eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
513 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیست و ششم -تو هم شنیدیش؟ -آره... به نظر میاد یه جایی شبیه... امید حرف کمیل را قطع کرد. -هیس... وایسا حسینم بشنوه، بعد. اگه الان بگی دچار سوگیری می‌شه، درست نمی‌تونه فکر کنه. هدفون را گذاشت روی گوشم. دو دستم را روی گوشی‌های هدفون فشار دادم و چشمانم را بستم. تمام اعصاب حسی‌ام را در گوش‌هایم متمرکز کردم و گوش دادم. صدای پایی که در یک راهرو می‌پیچید... صدای زنگ... صدای کسی که از پشت بلندگو کسی را صدا می‌زد... به سختی می‌شد فهمیدشان؛ درواقع همان لحظه و دفعات بعد که صوت را گوش کردم، اصلا این صداها را نشنیده بودم. اگر امید صدای زمینه را تقویت نمی‌کرد، اصلا قابل شنیدن نبود. یک دور دیگر مکالمه اول را گوش کردم و سریع هدفون را از روی گوشم برداشتم. رو به امید و کمیل با صدای بلند گفتم: بیمارستان! کمیل فقط سرش را تکان داد و امید توی هوا بشکن زد. -دقیقا. کمیل همچنان ساکت بود تا من چیزی که انتظارش را داشت به زبان بیاورم. گفتم: اگه اون ساعت بیمارستان بوده، پس حتما توی دوربین‌های بیمارستان ثبت شده... کمیل شانه بالا انداخت. -امیدوارم. امید گفت: خب، حالا مکالمه دوم رو گوش می‌کنیم. مکالمه دوم یکم فرق داره. به نوبت مکالمه دوم را هم شنیدیم. فرق داشت واقعا. صدای ممتد کار کردن موتوری کوچک می‌آمد؛ چیزی مثل موتور پنکه. صدای پنکه بود و جابه‌جا شدن هوا؛ و غیر از این، صدای ناشناس در فضا می‌پیچید و به خودش برمی‌گشت. گفتم: صدای پنکه میاد و صداش می‌پیچه. کمیل حرفم را کامل کرد. -و صدای هیچ چیز دیگه‌ای نمیاد. امید محکم و خرسند سرش را تکان داد. -آفرین، دقیقا. و این یعنی چی؟ یعنی توی یه محیط کاملا بسته‌س؛ چون صدا می‌پیچه و هوا گرمه. محیط بسته‌ای که خالیه، چون صدا توش می‌پیچه. و این که هیچ صدای دیگه‌ای نمیاد، به این معنیه که این محیط خیلی چفت و بست محکمی داره، مثلا شیشه دوجداره، در ضدصدا. البته ساعت تماس هم ساعتی بوده که آلودگی صوتی کم می‌شه. -می‌شه فهمید مساحت جایی که توشه چقدر بوده؟ -آره، یکم زمان می‌بره. باید با نرم‌افزارای دقیق‌تر تحلیلش کنم. ولی حدس می‌زنم یه آپارتمان باشه؛ یعنی این به نظرم منطقیه. اگه فضا بزرگ‌تر از سالن یه آپارتمان یا اتاقش بود، صدا انقدر نمی‌پیچید. کمی زیر لب گفت: اولی توی بیمارستان، دومی از یه آپارتمان... چراغی بالای سرم روشن شد و از هیجانش دستانم را به دو دسته‌ی صندلی کوبیدم. -دیشب طوری حرف می‌زد که انگار داشت منو می‌دید! -خب؟ با شور و حرارت ادامه دادم: خب دیگه! اون یا توی کوچه بوده، یا توی یکی از ماشینا، یا پشت پنجره یکی از آپارتمان‌های توی کوچه. با توجه به صوت نمی‌تونه توی ماشین یا کوچه بوده باشه ولی... -شایدم هیچکدوم. از طریق یه دوربین یا همچین چیزی داشته تو رو می‌دیده، یه جای دیگه کلا. کمیل با حرفش توی ذوقم زد. وا رفتم. بعید نبود؛ ولی من روی حرفم پافشاری کردم. -فهمیدنش سخت نیست. فقط باید ببینیم توی کوچه ما آپارتمان خالی هست یا نه، زحمتش یه استعلامه. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیست و هفتم -فهمیدنش سخت نیست. فقط باید ببینیم توی کوچه ما آپارتمان خالی هست یا نه، زحمتش یه استعلامه. موقع گفتن جمله آخر، به امید نگاه کردم و امید با یک لبخندِ گل و گشاد روی صورت تپلش جوابم را داد. -خیلی خب، باشه. صدای هشدار حرکت و صوت برای چندمین بار بلند شد. همراهم را درآوردم. هانیه از خانه بیرون رفته بود. از جا جهیدم و گفتم: من میرم خونه‌مون رو بررسی کنم. حسام هم بره دوربینای بیمارستانو رو ببینه. امید با آرنج به بازوی کمیل زد و آرام، ولی طوری که من هم بشنوم در گوشش گفت: ببین، یه طوری رفتار می‌کنه انگار سرتیمه! و با هم ریزریز خندیدند. کمیل بلند شد و گفت: با هم بریم. من رانندگی می‌کردم و کمیل توی فکر بود. دستش را زیر چانه زده و آرنجش را به لبه شیشه ماشین تکیه داده بود. صبح جمعه، خیابان‌ها خلوت بود و از این فرصت استفاده می‌کردم که تندتر بروم. امیدوار بودم چیز به درد بخوری توی خانه منتظرم باشد. -فکر می‌کنی چرا همچین چیزی ازت خواسته؟ کمیل این را انقدر ناگهانی پرسید که گفتم: چی آقا؟ -منظورم اینه که معمولا تروریست‌ها خانواده مامور رو تهدید می‌کنن تا مامور به نفعشون یه کاری انجام بده؛ نه این که ازشون بخواد دستگیرشون کنه. چرا باید انقدر به خودش زحمت بده و آخرش ازت بخواد پیداش کنی؟ بدون فکر گفتم: چون اون یه روان‌پریش عوضیه. کمیل چپ‌چپ نگاهم کرد تا با دیدن چندتار موی سپیدِ کنار شقیقه‌اش یادم بیفتد از من بزرگ‌تر است. گفتم: ببخشید... خب... از حرف زدنش معلوم بود یه چیزیش می‌شه. دوباره به جلو خیره شد و گفت: یه روان‌پریش نمی‌تونه انقدر راحت وارد خونه یه نفر بشه، و درضمن اون طوری داره باهات بازی می‌کنه که معلومه یکی از داخل بهش خبر می‌ده. این جمله مثل پتک توی سرم خورد. -چی؟ چرا اینو می‌گید؟ کمیل عصبی بود، ولی داشت خودش را کنترل می‌کرد. اینجور وقت‌ها اخم می‌کرد، به یک نقطه خیره می‌شد و پوست لبش را می‌کند. گفت: وقتی اسمت، شماره‌ت، محل سکونتت و هویت خانمت رو می‌دونه، از اون طرف می‌دونه عبدالله توی چه وضعیه و تو کجا بودی... سریع گفتم: خب اینا رو از راه‌های دیگه هم می‌تونه بفهمه. کمیل با آرامشی که به سختی حفظش کرده بود گفت: سرراست‌ترین راه برای فهمیدنش نفوذه. یا یه عامل بین ما داره، یا نفوذ سایبریه. نفسم را محکم بیرون دادم. به چهارراه رسیده بودیم و وقتی دیدم خودروی دیگری در خیابان نیست، از چراغ قرمز رد شدم. کمیل داد زد: چکار کردی حسین؟ -کسی نبود آقا. کمیل عصبانی‌تر شد. انگار می‌خواست خشمش سر نفوذی را هم اینجا خالی کند. صورتش سرخ شده بود. -یعنی چی کسی نبود؟ قانون قانونه! تو خودت مامور قانونی و اینطوری می‌کنی؟ احساس کردم داغ شده‌ام. کمیل و وجدانم دست به دست هم دادند که عرق شرم بر پیشانی‌ام بنشیند. -ببخشید... دیگه تکرار نمی‌شه. کمیل برگشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چند نفس عمیق کشید و گفت: خیلی خب، بذار ببینم... اون ازت خواسته که پیداش کنی. و گفته که چندتا برنامه برای این شب‌ها داره، و تهدید کرده که اگه این کارو نکنی خانمت رو می‌کشه. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیست و هشتم کمیل برگشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چند نفس عمیق کشید و گفت: خیلی خب، بذار ببینم... اون ازت خواسته که پیداش کنی. و گفته که چندتا برنامه برای این شب‌ها داره، و تهدید کرده که اگه این کارو نکنی خانمت رو می‌کشه. از اول تا آخر نخاعم تیر کشید؛ انگار که یک جریان الکتریکی از آن رد شده باشد. سرم را تکان دادم. کمیل اما طوری حرف می‌زد که انگار درباره عادی‌ترین چیز دنیا حرف می‌زند. -اون کاملا مطمئنه که نمی‌تونی بگیریش. می‌خواد بازیت بده و با تحت فشار گذاشتنت، کاری کنه عصبی بشی و نتونی درست فکر کنی. درضمن یه قدرت‌نمایی هم برای همه ما می‌کنه. حتی شاید می‌خواد گیجت کنه، شاید می‌خواد حواست رو از یه چیز مهم‌تر پرت کنه. کف دستم را کشیدم به پیشانی‌ام تا عرقش را بگیرم و نالیدم: خب حالا چطوری بفهمیم هدفش کدوم ایناست؟ -نمی‌دونم. باید صبر کنیم ببینیم توی تماس بعدی چی می‌گه. اون خیلی حرفه‌ایه، خیلی درباره خودش مطمئنه و همین نقطه ضعفشه. اینجور آدما اشتباه‌های احمقانه و پیش‌پاافتاده مرتکب می‌شن. به خانه‌ام رسیده بودیم. کمیل کمربند ایمنی‌اش را باز کرد؛ اما قبل از این که پیاده شود گفت: شاید اصل چیزی که می‌خواد رو هنوز بهت نگفته اصلا. پیاده شدیم و از عقب ماشین، وسایل انگشت‌نگاری را برداشتم. هردو دستکش پلاستیکی دستمان کردیم؛ حتی قبل از این که دستم به قفل در ساختمان بخورد. او از همان راه وارد شده بود و مطمئن بودم از ساعت هفت تا دوازده شب وارد خانه شده؛ یعنی وقتی که هانیه خانه نبود. اگر زمانی که در بیمارستان بود را در نظر می‌گرفتیم، می‌شد گفت از ساعت نه و چهل و پنج دقیقه تا دوازده، او وارد خانه شده. پودر مخصوص انگشت‌نگاری را روی دسته در و قفل زدم؛ روی زنگ دکمه‌های در هم همینطور. چندتا اثر انگشت مشخص شد؛ ولی تقریبا مطمئن بودم همه‌اش اثر انگشت خودم و هانیه و همسایه‌هاست. با وجود این، نمونه برداشتیم و کمیل گفت: من قفل رو بررسی می‌کنم. تو از همسایه‌ها بپرس ببین کسی اونو دیده یا نه. آپارتمان ما چهار طبقه بود و در هر طبقه فقط یک واحد داشت، یک واحد هم همکف بود. زنگ واحد همکف را زدم که ساکنانش یک خانواده چهارنفره بودند؛ زن و شوهر میانسال و دو فرزند دانشجو و دانش‌آموزشان. کمی طول کشید تا خانم همسایه آیفون را بردارد و بگوید: بفرمایید. نگفت «کیه؟» چون من را دیده بود و می‌شناخت. آیفون تصویری بود و امیدوار بودم کسی آن مرد را دیده باشد. گفتم: سلام، روزتون بخیر. ببخشید شما دیشب خونه بودید؟ -نه، ما رفته بودیم هیئت. -جسارتاً می‌تونم بدونم چه ساعتی برگشتید؟ کمی فکر کرد. -فکر کنم ده و نیم، یازده بود... درست یادم نیست. -ببخشید می‌پرسم... ولی همه رفته بودید؟ صدایش رنگ تردید گرفت. -بله. چطور؟ چیزی شده؟ -نه... چیز خاصی نیست. می‌خواستم بدونم شما ندیدید کسی زنگ در خونه رو بزنه؟ یا بیاد تو؟ این بار هم تامل کرد؛ ولی کم‌تر از دفعات قبل. -نه ندیدم... ببخشید، اتفاقی افتاده؟ بله یک اتفاق مهم افتاده بود. یک ناشناس مثل روح آمده بود توی خانه‌ام. من اما گفتم: نه چیز خاصی نبود. نگران نشید. ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ. از روی زنگ خودمان که طبقه اول بودیم گذشتم و زنگ طبقه دوم را زدم. خانواده‌ای پرجمعیت بودند با یک دختر دبستانی و دو فرزند کوچک. هانیه می‌گفت خانم خانه خیلی زرنگ و کدبانوست. زنگ زدم. صدای برداشتن گوشیِ دربازکن آمد و بعد با آن لحن بامزه‌اش جواب داد: بله؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیست و نهم صدای بچه‌هایش می‌آمد. گفتم: سلام، خوبید؟ ببخشید مزاحم شدم. شما دیشب ندیدید کسی زنگ در رو بزنه یا توی راه‌پله باشه؟ چند لحظه ساکت ماند و بعد مثل همیشه تندتند حرف زد: ما دیشب تازه از روستامون برگشتیم، فکر کنم حدود ده شب. ندیدیم کسی بیاد. چی شده؟ طوری شده؟ -نه نه... طوری نشده. ببخشید، دستتون درد نکنه. خواستم زنگ همسایه طبقه سوم را بزنم که دیدم ماشینشان جلوی در پارکینگ ایستاد. چراغ دربازکن پارکینگ شروع به چشمک زدن کرد و در آرام باز شد. یک زوج جوان بودند. خوشبختانه داشتند با هم صحبت می‌کردند و کمیل را که داشت به قفل در ور می‌رفت ندیدند. دویدم جلو و به شیشه سمت راننده ضربه زدم. مرد همسایه بجای این که شیشه را پایین بکشد، از ماشین پیاده شد، به گرمی دست داد و احوال‌پرسی کرد. همسرش اما از داخل ماشین برایم سر تکان داد و آرام سلام کرد. خمیازه کشید. پای چشمش هم گود افتاده بود. پرستار بود و احتمالا از شیفت شبش برگشته بود. مرد چندبار زد سر شانه‌ام و گفت: چه عجب ما شما رو دیدیم! جاتون خالی، رفته بودیم خانومو از سر کار بیاریم، گفتیم صبح جمعه یه کله‌پاچه بزنیم... یک لحظه از ذهنم گذشت جای هانیه خالی که با شنیدن کلمه کله‌پاچه بالا بیاورد؛ ولی سریع ذهنم را برگرداندم سر جایش و وسط حرفش پریدم. -ببخشید... یه سوال داشتم. شما دیشب، حدود نه و نیم تا دوازده، ندیدید کسی زنگ در رو بزنه یا بیاد توی خونه؟ مرد اخم کرد و سرش را انداخت پایین. با کلید ماشین چانه‌اش را خاراند و سرش را خم کرد که خانمش را ببیند. -دیشب دیدی غریبه‌ای تو ساختمون بره و بیاد؟ یا زنگ بزنه؟ زن چند لحظه فکر کرد. سرش را تکان داد، با دست دهانش را پوشاند و دوباره خمیازه کشید. میان خمیازه‌اش یک «نه»ی کج و کوله از دهانش درآمد. مرد گفت: من دیشب دیر رسیدم خونه. خانمم هم دیرش بود، سریع رسوندمش، همون حدود نُه. ولی غریبه‌ای ندیدیم. دوباره اخم کرد و سرش را پایین انداخت. لب ورچید و بعد چند لحظه گفت: البته دیدم یکی اومد تو، ولی کلید داشت. انگار به بدنم برق وصل کردند. گفتم: ندیدی کی بود؟ نشناختیش؟ باز هم لب ورچید و سرش را خاراند. -نه والا... توی تاریکی معلوم نبود کیه. فقط مطمئنم مرد بود. هیکلش تو مایه شما بود، فکر کردم شمایی. ولی چون عجله داشتیم نیومدم سلام کنم. بن‌بست. تا اینجا فقط یک چیز فهمیده بودم: آن غریبه کلید خانه‌ام را داشت و این بیشتر اعصابم را بهم می‌ریخت. چشم مرد همسایه به کمیل افتاد. نگران شد. -چیزی شده؟ دزد اومده؟ -نه نه... چیز مهمی نیست. ولی لطفا این چند روزه حواستون به رفت‌وآمدهای توی ساختمون باشه. چیزی از نگرانی مرد همسایه کم نشد. هنوز با چشمان نگران به در خیره بود. خوشحالیِ صبح جمعه‌اش را کوفت کرده بودم. دست دادیم و خداحافظی کردیم. رفت توی پارکینگ و من زنگ طبقه چهارم را زدم؛ ولی کسی جواب نداد. تا چند وقت پیش یک زوج جوان دیگر و دختر کوچکشان آنجا ساکن بودند؛ ولی سه چهارماه پیش رفته بودند و صاحب‌خانه آن را به کس دیگری اجاره داده بود. باز هم زنگ زدم؛ ولی کسی جواب نداد. یا خواب صبح جمعه‌شان را بهم ریخته بودم، یا اصلا خانه نبودند. اصلا نمی‌دانستم کی هستند و چند نفرند. هانیه هم حرفی درباره‌شان نزده بود؛ لابد نمی‌دانست یا چیز مهمی نبود. و البته هانیه عادت نداشت درباره همسایه‌ها حرف بزند؛ کلا عادت نداشت حرف این و آن را برایم بزند. چقدر مگر فرصت حرف زدن داشتیم که بخواهد با حرف دیگران پرش کند؟ دوباره زنگ زدم و دوباره پاسخ نگرفتم. دلم درهم پیچید. کمیل برخاست و دستش را تکاند. -قفل سالم سالمه. هیچ فشاری بهش نیومده. با کلید باز شده. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت سی‌ام واضح است؛ با کلید باز شده بود. همسایه طبقه سوم دیده بود که با کلید باز شده. وارد خانه شدیم. چشمم به آسانسور افتاد. گفتم: انگشت‌نگاریش کنم؟ کمیل شانه بالا انداخت. -خونه‌تون طبقه اوله. کی یه طبقه رو با آسانسور میره بالا؟ اونم درحالی که می‌دونه توی آسانسور ممکنه رد به جا بذاره؟ شانه بالا انداختم. تا خواستم پا روی اولین پله بگذارم، کمیل با دست جلویم را گرفت. با دقت به پله‌ها نگاه کرد و گفت: وایسا پسر! تو چقدر عجولی! رد نگاه کمیل را روی پله‌ها گرفتم. گفت: ممکنه اثر کفش‌هاش روی زمین مونده باشه. خم شد که زمین را بهتر ببیند؛ ولی رد آب خشک شده روی زمین، امید هردومان را ناامید کرد. چیز غم‌انگیزی را به یاد آوردم: همسایه طبقه دوم، هر جمعه صبح زود تمام راه‌پله را طی می‌کشید. هانیه یکی از صبح‌های جمعه‌ای که خانه بودم این را گفته بود و اضافه کرده بود: زشته که فقط اون بنده خدا زحمت بکشه. یه روزش رو هم تو این کار رو بکن. رد آب تقریبا تازه بود؛ معلوم بود از طبقه آخر شروع کرده و با طبقه همکف تمام شده. همیشه قدردان مرد همسایه طبقه دوم بودم؛ بجز این‌بار. به کمیل گفتم: همسایه‌مون هرهفته اینجا رو طی می‌کشه. بنابراین چیزی از رد کفش‌های دیشب نمونده. کمیل آرام با کف دست به پیشانی زد. -ای خدا! باشه بریم بالا، قفل آپارتمان رو ببینیم. قفل آپارتمان را هم اول انگشت‌نگاری کردیم؛ ولی من باز هم ناامید بودم. دیشب قفل سالم سالم بود. اثر انگشت‌های روی او هم بدون شک مال من و هانیه بود. کمیل نگاهی به قفل انداخت و گفت: صددرصد کلید داشته. این قفل هیچیش نشده! در را باز کردیم و رفتیم تو. گوشی در جیبم لرزید؛ هشدار صدا و حرکت بود. دوربین را خاموش کردم که دائم هشدار ندهد. با این که دیده بودیم کفش‌های هانیه جلوی در نیست، ولی کمیل باز هم یاالله گفت. از همان بدو ورود، چشمان هردومان تیز شد به امید پیدا کردن رد و نشانه‌ای. تار مویی، رد کفشی، اثر انگشتی... انگار روح آمده بود به خانه‌ام. او حتما با کلید آمده بود، کفش‌هایش را در آورده بود و دستکش دستش کرده بود؛ پس هیچ نشانی به جا نمانده بود. تغییری هم در چینش وسایل خانه ندیدم؛ درواقع انقدر در خانه نبودم که جای هرچیزی دقیق در ذهنم بماند و تغییرات کوچک را بتوانم بفهمم. قفل هم سالم سالم بود و این معنای خوبی نداشت؛ اصلا معنای خوبی نداشت. معنایش این بود که یک نفر کلید خانه‌ام را داشت و می‌توانست هر وقت دلش می‌خواهد بدون هیچ ردی برود و بیاید. چنین خانه‌ای جای ماندن نبود. توی ذهنم اینطور برنامه چیدم که: دنبال هانیه می‌روم و می‌آورمش اینجا. درحالی که خودم هم خانه‌ام، وسایلش را جمع می‌کند و بعد می‌برمش خانه پدرش. چند روز باید آنجا باشد تا قفل را عوض کنم و آن عوضی را بگیرم. احتمالا هانیه مخالفت می‌کرد؛ چون رفتن به هیئت‌شان برایش سخت می‌شد؛ ولی چاره نبود. مجبور بودم مجبورش کنم. حتی اگر لازم بود می‌گفتم راضی نیستم برود هیئت. اینطوری هرچند باب میلش نبود ولی کوتاه می‌آمد. از دستم ناراحت می‌شد، ولی زنده می‌ماند. همراهم را درآوردم که به هانیه پیام بدهم و بگویم منتظرم باشد؛ ولی در دستم لرزید. بازهم یک شماره ناشناس بی‌سروته. گفتم: آقا یه شماره ناشناسه! ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت سی‌ و یکم کمیل که داشت با دقت به اوپن نگاه می‌کرد تا نشانه‌ای پیدا کند، از جا کنده شد و خودش را به من رساند. - جواب بده و بذار روی بلندگو. تلفنی که در دایره سبزرنگ بود را به سمت بالا کشیدم و بعد علامت بلندگو را زدم. -الو؟ - خب، مرحله اول بازی الان شروع می‌شه. بجای این که توی خونه‌ت دنبال یه نشونه از من بگردی، گوش کن ببین چی می‌گم. خودش بود و باز هم سرخوشی و شوری کودکانه توی صدایش بود. انگار واقعا داشت بازی می‌کرد. واقعا یک روانی بود، یک عوضی روانی به تمام معنا. کمی صبر کرد تا ببیند حرف یا واکنش خاصی دارم یا نه. خونم به جوش آمده بود؛ او می‌دانست ما کجا هستیم. حتی می‌دانست می‌خواهیم چکار کنیم. چهره کمیل هم سرخ شد و اخم‌هایش را درهم کشید. با وجود این، سعی کردم صدای نفس کشیدنم در آرام‌ترین حالت ممکن باشد. نباید خودم را در بازی روانی او می‌انداختم. -امروز قراره توی مراسم شیرخوارگان حسینی یه اتفاق جالب بیفته؛ البته خودمم نمی‌دونم دقیقا قراره چندنفر بمیرن. یه بمبیه که صداش چندساعت بعد درمیاد. بذار اینطوری بهت راهنمایی کنم؛ مکانش به جایی که الان هستی نزدیکه. به ذهنم فشار آوردم. چندتا مراسم شیرخوارگان نزدیک خانه‌مان بود؟ هنوز به نتیجه دقیقی نرسیده بودم که گفت: راستی، واقعا شما مسلمونا فکر می‌کنید وقتی برید بهشت رودخونه شیر و عسل منتظرتونه؟ تمسخرآمیز خندید. گفت «شما مسلمان‌ها». مسلمان نبود. قطع کرد و ما را در بهت گذاشت. کمیل چند ثانیه به زمین خیره شد و پلک زد. بعد گفت: خواسته یه کد بهت بده. -یعنی چی؟ چرا باید کد بهم بده و کار خودشو خراب کنه؟ -چون مطمئنه دیر بهش می‌رسی. وایسا ببینم... این دور و بر مراسم شیرخوارگان کجاها هست؟ نه بچه کوچک داشتم نه وقت روضه رفتن؛ طبیعی بود که ندانم. تنها جایی که مطمئن بودم، هیئت ورزشگاه بود. همان‌جایی که هانیه در آن بود. دوباره انگار برق فشار قوی به من وصل شده بود. از جا پریدم. -هانیه...! توضیح بیشتری ندادم و فقط دویدم سوی در خروجی. کمیل پشت سرم دوید و در خانه را بست. -چی می‌گی؟ پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌پریدم. -خانمم گفت توی ورزشگاه مراسم شیرخوارگانه. همراهم دوباره در دستم لرزید و زنگ خورد. یک پایم بیرون در ساختمان بود و پای دیگرم داخلش. باز هم شماره‌ای ناشناس تماس گرفته بود؛ ولی این یکی شماره خیلی عجیب نبود. گویا تلفن ثابت بود و پیش‌شماره اصفهان داشت. تا برسم به در ماشین، تماس را وصل کردم. -الو بفرمایید. صدای زنی بود که گفت: سلام. از بیمارستان صدوقی تماس می‌گیرم. شما چه نسبتی با خانم هانیه عابدی دارین؟ *** ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت سی‌ و دوم *** نگران نشو حسین. انقدر دور خودت نچرخ. انقدر به خودت نپیچ. دو دقیقه بنشین اینجا، برایت توضیح می‌دهم چی شد. زن به زور خودش را دنبالم کشاند و زیر لب غرغر کرد؛ برای من اما مهم نبود. مهم این بود که او چرا این وقت سال ژاکت پشمی پوشیده؟ اول خواستم خوش‌بین باشم و فرض کنم بخاطر مشکلات جسمی و هورمونی، در هوای گرم احساس سرما می‌کند. پدربزرگ خودم همینطور بود، توی تابستان کت و جوراب گرم می‌پوشید. چند لحظه بعد اما، نتوانستم این فکر را نگه دارم. یاد حرف تو افتادم که می‌گفتی باید به لباس‌های خیلی کلفت شک کرد؛ به کاپشن‌ها و پالتوها و ژاکت‌ها. من شاگرد خوبی‌ام، درس‌هایت را درباره حفاظت فیزیکی خوب یاد گرفته‌ام. یادم هست می‌گفتی باید مواظب آدم‌هایی که تماس چشمی برقرار نمی‌کنند، نگران به نظر می‌رسند و اطرافشان را دید می‌زنند، پوشش و رفتارهای عجیب و غریب دارند باشم. و بعد باز هم درباره لباس‌هایی که بشود چیزی زیرشان پنهان کرد هشدار داده بودی. گفته بودی سال هشتاد و نه، در بمب‌گذاری مسجد جامع زاهدان، عامل انتحاری مردی بوده که با پوشیدن چادر مواد منفجره را پنهان کرده... ژاکت پشمی. ژاکت پشمی. نمی‌فهمیدم درست حدس زده‌ام یا حرف‌های تو حساسم کرده. غیر از تو، رئیس خادم‌ها هم شب اول گفت حواسمان به بسته‌های مشکوک و اینجور چیزها باشد و من آن وقت به این فکر کرده بودم که اگر یک «بسته مشکوک» دیدم چکار کنم؟ اصلا چقدر فرصت دارم خطرش را از جمعیت دور کنم؟ و آن وقت به این فکر کرده بودم که می‌گیرم و بغلش می‌کنم تا فقط خودم بمیرم. راستش را بخواهی، کلی با خودم فکر کرده بودم که اگر چنین اتفاقی بیفتد، عشق در وجودم قوی‌تر است یا ترس؟ آن لحظه ولی من یک آدم مشکوک دیده بودم نه بسته مشکوک. این را هم گفته بودی که در بمب‌گذاری مسجد جامع زاهدان، یکی از حاضران مراسم به عامل انتحاری مشکوک شده و او را در آغوش گرفته تا به مردم نزدیک نشود. یک روز که رفته بودیم گلستان شهدا، من را برده بودی سر مزارش. اسمش علیرضا ویزش‌فرد بود... بغل کردن آدم مشکوک در آن لحظه فکر خوبی بود؛ درواقع تنها راه حلی بود که به ذهن من می‌رسید. شاید اگر تو بودی راه بهتری به ذهنت می‌رسید؛ ولی من که مثل تو این‌کاره نیستم! ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 33 شاید اگر تو بودی راه بهتری به ذهنت می‌رسید؛ ولی من که مثل تو این‌کاره نیستم! باید اول از جمعیت دورش می‌کردم. ته دلم احساس گناه می‌کردم از این که به عزادار اباعبدالله مظنون شده‌ام؛ ولی نمی‌توانستم وظیفه‌ام را انجام ندهم. وظیفه؟ آن لحظه از خودم پرسیدم امنیت مراسم وظیفه من است؟ من فقط خادم بودم. وظیفه‌ام این بود که به مردم خوشآمد بگویم و راهنمایی‌شان کنم. این را نفس اماره‌ام می‌گفت. دیشب که نوزاد آن خانم را باد زدم و زخم پای آن دخترک را بستم، این‌ها جزء وظیفه‌ام بودند؟ ظاهراً نه و واقعا چرا. خادم خادم است دیگر. هرکاری که می‌تواند باید بکند. این نظر نفس لوامه بود. زن را کشاندم بیرون عزاداری، قسمتی که پارکینگ ورزشگاه با در بزرگی از محوطه پشت ورزشگاه جدا می‌شد. عزاداری در فضای پارکینگ بود و محوطه پشتی ورزشگاه را برای گذاشتن صندلی‌ها و فرش‌های اضافه خالی نگه داشته بودیم. سمت چپ زمین چمن بود و انتهایش به درهای پشتیِ سالن‌ها و دستشویی‌ها می‌رسید. آن ساعت روز، هیچ‌کس آنجا نبود. کمی ترسیدم و احساس کردم بیشتر از همیشه دلم برایت تنگ شده؛ ولی وقتی دیدم پرچم سرخِ روی خیمه از آنجا پیدا بود، دلم گرم شد. زن را محترمانه تا محوطه پشتی آوردم و زیرچشمی به بدنش و حالت دستان و چشمانش نگاه کردم ببینم چیزی می‌فهمم یا نه. کاش تو آنجا بودی؛ اگر بودی می‌توانستی بفهمی. تازه من بلد هم نبودم چکار کنم و تو بلد بودی. تازه باید سعی می‌کردم زن از چشمان و صورتم نفهمد به او مشکوک شده‌ام. گفته بودی باید ببینم لباس برآمدگی غیرعادی دارد یا نه، ولی در آن لحظه زن چادرش را جمع کرده بود و درست نمی‌دیدم ژاکتش را. سرم را خم کردم و لبخند زدم؛ تلاش کردم با حرف زدن معطلش کنم و ببینم چیزی می‌فهمم یا نه. -عزیزم، ان‌شاءالله بچه‌تون شفا بگیره، ولی باور کنید به ما گفتن به هیچ وجه اجازه پخش نذری به کسی ندیم. اگه الان به شما اجازه بدم، بقیه هم می‌خوان این کار رو بکنن و دیگه سنگ رو سنگ بند نمی‌شه... نگاهم به دست‌هایش بود و به صورتش که دوباره مثل سنگ شده بود. التماس نمی‌کرد. زیر خیمه هم که بودیم رفتارش بیشتر شبیه لجبازی بود تا التماس. احساس می‌کردم دارم با مجسمه حرف می‌زنم. -اگه خدای نکرده، زبونم لال یه نفر توی این مجلس حالش بد بشه، مسئولیتش با ماست. برای همین می‌گم لطفا درک کنید. ان‌شاءالله اجرتون با امام حسین... کیسه شیرها را برد زیر چادرش و دستش زیر چادرش ماند. یک لحظه چادرش کنار رفت و دیدم ژاکتش کمی برآمده است؛ انگار چیزی زیرش پنهان باشد. نمی‌توانستم بفهمم چروک‌های بافت خود ژاکت است یا برآمدگی‌ای نشان از وجود وسیله‌ای مثل سلاح... سلاح؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 34 من بلد نبودم چکار کنم... ولی باید می‌ماندم. نباید فرار می‌کردم. دلم خیلی برایت تنگ شده بود. پرچم روی خیمه داشت باوقار موج می‌خورد و در قلبم آرامش می‌ریخت. ادامه دادم: اصلا من امروز به بچه‌های خادم می‌گم برای سلامتی بچه‌تون یه حدیث کساء... نفسم بند آمد. همه‌چیز در کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. یک لحظه یک آدم سالم بودم و لحظه بعدش، به خودم آمدم و دیدم یک چیز تیز و تقریباً بلند، چادرم را به بدنم دوخته و توی شکمم فرو رفته. زن همچنان به من خیره بود و من به او. من بهت‌زده بودم. هنوز نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. زن هم انگار متوجه نبود چکار کرده. رطوبت گرمی را روی بدنم حس کردم، داشت بیرون می‌ریخت و پخش می‌شد. دستم را روی رطوبتی که شکم و پهلویم را پر کرده بود گذاشتم و آن را بالا گرفتم. کف دستم سرخ سرخ بود. همه قدرتم داشت همراه خون خارج می‌شد، طوری که نتوانستم سر پا بمانم. به سمت زن خم شدم و با یک دستم به بازویش تکیه کردم. زن انگار که به خودش آمده باشد، خودش را عقب کشید و من بیشتر وزنم را روی شانه‌اش انداختم. دیگر مطمئن بودم یک مشکلی هست. می‌خواستم نگهش دارم. زن از پشت سر با دیوار برخورد کرد. بین من و دیوار گیر افتاده بود. می‌دانستم خیلی نمی‌توانم مقاومت کنم و اگر از شر من خلاص می‌شد، ممکن بود دوباره برگردد به مجلس عزاداری. این اتفاق نباید می‌افتاد. دست خونینم را بالا آوردم و به صورت زن نزدیک کردم. چادرش مشکی بود و رنگ خون روی آن خیلی پیدا نبود. باید خون را دقیقا به صورتش می‌مالیدم. قبل از این که زن قصدم را بفهمد و دستم را پس بزند، توانستم دست پر از خونم را به چهره‌اش بکشم. دیگر بقیه‌اش مهم نبود. زن اما عصبی شد. چاقویی که توی شکمم فرو برده بود را بیشتر فشار داد و بی‌رحمانه چرخاند؛ انقدر محکم که نفسم بند آمد و از درد در خودم جمع شدم. دستم از روی صورتش پایین افتاد و ناامیدانه به دستش چنگ زدم، بلکه دیگر چاقو را تکان ندهد. بازویش را تکان داد و من نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. هردو دستش را سر شانه‌ام زد و با فشاری کوچک هلم داد. تلوتلو خوردم و افتادم. ایستاد بالای سرم. لابد می‌خواست مطمئن شود که می‌میرم. کیسه شیرهایش روی زمین افتاده بود. با احتیاط نزدیکم شد. می‌ترسید برخیزم و حمله کنم. دلم می‌خواست بخندم و بگویم نترس، نهایت مهارت دفاع شخصی من استفاده از کلید بجای پنجه‌بوکس است. نتوانستم حرف بزنم. دهانم طعم خون می‌داد و نفسم تنگ بود. فقط توانستم لبخند بزنم. آرام نزدیک شد و دسته چاقو را بیرون کشید. بدنم همراه چاقو کمی از زمین بلند شد و به خودم پیچیدم. حتی نتوانستم ناله کنم؛ نفسی نبود که حنجره‌ام را تکان بدهم. خون مثل آبی که از چشمه بجوشد از زخم بیرون ریخت. قطره‌های ریز خون روی صورت زن شتک زده بود. گیج بود، گیج و عصبی. می‌خواست زود تمامش کند. درنگ نکرد، چاقو را بالا برد و ضربه‌ای شدیدتر، با فاصله کم از ضربه قبلی زد. دردش میان درد زخم قبلی گم شد. چاقو را کمی چرخاند و سعی کرد تکانش بدهد. صدای پاره شدن بافت‌های بدنم را می‌شنیدم و زمین را چنگ می‌زدم. خواستم دستم را بلند کنم که مانعش شوم، ولی رمقش را نداشتم. انقدر هول بود که چاقویش را همانجا گذاشت و اطرافش را نگاه کرد. چشمش روی قسمت انتهاییِ ورزشگاه ماند، جایی که به در پشتی می‌رسید. دوید و رفت. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 35 پرچم آن بالا موج برمی‌داشت. رنگش همرنگ خونی بود که داشت آرام از میان زخمم می‌جوشید و روی چادرم پخش می‌شد و راهش را روی زمین باز می‌کرد. نگران نبودم. می‌دانستم با صورت و دستان خونین دیگر توی مجلس عزاداری برنمی‌گردد و همین کافی بود؛ حداقل فعلا. می‌دانستم بقیه کار را تو تمام می‌کنی. مطمئن بودم می‌توانی زن را و بقیه عواملی که می‌خواستند به عزاداران آسیب بزنند را دستگیر کنی. زن داشت می‌دوید. چادرش از سرش افتاده بود و هیکل درشتش حین دویدن سنگین‌تر می‌نمود. من فقط تا همینجا از دستم برمی‌آمد. باور کن اگر زورش را داشتم و بلد بودم خودم می‌گرفتمش؛ ولی می‌دانستم تو هستی تا کار ناتمام من را تمام کنی. انقدر مطمئن بودم که با خیال راحت سرجایم ماندم و به پرچم نگاه کردم. خیالم راحت بود که خوابم تعبیر نمی‌شود؛ یعنی تعبیر شده بود، ولی فقط یک قسمت خیلی کوچکش. خیالم راحت راحت بود؛ آن لحظه، فقط دلم برای تو تنگ شده بود. *** زانوهایم خم شدند. نتوانستم خودم را نگه دارم. هوا را چنگ زدم که نیفتم و روی دیوار آوار شدم. دنیا دور سرم می‌چرخید. صدای کمیل را که با سرپرستار صحبت می‌کرد، از کیلومترها دورتر می‌شنیدم؛ گنگ و مبهم. صدایش در فضای خالیِ ذهنم می‌پیچید و نمی‌شد درست بفهمم چه می‌گوید. فقط کلماتی مثل هوشیاری و خونریزی و شرایط ناپایدار را می‌شنیدم. کلماتی مثل پارگی کبد و خونریزی معده؛ و ارتباطشان را با هانیه نمی‌فهمیدم. دستم را به سکوی ایستگاه پرستاری تکیه دادم. می‌خواستم بپرسم هانیه کجاست، ولی زبان یاری نمی‌کرد. فلج شده بودم؛ نه می‌توانستم تکان بخورم نه صدایم درمی‌آمد نه چیزی می‌فهمیدم. چشمانم هم درست نمی‌دید. پیشانی‌ام پر از قطرات عرق شده بود؛ عرق سرد. لب‌هایم و تا عمق گلویم از خشکی می‌سوخت. کمیل از پرستار پرسید: الان کجا هستن؟ پرستار توی بخش اورژانس گردن کشید و نگاهم دنبال نگاهش رفت که به یک برانکارد خالی با ملحفه‌ای پر از خون رسید. کف اورژانس هم چکه‌چکه خون ریخته بود، ردی از خون که خط راهنمای اتاق عمل را دنبال می‌کرد. یکی از خدمه بیمارستان، داشت زمین را تمیز می‌کرد و دیگری ملحفه پر از خون را از برانکارد برمی‌داشت. پرستار گفت: تا رسید بردنش اتاق عمل. جرات نکردم بپرسم این خون‌ها مال هانیه است یا نه. انقدر دهانم خشک بود که زبان درش نمی‌چرخید. مغزم اما سریع به این نتیجه رسید که خون هانیه است. زانوانم خالی کردند و محکم‌تر سکوی پرستاری را گرفتم. کمیل که دید من فلج شده‌ام، از پرستار پرسید: نمی‌دونید حالشون چطوره؟ -نه، هنوز از اتاق عمل بیرون نیومدن. -کی آوردشون بیمارستان؟ -یه خانم چادری همراهشون بودن. -الان کجان؟ -توی سالن انتظار. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۳۶ کمیل تشکری پراند و بازوی مرا گرفت. من را دنبال خودش کشید و برد تا سالن انتظار. بوی خون با مواد ضدعفونی کننده مخلوط شده بود و مغزم را به سوزش می‌انداخت. به سختی خودم را تا سالن انتظار کشاندم. کمیل بازهم بازویم را کشید و من را انداخت روی یکی از صندلی‌ها. گوشه‌ی انتهایی سالن، یک مامور پلیس داشت با زنی چادری حرف می‌زد. زن اشک می‌ریخت و حرف می‌زد. لب پایینی‌اش می‌لرزید و رنگش پریده بود. بهش می‌خورد همسن مادر هانیه باشد. کمیل به سمتشان رفت. کارت شناسایی را از جیب پیراهنش درآورد و نشان پلیس داد. چیزهایی گفت که نفهمیدم و به من اشاره کرد. لابد می‌گفت این بدبخت شوهر آن خانم است که معلوم نیست برای چی اینطوری او را آورده‌اند بیمارستان؛ با پارگی کبد و خونریزی معده و یک برانکارد پر از خون. طاقت نیاوردم. به دسته صندلی تکیه کردم و خودم را بالا کشیدم. به سختی روی پاهای لرزانم قدم برداشتم و خودم را به پلیس و کمیل رساندم. زن زیر لب سلام کرد و خودش را عقب کشید. به سختی خودم را نگه داشته بودم که پخش زمین نشوم. قبل از این که چیزی بپرسم، پلیس به حرف آمد. -شما همسر خانم عابدی هستید؟ -بـ... بله... چی شده؟ صدایم چقدر بم شده بود! پلیس گفت: فعلا دقیق معلوم نیست. این خانم با اورژانس و ما تماس گرفتن و گفتن همسرتون توی حیاط پشتی ورزشگاه بی‌هوش افتادن. با چاقو مجروح شده بودن. پلاستیک زیپ‌داری که توی دوتا دستش فشرده بود را مقابل چشمانم بالا گرفت. داخلش یک چاقو با تیغه‌ای پانزده سانتی‌متری بود. خون روی چاقو هنوز تازه بود و به دیواره‌های پلاستیک مالیده بود. دسته چاقو هم خونین بود. روی پلاستیک برچسب زده بودند؛ ولی چشمانم نوشته‌های روی آن را تار می‌دید. -با این به همسرتون حمله کردن... کسی با شما یا همسرتون خصومت داشته؟ ادامه حرف‌هایش را نشنیدم؛ یعنی شنیدم اما از دور، خیلی دور. دنیا می‌چرخید و من در چاهی بدون ته افتاده بودم. آرام عقب رفتم و قبل از این که بیفتم، کمیل بازویم را گرفت. من را روی صندلی‌ای در همان نزدیکی نشاند و پلاستیک را از پلیس گرفت. آن ناشناس عوضی با من چه خصومتی داشت؟ نگفته بود به این زودی دست به کار می‌شود. این عملیات تروریستی نبود، این سوءقصد بود و حتی مهلت نداده بود تلاشی برای یافتنش بکنم. دستم اگر بهش برسد می‌کشمش، می‌کشمش، می‌کشمش. صدای زن را می‌شنیدم که داشت برای کمیل توضیح می‌داد. -یه نفر داشت نذری پخش می‌کرد، هرچی بهش گفته بودن این کارو نکنه قبول نمی‌کرد. ما به هانیه خانم گفتیم بره باهاش صحبت کنه، معمولا حرفشو گوش می‌کردن. هانیه زن رو از روضه برد بیرون که باهاش حرف بزنه. بعد یه مدت، فکر کنم نیم‌ساعت یا بیشتر، متوجه شدم هانیه نیومده. سر من و بقیه خیلی شلوغ بود، برای همین متوجه نشدیم نیومده. رفتم دنبالش و دیدم بی‌هوش افتاده... صدای هق‌هقش بلند شد. چادرش را توی صورتش کشید و گفت: تقصیر منه، باید زودتر سراغشو می‌گرفتم... چه می‌دونستم چی می‌شه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۳۷ صدای هق‌هقش بلند شد. چادرش را توی صورتش کشید و گفت: تقصیر منه، باید زودتر سراغشو می‌گرفتم... چه می‌دونستم چی می‌شه؟ باز هم گریه کرد. کمیل از زن پرسید: چهره زنی که می‌خواست نذری بده رو ندیدین؟ -چرا... دیدمش. چندتا از بچه‌های خادم هم دیدنش. -خیلی خب، تشریف بیارید اداره آگاهی برای چهره‌نگاری. کمیل به من نگاه کرد و از نگاهش می‌فهمیدم به چه فکر می‌کند؛ به آن ناشناس و عملیات تروریستی. این که یک نفر برای جلوگیری از نذری پخش کردن به هانیه چاقو بزند اصلا منطقی نبود. می‌توانست جیغ و داد راه بیندازد، فحش بدهد... ولی چاقو...؟ دست دراز کردم و آستین کمیل را کشیدم. کمیل برگشت سمت من. پرسیدم: می‌خوام ببینمش. حالش چطوره؟ کمیل آرام شانه‌ام را فشرد. -باشه، الان میرم می‌پرسم. کمیل رفت و پلیس کنارم نشست. -نگفتید، کسی با شما یا همسرتون خصومت داشت؟ سرم را تکان دادم که نه. می‌دانستم دروغ گفته‌ام؛ ولی می‌خواستم خودم حلش کنم، یعنی باید خودم حلش می‌کردم. باید خودم خرخره آن عوضی را می‌جویدم. آتش درونم زبانه می‌کشید و فکر کنم پلیس این را فهمید که رفت برایم یک لیوان آب از آبسردکن آورد. چند جرعه آب نوشیدم و بقیه لیوان یکبارمصرف را روی سرم ریختم، بلکه مغزم خنک شود و به کار بیفتد. کمیل برگشت و از انتهای راهرو اشاره کرد بروم پیشش. انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل جان بلند شدن نداشتم، مثل فشنگ از جایم کنده شدم. دویدم سمت کمیل. تشنه شنیدن خبری دلگرم‌کننده بودم. کمیل گفت: دکترش می‌خواد باهات حرف بزنه. دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. گیج بودم و راهروها و راه‌پله‌ها را قاطی کردم. پزشکی با لباس اتاق عمل، در یکی از راهروها منتظرمان بود. کمیل من را بیشتر کشید و به جلو هل داد. -همسرشونن. در سکوت، امیدوار و ملتمس به لب‌های پزشک خیره شدم. حتی سلام هم نکردم. پزشک گفت: دوتا ضربه عمیق خورده و ضارب چاقو رو تکون داده، برای همین آسیب شدیدی به اندام‌های داخلی وارد شده... خون زیادی هم از دست داده. فعلا جلوی خونریزی رو گرفتیم، ولی هنوز شرایطش پایدار نیست. هوشیاریش خیلی پایینه. تقریباً می‌شه گفت توی کماست. کلمه‌هاش در سرم پژواک می‌شدند و خود را به دیواره‌های جمجمه‌ام می‌کوبیدند. این چیزی نبود که انتظارش را داشتم. فکر نمی‌کردم انقدر آسیب دیده باشد. به سختی صدایم درآمد. -نمی‌شه ببینمش؟ -نه، فعلا شرایطش ناپایداره. یک نفس عمیق کشیدم و دستانم را روی کاسه چشمانم فشار دادم. -می‌کشمش... با دستای خودم می‌کشمش... صدای خودم بود که در سرم می‌پیچید. از درون گُر می‌کشیدم. از آن بی‌حالی و بهت و سستی خبری نبود. سرتاسر میل به انتقام بودم. پزشک که دید هیچ واکنشی نشان نمی‌دهم، سری تکان داد و رفت. کمیل مقابلم ایستاد. به چشمانم خیره شد و دوتا بازویم را گرفت. تکانم داد. -حسین! خوبی؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۳۸ منتظر جوابم نشد. دستم را گرفت و برد که ببرد بیرون بیمارستان. هنوز پایم را از در بیرون نگذاشته بودم که همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس. سریع تماس را وصل کردم، آماده بودم که دهانم را باز کنم و تمام فحش‌هایی که بلد بودم ولی می‌دانستم نباید هیچ‌وقت از آن‌ها استفاده کنم را به زبان بیاورم؛ ولی قبل از آن که من حرف بزنم، او شروع کرد. -می‌دونم الان عصبانی هستی. خواستم بگم اتفاقی که امروز افتاد دست من نبود. تروریست عوضی داشت الان عذرخواهی می‌کرد؟ دندان‌هایم روی هم قفل شده بودند و طوری برهم می‌ساییدمشان که صدایشان در سرم می‌پیچید. -درواقع خانمت برنامه منو خراب کرد. یه نمایش فوق‌العاده می‌خواستم راه بندازم که نشد؛ ولی قرارمون هنوز سرجاشه... نمایش بعدیم رو باید حدس بزنی. و اگه نتونستی، کشتن خانمت توی بیمارستان برام خیلی راحته! دیگر نشد دهانم را ببندم. منفجر شدم و عربده کشیدم: بی‌شرف آشغال عوضی! کثافت! می‌کشمت نامرد! مثل سگ می‌کشمت! کمیل تقلا می‌کرد گوشی را از دستم بگیرد، ولی من خودم را عقب می‌کشیدم و با سماجت فحش می‌دادم؛ انقدر بلند و غلیظ که آب دهانم بیرون می‌پاشید و دهانم کف کرده بود. آتش گرفته بودم و رگ‌هایم داشتند می‌ترکیدند. ناشناس اما خندید و قطع کرد. با این که بوق اشغال را شنیده بودم، همچنان پشت سرهم فحش ردیف می‌کردم و داد می‌کشیدم. -می‌کشمت... خودم می‌کشمت. مثل سگ می‌کشمش. کمیل یقه‌ام را گرفت و کشید. گوشی را از دستم گرفت و دوتا سیلی پشت سر هم به دو طرف صورتم زد؛ طوری محکم زد که سرم چرخید و دهانم باز ماند و صدایم خفه شد. ضربه‌اش به دنیای واقعی برم گرداند و از آن کوه آتشی که درش بودم بیرونم کشید. کمیل دوباره شانه‌هایم را گرفت و تکان داد. -خودتو جمع کن، خب؟ اینطوری هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. مبهوت از دوتا ضربه محکمی که خورده بودم و دردی که فک و دهانم داشت، سرم را تکان دادم و دستی به پیشانیِ عرق کرده‌ام کشیدم. کمیل دوسوی یقه‌ام را گرفت و باز هم تکانم داد. -می‌خوای بگیریش یا فقط می‌خوای اینجا بشینی به خودت بپیچی؟ فقط نگاهش کردم. خودش از چشمانم خواند که چه می‌خواهم. صورتم هنوز از ضرب دوتا سیلی گزگز می‌کرد؛ یک گزگز رضایت‌بخش که به معنای آگاهی از واقعیت بود. کمیل گفت: تا مجرم رو چهره‌نگاری می‌کنن، بیا بریم صحنه جرم. دنبال کمیل راه افتادم و به این فکر کردم که آن ناشناس دقیقا می‌خواست جایی که هانیه بود عملیات انجام دهد؛ چه عملیاتی؟ نمی‌دانستم. اگر فرض می‌کردیم زنی که می‌خواسته نذری پخش کند انتحاری بوده، می‌توانسته بمب را همانجا منفجر کند. لازم نبوده دنبال هانیه برود و بعد هانیه را با چاقو بزند و فرار کند. جمله‌ی آخر ناشناس دائم توی سرم دور می‌زد. بهشت و نهرهای شیر و عسل... *** ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۳۹ *** همه‌جا پر شده بود از مامور. زودتر از پایان زمان روضه، ورزشگاه را به بهانه قطعی برق تخلیه کرده بودند. نیروهای چک و خنثی و پلیس و آتش‌نشانی و پزشکی قانونی همه‌جا می‌چرخیدند و همه‌جا را وجب به وجب می‌گشتند. آن میان پرچم زیباتر از همه موج می‌خورد و زیر آفتاب می‌درخشید؛ فارغ از تکاپویی که در ورزشگاه بود و من هم مثل پرچم آرام بودم. دور آنجایی که من افتاده بودم را نوار زرد کشیده بودند. کیسه شیرهای نذری را هم برده بودند؛ ولی روی زمین کمی شیر ریخته بود. فکر کنم وقتی کیسه از دست زن افتاد، چندتا از قوطی‌ها ترکیده بودند. شیر از میان شیارهای آسفالت رد شده بود و رسیده بود به خون من و با خون من قاطی شده بود. زیر آفتاب، خیلی زود لکه‌های خون و شیر می‌خشکید و رنگ عوض می‌کرد و به این راحتی نمی‌شد پاکش کرد. چندتا از بچه‌های خادم یک گوشه روی صندلی‌های پلاستیکی، روبه‌روی مامورهای پلیس نشسته بودند و شرح ماوقع می‌گفتند. یکی از مامورها یک لپ‌تاپ روی پایش بود و با کمک فاطمه، داشت چهره‌نگاری می‌کرد. خدا را شکر فاطمه خوب یادش مانده بود. چهره زن داشت درست کامل می‌شد. حسین رسید، پشت سر مافوقش کمیل. کمیل چند قدم جلوتر از حسین می‌دوید؛ اما قدم‌های حسین بی‌رمق و وارفته بود. این خوب بود؛ چون کمیل توانست زودتر از حسین به حیاط پشتی ورزشگاه برسد و ببیند خون من روی زمین پخش است و نگران شود و برگردد جلوی حسین را بگیرد. حسین در سکوت مقاومت می‌کرد و خودش را به سمت حیاط پشتی هل می‌داد و کمیل راهش را بسته بود. لب‌های حسین خشکیده بود و دیگر نه داد می‌زد، نه اصرار می‌کرد. انقدر جلوی در بیمارستان داد زده بود که صدایش گرفته بود. فقط با چشم‌هایش به کمیل التماس می‌کرد که بگذارد برود تو و ببیند چه خبر است. کمیل هم تندتند می‌گفت: وایسا... چیو می‌خوای ببینی؟ بچه‌ها دارن صحنه جرم رو بررسی می‌کنن. دیدن نداره که! دوست داشتم بروم به حسین بگویم کمیل راست می‌گوید، دیدن ندارد. ولی آخرش زور حسین به کمیل چربید یا شاید کمیل به خواست خودش خودش را عقب کشید. حسین چند قدم به سمت نوارهای زرد برداشت و بهت‌زده به خونی که میان شیارهای زمین خزیده بود و پخش شده بود نگاه کرد. از شکل لکه‌ها می‌توانست دقیقا بفهمد کجا افتاده بودم. می‌توانست بفهمد با دستم زمین را چنگ زده بودم و خیلی چیزهای دیگر... متاسفانه حسین این‌کاره بود، تا دلم بخواهد صحنه جرم دیده بود. آن لحظه هم داشت به همین‌ها فکر می‌کرد. داشت توی ذهنش بر اساس شواهد، آنچه اتفاق افتاده بود را بازسازی می‌کرد و من می‌فهمیدم که داشت آرزو می‌کرد ای کاش این‌کاره نبود. چشمانش سرخ شد و اگر رمق داشت فریاد می‌زد، ولی نزد. دادش را قورت داد و وقتی مطمئن شد کسی حواسش به او نیست، رفت خزید یک گوشه. جایی زیر خیمه، پشت یکی از کولرها. مثل بچه‌ها رفت قایم شد، در خودش جمع شد، یقه پیراهنش را میان دندان‌هایش گذاشت و سرش را محکم بین زانوها و دست‌هایش پنهان کرد. بدنش می‌لرزید و بغضش داشت آرام‌آرام می‌شکست. حق داشت گریه کند. اصلا خوب بود گریه کند که اگر گریه نمی‌کرد از پا درمی‌آمد؛ ولی من دل توی دلم نبود. دلم می‌خواست زود بلند شود و خودش را جمع کند و برود کار ناتمام من را به اتمام برساند. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 40 *** انقدر سرم را میان بازوها و زانوهایم چلانده بودم که درد گرفته بود. فک و گلویم هم درد می‌کرد انقدر که دندان برهم ساییده بودم و با بغضم کلنجار رفته بودم. از این که مثل بچه‌ها رفته بودم یک گوشه گریه می‌کردم خوشم نمی‌آمد. احساس می‌کردم ضعیف‌ترین و خاک‌برسرترین مرد روی زمینم؛ ولی واقعا باتری‌ام تمام شده بود آن لحظه. صدای خش‌خش شنیدم؛ راه رفتن یک نفر روی موکت‌های زیر خیمه. داشت به من نزدیک می‌شد، تا جایی که رسید روبه‌روی من. سرم را بلند نکردم. ترجیح می‌دادم کسی نفهمد این بدبختی که مثل بچه‌ها قایم شده منم. صدای پا قطع شد و بعد احساس کردم نشست. سرم را بلند نکردم. تکان نخوردم بلکه خودش خجالت بکشد و برود؛ ولی نرفت. -وقتی کارمو شروع کردم، واقعا دست و پا چلفتی بودم. کمیل بود. مثل همیشه آرام حرف می‌زد. حوصله‌اش را نداشتم. از این که اینطوری ببیندم خجالت می‌کشیدم؛ ولی انرژی لازم برای فرار کردن هم نداشتم. پس ماندم و بیشتر توی خودم جمع شدم. ادامه داد: یه بنده خدایی بود، اسمش عباس بود. یکی از نیروهای خیلی خوبمون توی سوریه بود. خوراکش تروریستای داعشی بودن. راستش حاج رسول یکم درباره جون عباس نگران بود. اوایل بهم گفته بود همراه عباس باشم، دورادور مواظبش باشم. آرام خندید. -همون اول مچم رو گرفت، ضدتعقیب زد و گیرم انداخت. و باز هم خندید. -توی دستشویی عمومی بود، گیرم انداخت و صورتمو چسبوند به دیوار و گفت کی‌ام و چرا دنبالشم. اگر جان داشتم یا بی‌ادبی نبود، حتما داد می‌کشیدم الان به من چه ربطی دارد عباس کی بوده و چکار کرده؟ ولی خجالت می‌کشیدم صورت خیسم را ببیند. کمیل همچنان می‌خندید؛ سنگین و آرام. -چقدر حرصش دادم. چقدر خنگ‌بازی درآوردم... و اونم گذاشت من دنبالش باشم تا کار یاد بگیرم. بهم تشر می‌زد، سخت می‌گرفت، ولی از دستش ناراحت نمی‌شدم. یه جورایی اون بود که هوامو داشت. خیلی چیزها بهم یاد داد، بدون این که حتی خودش بخواد. آه کشید. -می‌دونی، سنش زیاد نبود ولی یکم از موهاش سفید شده بود. کار می‌کرد، خیلی کار می‌کرد، ولی معلوم بود همیشه یه بار سنگینی روی دوششه. بعداً فهمیدم چرا حتی وقتی می‌خنده هم غمگینه... بعداً شنیدم خانمش ضابط قضایی بود. همون اوایل ازدواجشون، یه شب که عباس رفته بود دنبال خانمش تا از محل کار بیاردش، فهمید چندتا از مجرم‌ها حین فرار خانمش رو کشتن. اینطور که شنیدم، وقتی خانمش تموم کرد عباس هم توی آمبولانس بود. جلوی چشمش این اتفاق افتاد. آن لحظه انقدر دلم سوخته بود که دیگر جا نداشت برای عباس هم بسوزد. اینطور هم نبود که با فهمیدن بدبختی یک نفر دیگر، خیالم راحت شود که فقط من توی دنیا بدبخت نیستم. بعد هم قرار نبود هانیه مثل همسر عباس بمیرد. هانیه زنده می‌ماند. حق نداشت بمیرد. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۴۱ آن لحظه انقدر دلم سوخته بود که دیگر جا نداشت برای عباس هم بسوزد. اینطور هم نبود که با فهمیدن بدبختی یک نفر دیگر، خیالم راحت شود که فقط من توی دنیا بدبخت نیستم. بعد هم قرار نبود هانیه مثل همسر عباس بمیرد. هانیه زنده می‌ماند. حق نداشت بمیرد. -من که ندیدم ولی شنیدم عباس گریه نکرد. حداقل کسی ندید گریه کنه. شاید مثل تو رفته یه گوشه گریه‌هاشو کرده و تموم. و بعدش فقط کار کرد، خودشو توی کار غرق کرد. همه می‌گن بعد همسرش خیلی توی کارش بهتر شد. با این که چند سال گذشت ولی دیگه ازدواج نکرد. دستش را آرام زد روی شانه‌ام. -نمی‌دونم کار عباس درست بود یا نه. بعضیا می‌گن عباس نتونسته با خودش کنار بیاد و زندگی رو شروع کنه. ولی من فکر می‌کنم عباس خیلی شجاع بود که بعد اون اتفاق زندگی کرد. و خیلی قوی بود که تونست فرو نریزه و نشکنه و ادامه بده. دستش را روی شانه‌ام فشرد. -حق داری گریه کنی، حق داری عصبانی باشی، ولی حق نداری وا بدی. حق نداری شل بشی و اجازه بدی عامل این جنایت راست راست توی شهر بگرده. اون می‌خواد عصبیت کنه ولی تو نباید توی زمین اون بازی کنی. خانمت سعی کرد دست خالی جلوشو بگیره؛ پس تو هم خودتو جمع کن و بیا بریم پیداش کنیم. صدای خش‌خش لباس‌هایش را شنیدم و فهمیدم از جا برخاسته. هیچ‌وقت پیش نیامده بود کمیل این‌همه حرف بزند. آنقدرها انگیزشی نبود ولی بد هم نبود. ترجیح می‌دادم خود عباس بیاید و برایم توضیح بدهد چطور باید فرو نریزم و از هم نپاشم. صدای قدم‌های کمیل را شنیدم. سرم را به زور کمی بالا آوردم، ولی نگاهش نکردم. صدایم به سختی درآمد. -عباس... الان کجاست؟ کمیل نایستاد، همان‌طور که می‌رفت شانه بالا انداخت. -شهید شد، هفت سال پیش. شهید شد. شهید شد. شهید شد. جمله‌اش را زیر لب تکرار کردم. کمیل رفته بود و مقابل من، یک قوطی آب‌میوه و یک کیک گذاشته بود. از صبح چیزی نخورده بودم و دهانم تلخ و گس بود. انقدر ضعف داشتم که برای چند لحظه، همه‌چیز را از یاد بردم و به سمت کیک و آب‌میوه چنگ زدم. وقتی صدای اعتراض معده‌ام خفه شد، یک نفس عمیق کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم. بیشتر مامورها رفته بودند و ورزشگاه خلوت‌تر شده بود. پارچه برزنتی سفید خیمه با باد بالا و پایین می‌شد. کولرها خاموش بودند و هوا کمی دم داشت. *** ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 42 *** زن مثل قبلش بود. مبهوت، گیج و مسخ شده. حتی بدتر. درباره پسر بیمارش راست گفته بود. واقعا پسر فلجی داشت که انقدر ذهنش را پر کرده بود که از بیرون اینطور گیج به نظر برسد؛ و البته خودش هم مریض بود. نوروتوکسین داشت از درون دستگاه عصبی‌اش را می‌خورد که این‌چنین بی‌حواس بود. عرق کرده بود. ضعف داشت. سرفه می‌کرد. بدنش جان مبارزه را عفونت را نداشت و با وجود این‌ها، باز هم با همه وجود دلش می‌خواست تا محل اقامت پسرش بدود؛ ولی نه پاهایش جان داشتند و نه حق داشت این کار را بکند. وقتی که به من چاقو زد، خودش را سوزاند. می‌دانست دیگر به درد نمی‌خورد. چند بار کپسول سیانور را از جیب مانتوی رنگ و رو رفته‌اش بیرون آورده بود، تا نزدیک دهان برده بود، حتی میان لب‌هایش گذاشته بود ولی لحظه آخر ترسیده بود قورتش بدهد. دلش پیش پسر فلجش بود. می‌دانست نمی‌تواند نجاتش بدهد؛ ولی باز هم فکر می‌کرد اگر زنده بماند بهتر است. ته ته دلش یک امیدی بود به نجات. خیابان‌ها را بی‌هدف قدم می‌زد. انگار مست بود، تلوتلو می‌خورد. نمی‌دانست تصویر چهره‌اش را به همه پایگاه‌ها و گشت‌های ناجا سپرده‌اند. اگر می‌دانست هم البته فکر نکنم فرار می‌کرد. تنها چیزی که برای باختن داشت، پسرش بود که ربطی به او نداشت در آن لحظه. خودش هم هر وقت لازم می‌شد، سیانور را به دهان می‌گذاشت و به خیال خودش به بهشت می‌رفت. حتی بدون سیانور هم، عمر زیادی برایش نمانده بود. زن خالی بود. خالیِ خالی. مبهوت و مسخ شده. تنها کاری که داشت هم با دخالت من به نتیجه نرسیده بود. واقعا خالی بود. کار داعش همین بود. اول یک دور آدم‌ها را خالی می‌کرد؛ خالی از همه‌چیز: محبت، احساس، فکر، تعلق، هویت. و بعد با آنچه می‌خواست پرشان می‌کرد: با احساسِ داعشی، فکرِ داعشی، هویت داعشی و تعلق داعشی. زن خالی بود. حتی فکر و احساس و هویت داعشی هم نداشت. به اجبار آمده بود و به اجبار ادامه داده بود. خالی بود ولی پرِ پر نه. درونش رنگ و بوی داعش داشت؛ ولی نه آنقدرها. تنها چیزی که داشت میل به نجات پسرش بود و برای همین می‌خواست آن عملیات را انجام دهد. خیلی وقت بود که در بن‌بست زندگی می‌کرد، خیلی وقت بود که دیگر نه امیدی داشت نه آینده‌ای. راست راست توی خیابان می‌گشت، بدون ترس از دستگیری. داشت با خودش فکر می‌کرد آخرش اعدام است دیگر... همین هم بود که وقتی به تور گشت پلیس خورد، هیچ مقاومتی نکرد. انگار جنازه‌ای متحرک بود. اجازه داد دستبندش بزنند و توی ماشین پلیس نشست. مسلح نبود، فنون رزمی هم بلد نبود، میلی هم به فرار نداشت. جایی برای فرار نداشت و نمی‌توانست به امارت داعش برگردد. می‌کشتندش. توی ماشین پلیس، وقتی کنار مامور زن نشسته بود، از هوش رفت. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 43 *** هاج و واج به گزارش آزمایشگاه خیره بودم. کمیل هم بهتر از من نبود. هردو در مواجهه با این حجم پستی و حیوان‌صفتی زبانمان بند آمده بود. شیرها آلوده به سم بود؛ آلوده به سیانور. میزان سم در شیر چندبرابر دوز کشنده‌ی آن برای یک فرد بالغ بود؛ چه رسد به بچه‌های کوچکی که هدفش بودند. تنها پنج میلی‌گرم سیانور، می‌تواند به راحتی آدم بکشد. با توجه به روش جذب و میزان سم، سرعت تاثیر آن در بدن متفاوت است. دو گرم سیانور در یک قوطی شیر که از راه بلع وارد بدن می‌شود، یعنی پای قربانی به مرکز درمانی هم نمی‌رسد. حتی قبل از این که آمبولانس برسد تمام می‌کند؛ پانزده دقیقه یا کم‌تر. قربانیان این حمله، بچه‌های دو سه ساله بودند و مادران بچه‌های شیرخوار. -آشغالِ بچه‌کش. این را من گفتم و کمیل اعتراضی نکرد. گفت: اگه دقت خانمت نبود، الان کلی زن و بچه مُرده بودن. خودشم نمی‌دونه جلوی چه فاجعه‌ای رو گرفته. در جوابش یک آه سنگین و غلیظ از سینه‌ام درآمد. از هانیه خبر نگرفته بودم؛ ولی ته دلم امید سوسو می‌زد. مطمئن بودم زود حالش خوب می‌شود. به خودم امید داده بودم که آسیب جدی ندیده... فقط خون زیادی از دست داده. خون را هم که می‌شود جبران کرد... حسام از انتهای راهرو دوید. عرق می‌ریخت و معلوم بود تمام راه را دویده است. به چند قدمی ما که رسید، خم شد و دست روی زانوهایش گذاشت. میان نفس زدنش گفت: گرفتنش. زنه رو گرفتن. کمیل یک قدم جلو گذاشت. -کجاست؟ -بیمارستان. -چرا؟ -نمی‌دونم. انگار از حال رفته بود. چیزیش نیست، می‌گفتن ضعف کرده. بازوی حسام را گرفتم و کشیدمش سمت خودم. -کجاست؟ بریم پیشش! صورتم داغ شده بود و کمیل از چهره‌ام فهمید من نباید از او بازجویی کنم. آمد و بین من و حسام حائل شد. -نه حسین. تو با ما نمیای. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 44 به زحمت تن صدایم را پایین نگه داشتم و گفتم: یعنی چی؟ من باید ازش بازجویی... -خودم این کار رو می‌کنم. تو نباید بیای. داغ‌تر شدم. صدایم بالاتر رفت. -چرا؟ -چون این مسئله برای تو شخصیه. خودتم خوب می‌دونی. خوب می‌دانستم. حق نداشتیم زندگی شخصی و کاری را قاطی کنیم. حق نداشتم سر کار به این فکر کنم که خانمم توی کماست و باعث و بانی‌اش حتی اگر توی مشتمان بود، حق نداشتم تلافی سرش دربیاورم. چیزی از حرارت درونم کم نشد؛ ولی دهانم را بستم. -بریم. این را کمیل خطاب به حسام گفت و من مثل بچه‌ای که نبرندش شهربازی، عصبانی و غمگین سر جایم ایستادم. طاقت ستاد ماندن را نداشتم. طاقت بررسی گزارش‌های پزشکی قانونی و کارشناسان صحنه جرم را هم نداشتم. طاقت هیچ‌چیز را نداشتم. دویدم تا به کمیل و حسام برسم. -منم میام. کمیل برگشت و چپ‌چپ نگاهم کرد. گفتم: خب همون بیمارستانه که خانمم هم هست دیگه. میام خانمم رو ببینم. کمیل انگشتش را بالا گرفت و برایم خط و نشان کشید. -دور و بر متهم پیدات نمی‌شه، فهمیدی؟ -آره. البته قول ندادم. ممکن بود یک وقتی دور و برش پیدایم شود. کار خاصی هم با او نداشتم. فقط می‌خواستم بپرسم آن عوضی که گفته این کار را بکند کیست. حسام پشت فرمان نشست، کمیل صندلی جلو و من مثل نخودی‌ها عقب نشستم. پلک‌هایم می‌سوختند و سنگین بودند. دیشب خانه نرفته بودم و تلاشم برای خوابیدن در نمازخانه ستاد بی‌فایده بود. روی صندلی عقب خوابیدم و پاهایم را جمع کردم. حسام و کمیل هم خودشان را به ندیدن زدند؛ حتما می‌دانستند نخوابیده‌ام. حتما دلشان برایم می‌سوخت. از جایی که خوابیده بودم، نیم‌رخ حسام را می‌دیدم که آفتاب افتاده بود توی صورتش و رنگ ته‌ریشش را قهوه‌ای کرده بود. نور ناهمواری‌های روی پوستش را واضح‌تر نشان می‌داد؛ که اثر جوش‌های دوران بلوغ بود. صمیمی‌ترین همکارم حسام بود. تقریبا همه‌جا با هم بودیم. برعکس من، خونسرد و تودار بود و مومن‌تر از من. هرجا من می‌خواستم قشقرق به پا کنم او ترمزم را می‌کشید و آرامم می‌کرد؛ ولی مدتی می‌شد بیش از قبل توی خودش بود و علتش را می‌دانستم. در کش و قوس فرآیند طلاق گیر کرده بود؛ آن هم کمی بعد از عروسی. همسرش نتوانسته بود با شغلش بسازد و پایش را توی یک کفش کرده بود که طلاق می‌خواهد. حسام هم داشت آرام‌آرام مهریه را می‌داد. وقتی این را فهمیدم خیلی جا خوردم. درواقع اصلا باورم نمی‌شد حسام که انقدر همسرش را دوست دارد، انقدر زود راضی به طلاق بشود. به نظر من زود کم آورده بود. من جای او بودم به این راحتی زیر بار طلاق نمی‌رفتم؛ ولی این را به خودش نگفته بودم. به هرحال حتما چیزهایی درباره زندگی‌شان بود که من نمی‌دانستم. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 45 پلک‌هایم داشت گرم می‌شد و چشمانم بسته بودند؛ ولی وقتی کمیل درباره‌ی دوربین‌های بیمارستان پرسید، گوش‌هایم تیز شدند. -چیزی از دوربینای بیمارستان فهمیدی؟ -نه آقا. نمی‌دونستم چه شکلیه. فقط با یکی از بچه‌ها نشستیم نگاه کردیم ببینیم مرد میانسال تنهایی که با تلفن صحبت کنه می‌بینیم یا نه. سه مورد پیدا شدن. اسم و اطلاعاتشون رو درآوردیم، خط‌هایی که به اسمشون بود رو هم بررسی کردیم، ولی به نتیجه نرسیدیم. دوتاشون خودشون نظامی بودن. آخه اون کسی که این تماس رو گرفته با خط ماهواره‌ای این کارو کرده، ولی توی دوربینا ندیدم کسی از تلفن ماهواره‌ای استفاده کنه. کمیل نفسش را بیرون داد. -ولی حتما توی بیمارستان بوده. و اگه بفهمیم غیر از بیمارستان دیگه کجا بوده، می‌شه ردشو زد. فقط کافیه ببینیم توی اون ساعت‌ها چه چهره‌ی مشترکی توی هردوی مکان‌ها بوده. -آره ولی به این سادگی نیست آقا. ممکنه تغییر صدا داده باشه. درضمن حتما حواسش بوده توی دوربینا نیفته. -همه اینا رو می‌دونم ولی به هرحال باید تلاشمونو بکنیم. اونم یه آدمه، بالاخره یه جا اشتباه می‌کنه. چند لحظه سکوت شد و بعد، کمیل دوباره پرسید: زنه چطوری دستگیر شد؟ -یکی از گشت‌های ناجا گرفته بودش. اینطور که فهمیدم، داشته راست راست توی خیابون می‌چرخیده. انگار هوش و حواس درست و حسابی نداشته. بعدم توی ماشین از حال رفته. شاید یه چیزی مصرف کرده بوده. -بعیدم نیست. من باورم نمی‌شه یه زن انقدر سنگدل باشه که شیر مسموم بین بچه‌های کوچیک پخش کنه؛ مگر این که یه چیزی مصرف کرده باشه و عقلش سر جاش نباشه. -شیر مسموم؟ -آره. امروز معلوم شد توی شیرها سم بوده. یه عملیات بیوتروریستی بود. -یا امام حسین. خدا رحم کرد. -آره. خوب شد خادم‌ها حواسشون بود. ماشین که ایستاد، من هم برخاستم. موهایم را توی آینه جلو کمی مرتب کردم و پیاده شدم. پشت سر کمیل و حسام راه افتادم به سمت در بیمارستان؛ مثل یک بچه‌ی حرف‌گوش‌کن و مودب که به پدرش قول داده توی مهمانی دردسر درست نکند. توی سالن انتظار پایین بیمارستان، هادی، برادر هانیه را دیدم. روی یکی از صندلی‌ها نشسته خوابش برده بود. کمیل و حسام راهشان را به سمت اطلاعات کج کردند و من از بوفه، دوتا کیک و آبمیوه گرفتم برای خودم و هادی. کنارش نشستم و آرام دستم را بردم سمت شانه‌اش. به محض این که نوک انگشتم به بدنش خورد، سیخ سر جایش نشست و گیج به اطرافش نگاه کرد. -سلام. چشمانش مالید و کنار دهانش را پاک کرد. -سلام. از سر و وضع ژولیده‌اش معلوم بود دیروز با هول و عجله خودش را رسانده. پرسیدم: حالش چطوره؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 46 و آبمیوه و کیک را به طرفش گرفتم. چشم‌غره رفت و کیک و آبمیوه را به تندی از دستم کشید. -تغییری نکرده. توی نگاه و رفتارش هزارتا فحش بود، فحش آبدار. خواهر و برادر عین هم بلد بودند چطور بدون این که حرف بزنند با خاک یکسانت کنند. کمی با همان نگاه سنگین و پر از ناسزا نگاهم کرد و بعد نگاهش را به سمت دیگری برد. منظورش این بود: خاک عالم توی سرت... نه، خاک عالم توی سر ما که خواهر دسته‌گلمان را دادیم به تو و حالا باید روی تخت بیمارستان تحویل بگیریمش. واقعا تقصیر من بود. من اگر زودتر فهمیده بودم می‌توانستم جلویش را بگیرم و خوب شد هادی این را نمی‌دانست، وگرنه بجای این که با نگاهش لهم کند، واقعا لهم می‌کرد. طوری لهم می‌کرد که همین‌جا کنار هانیه بستری بشوم که البته حقم بود. گفتم: اونی که این کار رو کرده گرفتیم. نگران نباش. -زحمت کشیدین. این را آرام و بدون لحن خاصی گفت؛ ولی باز هم معلوم بود منظورش این است که: الان که خواهر من را انداخته روی تخت بیمارستان دیگر به چه درد می‌خورد گرفتنش؟ حیف که نمی‌شد بگویم هانیه جان چند نفر را نجات داده. شاید اگر این را می‌گفتم حالش بهتر می‌شد. حداقل خوشحال می‌شد که با فداکاری هانیه بچه‌های کوچک کشته نشده‌اند. حداقل می‌فهمید مجروح شدن خواهرش بی‌فایده و الکی نبوده. ولی نمی‌شد بگویم. باید دهانم را می‌بستم و خون می‌خوردم. گفتم: تو چرا اینجا موندی؟ توی آی‌سی‌یو که نمی‌تونه همراه داشته باشه. -می‌دونم؛ ولی مامان و بابا نمی‌رفتن خونه. من بهشون گفتم من می‌مونم که اونا برن. الانم دم به دقیقه زنگ می‌زنن خبر می‌گیرن. هانیه تک دختر بود. خیلی عزیز بود برای پدر و مادرش. از تصور این که الان پدر و مادرش چه حالی دارند دلم پیچ خورد. پرسیدم: تونستی ببینیش؟ -ممنوع‌الملاقاته. البته ممنوع‌الملاقات بودنش فقط به‌خاطر حال بدش نبود. کمیل سپرده بود مواظبش باشند و نگذارند کسی برود دور و برش؛ از ترس تهدیدهای آن عوضی. هادی کیک و آبمیوه‌اش را خورد و برخاست. برگشت سمت من و انگشتش را روبه‌روی صورتم گرفت. -اگه حالِ باعث و بانیِ این جنایت رو نگیری، دهنتو سرویس می‌کنم. بهت قول می‌دم. لخ‌لخ کنان خودش را تا سطل زباله کشاند و بعد راهش را به سمت سرویس بهداشتی کج کرد. با این که من و هادی با هم حساب شوخی داشتیم، ولی لحنش این بار اصلا شوخ نبود. کاملا جدی می‌خواست دهانم را سرویس کند و می‌دانستم حتما این کار را می‌کرد. داشت خودش را می‌خورد. پشت آن چهره آرام، هادی داشت فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد و فحش می‌داد. برخاستم و از اتاق انتظار بیرون آمدم. حسام دست در جیب در راهرو قدم می‌زد. پرسیدم: آقا کمیل کجاست؟ -رفته پیش متهم. -فهمیدی چشه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 47 حسام دستانش را روی سینه گره زد. -اولش یه سرم تقویتی بهش زدن ولی بعد فهمیدن مریضه. حدس می‌زنن ایدز باشه ولی باید ببینن نتیجه آزمایش چی می‌گه. -ایدز؟ -اوهوم. پرستاره می‌گفت احتمالا بیماری خیلی پیشرفته. -الان کجا بستریه؟ -توی بخش خواهران، یه اتاق جدا داره. بچه‌ها هم حواسشون بهش هست. -کدوم اتاقه؟ حسام دست به سینه نگاهم کرد؛ طوری نگاهم کرد که یعنی: تا همینجا هم زیادی به تو اطلاعات دادم و فضولی‌اش به تو نیامده. می‌دانستم نمی‌توانم به ملاقاتش بروم؛ حداقل فعلا. مردان اجازه نداشتند بروند توی بخش خواهران و اگر کمیل رفته بود هم با کلی هماهنگی و دنگ و فنگ بود. قطعا سپرده بود نگذارند کسی جز خودش برود سراغش. کمیل را دیدم که از آسانسور بیرون آمد. من و حسام دویدیم به استقبالش. -چی شد؟ کمیل سرش را تکان داد. -انگار اصلا حواسش سرجاش نیست. هنوز درست هشیار نشده شاید. فقط چندبار گفت بچه‌م، بچه‌م مریضه. -همین؟ -همین. راهش را گرفت به طرف خروجی بیمارستان و ما هم پشت سرش. گفت: تو رفتی زنتو ببینی؟ -نه آقا، نمی‌شه رفت دیدنش. حالش هم تغییری نکرده. کمیل یکی از آن نگاه‌های مشکوکش را تحویلم داد و منظورش این بود که می‌داند دنبال چه بوده‌ام و حواسش به من هست که نقشه شومم را عملی نکنم. همراهش زنگ خورد و جواب داد. تمام طول مسیر تا ماشین، کمی از من و حسام جلو افتاده بود و با همراهش حرف می‌زد. من و حسام هم در سکوت کنار هم راه می‌رفتیم؛ انگار که اصلا هم را نمی‌شناسیم. زندگی هردومان روی هوا بود. سوار که شدیم، کمیل گفت: امید بود. نتیجه استعلام خونه‌های خالی توی کوچه‌تون اومده. -خب؟ -درحال حاضر توی کوچه‌تون فقط سه تا واحد آپارتمان خالی هست. دوتاشون رو گذاشتن برای فروش و یکیشون همین یکی دو ماه پیش فروش رفته، ولی هنوز خالیه. حسام از پارکینگ خارج شد. سر جایم بی‌قراری کردم. -خب، کجان؟ کمیل گفت: امید آدرس و نقشه‌ش رو فرستاده. شماره تلفن مشاور املاکی که خونه‌ها رو بهش سپردن برای فروش رو هم فرستاده. و رو کرد به حسام. -برو خونه حسین. باید از نزدیک ببینیم. دستش را آورد عقب و به من اشاره کرد. -قرار شد سوابق و اطلاعات مالک خونه‌ها رو برای خودت بفرسته، ببینی می‌شناسی‌شون یا نه. همراهم را از جیبم درآوردم. امید یک فایل به ایمیلم فرستاده بود. با این که دنبال کردن خطوط در ماشین به سرگیجه‌ام می‌انداخت، با ولع شروع کردم به خواندنش. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 48 نام و تصویر هیچ‌کدام از مالک‌ها حتی برایم آشنا هم نبود. توی کوچه و محله‌ی ما برخلاف محله‌های قدیمی، همه با هم غریبه بودند. رفت و آمد همسایه‌ها خیلی معنی نداشت. بیشتر کسانی که آنجا بودند هم مثل ما بومیِ خود محله نبودند و اقامتشان انقدر طولانی نبود که همسایه‌ها را بشناسند. بچه هم نداشتیم که به بهانه بازیِ بچه‌ها توی کوچه، همسایه‌ها را بشناسیم. همسایه‌های ساختمان خودمان را هم به زور می‌شناختیم. رفتم سراغ آدرس‌ها. دوتا از خانه‌هایی که برای فروش بودند، چند پلاک با ما فاصله داشتند. دقیقا یادم نبود کدام خانه‌ها بودند و وقتی آن شب در کوچه ایستاده بودم در چه زاویه‌ای نسبت به من قرار داشتند؛ ولی یکی از آپارتمان‌ها طبقه منفی شصت بود و حدس می‌زدم اصلا پنجره به کوچه نداشته باشد. آپارتمان سوم، همان بود که صاحب داشت ولی خالی بود. دو ماه از معامله‌اش گذشته بود. صاحب قبلی از اصفهان رفته بود و صاحب جدید یک پیرمرد بود؛ او هم ناآشنا. نشانی‌اش دقیقا نشانی خودمان بود؛ و پلاکش هم. آپارتمان سوم، در ساختمان خودمان بود. طبقه چهارم. چشمانم را باز و بسته کردم و با دست فشارشان دادم؛ شاید پلاک را اشتباه خوانده بودم. چندبار پلک زدم و روی پلاک زوم کردم. خودش بود. پلاک خودمان، واحد پنج. *** زن ایدز داشت. این را هنوز به او نگفته بودند و شاید هیچ وقت انقدری عمر نمی‌کرد که این را بفهمد؛ ولی عفونت بدنش را گرفته بود. مرحله آخر ایدز داشت می‌کشتش؛ شاید هم تشکیلات داعش زودتر دستش به او می‌رسید و راهی آخرتش می‌کرد. یک مامور خانم و یک مامور آقا بیرون اتاق مواظبش بودند. بدن زن در برابر هر عفونتی آسیب‌پذیر بود و تا جای ممکن باید محیطش استریل می‌ماند. اسمش أمل بود؛ ولی تا اینجا همه آرزوهایش به باد رفته بود. آرزویی نمانده بود که بتواند نگهش دارد. یک نفر با روپوش سپید به طرف اتاق آمد؛ با شمایل پرستارها. نیمه پایین صورتش را ماسک پوشانده بود و چشمانش پشت قاب ضخیم عینک درست دیده نمی‌شد. داشت یک ترالی را هل می‌داد و یکراست می‌آمد به طرف اتاق زن. مامور مرد، قبل از این که پرستار به اتاق برسد، چند قدم جلو رفت؛ از آهنگ قدم‌هایش فهمیده بود هدفش همان اتاق است. جلوی پرستار ایستاد و گفت: کارت شناسایی لطفا. پرستار راست ایستاد و از پشت شیشه عینک به مرد خیره شد، مرد هم. می‌توانستم بفهمم نه مامور مرد و نه مامور زن، حس خوبی به او ندارند و اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. دو نیروی خدماتی بیمارستان داشتند از کنار راهرو به آرامی قدم برمی‌داشتند و با هم حرف می‌زدند. پرستار دستش را داخل جیبش برد. مامور مرد هم دستش را برد نزدیک سلاحش و از پرستار فاصله گرفت. پرستار گفت: وایسید... الان... دست مامور مرد دور سلاح گره خورد؛ ولی آن را در غلاف نگه داشت. پرستار گفت: این کارت کجاست پس؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 50 و باز هم جیب‌هایش را گشت. مامور زن به در اتاق چسبید و خیره ماند به پرستار. پرستار دستش را از جیبش بیرون کشید. چند لحظه به مرد خیره شد؛ با آرامش تمام و بعد، ناگاه ترالی را به سمت مامور هل داد و پا گذاشت به فرار. مامور چند صدم ثانیه سر جایش ایستاد و زود به خودش آمد. دنبال پرستار قلابی دوید و گفت: ایست! ایست! دو نیروی خدماتی‌ای که داشتند آرام راه می‌رفتند، حالا هاج و واج سر جایشان ایستاده بودند. پرستار قلابی تنه‌ای به آن دونفر زد، کوباندشان به دیوار و زمینشان زد. بعد هم راهرو را دور زد و در راه‌پله اضطراری را باز کرد. مامور دنبالش در راه‌پله اضطراری دوید و محو شد. مامور زن سر جایش ایستاده بود، همچنان به در چسبیده بود و دستش نزدیک سلاحش بود. دو نیروی خدماتی روی زمین افتاده بودند و آه و ناله می‌کردند. از هردو سنی گذشته بود، شاید چهل، پنجاه سال. به سختی خودشان را از زمین جدا می‌کردند و لباسشان را می‌تکاندند. مامور زن چند بار پا کشید که برود سمت‌شان و کمک‌شان کند؛ ولی نرفت. توی ذهنش دستور مافوق را مرور می‌کرد که هرچه شد از در اتاق تکان نخورد. آسیبِ دوتا نیروی خدماتی هم آنقدرها جدی به نظر نمی‌آمد که لازم باشد مامور برود کمکشان کند. اگر زن آن لحظه می‌توانست صدایم را بشنود، می‌شنید که داشتم با تمام وجود با دست و جیغ تشویقش می‌کردم. یک نگاه زن به دوتا نیروی خدماتی بود و یک نگاهش به انتهای راهرو، در انتظار مامور مرد. به نظرش رسید نیروهای خدماتی بیش از آنچه لازم است دارند برای برخاستن به خودشان می‌پیچند و معطل می‌کنند. نگاهش روی آن‌ها متمرکز شد. دوتا زن میانسال بودند؛ اما یکی پیرتر و شکسته‌تر از دیگری به نظر می‌رسید. زن احساس کرد هردوی آن‌ها دارند زیرچشمی نگاهش می‌کنند. می‌توانست اینطور فکر کند که شاید انتظار کمک دارند؛ ولی خوشبختانه چنین فکری نکرد. آموخته بود که در چنین موقعیتی، هیچ چیز را نباید ساده گرفت و برای همین، اشتباهی که گاه از نگهبان‌ها سر می‌زند، از او سر نزد. محکم سر جایش ایستاد و تسلیم دلسوزی‌اش نشد. ناگاه یک فکر ترسناک، مثل ابرهای سیاه باران‌زا سرش را پر کرد: نکند عمداً کاری کرده بودند که مامور مرد برود و او تنها شود؟ اگر حدسش درست بود، زورش به دونفر می‌رسید؟ کسی در راهرو نبود. مامور زن تنها بود و آن نیروهای خدماتی دونفر بودند. دست زن به سوی غلاف سلاحش رفت و آن را لمس کرد. *** ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 51 *** مرد بنگاه‌دار داشت با کمیل حرف می‌زد و سرش را تکان می‌داد؛ و من تمام انرژی‌ام را صرف این می‌کردم که فحش ندهم و صبر کنم ببینم آن ناشناس چه می‌گوید. وقتی تماس را وصل کردم، چند لحظه سکوت کرد. احتمالا منتظر شنیدن سلامم بود که قطعا نمی‌شنید و شاید منتظر این بود که دوباره دهان به ناسزا باز کنم، که علی‌رغم میل باطنی‌ام نمی‌خواستم این کار را بکنم. گفت: سلام. چطوری؟ لب‌هایم را فشار دادم که فحش‌هایم بیرون نریزند. -امیدوارم بهتر شده باشی. دیروز خیلی عصبانی بودی، نمی‌شد باهات حرف زد. خندید؛ خبیث و شیطنت‌آمیز. معلوم بود شنیدن فحش‌های دیروز برایش مثل مشت و مال دادن بوده، مثل نگاه به نتیجه کارش. و من جلوی خودم را گرفتم که بازهم مشت و مالش ندهم. -قهری؟ دلم می‌خواست بگویم نه، خیلی هم خوشحالم که زنم توی کماست و معلوم نیست تو چه غلطی می‌خواهی بکنی؛ ولی گفتم: چی می‌خوای بگی؟ -خوبه، پس قهر نیستی. می‌خواستم بگم وقتتو دم اون بنگاهی تلف نکن. بی‌اختیار برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. جلوی یک دفتر مشاور املاک ایستاده بودیم، در خیابان فرعی‌ای که به کوچه‌مان می‌رسید. آن ساعت صبح، خیابان خلوت بود. روبه‌رویمان، آن طرف خیابان یک سوپرمارکت بود و یکی دو مغازه دیگر: یک میوه‌فروشی، یک تعمیرگاه دوچرخه. و این طرف مشاور املاک بود، کنارش آرایشگاه و یک فروشگاه کوچک لوازم تحریر. یک پیرزن داشت آرام آرام قدم برمی‌داشت، چند ماشین این طرف و آن طرف پارک شده بودند و بقیه‌اش فقط خانه بود. نگاهم را از همه‌شان گذراندم و ناشناس گفت: برای این که خیالتو راحت کنم، بذار رک و پوست‌کنده بهت بگم؛ من توی طبقه پنجم ساختمون خودتون بودم. ولی این الان کمکی بهت نمی‌کنه؛ چون دیگه اونجا نیستم و واضحه که دیگه برنمی‌گردم اونجا. دویدم آن سوی خیابان. توی مغازه‌ها سرک می‌کشیدم و صاحبان مغازه با نگاه‌های متعجب و گنگ پاسخم را دادند. کسی نبود. ناشناس خندید. -اونجا نیستم، دنبالم نگرد. داشت من را می‌دید. نزدیک بود سرم بترکد. صدایم را کنترل کردم که داد نشود و گفتم: پس کجایی لعنتی؟ باز هم خندید. چند لحظه مکث کرد و گفت: باشه، حالا که انقدر دوست داری منو ببینی، یه قرار ملاقات می‌ذاریم. -کجا؟ -بهت خبر می‌دم. و پیش از آن که بخواهم حرفی بزنم قطع کرد. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi