها دید داشته باشد. اول دقایقی از اتفاقات هفته گذشته با شهدا حرف زد. خوب که خالی شد مفاتیح کوچکش را برداشت و دعای توسل خواند؛ ثواب دعا را به نیابت از همه شهدای این قطعه تقدیم کرد به ماد سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها). زینب عاشق دعای توسل بود و عاشق مادر سادات برای همین همیشه اول با دعای تول شروع میکرد.
بارها با خودش فکر کرده بود که ممکن است هر کدام از اینها زینبم باشد و من بیخبر... موقع شستن قبرها دست به هر سنگی که میکشید فکر میکرد دارد صورت دخترکش را نوازش میکند. وقتی از اتفاقات روزمرهاش برای این شهدا میگفت انگار مثل گذشتهها زینب نشسته کنار باغچه یاس و با همان لبخند همیشگی به صحبتهایش گوش میکند. تمام دلخوشیاش همین پنجشنبهها و مراسمهای شهدا بود. همینها بود که این همه سال سر پا نگه داشته بودش.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 88 دست میکشم رو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 89
-این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستانکوه. میدونی کجاست؟
-نه.
-یه دشت نزدیک خونساره. پر از لاله واژگونه، خیلی هم خوش آب و هواست.
میتوانم وزش باد گلستانکوه را روی صورتم حس کنم؛ همان بادی موهای عباس را پریشان کرده و چادر مادرش را تکان میدهد و بوی گلهای وحشی را در هوا میپراکند. عطر گلها و سرخوشی عباس و خانوادهش، لبخند به لبم مینشاند و چند لحظه میبردم تا گلستانکوه. میگویم: خیلی قشنگه...
-آدمای توش قشنگترن.
فاطمه سینی املت و نان و سبزی را روی میز آشپزخانه میگذارد و صدایم میزند: بیا سلما جان... شرمنده سحری آماده نبود.
خجالتزده از زحمتی که دادهام، پشت میز آشپزخانه مینشینم و زیر لب میگویم: ممنون... ببخشید... خستهاید...
فاطمه لبخندِ بیرمقی میزند: فکر میکنی میتونم بخوابم؟
آه میکشد و برایم لقمه میگیرد: مامان هرشب زود میخوابید، بعد ساعت یک و دو بیدار میشد، وضو میگرفت، مینشست سخنرانی آقای جوادی آملی رو گوش میداد. نماز میخوند، یکم مطالعه میکرد، نماز صبحش رو میخوند، یکم اخبار میدید تا آفتاب بزنه و قرصهاش رو بخوره. هیچوقت یادم نمیاد بینالطلوعین مامان خواب بوده باشه.
لقمه بعدی را برایم میگیرد و میدهد دستم. دست زیر چانه میزند و انگار غرق در یک رویای شیرین باشد، میگوید: عباس وقتایی که صبح جمعه خونه بود، برای همهمون صبحانه درست میکرد؛ همیشه املت. میگفت این صبحانه مخصوص عباسه. البته اگه موقع درست کردن املت نگاهش میکردی، دیگه نمیتونستی لب به صبحانهش بزنی.
-چرا؟
بلند میخندد و دستش را مقابل دهانش میگیرد: آخه خیلی به بهداشت و این حرفا اعتقاد نداشت. حال آدمو بهم میزد. وقتی هم بهش گیر میدادم، میگفت یه ذره میکروب برای بدناتون لازمه.
خنده فاطمه به من هم سرایت میکند و همراهش قهقهه میزنم.
به روبهرو خیره میشود و سرش را به چپ و راست تکان میدهد: میگفتم مریض میشیم، میگفت من همش همینطوری غذا میخورم و هیچیم نشده، از شمام سالمترم. میگفتم حالم بهم میخوره، میگفت اتفاقا غذا با میکروب خوشمزهتره. بعدم انگشتاشو تا آخر میکرد تو دهنش و با همون دستا برام لقمه میگرفت، مجبورم میکرد بخورم. آخه من از بقیه حساستر بودم. شده به زور میچپوند توی حلقم...
از خنده اشکم درآمده؛ اتفاقی که فکر نمیکردم بعد از مدتها، در چنین شبی برایم بیفتد. با یک دست شکمم را گرفتهام که بیشتر از این درد نگیرد و با دست دیگر، یک لقمه در دهانم میچپانم. کلام فاطمه هم از شدت خنده، بریدهبریده میشود:
- من که زورم به عباس نمیرسید... لقمه رو... میذاشت توی دهنم... و دستشو روی دهنم... نگه میداشت... میگفت... تا وقتی قورتش ندی... ولت نمیکنم... منم هرچی میزدمش... که دستشو برداره... انگار نه انگار...
فاطمهای را تصور میکنم که در کشتی با عباس مغلوب شده و درحالی که از زیر دست عباس، جیغهای خفه میکشد، به عباس مشت میزند.
نفسم بند میآید انقدر که خندیدهام. فاطمه ادامه میدهد: بابا هم میخندید و به عباس میگفت دخترمو اذیت نکن. بعد رو میکرد به من، میگفت این که سهله، شماها تاحالا از دستای خاکی و کثیفتون بجای قاشق استفاده نکردین. این اختصاصی بچههای جنگه.
باز هم میان خنده، خاطره روزهای سخت سوریه میآید جلوی چشمم. دوست دارم به فاطمه بگویم من یک زمانی انقدر گرسنگی کشیدهام که موقع خوردن یک تکه نان، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، شستن دستانم بود و املتهای کثیف عباس، رویای هرشبم.
خندهمان که تمام میشود، فاطمه اشکهای جمع شده کنار چشمش را پاک میکند و میگوید: ممنون که اومدی. خیلی به خندیدن نیاز داشتم.
- من از شما ممنونم... خیلی خوب بود، هم خاطره هم املت.
یک لقمه دیگر میگیرد و چشمک میزند: نگران نباش، دستای من کثیف نیست، املتش رو هم بهداشتی درست کردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 89 -این عکس رو خ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 90
به پنهای صورت میخندم: میدونم. خیلی ممنونم.
ولی در حقیقت، با همه وجود دلم میخواهد عباس زنده بود و من هم از آن املتهای غیربهداشتیاش میچشیدم. فاطمه از پشت میز بلند میشود و میگوید: غذات که تموم شد بیا اتاق مامان. یه چیزی برات دارم... فکر کنم خوشحالت کنه. من میخوام برای مامان نماز لیلهالدفن بخونم.
-چی؟
باز هم لبخندش غمگین میشود: نماز شب اول قبر. اینطوری روحش آرومتره...
نگاه از من میدزدد تا اشکش را نبینم و میرود. با شوق دیدن چیزی که میخواهد نشانم بدهد، غذایم را تندتند فرو میدهم و تمام میکنم. از آشپزخانه بیرون میآیم و میروم به راهرو؛ اما نزدیک در که میرسم، پاهایم میخشکند.
میترسم جلوتر بروم و جای خالیاش را ببینم. اصلا مگر میشود آن اتاق را بدون مادر عباس تصور کرد؟
خودم را وادار میکنم جلوتر بروم. در آستانه در، متوقف میشوم. وسایل اتاق، مثل بچههای یتیم، به هم تکیه دادهاند و گریه میکنند. مهتاب روی بستر خالیاش سایه انداخته و داروهای روی پاتختی، به انتظار مادر عباس نشستهاند تا بتوانند تسلای دردش باشند؛ ولی چند روز است که از زمان خوردنشان گذشته.
کتابهایش روی پاتختی...
جانمازش کف اتاق...
عکسهای عباس و مطهره و نقاشی من...
همه غربتزده و بغضآلود نگاهم میکنند. فاطمه دارد نماز میخواند. همانجا کنار در مینشینم. نمیتوانم جلوتر بروم؛ هرچند دوست دارم تکتک لباسهایش را ببویم و در آغوش بگیرم. به انتظار تمام شدن نماز فاطمه، زانوهایم را در بغل میکنم. همانطور نماز میخواند که عباس میخواند؛ باوقار و شمرده.
وقتی عباس تحویلم داد به هلال احمر، نمازش را همانجا مقابل من خواند و من تمام مدت نگاهش کردم. دوست داشتم تمام نشود این نماز خواندنش و باز هم کنارم بماند.
همیشه وقتی پدر نماز میخواند، مادر من را بغل میکرد و محکم نگهم میداشت تا سر و صدا نکنم و تکان نخورم. اگر موقع نمازش کوچکترین صدایی تمرکزش را بهم میزد، بعد از نماز هرکس دم دستش بود را به باد کتک میگرفت. من هم شرطی شده بودم، تا میدیدم پدر نماز میخواند، خودم میرفتم در آغوش مادر و چشمانم را میگرفتم، در خودم جمع میشدم و میلرزیدم. از نماز خواندنش بدم میآمد. متنفر بودم از قرائت حلقیِ ذکرهایش و خم و راست شدن بیروحش. نماز عباس اما، نه ترسناک بود نه نفرتانگیز.
فاطمه سرش را به دو سو میچرخاند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. تابهحال یک بار هم در عمرم نماز نخواندهام، ولی انقدر دیدهام که بدانم نمازش تمام شده. تکانی به خودم میدهم که بفهمد منتظرش هستم؛ اما خجالت میکشم حرفی بزنم. فاطمه یک بار دیگر به سجده میافتد؛ طولانی.
دیگر دارد حوصلهام سر میرود. صدای تیکتاک ساعت روی اعصابم رفته؛ صدای جیرجیرکهای توی حیاط هم. بالاخره فاطمه سر از سجده برمیدارد و نم اشکی که بر صورتش نشسته را پاک میکند. دستپاچه لبخند میزند و میگوید: ببخشید معطل شدی... صبر کن...
از جا بلند میشود، چادر نماز را از سر برمیدارد و میگوید: وایسا ببینم کجا گذاشتمش...
از روی قفسه کتابخانه، یک همراه قدیمی برمیدارد و مینشیند. مشغول کار با همراه میشود و میگوید: مامان هر وقت با عباس تماس میگرفت، تماس رو ضبط میکرد. وقتی دلش تنگ میشد، صدای عباس رو گوش میداد. آهان... ایناهاش... پیداش کردم...
قلبم تند میزند. از شوق شنیدن صداهایی که گمان میکردم برای همیشه از آنها محروم خواهم بود. چشمانم را میبندم تا تمام حواسم را روی صدا متمرکز کنم. فاطمه میگوید: آره... این فکر کنم یکی از آخرین تماسهاشونه. یکی دو ماه قبل از شهادت عباس.
سکوت مطلق اتاق را پر میکند؛ حتی جیرجیرکهای حیاط و تیکتاک ساعت هم خاموش شده. صدای مهربان و خستهای را پشت گوشی میشنوم؛ صدای مادر عباس، فقط کمی جوانتر: سلام، بفرمایید.
و بعد، صدای گرفته و آشنای یک مرد: سلام. مامان منم، عباس!
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 90 به پنهای صورت
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 91
یک لحظه تمام سلولهایم از شوق فریاد میکشند. حالا حرفهایش را میفهمم. کلمات فارسی چه شیرین مینشینند در قالب صدایش!
عباس برگشته، انگار دوباره زنده شده. دوست دارم چشمانم را باز کنم و خودش را در مقابلم ببینم؛ ولی میترسم از باز کردنشان؛ چون میدانم که نیست. مادر عباس، چند لحظه مکث میکند و بعد صدایش پر میشود از شوق و شاید بغض: خودتی مادر؟
عباس میخندد؛ خندهای کوتاه و شکسته: آره خودمم دیگه!
- الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ میشه؟
من هم مثل مادر عباس بغض کردهام؛ و مثل خودش. در دل میگویم: نگفتی دل من برات تنگ میشه؟ نگفتی تنها میشم؟ چرا برنگشتی پیشم؟
و عباس انگار جواب من را میدهد: شرمندهتونم. نشده بود.
دستم را میگیرم مقابل دهانم و به اشکهایم اجازه میدهم بریزند. حتما یک گوشه از وجود عباس، موقع شهادت پر از شرمندگی بوده؛ شرمندگی از من، مادرش و تمام کسانی که منتظرش بودند. میشود او را بخشید. و شاید، اگر همانطور که فاطمه میگوید، هنوز هم زنده باشد، حتما هنوز شرمنده است و شاید شرمندهتر از قبل. شاید هربار که من را میبیند، با خودش افسوس میخورد که ای کاش رهایم نمیکرد تا الان تبدیل بشوم به یک تروریست.
مادر عباس میگوید: میدونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمیگردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل.
عباس فقط آه میکشد؛ طولانی و سنگین. چندتا غم در سینهاش بوده که برآیندش چنین آهی شده؟ مادرش میپرسد: مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟
انگار مادرش از من سوال پرسیده و در دل جوابش را میدهم: نه، هیچی خوب نیست. حالم خوب نیست. کاری که قراره بکنم خوب نیست. شرایطم خوب نیست. و فقط نیاز دارم به خودت، که بیای بغلم کنی و ازم بپرسی حالم چطوره؟
عباس اما، پاسخی متفاوت از من میدهد: همهچی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم.
کاش واقعا خدایی بود که میتوانست با دعای یک مادر، همهچیز را تغییر دهد. آن وقت شاید آن معجزهای که من به آن نیاز دارم، ممکن میشد. مادر عباس پاسخ میدهد: دعات که میکنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش.
- چشم. حواسمو جمع میکنم. شمام برای من دعا کن.
- دعا میکنم عباسم. مواظب خودت باش.
- شمام مواظب خودتون باشید.
- باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه.
- یا علی.
بوقهای منقطع اشغال، جای صدای دلنشین عباس و مادرش را میگیرد و من و فاطمه وقتی به خودمان میآییم، چهرهمان نمدار شده است اما لبخند میزنیم. میپرسم: هوا دزده یعنی چی؟
فاطمه میخندد: یعنی سرده، ممکنه آدم سرما بخوره.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 91 یک لحظه تمام
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 92
🌾ششم: قمار
سه شنبه، ۱۰ آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان
هیچکس هنوز لباس سیاه را از تنش درنیاورده بود؛ اما مثل همیشه و طبق قانون نانوشته، امید باید بار سرحال آوردن همه را به دوش میکشید و وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده. حالا هم میخواست کمی سربهسر کمیل بگذارد که چهرهاش برزختر از همه بود؛ حتی بدتر از مسعود.
تلاش امید و لبخند فاتحانهاش برای عصبی کردن کمیل بیفایده بود. کمیل گزارش را از دست امید قاپید و بیصدا خواندش؛ و امید ناکام از عصبانی کردن کمیل، شروع کرد به توضیح دادن تا از تک و تا نیفتد.
-حقیقتش اول پایگاه دادههای کشورهای دوست و برادر رو چک کردیم. بعد هر پایگاه دادهای که توی کل جهان بهش دسترسی داشتیم رو گشتیم. توی هیچکدوم نبود. اینجا بود که با برو بچهها رفتیم تو نخ پایگاه دادههای پزشکی اسرائیل. توی هیچ بیمارستانی این نمونه خون ثبت نشده بود. از اونجایی که کد ژنتیکی مثل ناموس یه مامور اطلاعاتیه و موساد سوابق پزشکی کارمنداشو طبقهبندی کرده، مجبور شدیم بیفتیم به جون پایگاههای دادهشون و چندین روز دهنمون سرویس شد که بتونیم به یه روش تمیز هکش کنیم. وقتی میگم دهنمون سرویس شد یعنی حقیقتا سرویس شدا...
مسعود و کمیل هردو چشمغره رفتند. امید خندید.
-باشه باشه... دل و روده اطلاعات پزشکی کارمنداشونو کشیدیم بیرون، الان همش دست ماست و فکر کنم حالاحالاها به دردمون بخوره. نه تنها سوابق پزشکی، بلکه تمام اطلاعات زیستسنجیشون الان دستمونه، از اثر انگشت و اسکن عنبیه و شبکیه تا دیانای و صدا و نمودار حرارتی چهره. واقعا همه بچههای تیم من باید یه تشویقی قلمبه بگیرن بابت این لقمه چرب و نرمی که براتون جور کردن. یه دریایی از اطلاعاته که جون میده فقط بری توش شنا کنی. اینا برکات خون ابراهیمی و صابریِ خدا بیامرزه. یه طوری هکشون کردیم که حالاحالاها نمیفهمن از کجا خوردن بدبختا...
مسعود صداش را بالا برد: خب؟
خلاصه، داشتم میگفتم. خلاصه که، این یارو کد ژنتیکیش اونجا پیدا شد. همین بیشعوریه که اینجا میبینیدش. یه پسر بیست و شیش-هفت ساله ست، یهودیالاصله، از هجده سالگی و از طریق سربازی جذب موساد شده و آموزش دیده. اسمش دانیاله. تا جایی که میدونم، همیشه تنها کار میکنه، و کارش هم خیلی خوب بوده. بابا و بابابزرگشم افسرهای نظامی اسرائیل بودن. باباش توی یکی از عملیاتای استشهادی فلسطینیا رفته به جهنم. یه پدرسوخته تمامعیاره.
کمیل یک دور دیگر مشخصات دانیال را خواند و به عکسش خیره شد. پسری جوان، سبزه، با موها و ابروهای نسبتا پرپشت و تیره، چهرهای استخوانی و چشمانی ریز و شاید ترسناک. مسعود عکس دانیال را نگاه کرد و گفت: شبیه رون آراده، عوضی.
امید بشکن زد: منم که دیدمش یاد همون افتادم. ولی این عکس چندسال پیشه و عکس جدیدی نداریم. با مهارتی که این مارمولکا توی گریم کردن دارن هم، بعیده با این قیافه جایی بگرده. حتما تاحالا صدبار قیافه که هِچ، بقیه اطلاعات بیومتریکش رو هم تغییر داده.
کمیل زمزمهوار گفت: سخته ولی میشه پیداش کرد. بعضی چیزا رو نمیتونه عوض کنه. مگه نه؟
-آره، بعضی چیزها مثل نمودار حرارتی صورت و اندازه شبکیه تغییرناپذیرن. اگه از طریق قانونی به یه کشور وارد یا خارج شده باشه یا توی یه مرجع رسمی احراز هویت شده باشه کار خیلی آسون میشه؛ ولی احتمالا تلاش کرده همه کارهاش رو از مجاری غیررسمی پیش ببره.
و بادی به غبغب انداخت: برای بچههای من کار نشد نداره...
مسعود نیشخند زد و امید سریع گفت: شما عملیاتیا همیشه اعتقاد داشتین ما سایبریا به درد لای جرز میخوریم، ولی پیشرفت تکنولوژی روزبهروز برتری ما رو ثابت میکنه. میبینی که بیشتر بار سازمان روی دوش بچههای منه.
و به سایت بزرگی اشاره کرد که مقابل درش ایستاده بودند و حدود پنجاه نفر جوان، داشتند تحت نظر امید کار میکردند. امید به بحث خودشان برگشت.
- منتظریم ببینیم رابطمون میتونه بیشتر آمارشو دربیاره یا نه. اگه دولت عراق همکاری کنه و زود فیلم دوربینهای امنیتی سامرا رو برامون بفرسته، شاید بشه از طریق اون دوربینا پیداش کرد.
-به سامرا محدود نشو. گستردهترش کن.
امید چشم کشداری گفت.
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 92 🌾ششم: قمار س
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 93
***
صدای پاشنه کفشهایم در سرویس بهداشتی عمومی میپیچد. زیر لب، در سرویسها را میشمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج...
مقابل در ششمین سرویس میایستم. چراغ سبز بالای در روشن است. آرام هلش میدهم. وارد میشوم و در را پشت سرم میبندم. چهار ستون بدنم میلرزد؛ نه از سرما که از هیجان و ترس. تکلیف مرگ و زندگیام اینجا مشخص میشود؛ در ششمین دستشوییِ سرویس بهداشتیِ سالن همایشِ بانوان شهید.
چشمانم را میبندم و چند بار نفس عمیق میکشم تا آرام شوم. به خودم پوزخند میزنم: ببین چقدر بدبخت شدی که تکلیف مرگ و زندگیت توی دستشویی معلوم میشه!
میخندم؛ آرام، عصبی و آشفته. سرم را تکان میدهم تا حواسم جمع شود. کیفم را به آویزِ داخل دستشویی آویزان میکنم و زیپش را میکشم. دستانم از زیر لایه نازک دستکش عرق کردهاند و نفسم به شماره افتاده. زیر لب به خودم میگویم: آروم باش دختر. الان وقت حمله پنیک نیست. الان وقتش نیست. خودتو جمع کن.
کار کردن با دستکش، سرعتم را پایین آورده و ظرافتم را هم. با احتیاط، آستر کیف را باز میکنم. از داخل آستر کیف، یک قطعه فلزی و سبک را بیرون میکشم و فقط چند لحظه نگاهش میکنم. اگر این کار را انجام دهم، دیگر واقعا راه برگشتی نخواهم داشت. باید تا تهش بروم. کسی در سرم داد میزند: واقعا میتونی اینهمه آدم رو بکشی؟
در جوابش، دادِ بیصدایی میزنم: میکشنم.
صدای کسی که دارد داد میزند، شبیه عباس میشود: همه برای یک نفر؟
حاضرجوابی میکنم: یک نفر برای همه؟ من اون یک نفر نیستم.
دیگر سکوت میکند. قطعه فلزی را که داخل یک پارچه پیچیده شده، میاندازم داخل سطل زباله سرویس بهداشتی و آرام میگویم: گور باباش.
کیفم را برمیدارم و از دستشویی بیرون میروم. دستکشها را درمیآورم. دستانم نفس میکشند. زیر شیر آب میگیرمشان؛ آب یخ. لرز شیرینی به تنم مینشیند و کمی مغزم آرام میشود. ساعت مچیام ده و سی و دو دقیقه را نشان میدهد. تا یک ساعت دیگر، هزار بار میمیرم و زنده میشوم.
از سرویس بیرون میآیم و یک راهروی گرم و کوتاه را طی میکنم تا به سالن همایش برسم. بوی عطر سالن که به بینیام میخورد، دلم درهم میپیچد. یک دور دیگر، کل تالار را بررسی میکنم؛ محافظها را، دوربینهای مداربسته را و خروجیها را. به خودم میگویم: انقدر نگاه نکن... خودتو جمع کن... خیلی تابلویی.
از روز قبل همایش، آمار تمام سیستم امنیتی سالن را درآوردم. چون راهنما و مترجمم، دسترسی بیشتری دارم و به لطف حمله پنیک، دلیل خوبی برای آشفته بودن. سالن کلا بیست محافظ دارد که همه خانماند. از خبرنگارها و عکاسها گرفته تا مهمانان و محافظان، همه خانماند و هیچ مردی در سالن نیست.
برای ورود، یک بازرسی مختصر دارد و ورود تنها با کارت شناسایی مجاز است. دوربینهای مداربسته نقطه کور ندارند و همه سالن را پوشش دادهاند. سالن شش خروجی دارد که راه همه باز است. یک تیم هفت نفره پزشکی و امداد در تالار مستقرند و هربار در سالن چرخ میزنند تا مطمئن شوند کسی مشکلی ندارد. یک تیم آتشنشانی هم بیرون از تالار، آماده کمکاند. هیچ نقصی در تالار و سیستم امنیتیاش نیست که بتوان از آن استفاده کرد؛ پس باید تنها به نقاط قوت خودم تکیه کنم.
قدم تند میکنم و به ردیف مهمانان عرب لبنانی و فلسطینی میرسم. با دیدن من لبخند میزنند و من هم سعی میکنم بخندم. هنوز خیلی صمیمی نشدهایم و بجز این که در فرودگاه به استقبالشان رفتم و به هتل رساندمشان، کار دیگری نکردهام. الان و با حال مزخرفی که دارم، سختترین کار برایم ارتباط با آدمهای جدید است و باید تحمل کنم. به خودم وعده میدهم: فقط بیست و چهار ساعت تحمل کن، بعد از شرشون خلاص میشی. برای همیشه.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 93 *** صدای پاشن
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 94
صدای سخنرانیِ زن سیاهپوستی که بالای سن نشسته را گنگ و محو میشنوم. انگار دارد به یکی از زبانهای ملی آفریقایی حرف میزند. مترجم همزمانم خاموش است و قصد روشن کردنش را ندارم. کلا حوصله شنیدن حرف هیچکس را ندارم. سرم را تکیه میدهم به صندلی و خیره میشوم به سقف. عکس زنان شهید دورتادور سالن نصب شده و شروع میکنند به چرخیدن دور سرم. همه دقیقا به من خیرهاند. چشمانم را میبندم تا از نگاهشان فرار کنم.
دستانم خونین است. خون از شیارهای کف دستم و بندهای انگشتم بیرون میزند و بند نمیآید. دستانم را زیر شیر آب میگیرم. خون در آب میرقصد و داخل سوراخ میرود، اما باز هم خون تازه میجوشد. دستانم را زیر شیر محکمتر به هم میمالم؛ فایده ندارد. خون میجوشد و میجوشد و میجوشد. به تمام روشویی و شیر آب و آینه، خون پاشیده است. دستانم را محکم میکشم به لباسم، پاک نمیشود. دوباره زیر آب میگیرمشان. خونابهها از سوراخ پایین نمیروند. روشویی پر از خون میشود. خون بالا میزند و از روشویی سرریز میکند. قدم به عقب برمیدارم. پایم روی خونهایی که روی زمین ریخته لیز میخورد و از پشت زمین میخورم.
تکان محکمی میخورم و چشم باز میکنم. سقف بلند تالار را میبینم و چراغهای رویش را. دستی بازویم را میگیرد: انتی زینه؟(خوبی؟)
با بغلدستیِ لبنانیام چشمدرچشم میشوم. لبخند بر لب و نگران نگاهم میکند. آرام سرم را تکان میدهم: ای... ای...(آره... آره...)
ساعت مچیام را نگاه میکنم. یازده و نیم. برق از سرم میپرد و قلبم تندتر از قبل خودش را به سینه میکوبد. دست و پایم به گزگز افتادهاند و بیحس شدهاند. به سختی تکانی به خودم میدهم. کیفم را برمیدارم و از جا بلند میشوم. صدای سخنرانِ آفریقایی، هنوز هم در سرم مبهم است؛ مثل صدای پژواک یک زمزمه، زیر یک گنبد بزرگ.
تنها چند قدم برداشتهام که چشمانم سیاهی میروند و تصویر زنان شهید، دوباره دورم میچرخند. تمام سالن در نظرم به دوران میافتد و تعادلم بهم میخورد. یک دستم را میگذارم روی چشمم و با دست دیگر، دنبال یک تکیهگاه میگردم. الان است که پخش زمین شوم. دلم نمیخواهد همه نگاهها روی من متمرکز شوند و کسی دلش به حالم بسوزد. دستی زیر بازویم را میگیرد و میکشدم به یک سمت: آریل... آجی!
دستم را از روی چشمانم برمیدارم. سرگیجهام کمتر شده. با چهره مهربان آوید مواجه میشوم. لبخند میزند: خوبی؟
سریع بازویم را از محاصره انگشتانش بیرون میکشم و لبخندی تصنعی نثارش میکنم: چی؟ آره خوبم... یکم سرم گیج رفت.
-چرا؟ مطمئنی خوبی؟ نکنه تو هم روزهای کلک؟
با دستپاچگی، روسری و مانتو و کارت شناساییای که به گردنم آویخته را مرتب میکنم: نه نه... ولی فکر کنم صبحانه درست نخوردم. نگران نباش. خوبم.
آوید دستش را آرام روی شانهام فشار میدهد: باشه، مواظب خودت باش. کاری داشتی هم من همین دور و برم.
کارت شناساییاش را با علامت هلال احمر نشانم میدهد. یکی از هفتنفر عضوِ تیم امداد است. میگویم: ممنون.
خلاف جهت هم به راه میافتیم و بیقرارتر از قبل، به مقصد سرویس بهداشتی قدم تند میکنم. صدای خودم دائم در مغزم تکرار میشود: تابلو نباش دختر... عادی رفتار کن...
میخواهم آرام قدم بردارم؛ اما پاهایم بیقرارند. خوشبختانه کسی چندان به یک دخترِ مبتلا به حمله پنیک شک نمیکند. دویدن به سمت سرویس بهداشتی هم که چیز عجیبی نیست؛ هست؟!
وارد سرویس بهداشتی میشوم. یک زنِ چشمبادامی، از سرویس سوم بیرون میآید و دستانش را میشوید. زیرچشمی به زن در آینه نگاه میکنم و بدون مکث، وارد سرویس بهداشتی ششم میشوم. در را پشت سرم قفل میکنم و دستانم را بر صورتم میگذارم. نفس عمیق میکشم. دوباره لرز کردهام. حال دانشآموزی را دارم که میخواهد کارنامهاش را ببیند تا تکلیفش معلوم شود؛ اما از دیدن نتیجه میترسد.
آرام دستم را از صورت برمیدارم و کمی به جلو خم میشوم. داخل سطل زباله را نگاه میکنم؛ به دقت. خالی ست و پلاستیک نو در آن گذاشتهاند. نفس حبسشدهام را بلند و با صدا بیرون میدهم و تکیه میزنم به دیوار.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 94 صدای سخنرانیِ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 95
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این کار من، برای این بود که به نیروی سایهام بفهمانم که توانستهام وارد تالار همایش شوم و انقدر دسترسی دارم که بتوانم یک قطعه مثل بمب را وارد سالن کنم؛ درواقع، اعلام آمادگیام برای عملیات است.
نیروی سایهام بعد از من، به سرویس بهداشتی آمده و از سفید بودنم مطمئن شده؛ بعد هم قطعه را برداشته تا به من بگوید شرایط برای انجام عملیات امن است و باید شروع کنم. اگر قطعه داخل سطل میماند، به این معنا بود که در تور نیروهای امنیتیام و عملیات لو رفته.
جای خوشحالی دارد که در تور نیستم... زندان نمیروم؛ حداقل تا الان. ولی... ولی حالا دیگر اگر عملیات را انجام ندهم، همان نیروی سایه، من را هم همراه همه کسانی که در سالن هستند میکشد... یا شاید بدتر. شاید من را تحویل موساد میدهد تا زجرکشم کنند.
دوباره لرز میکنم و قسمت توجیه مغزم فعال میشود: هیچ کاری نمیتونی بکنی... حتی اگه عملیات رو انجام ندی، یه نیروی سایه هست که کار رو تموم کنه. قهرمانبازی در نیار. تو نمیتونی اونا رو نجات بدی. سرم داغ شده است. انگار تب دارم؛ تبِ عملیات. از سرویس بیرون میروم. زن چشمبادامی خیلی وقت است که رفته. هیچکس مقابل روشویی نیست.
با یادآوری خوابی که دیدم، دستانم را زیر شیر میگیرم و محکم به هم میمالم؛ انقدر که به سوزش بیفتند. پشت سرم، دختر جوانی را در آینه میبینم. چادری و آشنا... مطهره است؛ همسر عباس. مانند یک مادر عصبانی نگاهم میکند. یک مادر که میخواهد تمام دلخوریاش را در نگاه ملامتگر و مهربانش بریزد و دخترش را شرمگین کند.
برای فرار از شرمی که تمام تنم را داغ کرده، آرام میگویم: اینطوری نگاهم نکن. تو مُردی. توی کار زندهها دخالت نکن.
همچنان نگاهم میکند. صدایش را میشنوم که بدون تکان خوردن لبهایش، میپرسد: مردمی که توی اون سالنن چه گناهی دارن؟
در دل میگویم: من چه گناهی داشتم؟
-تو قاتل نیستی، تو دختر عباسی.
نیشخند میزنم و تبم بالاتر میرود: پس به عباس بگو خودش یه کاری بکنه!
سرم سنگین میشود. الان است که از شدت فشار نبض، مغزم بترکد. دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. سردی آب، کمی از آتشِ درونم را خنک میکند. چشمم که دوباره به آینه میافتد، افرا را میبینم که بجای مطهره ایستاده. جیغم را در گلو میخشکانم؛ اما نمیتوانم جا خوردنم را پنهان کنم. از کجا پیدایش شد این دختر؟ صبح تا الان ندیده بودمش.
افرا با چشمان سبز و همیشه طلبکارش نگاهم میکند: چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
دوباره چهره خودم را در آینه میبینم؛ مثل مُردهها شدهام. قطرات آب، روی پوستم سر میخورند و از چانهام میچکند. تندتند سرم را تکان میدهم: نه... چیزی نیست... خوبم... صبحانه درست نخوردم، یکم ضعف کردم.
افرا، شکاک و ناباور ابرو بالا میدهد: مطمئنی؟
از نگاهش بدم میآید. انگار همهچیز را میداند و میخواهد از خودم اعتراف بگیرد. به زور لبانم را کش میآورم و میخندم: آره خوبم. نگران نباش.
افرا شانه بالا میاندازد: باشه؛ هرجور راحتی.
دستانش را میشوید و روسریاش را دوباره تنظیم میکند. صدای تقتق پاشه کفشش روی سرامیک دستشویی میپیچد و بیرون میرود.
شترق... یک سیلی محکم میزنم به خودم، طوری که پوستم به سوزش میافتد. سیلی دوم را به سمت دیگر صورتم میزنم. سوزش گونههایم قرینه میشوند؛ سرخیشان هم. زل میزنم به چشمان خودم و میگویم: خودتو جمع کن دختر! کارت رو انجام بده و برو.
دستی به روسریام میکشم و مرتبش میکنم. این روسری هدیه آوید است؛ دو روز پیش آن را برایم خرید تا برای همایش، روسری مشکی نپوشم. چقدر هم ذوق کرد که رنگ طوسی خاکستری، با چشمانم هماهنگ است.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 95 نمیدانم باید
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 96
لوازم آرایشم را از کیف بیرون میآورم. بویشان حالم را بد میکند. اینها هم هدیه دانیالاند؛ وگرنه من همیشه از این که صورتم را مطابق استانداردهایی که مردان تعیین کردهاند نقاشی کنم، متنفر بودم. این را به دانیال هم گفتم. گفتم خودم را با همین صورت دوست دارم؛ نه یک صورت پلاستیکی.
اینبار ولی مجبورم کمی رنگ و لعاب به اجزای صورتم بنشانم؛ در حدی که رنگپریدگی لبانم و گود افتادن پای چشمم به چشم نیاید.
دوباره به خودم نگاه میکنم؛ بهتر شد. حداقل دیگر شبیه مُردهها نیستم. لوازم آرایش را داخل کیف میریزم و به خودم در آینه لبخند میزنم.
سرم حالا خنکتر شده. به تالار برمیگردم؛ سخنران آفریقایی کلامش را تمام کرده و دارد با تشویق حضار، از سن پایین میآید.
فردا، همین موقع، همهشان میمیرند.
***
مسعود بیاجازه در خودروی کمیل نشست؛ اما کمیل نه اعتراض کرد و نه واکنش نشان داد. در سکوت، فقط به روبهرویش خیره بود؛ به خیابانِ طولانیِ مقابلش که درختهای خزانزده دو سویش را گرفته بودند. مسعود خشمگین و تهدیدآمیز گفت: فکر کردی اگه ادای عباسو دربیاری ازت تشکر میکنیم؟
کمیل باز هم نگاهش را برنگرداند: من ادای کسی رو درنمیارم.
-دقیقا داری ادای عباس رو درمیاری؛ یواشکی آریل رو تعقیب میکنی، بدون این که دلیلی داشته باشه.
-داره. خودتم میدونی.
مسعود یکه خورد. کمیل ادامه داد: خودتم حواست بهش بوده که به من خوردی.
مسعود سکوت کرد و نفسهای عمیق کشید. پرچم سپید مسعود که بالا رفت، کمیل گفت: آریل تحت نظره. یکی شبیه دانیال داره تعقیبش میکنه. و تو هم اینو فهمیدی.
-اوهوم.
-فکر میکنی توی خطره یا خود خطر؟
-نمیدونم.
