eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
515 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 152 ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه می‌زد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانه‌زده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه می‌خندید. با لباس خاکیِ بسیجی‌اش آمده بود؛ اما حسین نمی‌دانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف می‌زد و حسین می‌فهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر می‌گوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بی‌اراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبک‌تر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانه‌های حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟ حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش می‌سوزد و شعله‌هایش دل آسمان تیره را می‌شکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور می‌دید. از همه نقص‌ها و فرسودگی‌ها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمی‌تواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه می‌کرد؛ صدای خودش بود انگار: آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم​ ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم​ یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل‌آهنگ بمیریم​ پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است بد خاطره‌ای نیست اگر لنگ بمیریم​ تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل‌تنگ بمیریم فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم​ هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خون‌رنگ بمیریم... ​ *** هرکس چهره عباس را می‌دید، گمان می‌کرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریش‌هایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بی‌جایی نبود. با بی‌حوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه می‌رفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بی‌تفاوت میان کمدها راه می‌رفت و شماره آن‌ها را با کاغذی که دستش بود تطبیق می‌داد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت: - خودشه! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 153 کشو را باز کرد. صدای گوش‌خراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند. عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و روده‌اش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندان‌هایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچ‌کس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانواده‌هایشان هنوز در گوش عباس زنگ می‌خورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد: - جنازه‌ش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه. عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، می‌توانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دی‌ان‌ای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم. پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... . فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد. العاقبه للمتقین. ​ کلام آخر همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیت‌هایش، برای تلخ و شیرینش. مخصوصاً دلم برای شخصیت‌هایش تنگ می‌شود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس می‌گیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیک‌تر می‌شوی، اضطرابت بیشتر می‌شود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم می‌ترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچ‌وقت تکرار نمی‌شوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد. دلم خیلی برای شخصیت‌های رمانم تنگ می‌شود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بی‌خیالشان بشوم. شخصیت‌ها قطعه‌های وجود نویسنده هستند؛ مثل بچه‌هایش. اگر بگویم عاشق تک‌تک شخصیت‌هایم هستم دروغ نگفته‌ام. دقیقاً مثل مادری که برای بچه‌اش ذوق کند، برایشان ذوق می‌کنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آن‌ها را ساخته و پرداخته‌ام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان می‌کنم. برای همین است که حتی شخصیت‌های منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آن‌ها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم می‌گویم اگر من که خالق شخصیت‌های رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظه‌لحظه‌مان را تدبیر می‌کند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبت‌های دنیا واقعی‌تر. خدا از همه عاشق‌های دنیا عاشق‌تر است، از همه مهربان‌های دنیا مهربان‌تر است، از همه رفیق‌های دنیا رفیق‌تر است... رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... . به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.​ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
امیدوارم از رمان راضی بوده باشید. سپاسگزارم از اینکه برای نوشته‌های حقیر وقت گذاشتید. منتظر نظرات، احساسات، بازخوردها، انتقادات و... شما هستیم😉👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرات شما عزیزان☺️ درباره رمان امنیتی خیلی ممنونم از لطفی که به بنده دارید. خوشحالم که دوست داشتید. الحمدلله؛ لطف خداست. نظر شما چیه؟؟! منتظریم👇👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرات شما عزیزان☺️ درباره رمان امنیتی خیلی ممنونم از لطفی که به بنده دارید. خوشحالم که دوست داشتید. الحمدلله؛ لطف خداست. دوستانی که درباره جلد۲ سوال پرسیدند؛ نمیتونم زمان دقیق بدم. یکم مهلت بدید...به زودی منتشر میشه ان‌شاءالله. دوستانی هم که درباره سرنوشت بقیه شخصیت‌های داستان پرسیدند؛ ببینید واقعا وظیفه نویسنده نیست که سرنوشت همه رو معلوم کنه. شخصیت‌های فرعی‌ای مثل صدف یا میلاد، فقط به مقتضای داستان در داستان حضور دارند؛ لازم نیست تا آخر بریم ببینیم چی شد؟ برای سرنوشت صدف، باید از قاضی پرونده بپرسید و برای سرنوشت میلاد هم از پزشکش!😁 نظر شما چیه؟؟! منتظریم👇👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
✨☀️✨ حالا كه نيامدم دمت را بفرست من نيستم آن جا كرمت را بفرست گفتم كه مريضم و دوا مي خواهم پس گرد و غبار حرمت را بفرست (ع)✨💐 ✨💐
امام رضا (علیه‌السلام): ✨ چه زیباست شکیبایی و انتظار فرج 🎊 ولادت ولی نعمت شیعیان، حضرت علی‌ابن موسی‌الرّضا (علیه‌السّلام) مبارک باد.