eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام چیزی به پایان رمان نمونده🙂
چرا خیلی حیفه😔 ولی تا بعد از پایان رمان هم ادامه داره😃
سلام خیر
سلام. فعلا شرایطش فراهم نیست به دلایلی....
سلام ممنونم البته بعضی پیام‌ها هم بی‌پاسخ می‌مونند چون ممکنه ادامه رمان لو بره سلامت باشید
در باره حس شما نمیتونم نظری بدم؛ چون ادامه داستان لو میره😎 ماموریت؟😧 ؟؟
سلام بیشتر نوجوان‌ها؛ هرچند رمان‌ها طوری نوشته شدند که محدودیت سنی ندارند🙂
سه چهار سال هست که به طور جدی می‌نویسم و در فضای مجازی منتشر میکنم؛ ولی قبلش هم می‌نوشتم به صورت تمرینی
سلام همه قلم خودم هستند. بیشتر امنیتی، اجتماعی و سیاسی توی کانال سنجاق شده.
سلام ان‌شاءالله معرفی می‌کنیم.
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 149 هرچند مرصاد می‌خواست احترام سن بالای نیازی را نگه دارد؛ اما در لحن صدا و رفتارش هم این جملات موج می‌زد. نیازی فقط نگاه کرد و بعد از چند لحظه، لب‌های خشکش را تکان داد: - چی می‌گی بچه؟ مرصاد کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و مقابل نیازی گرفت: - من حکم جلب شما رو دارم. لطفاً با ما تشریف بیارید. نیازی به کاغذ و خطوط نوشته‌ها نگاه کرد؛ اما انقدر استرس داشت که چیزی از آن سر در نمی‌آورد. اصلا انگار با زبان و کلمات فارسی بیگانه شده بود. صدبار به خودش لعنت فرستاد که چرا به شک‌اش بها نداد. مرصاد که تامل نیازی و نگاه پر از تحقیرش را دید گفت: - می‌دونم، من برای دستگیر کردن کسی توی حد و اندازه شما خیلی جوونم و بچه به نظر میام؛ ولی مامورم و معذور. خودتون هم می‌دونید راه دیگه‌ای ندارید. لطفاً بقیه مسافرها رو بیشتر از این معطل نکنید. دستتون رو بذارید روی صندلی جلویی. نیازی احساس می‌کرد استخوان‌هایش زنگ زده‌اند؛ به سختی تکانشان داد و دستانش را گذاشت روی صندلی جلو. مرصاد به دستانش دستبند زد و جیب‌هایش را گشت. روی چشمان نیازی چشم‌بند زد و از جا بلندش کرد. نیازی می‌دانست کارش تمام است؛ با این وجود پوزخندی روی لب‌هایش نگه داشته بود تا خودش را از تک و تا نیندازد. نیازی را سوار یکی از ماشین‌های حفاظت سپاه کردند. همان‌جا بود که موبایل مرصاد زنگ خورد. حسین بود؛ به مرصاد گفت تماس را بگذارد روی بلندگو تا نیازی هم بشنود: - راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کسی که توی سجده بعد نمازش زیارت عاشورا رو کامل می‌خونه و توی اوج عملیات شناسایی، نماز شبش ترک نمی‌شه هم می‌تونه نفوذی باشه؛ ولی تو یه چیز مهم رو به من و تیمم یاد دادی؛ اونم این که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...این که نفاق چقدر پیچیده ست، این که می‌تونه خودش رو پشت ریش و لباس روحانیت هم پنهان کنه. فقط دلم برای مردمی می‌سوزه که با دیدن امثال تو، به دین و انقلاب بدبین می‌شن... . نیازی با کلافگی سرش را تکان داد و عصبی خندید که بگوید «خب که چی؟». حسین صدای نیشخند نیازی را شنیده بود که گفت: - آره بخند، چون گریه زیاد داری. دست ما هم که بهت نمی‌رسید، اون دنیا باید جواب می‌دادی. نیازی به حرف آمد: - باشه، بیا فکر کنیم تو بردی؛ ولی دوتا چیز رو یادت باشه؛ اولا مثل من زیادن، دوما تو هم بعیده بتونی از تبعات این کارت قسر دربری. فکر نکنم حتی بتونی بیای ازم بازجویی کنی حاج حسین! مرصاد با شنیدن این تهدید اخم کرد؛ دلشوره چنگ زد به دلش. نمی‌دانست نیازی راست می‌گوید یا بلوف می‌زند. حاج حسین حرفش را بی‌جواب نگذاشت: - اشکالی نداره، هرچقدر هم که امثال تو زیاد باشن، ما هم هستیم. منم که نباشم، مطمئن باش چیزی از این تشکیلات کم نمی‌شه. این انقلاب راه خودش رو ادامه می‌ده. *** ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 150 *** بهزاد دندان بر هم