-درباره دانیال چیز جدیدی نفهمیدی؟
-رابط امید میگه یک سالی هست که کارش عملیاتهای کوچیک و وحشیانه ست، بیشتر ترور شخصیتها. یه بخشی از پروژه بزرگ انتحاری موساده. دارن سعی میکنن با عملیاتهای کمخرج فلجمون کنن. میخوان قبل این که نابود بشن همه رو با خودشون پایین بکشن.
کمیل خودش را روی صندلی جابهجا کرد. یک دستش را روی چانهاش گذاشت و آرام با انگشت اشارهاش، به چانهاش زد: فکر میکنی هدف بعدیش آریله؟ یا ما؟
-نمیدونم؛ یعنی یه چیزی درباره آریل هست که ما نمیدونیم.
-همون موقع که گفتی پاکه من فکر کردم یه جای کارش میلنگه.
-بعد از این که با ما درباره عباس حرف زد، به برادر ناتنیش اسحاق پیام داد و ازش خواست علت ترور عباس رو پیدا کنه.
کمیل با چشمانی متعجب روبه مسعود چرخید و آرام لب زد: اسحاق؟ همون خبرچین لبنانیه که برات کار میکنه؟
-آره. به اسحاق گفتم همه مدارک مربوط به شهادت عباس رو بده بهش. حتی این که تحت نظر موساد بوده.
صدای کمیل بالا رفت و کمی سرخ شد: این کارو کردی که چی بشه؟
-حق داشت همهچیز رو بدونه. اگه موساد تحت نظرش گرفته باشه تا جذبش کنه، دونستن این قضیه میتونه نجاتش بده.
کمیل سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، چشم بست و نفسش را بیرون داد: باید یه دور دیگه بررسیش کنیم.
-به اسحاق و چندنفر دیگه سپردم.
-و دیگه چکار کنیم؟
-آریل رو سفید نگه میداریم. نباید بفهمن تحت نظر ماست.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 96 لوازم آرایشم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 97
کیفم را بر دوش میاندازم و به طرف در هتل قدم تند میکنم. مهمانان عرب را بعد افطارشان تا اتاقهاشان همراهی کردهام و باید برگردم خوابگاه. لابی هتل شلوغ است؛ بیشترشان مهمانان همایشاند. دلم لک میزند برای این که من هم با آرامش بنشینم پشت میز کافیشاپ هتل و خودم را به یک شکلات داغ مهمان کنم؛ اما دلهره فردا نمیگذارد یک جا بند شوم. از لابیِ گرم هتل که بیرون میآیم، باد سرد به صورتم میخورد. همراهم زنگ میزند، شماره ناشناس است. تماس را جواب میدهم: بله؟
-سلام. خوبی؟
از شنیدن صدای آرسن چندشم میشود. دندانهایم را بر هم فشار میدهم و میگویم: قبلا انقدر زبوننفهم نبودی.
میخندد. میگویم: من الان خیلی خستهم. داشتم روی تختم چرت میزدم که تو بیدارم کردی. مزاحم نشو.
باز هم میخندد.
- چرا تختت رو گذاشتی جلوی در هتل؟
-چی؟
-بیا این طرف خیابون. کارت دارم.
تنم یخ میکند. پسره فضول؛ حتما تا الان دنبالم بوده. میگویم: کار دارم.
-میرسونمت هرجایی که بخوای.
میخواهم بگویم لازم نکرده؛ اما یادم میافتد که ممکن است دیگر هیچوقت آرسن را نبینم. روی هم رفته، برادر بدی نبود. تصمیم میگیرم در آخرین دیدارمان روی خوش نشانش بدهم تا خاطره خوبی در ذهن هردومان بماند. میگویم: باشه.
آنسوی خیابان پارک کرده است. سوار میشوم و زیر لب سلام میکنم. انگار بار اولم است که آرسن را میبینم. دلم برایش تنگ شده. محبت خواهرانهای که زیر خاکستر پنهان بود، دوباره دارد سوسو میزند. بغضم را قورت میدهم و میگویم: خب؛ چکارم داری؟
-هیچی. گفتم شاید خسته باشی، یکم ببرم بگردونمت. دوست داری بریم کجا؟
دلم میخواهد بروم سر قبر عباس و مادرش، ازشان عذرخواهی کنم و برایشان توضیح بدهم که چارهای نداشتم؛ اما نمیشود. مطمئنم از بعد اعلام آمادگی برای عملیات، تحت نظر نیروی سایهام که منتظر است دست از پا خطا کنم تا بکشدم. اگر بروم آنجا، ممکن است فکر کند پشیمان شدهام و نمیخواهم عملیات را انجام دهم. پس به آرسن میگویم: منو برسون خوابگاه.
-مطمئنی دوست نداری با هم شکلات داغ بخوریم؟
تعجبم را پنهان میکنم. در جامعهالمصطفی ذهنخوانی هم یادشان میدهند؟ آرسن هنوز من را میشناسد. میداند در فصل سرما، شکلات داغ را بیشتر از هرچیزی دوست دارم. پشت چشم برایش نازک میکنم و میگویم: باشه. ولی زود. میخوام زود بخوابم.
میخندد و انگار بعد مدتها، یادم میافتد چقدر دلم برای خندهاش تنگ شده بود. آدم اگر با برادرش سر جنگ نداشته باشد هم دنیا جای قشنگی ست؛ حتی اگر برادرش او را نامحرم بداند و مستقیم نگاهش نکند! میگوید: خوبی؟ چه خبر؟
-ممنون. خبری نیست.
-روز اول همایش خوب بود؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 97 کیفم را بر دو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 98
-روز اول همایش خوب بود؟
-بدک نبود.
-توی اخبار هم نشون داد. همهش میگشتم ببینم پیدات میکنم یا نه؛ ولی ندیدمت.
لبخند کمرنگی میزنم.
-از دوربین فراریام.
آرسن جلوی یک مغازه میایستد و میگوید: صبر کن تا برم بخرم و بیام.
سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. انگار همهمه تالار همایش، هنوز در سرم گیر کرده و بیرون نمیآید. چیزی هم در دلم بالا و پایین میرود؛ به قول ایرانیها انگار در دلم رخت میشویند. تاب نمیآورم. چشم باز میکنم وسراغ گوشیام میروم. یک هفته است که دسترسیام به دانیال قطع شده؛ طبق برنامه. دیگر واقعا آخرش است. فردا، نزدیک سیصد نفر را میکشم و تبدیل به آدم دیگری میشوم. یک هویت جدید؛ یک قاتل.
کلمه «قاتل» در ذهنم تکرار میشود. دانیال میگفت: فقط کافیه وقتی به یه جای امن رسیدی، یه دوش آب سرد بگیری. اونوقت همهچیز از ذهنت پاک میشه؛ از جمله عذاب وجدانش.
یعنی یک دوش آب سرد همهچیز را پاک میکند؟ شاید برای یکی دونفر جواب بدهد؛ ولی پای سیصد زن بیگناه وسط است... شاید هم دانیال راست بگوید. اگر من لحظه جان دادنشان را نبینم و نشناسمشان، دیگر احساس نمیکنم که قاتلم. یک قاتل چطور غذا میخورد؟ چطور تفریح میکند؟ چطور میخوابد؟ میتواند از یاد ببرد که چه کسانی را کشته؟
-تو قاتل نیستی... تو دختر عباسی...
صدای مطهره در گوشم میپیچد. بیچاره عباس. کاش واقعا مُرده باشد و نبیند ثمره کار خیرش، کشته شدن سیصد انسان بیگناه است. آنها هیچ تقصیری نداشتهاند که بخواهند بابت زندگیِ نکبت من تقاص پس بدهند. گوشی را باز میکنم و بیاختیار، دستم دکمه شمارهگیر را لمس میکند. به ذهنم فشار میآورم. یک... یک... چهار...
انگشتم چند میلیمتری دکمه سبز تماس میماند. حماقت است. زنگ بزنم به اطلاعات سپاه و بگویم: ببخشید، فردا قراره من سیصد نفر رو توی یه سالن گیر بندازم و با سم سیلکوسارین بفرستم اون دنیا. لطفا جلوی منو بگیرید، ولی زندانیم نکنید، درضمن نذارید موساد بکشدم.
خودم از فکر احمقانهام خندهام میگیرد. اگر بر فرض محال، حرفم را باور کنند، خودم را به کشتن دادهام. یا شاید راه دیگری باشد... عملیات را انجام ندهم و قبل از این که نیروی سایه بجای من مردم را بکشد، به اطلاعات خبر بدهم. ولی باز هم... فایده ندارد. آخرش میمیرم. شمارهای که گرفته بودم را پاک میکنم و گوشی را توی کیفم میگذارم.
حرزی که عباس داده بود را از داخل یقهام درمیآورم و در دستم فشار میدهم. زیر لب میگویم: چکار کنم؟ هیچ راهی نمونده...
در ماشین باز میشود و بوی شکلات داغ و دونات تازه در ماشین میپیچد. حرز را زیر روسریام پنهان میکنم و دوباره نقاب لبخند به چهره میزنم. آرسن داخل ماشین مینشیند و لیوان شکلات داغ و دونات را دستم میدهد. میگویم: ممنون.
دستانم را دور لیوان شکلات داغ حلقه میکنم تا گرم شوند. به خودم میگویم: فقط چند دقیقه به فردا فکر نکن... از آخرین شبی که دستات پاکه لذت ببر؛ از آخرین شبِ قاتل نبودنت.
یک گاز بزرگ به دوناتم میزنم و جرعهای از شکلات داغ را مینوشم. مزه زندگی میدهد... مزه خانواده. یعنی میشود بعد از این که قاتل شدم هم همینطور از شکلات داغ لذت ببرم؟ اصلا کسی هست که بشود با او شکلات داغ نوشید؟ با دانیال؟ یا با یک دوست جدید...؟
-مطمئنی حالت خوبه؟
تکهای از دونات در گلویم میپرد و سرفه میکنم. کمی دیگرش را مینوشم تا دونات پایین برود. میگویم: چی؟ آره... خوبم.
-یکم مضطرب به نظر میای.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 98 -روز اول همای
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 99
میخندم.
- مضطرب...؟ آره... خب اولین بارمه توی یه همایش بینالمللی شرکت میکنم...
و ادامهاش را در دلم میگویم: اولین بارمه که میخوام آدم بکشم. شایدم سیصدنفر برای شروع یکم زیاد باشه... اصلا چرا برای شروع؟ مگه قراره بعدش بازم آدم بکشم...؟ آره... یه قاعده هست که میگه یه جرم همیشه جرمهای دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهم مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفهای بشه، میتونه تو آرامش بمیره؟
-آریل! کجایی؟
از جا میپرم.
- چی؟
آرسن بهتزده است. میگوید: حواست کجاست؟ شکلات داغت سرد شد!
سریع چند قلپ دیگر مینوشم برای فرار از پاسخ دادن. آرسن میگوید: خیلی عجیب شدی.
-من از بعد تنها موندنم توی لبنان خیلی تغییر کردم.
-ببخشید که تنهات گذاشتم.
-کاریه که شده.
دوست ندارم دوباره داغ دلم تازه شود و با آرسن دعوا کنم. سریع میگویم: دیگه گذشته. ولش کن.
آرسن آه میکشد. تازه فردا و پسفردا که بفهمد نبودنش از من یک قاتل ساخته، حتما خودش را نمیتواند ببخشد. آخرین قطرات شکلات داغم را مینوشم و آرام میگویم: من رو ببخش آرسن.
ناگاه از خوردن دوناتش دست میکشد و متعجب میپرسد: چرا؟
-باهات بداخلاق بودم.
میخندد.
- اولا حقم بود. دوما مگه قراره بمیری؟
سعی میکنم بخندم.
- نه... ولی خب دیگه.
- اگه میدونستم یه شکلات داغ و دونات انقدر اثر داره، زودتر از همین راه وارد میشدم.
دلم برای بیخبری و سادگیاش میسوزد و تلخ میخندم. دارم به آرسن هم خیانت میکنم. حتما بعد از فرار من، اولین نفر میآیند سراغ آرسن و دستگیرش میکنند، بازجوییاش میکنند و آبرویش در جامعهالمصطفی میرود؛ او برادر یک تروریست است. اگر شک نمیکرد، حتما تا صبح از او معذرت میخواستم. میگویم: زود منو برسون خوابگاه. فردا باید زودتر بیدار شم.
لیوان خالی شکلات داغش را داخل پلاستیک زباله میاندازد و دستش را میتکاند. ماشین را روشن میکند و راه میافتد: مطمئنی چیزی نشده؟ مثل همیشه نیستی.
-از کجا میدونی همیشه چطوریام؟ من خیلی فرق کردم.
شانه بالا میدهد: راست میگی. اینم حرفیه.
اگر فقط یک سوال دیگر میپرسید، شاید همهچیز را برایش لو میدادم و کمک میخواستم. ولی چه فایده؟ آرسن هیچ کمکی نمیتواند به من بکند؛ جز این که برود من را به رفقای ایرانیاش لو بدهد تا دستگیرم کنند.
به خوابگاه رسیدهایم. برعکس آرسن که نگاهش به روبهروست، من به آرسن خیرهام. میخواهم آخرین تصویر او در ذهنم حک بشود؛ با این عنوان: «یک برادر بیچاره که به موقع به داد خواهرش نرسید»؛ یا «نوشداروی بعد از مرگ سهراب». کوتاه خداحافظی میکنم که نفهمد این خداحافظیِ آخر است: ممنون بابت شکلات داغ. خداحافظ.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 99 میخندم. - مض
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 100
بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه میدوم. بالا نمیروم. داخل ساختمان، پشت شیشههای رفلکس میایستم تا آرسن برود. تمام شد. یک تکه دیگر از گذشته را از خودم جدا کردم. حالم مثل سربازهای مسلمانِ نبرد آندلس است. دارم یکییکی کشتیهای پشت سرم را آتش میزنم تا راهی برای برگشت نماند و مجبور شوم برای رسیدن به آینده، با تمام وجود بجنگم.
آوید را پایین ساختمان، در راهرو میبینم. وسط جمع دوستانش ایستاده و صدای خندهشان بلند است. چشمش که به من میافتد، میان خنده دستش را میآورد بالا: بچهها یه لحظه وایسین... یه کاری دارم و میام دوباره.
دوستانش را میشکافد و به طرف من میدود.
- آریل وایسا...
چشمهایش از شادی میدرخشند. باز هم نقاب لبخند بر چهره میگذارم تا توی ذوقش نخورد: بله؟
دستانش را پشت سرش به هم قفل میکند و روی پنجه پایش بالا و پایین میپرد: یه خبر خیلی خفن دارم که بابتش مژدگونی میخوام.
خبر خوب... خبر خفن... ای بیچاره. نمیداند فردا مردن خودش خبر اول جهان میشود. میپرسم: چه خبری؟
-گفتم که! مژدگونی میخوام.
کودکانه روی پنجه پایش بیقراری میکند. میخندد و دندانهای ردیف و کمی فاصلهدارش را از میان لبان خوشفرمش به رخ میکشد. وقتی میخندد، چشمان درشتش مثل ستاره میشوند؛ با آن مژههای بلند. تاحالا دقت نکرده بودم... لپهاش هم موقع خنده چال میافتد. چه ترکیب نمکینی میسازد چال گونه با این چهره سبزه!
یک طره موی فر، مثل فنر جلوی صورتش آویزان است و همراه بالا و پایین پریدنش تکان میخورد. گلسر زیبایی مثل توتفرنگی میان موهای فرفری کوتاه و آشفتهاش نشانده. الان که فکرش را میکنم، همیشه یک گلسر کوچک میان موهایش هست. چرا تابحال دقت نکرده بودم آوید چقدر زیباست؟ چرا هیچوقت نفهمیده بودم چشمانش موقع خندیدن مثل ستاره میشوند و دندانهایش مثل مروارید؟ دوست دارم بگیرم بغلش کنم. دوست دارم همین الان داد بزنم و بگویم من نمیخواهم صاحب این چشمان ستارهای و موهای فرفری را بکشم... حیف است. توی قلبش به اندازه تمام کسانی که میشناسم معصومیت کودکانه و محبت دارد... اگر بمیرد، حجم زیادی از محبتِ دنیا کم خواهد شد. من چی دارم که اگر بمیرم از این دنیا کم میشود؟ عقده... کینه... خشم... آرزو...
آوید دستش را مقابل صورتم تکان میدهد.
- آریل! کجایی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا حواسم جمع شود: چی؟ همینجام... گفتی چه خبری داری؟
-گفتم مژدگونی بده تا بگم.
حالا که آخرین شب باهم بودنمان است، بیشتر خندیدن ضرری ندارد. میخندم.
- باشه، بستنی مهمون من. خوبه؟
چشمانش دوچندان میدرخشند و بالا میپرد: وای! من خیلی دوستت دارم آریل!
گریهام را پشت خنده پنهان میکنم. بیچاره نمیداند این وعده هیچوقت عملی نمیشود. از خودم بدم میآید که صداقت کودکانهاش را به بازی گرفتهام. میگویم: خب حالا خبر خوبت چی بود؟
راست میایستد و صدایش را صاف میکند.
-اهم اهم... به گزارش آویدنیوز، روز دوم همایش میخوایم میزبان یه تعداد از خانوادههای شهدای خانم باشیم. قرار بود خواهر شهید مطهره هم فردا جزو این مهمونها باشن؛ ولی یه سفر کاری دیگه براش پیش اومد و نتونست هماهنگ بشه. درنتیجه، ما از فاطمه خانم دعوت کردیم به عنوان خواهر و خواهرشوهر شهید تشریف بیارن.
جملهاش مثل یک پتک سنگین، به گیجگاهم میخورد و منگم میکند. گوشهایم از کار میافتد و چشمانم تار میبینند. به سختی روی پاهایم میایستم که جلوی آوید، پخش زمین نشوم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم و ادای خندیدن در میآورم.
- وای چقدر خوب! پس میبینیمشون...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 100 بدون این که
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 101
با خودم ادامه میدهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درستتر، قراره فاطمه رو هم بکشم...