می‌فشرد و قدم برمی‌داشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار. با وجود همه این‌ها، با دیدن شهر آشوب‌زده و آتشی که به جان خیابان‌‌ها افتاده بود لذت می‌برد و به حماقت فتنه‌گرها می‌خندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوب‌ها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد. بعد از عملیاتِ شکست خورده‌ی فروغ جاویدان،‌ مربی‌اش در سازمان می‌گفت: - حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانی‌ها مقابل دشمن خارجی متحد می‌شن و محکم می‌ایستند. اگه می‌خواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمی‌تونن به اندازه یه مسئول غرب‌زده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن. بهزاد حالا این حرف‌ها را به چشم می‌دید و لمس می‌کرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمی‌توانست با خیال راحت لذت ببرد. مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک می‌کرد؛ اما نمی‌دانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند. نمی‌دانست به چه روشی؛ اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً می‌کشد. بالاخره، در کوچه پس کوچه‌های مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسی‌اش در آمد: - شما رسیدید! بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛ کسی نبود. همه از ترس در خانه‌شان چپیده بودند. از پشت یکی از دیوارها، سرک کشید به خیابان فرعی‌ای که عمود بود به یکی از خیابان‌های اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛ اما فقط شیشه یکی از ماشین‌ها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد. با قدم‌هایی به ظاهر ضعیف، خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک می‌شد و ضربان قلبش بالا می‌رفت؛ نمی‌دانست برای چه. احساس می‌کرد دوباره جوان شده است، دوباره می‌خواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. این‌بار کشتن برایش خیلی هیجان‌انگیزتر بود؛ اصلاً احساس می‌کرد سال‌ها در کمپ اشرف و سرزمین‌های اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه. انگار کشتن حسین، آخرین کار و وظیفه‌ای بود که به او محول کرده بودند. از کنار ماشین رد شد؛ اما چون شیشه‌هایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. می‌توانست حدس بزند مردی که در سمت کمک‌راننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین! از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛ قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشین‌ها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتل‌مولوتوف بیرون بیاورد. *** امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست، برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد. مرصاد کلافه پرسید: - چی شده امید؟ دیوونه شدم! امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار می‌کرد گفت: - اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمی‌دونم، یا بمبه، یا ردیاب... . مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت: - یا فاطمه زهرا(س)! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود به صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال قرار گرفته. اسمشون رو سرچ کنید پیدا می‌کنید🙂
سلام. خوشحالم که دوست دارید. امیدوارم واقعا مفید و موثر باشه☺️ همچنین🙂
سلام اسم رمان در واقع چکیده و عصاره کل بدنه رمان هست. بحث اسم شخصیت‌ها هم خیلی مفصله... در همین حد بگم که اسم شخصیت هم نماینده اخلاق و منش اون هست. سعی کنید به طور متعادل از اسم‌های فارسی و عربی استفاده کنید؛ اسم فارسی رو فقط روی شخصیت‌های منفی نذارید و...
سلام پاسخ به این بحث‌ها خیلی مفصله. ولی برای تحقیق، تمام منابع کتبی و صوتی و تصویری رو بررسی کنید. با آدمهایی که با موضوع مدنظر ارتباط داشتند صحبت کنید و... برای ایده هم، از زندگی خودتون و اطرافیان تون الهام بگیرید. هرچیزی میتونه منشأ الهام باشه
سلام با ذکر نام نویسنده و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی🙂
سلام خیر. سه قسمت دیگه مونده🙂
سلام خدمت دوستان عزیز... شخصیت بعدی که قراره تحلیلش کنید، هست! شاید ظاهراً مهم به نظر نیاد؛ درحالی که آسیب‌شناسی شخصیتی مثل صدف، درواقع آسیب‌شناسی درصدی از دختران جامعه ایران هست(البته نه همه‌شون). پس لطفاً این بار، روی شخصیت فکر کنید... منتظریم👇😉 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🌹چهره‌ها به روایت رهبر معظم انقلاب| شهید مصطفی چمران ♦️هم عشق، هم عقل! ♦️«اینجوری بود چمران. دنیا و مقام برایش مهم نبود؛ نان و نام برایش مهم نبود؛ به نام کی تمام بشود، برایش اهمیتی نداشت. باانصاف بود، بی‌رودربایستی بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عین لطافت و رقت و نازکمزاجی شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ یک سرباز سختکوش بود... دانشمند بسیجی این است... در وجود یک چنین آدمی، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خنده‌آور است... هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل.» ۱۳۸۹/۰۴/۰۲ 🗓 سی و یکم خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران در سال ۱۳۶۰
مه‌شکن🇵🇸
#بسم_لله_قاصم_الجبارین سلام خدمت دوستان عزیز... شخصیت بعدی که قراره تحلیلش کنید، #صدف هست! شاید ظا
نظر بسیار زیبای یکی از مخاطبان عزیز که در اسکرین‌شات نمی‌گنجید😅: سلام زندگی همیشه با امتحانات الهی امیخته بوده، هر امتحان هم حکمت خداونده. ما وقتی گِلی داریم و میخوایم اونو به گلدونی زیبا تبدیلش کنیم، اول شکلش میدیم بعد توی کوره قرارش میدیم و بعد به گیره وصلش میکنیم تا نقش بزنیم. تمام این سختی ها برای اینه که یه گلدون،خوب باشه . انسان هاهم همین هستن، برای رسیدن به سعادت و خوشبختی باید امتحانات رو بگذرونن و حکمت و حکیم بودن خدارو درک کنن. اما بعضی انسان ها این رو قبول نمیکنن و خیلی زود جا میزنن مثل صدف که ازادی رو توی لباس فلان شکل پوشیدن میبینه و از دانشگاه اخراج میشه و نسیت به نظام کینه به دل میگیره،و خوشبختی رو داشتن خونه ی خوب و شغل خوب و حقوق بالا‌ میدونه و از کشور و خانوادش دل میکنه و وارد یه زندگی فرمالیته میشه و بعدا میفهمه وارد چه داستان بزرگی شده. بازیچه ی خواسته های منافقین شده و راه برگشتی نداره. صدف روحیه لطیفی داره که خدشه دار شده. چرا؟ چون با اولین امتحان خدا جا زد و نتونست بقیه اتفاقات رو تحمل کنه. این باعث شد مسیرش به اشتباه تغییر کنه. صدف دختری با قد ۱۶۰ یا ۱۶۵ لاغر و بگی نگی خوش قیافه ست. چشمای قهوه ای و موهای بلوند تیره رنگ شده داره. مانتوی کوتاه و تنگ میپوشه. صورت مظلومی داره. 👱‍♀ نظر شما چیه؟ منتظریم👇👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
tasnim group 09140043816.mp3
12.06M
🌙یه شَبِ صَحنِ گوهَرشاد به هَمه ی دُنیا می اَرزه... ✨ تواشیح بابُ الجَواد 🎧همخوانی بسیار زیبا(فارسی-عربی) 💐ویژه ولادت حضرت امام رضا علیه السلام💫 🌷 گروه تواشیح بین المللی تسنیم