آوید انگار غم را بو میکشد که لبخندش بر لبش میخشکد و میپرسد: خوبی آریل؟ چیزی شده؟
-چی؟ آره خوبم... فقط یکم خستهم.
و میدوم. از نگاه متعجبش فرار میکنم و به اتاقمان میروم. افرا نیست. کار رسانهای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم میبندم. کیفم را روی تخت میاندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ میزنم. بغلش میکنم و روی تخت مچاله میشوم. در گوشش میگویم: باید چکار کنم؟ میتونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمیتونم فاطمه رو بکشم...
هقهق گریهام بلند میشود. عروسک را به خودم میچسبانم و سرم را چندبار به بالش میکوبم: هرکسی رو میتونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم...
از درماندگی و بیچارگی به خودم میپیچم. عروسک را فشار میدهم و میبویم: مغزم داره منفجر میشه... دارم دیوونه میشم. دلم میخواد همهچی همینجا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمیتونم این حس مزخرف رو تحمل کنم...
عروسک به بغل، روی تخت مینشینم. همراهم را درمیآورم و عکس عباس را باز میکنم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم: من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمیخوام بمیرم، ولی نمیخوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه...
سیل اشک از چشمانم جاری میشود روی صورتم: ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمیخوام برم زندان... نمیخوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایهم همه رو میکُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت میرسید...
با آستین، اشکم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. انگشتم را در هوا تکان میدهم و تهدیدوار میگویم: اگه واقعا زندهای، یه کاری بکن. من نمیدونم. کاری رو میکنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زندهای. اگه واقعا زندهای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی.
***
امید مثل همیشه نبود. کم پیش میآمد قیافهاش اینطوری باشد؛ سرخ، عرق کرده، مضطرب و بدون اثری از خنده. تا نمازخانه دویده بود که مسعود را پیدا کند. مسعود یک گوشه نمازخانه، کاپشنش را روی خودش کشیده و خوابیده بود. امید مثل عقاب روی سر مسعود فرود آمد و تکانش داد: پاشو مسعود. بدبخت شدیم.
مسعود چشم باز کرد و با ابروان درهم کشیده، به چهره امید و بعد به ساعت مچیاش نگاه کرد. یک و نیم بامداد بود. گفت: چته؟
-رابطمون پیام فرستاده.
نگاهی به دور و برش کرد. چند نفری در نمازخانه خوابیده بودند. صدایش را پایینتر آورد: میگه احتمال عملیات بیوتروریستی توی همایش بانوان شهید هست.
مسعود راست نشست و دستی به صورتش کشید. وسط خمیازهاش گفت: بانوان شهید؟
امید با حرص و حرارت بیشتری گفت: آره دیگه. اخبار نمیبینی؟ همین همایش بینالمللیه که داره برگزار میشه.
مسعود سرش را تکان داد: آهان. خب؟
امید شمردهتر گفت: رابطمون میگه صهیونیستا میخوان عملیات بیوتروریستی انجام بدن اونجا.
-چطوری؟
از جا برخاست. امید هم بلند شد و گفت: توضیح بیشتری نداده. خودشم تازه فهمیده. معلوم نیست عامل کیه و چطوری انجام میشه.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 101 با خودم ادام
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 102
از نمازخانه بیرون آمدند. راهرو ساکت بود؛ هرچند چراغ بعضی اتاقها هنوز روشن بودند و صاحبانشان درحال کار. مسعود پرسید: حفاظت سالن با کیه؟
-گروه بشری.
-منظورت نیروهای خانم صابریاند؟
و در ذهنش اصلاح کرد: شهید صابری.
امید گفت: آره.
-به سرتیمشون اطلاع بده. یه تیم چک و خنثی و پدآفند زیستی رو هم بدون سر و صدا خبر کن برن محل همایش. منم میرم اونجا.
کتش را پوشید و دوباره تاکید کرد: بجز بالادستیا کسی خبردار نشه. خب؟
-باشه.
مسعود از اداره بیرون آمد و سوار موتورش شد. چشمهایش میسوختند و گاهی دیدش تار میشد. شاید برای موتورسواری پیر شده بود؛ آن هم در یک شب سرد زمستانی. به لطف خیابانهای خلوت، ده دقیقه طول کشید تا به محل همایش برسد. اطراف ساختمان تالار، نیروهای حفاظتی مستقر بودند. مسعود کارت شناساییاش را نشان داد تا بتواند از سدشان عبور کند؛ و هاجر پشت صف نیروهای امنیتی منتظرش بود؛ نگران و شاید کمی گیج. مسعود که رسید، هاجر بیدرنگ پرسید: چی شده؟
-خودمم نمیدونم. بگید هرکی توی ساختمونه بیاد بیرون.
-گفتم. الان هیچکس داخل نیست.
-مطمئنید؟
-بله.
مسعود به سمت در اصلی تالار راه افتاد و هاجر هم دنبالش. هاجر غر زد: میشه بیشتر توضیح بدید؟
-تنها چیزی که میدونم تهدید بیوتروریستیه. ولی نمیدونم عامل کیه و چطور قراره انجام بشه.
هاجر خشمگین نفسش را بیرون داد. مسعود در لابی ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت. چند لحظه فکر کرد و پرسید: بسته پذیرایی فردا رو کجا نگه میدارید؟
-زیرزمین همینجا یه یخچال بزرگ داره، همه رو بستهبندی کردن گذاشتن اونجا. بستهبندیش تحت نظرمون بوده. فکر نکنم مشکلی داشته باشه.
مسعود صدایی در بیسیمش شنید؛ صدای امید را: تیم پدآفند زیستی و چک و خنثی رسیدن. بقیهش با خودت.
-ممنون.
و با سرپرست تیم پدآفند زیستی ارتباط گرفت: بستههای پذیرایی رو چک کنید.
هاجر با یکی از نیروهایش هماهنگ کرد که با پدآفند زیستی همکاری کنند. مسعود هم از تیم چک و خنثی خواست وارد سالن شوند و یک دور دیگر، همهجا را بگردند. خودش اما، مقابل در ورودی سالن متوقف شد و یک دور، سالن خاموش و صندلیهای خالی را از نظر گذراند. هاجر هم به تالار نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: آلودگی زیستی... چطوری؟
مسعود وارد سالن شد و پرسید: ممکنه کسی میز و صندلیها رو آلوده کرده باشه؟
هاجر سرش را تکان داد.
-نمیشه. اینجا دائما تحت نظر بوده.
مسعود باز هم به حرف هاجر توجه نکرد. از تیم پدآفند زیستی خواست تالار را بررسی کنند. هاجر غر زد: هشت صبح مراسم شروع میشه!
-شایدم نشه. نمیشه ریسک کرد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 102 از نمازخانه
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 103
هاجر تشویشها و دلهرههایش را به زبان نیاورد؛ این که الان چشم دنیا به این همایش است و اگر بخاطر یک تهدید بیوتروریستی تعطیل شود، آن هم بعد از آن حادثه در سخنرانی منتظری، امنیت کشور زیر سوال میرود و تبعات بعدی سیاسی و وجهه ناجور بینالمللیاش...
سرش را بالا گرفت و به سقف و دیوارها نگاه کرد. با خودش فکر میکرد: خب پذیرایی و خود سالن به کنار... دیگه چطوری میشه عامل آلودگی رو منتشر کرد؟ پذیرایی یعنی راه بلع. میز و صندلیها یعنی تماس پوستی... میمونه عامل تنفسی...
به خودش که آمد، دید مسعود هم دارد دیوارهای بلند و سقف را نگاه میکند و لبش آرام تکان خورد: تهویهها!
-چی؟
مسعود داشت با سرتیم چک و خنثی حرف میزد. داشت از امید نقشه تاسیسات ساختمان را میخواست. هاجر به دریچههای تهویه خیره شد؛ اما چشمش ناگاه چرخید سمت نازلهای اطفای حریق. به مسعود گفت: یه چیز دیگه هم هست... اطفای حریق؟
چشمهای مسعود نزدیک بود بیرون بزند. طوری به نازلهای اطفای حریق خیره بود که انگار به یک هیولای هفتسر نگاه میکند. آب دهانش را قورت داد و بدون این که نگاهش را از سقف بردارد، گفت: چطور فعال میشن؟
-فقط نیروهای حفاظت سالن میتونن فعالش کنن، اگه دود یا حرارت حس کنن هم خودکار فعال میشن.
-سیستم اطفای حریقش چیه اینجا؟
-ورتکسه. مهآب پخش میکنه.
-چندتا مخزن داره؟
-چهارتا. یکیش برای این سالنه، یکیش برای سالن کناری، دوتای دیگه هم برای راهروها و لابی.
مسعود بالاخره سرش را پایین آورد و دوید. داشت با بیسیمش حرف میزد.
-سریع به پدآفند زیستی بگید بیان سر مخازن اطفای حریق...
هاجر سر جایش ایستاده بود؛ زیر یکی از نازلهای اطفای حریق که در تاریکی، ترسناکتر به نظر میرسیدند. فکرهای وحشتناکتر و تازهتری در سرش میچرخیدند: چه سمیه که توی آب حل شده و از راه تنفس جذب میشه؟ چقدر میتونه کشنده باشه؟ چطور میخوان فعالش کنن؟ اصلا... اصلا اگه مخزن واقعا آلوده باشه و سمش خطرناک باشه، تخلیه و پاکسازیش یه روز تمام طول میکشه...
***
🌾 فصل هفتم: آن چاقو هنوز آنجا بود...
دستم را روی گوشی میکوبم تا صدای زنگش قطع شود. پلکهایم به هم چسبیدهاند. با فشار انگشتانم، چشمانم را باز میکنم. نور خورشید چشمم را میزند. مغزم هنوز خواب است؛ خودم هم دوست دارم باز هم بخوابم. دیشب یادم نیست کی خوابم برد. صفحه گوشی را میچرخانم رو به صورتم تا ببینم ساعت چند است.
انگار شوک الکتریکی به بدنم وارد کرده باشند، با دیدن ساعت هشت و سه دقیقه صبح، از جا میپرم و محکم میکوبم روی لپم. حافظهام کمکم بازیابی میشود و به عمق فاجعه پی میبرم: من باید قبل از ساعت ده صبح بمب را وارد سالن کرده و از آن خارج شده باشم. تا آماده بشوم ده دقیقه طول میکشد، و تا برسم به سالن، بیست دقیقه... نباید طوری بروم و بیایم که مشکوک شوند. وای خدای من...
آوید کنار تختم، یک یادداشت گذاشته: آریل جانم، هرچی صدات زدم بیدار نشدی. ببخشید که بدون تو رفتم. هر وقت بیدار شدی خودتو برسون.
آوید هم رفته سالن همایش و حالا ناگزیرم به کشتنش؛ مگر این که یک معجزه اتفاق بیفتد. به عروسک نگاه میکنم و دندانقروچه میروم: اگه برای سحر بیدار شده بودم، میتونستم یه چیزی تو غذاش بریزم که نره همایش.
دیگر فایده ندارد. از تخت پایین میپرم و با سرعتی دیوانهوار، دنبال لباسهایم و وسایلم میگردم. جوراب... مانتو... شلوار...
صدای خودم را در ذهنم میشنوم: یعنی یه قاتل اینطوری لباس میپوشه؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 103 هاجر تشویشه
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 104
خودم جوابش را میدهم: قاتلها با بقیه متفاوت نیستن. ولی من با همه قاتلها متفاوتم. چندنفر توی تاریخ تونستن سیصدنفر رو یهجا بکشن؟
-ولی من انگشتکوچیکه اون خلبانی که بمب اتم روی سر ژاپن انداخت هم نمیشم! فکر نکنم کسی رکوردشو بشکنه!
-چرا، من یه فرق مهم با اون خلبانه دارم، اون مقتولهاش رو نمیشناخت. ولی من... میخوام نزدیکترین دوستامو بکشم...
روسری خاکستری را روی سرم میاندازم و گیره میزنم. اگر آوید اینجا بود، برای دهمین بار ذوق میکرد و میگفت: چقدر به چشمات میاد! چه چشمای خوشرنگی داری!
روسری را چقدر باسلیقه در کاغذ کادو پیچیده بود؛ یک کاغذ کادو با طرح نقاشیخط این شعر: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
بعد از کشتن آوید، باید این روسری را چکار کنم؟ میتوانم نگهش دارم؟ باید بیندازمش دور یا بسوزانمش؟ دلم درهم میپیچد. وقت صبحانه خوردن ندارم. تندتند هرچه لازم دارم را داخل کیفم میچپانم. گوشی یدکی... بمب...
دستم به بمب میخورد و تنم یخ میکند. ذهنم شروع میکند به تصویرسازی. سالن قرنطینه شده و درهایش قفلاند، بمب منفجر میشود و پرده آتش میگیرد، همه برای خاموش کردنش در تکاپو میافتند. آژیر آتشنشانی روشن میشود و سیستم اطفای حریق، مهآب آلوده به سم را در هوا میپاشد... چند ثانیه بعد، هرکس یک گوشه افتاده، گلویش را گرفته و با چشمان از حدقه بیرون زده، برای نفس کشیدن تقلا میکند. و تا چهار دقیقه بعد، زمین و صندلیها و سن، پر است از جنازههایی با چهره کبود و بدنی درهمپیچیده از خفگی. فاطمه هم میانشان افتاده...
از تصور چنین لحظهای، رمق از پاهایم میرود و روی تخت ولو میشوم. فاطمه همین هفته پیش کنارم نشسته بود، خاطره میگفت و میخندید. رد گرمای دستش هنوز روی دستانم هست. من را دختر خودش میدید. شاید هر وقت نگاهم میکرد، یاد عباس میافتاد که انقدر دوستم داشت.
هشت و پانزده دقیقه. وقت ندارم به عاقبت کارم فکر کنم؛ یعنی الان دیگر وقتش نیست. یک سیلی میزنم به خودم و از جا بلند میشوم. یک دور دیگر، وسایل داخل کیفم را چک میکنم و میخواهم بروم؛ اما یادم میافتد که دیگر قرار نیست به این اتاق برگردم. هرچیزی که اینجا بگذارم، برای همیشه همینجا خواهد ماند. عروسکم... برش میدارم و به چشمانش خیره میشوم. یعنی از این به بعد، باید بدون عروسکم بخوابم؟ بغض در گلویم رسوب میکند. بغلش میکنم، میبوسمش و در گوشش میگویم: قول میدم زود بیام و ببرمت پیش خودم. مطمئن باش نمیذارم اینجا بمونی.
طوری در آغوشش میگیرم که انگار بچهام است؛ حتی از بچه هم عزیزتر. آخرین چیز، اسلحه کمری ست. در برداشتنش تردید میکنم. اگر همراه خودم ببرمش، بیشتر ایجاد شک میکند تا امنیت. از خیرش میگذرم و فقط چاقوی جیبی را با خودم میبرم.
از خوابگاه بیرون میآیم و تا سر خیابان میدوم. تاکسی اینترنتی پیدا نمیشود. الان است که گریهام بگیرد. تندتر میدوم بلکه بتوانم دربست بگیرم. ذهنم پر شده از صدای خودم؛ که نمیدانم با کی حرف میزنم. انگار هزارتا آریل، دارند با هم دعوا میکنند و جواب هم را میدهند: وقتی به عباس گفتم مشکل رو حل کنه منظورم این نبود...
-الان سایهم فکر میکنه بیخیال شدم.
-واقعا داری میرم آدم بکشم؟ میخوام فاطمه رو بکشم؟
-اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمیشه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو میگیره.
-اون کاری نمیتونه بکنه. باید خودمو نجات بدم.
-از چی خودمو نجات بدم؟ از مقتول بودن یا قاتل شدن؟
-عباس نجاتم نداد که خواهرشو بکشم.
-واقعا میخوام حیثیت ایران رو توی دنیا ببرم؟ میخوام بکشمشون؟ مردم ایران چه بدیای بهم کرده بودن؟
-بدیشون این بود که زیادی باهام مهربون بودن. حتی اونا که نمیشناختنم.
سرم درد میگیرد در این همهمه. دوست دارم سر همهشان داد بکشم که بس کنند؛ اما به من بیتوجهاند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه است... تندترمیدوم. یکیشان میگوید: بدو... دیر برسی نمیتونی کارت رو تموم کنی.
میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 104 خودم جوابش ر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 105
میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
-تو میمیری.
-تو قاتلی.
-خودتو به کشتن نده.
مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم میکند که انگار هیچچیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمیداند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم، میایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو میخورم. گلویم خشک شده.
-این... این عباسه...
-خودشه؟ مطمئنی خودشه؟
-عباس مُرده. توهم زدم. باید برم...
-ولی اون خودشه. خود خودشه...
-از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه... چاقو توی پهلوشه...
بهتزده، پلک میزنم تا بهتر ببینمش. سرم گیج میرود. کاش مغزم فقط چند لحظه از کار میافتاد. از نگاه عباس خجالت میکشم؛ از خونهای روی لباسش. دسته سیاه یک چاقوی بزرگ در پهلویش فرو رفته و از جای زخم سه ضربه دیگر، هنوز خون میریزد. اینبار لبانم به حرکت درمیآیند: من... من واقعا نمیخوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده...
لبخند میزند؛ مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمیخواهد به رویش بیاورد. پدری که میخواهد دستگیری کند، نه مچگیری.
-عباس میتونی کاری بکنی؟ میتونی نذاری کسی بکشدم؟ میتونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟
برایم دست تکان میدهد و صدایش را در سرم میشنوم: میتونم.
انگار که یک بار سنگین را از شانهام برداشته باشند. مغزم خنک میشود. حالا دیگر از هیچچیز نمیترسم. میدوم تا به آن سوی خیابان برسم؛ به نقطه رهایی. دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم.
-عباس میتونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش میکنم، بعد یه فکری برام میکنه. منو میبره یه جای دور، یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم.
بوق بلند و کشداری، خط قرمز میکشد روی واگویههایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه میشود با تاریکی زمین و زمان...
پایان؛
نه.
اینجا نقطه آغاز ماجراست.
شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...
فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi